شيدان وثيق 

درگذشت يك طلايه‌دار

"اتوپی، تنها راهی كه به واقعيت می‌برد"

(كاستورياديس‏)

 

 

 

Cornelius Castoriadis (1922-1997)

 

در 26 دسامبر 1997، کرنليوس‏ كاستورياديس‏، بنيان گذار جنبشي فكري، سياسي و عملي در فرانسه به نام "سوسياليسم يا بربريت"، در سن هفتاد و پنج سالگي، پس‏ از چهار ماه جدال با مرگ، از ميان ما رفت. او بدون ترديد از سنخ نادر فيلسوفان انقلابي يا انقلابيون فيلسوف بود كه در ميان نسل متفكر و متعهد پس‏ از جنگ جهاني دوم و همچنين نسل بعد از آن، موسوم به "شصت و ‌هشتي‌ها" در اروپا، كه برخي از ما پناهندگان ايراني نيز خود را در آن‌ها باز مي‌شناسيم، همواره نقش‏ پيش‏كسوت، بدعت‌گذار و نوآور را داشته است.

تو گويي، او مي‌بايست در سال 1922 در خانواده‌اي يوناني‌الاصل در قسطنطنيه به دنيا مي‌آمد و دوران نوجواني و بلوغش‏ را در گهواره­ي آگورا و آگن، در ميهن اختراع سياست و دمكراسي (قدرت دموس)، در آتن، به سر مي‌رساند، تا هميشه از ما چندين گام، در مقياس‏ يك دهه و چه بسا بيشتر، جلوتر باشد، پيشتاز باشد، و تا فرا رسيدن ما، راه را هموار سازد، موانع را در هم‌شكند، افق‌ها را بگشايد... در پيكارها و چالش‏هاي عظيم تاريخي، در مبارزه با ديكتاتوري و فاشيسم، در گزينش‏ كمونيسم و شرط‌بندي براي آن، در جدال با غول استالينيسم، در گسست از بلشويسم و ترتسكيسم و مقابله با ماركسيسم‌هاي مبتذل  (vulgate)، در نقد و نفي سرمايه‌داري در اشكال متحول و مدرن آن، در پيكار سوسياليستي به مثابه­ي جنبش‏ خود- مدارانه، خود‌- ‌‌رهايي‌ساز و خود‌-‌گردان اجتماعي، در تخريب برج و باروهاي اسارت‌بار متافيزيك، دگماتيسم و تفكر يك بعدي، يك جانبه، تك رشته‌اي و سيستم‌‌ساز، از طريق گشودن افق‌هاي ديگر و متنوع و همه جانبه بر انديشه و عمل انقلابي، بر پراكسيس‏...

مبارزه­ي او با استالينيسم، نه بيست سال بعد، بلكه از همان لحظه‌اي آغاز مي شود كه در عنفوان جواني، در اوج نهضت ضد فاشيستي در سال 1944، به عضويت حزب كمونيست يونان در مي‌آيد و در آن جا از همان ابتدا در اپوزيسيون مشي حاكم استاليني قرار مي‌گيرد. به اين سان در يك گزينش‏ تاريخي، متهورانه و دشوار كه غالب نيروهاي چپ جهاني را در آن زمان، در شرايط مبارزه ميان دو قطب فاشيسم و استالينيسم، به دامن آلوده­ي دومي مي‌كشاند (البته به استثناي اقليتي كه در بين آن جا دارد از پيش‏ كسوتي و مقاومت شجاعانه خليل ملكي در ايران در سال‌هاي پس‏ از شهريور 20 در برابر شوروي و عامل سرسپرده­ي آن حزب توده نام ببريم)، كاستورياديس‏، نه با اين هيولاي شنيع و نه با آن غول توتاليتر، بلكه با هر دو به مبارزه برمي‌خيزد و چون جانش‏ را از هر دو طرف در خطر مي‌بيند، در دسامبر 1945 راه مقاومت در تبعيد را در پيش مي‌گيرد و در فرانسه سكنا مي‌گزيند كه از اين پس‏ به سرزمين مبارزه و فعاليت‌هاي او تبديل مي­شود.

اما ضديت كاستورياديس‏ با توتاليتاريسم ژرف­تر از آن بود كه با پيوستن به حزب كمونيست انترناسيوناليستي، شعبه فرانسوي بين‌الملل چهارم، در آغاز سال 1946 در پاريس‏،  دست از پيكار انتقادي و شالوده شكنانه‌اش (Deconstructive) بردارد. و اين بار نيز از همان ابتدا و سال‌ها پيش‏ از ديگران بود كه او كمبود‌ها و محدوديت­هاي نقد ترتسكيستي از اتحاد شوروي‌ را افشا مي‌كند: ‌‌دولت اين كشور دولتي كارگري نبوده كه صرفاً منحرف و منحط شده باشد بلكه دولت طبقه‌اي جديد و ستمگر مي‌باشد. اتحاد جماهير سوسياليستي شوروي، از چهار كلمه تشكيل شده است كه چهار دروغ بيش‏ نيست. در اوت 1946، کرنيل (رفقايش‏ او را چنين مي‌ناميدند) و كلود لوفور، يكي ديگر از رهبران حزب، فراكسيون اپوزيسيوني در درون انترناسيونال چهارم به وجود مي‌آورند و به نقد سيستم استاليني‌-‌ سويتيك تا ريشه‌هاي تاريخي و بنيادي آن يعني بلشويسم مي‌پردازند. اين جسارت به مقدسات بنيادي، در زماني ‌كه اتحاد شوروي در جنگ با فاشيسم پيروز و سر بلند بيرون آمده بود، كاري بس‏ دشوار و خلاف جريان عمومي چپ بود كه حتا تصورش‏ نيز براي غالب كمونيست‌ها و روشنفكران مترقي غير قابل تحمل بود.

بحران يوگوسلاوي و طرد اين كشور از کمينفرم توسط شوروي در سال 1948 عاملي تسريع كننده شد تا در پي آن كاستورياديس‏، لوفور و تعدادي از رفقاي‌شان همكاري پر تعارض‏ خود را با بين‌الملل چهارم به طور قطعي پايان دهند. اين افراد از آن پس‏ با تشكيل گروهي به نام "سوسياليسم يا بربريت" و با انتشار مداوم ارگاني انتقادي با همين عنوان، تا اواسط دهه­ي 60، در يك آزمون نوين و پر بار نظري و عملي قرار مي‌گيرند. اين جريان بر روي جنبش‏ چپ فرانسه، از جمله جنبش‏ خود-‌‌ انگيخته و ضد- ‌‌اتوريته‌اي كه در ماه مه 1968 در گسست از چپ سنتي عروج کردد، و حتا بر روي جنبش‏ چپ جهاني، به ويژه از لحاظ نظري، تأثيري به سزا مي‌گذارد. كاستورياديس‏، در طول اين دوره و تا انحلال سازمانش‏ در سال 1965، نظريه­پرداز اصلي جرياني مي‌شود كه نزديك به صد نفر از روشنفكران مترقي و فعالان چپ، از جمله ژان فرانسوا ليوتارد، در آن عضويت داشته و فعاليت مي‌كردند.

تأثير ارگان سياسي- تئوريك سوسياليسم يا بربريت بر جنبش‏ چپ فرانسه آن چنان بود كه سال‌ها پس‏ از پايان انتشار آن، مباحث اين نشريه همواره ترسيم‌گر چشم­اندازهايي بود كه همه را به فكر و تأمل، عمل و عكس‏العمل وا‌مي‌داشت. ما كه خود جزو مائوئيست‌هاي آن زمان بوديم و با عينك ماركسيسم- لنينيسم- ‌انديشه مائوتسه‌دون هر نگاه ديگري را محكوم مي‌كرديم، نمي‌توانستيم و نتوانستيم بي‌توجه و بدون تأثير پذيري از كنار اين جريان فكري بگذريم. شايد هم يكي از علت‌هاي اين لاس‏ زدن مخفيانه و شرمگين ما با اين جريان كه به نادرستي انگ ترتسكيستي برآن مي‌زديم، در اين بود كه در جايي يا نقطه‌اي بين ما و او، رازي نهان اما هم­سو يا مشترك وجود داشت. در آن جا كه او نظريه پرداز و ميليتان جنبش‏هاي خود‌انگيخته و خود‌مدارانه‌ بود و ما به مثابه­ي نوجواناني كه متأثر از جنبش‏ ماه مه فرانسه، انقلاب فرهنگي چين و جنبش‏هاي آزادي­بخش‏ وارد ميدان مبارزه­ي كنفدراسيوني و سياسي شده بوديم، به رغم لايه زمخت ايدئولوژيكي و اقتدارگرايانه‌اي كه بر افكار و رفتارمان حاكم بود، در ناخودآگاه‌‌مان گرايشي شديد به نافرماني و اتوريته شكني داشتيم.

در دسامبر 1960، كاستورياديس‏ در شماره‌هاي 31 و 32 سوسياليسم يا بربريت، مقاله‌اي تحت عنوان "جنبش‏ انقلابي در سرمايه‌داري مدرن" به چاپ مي‌رساند و در آن همراه با نقد راديكال ماركسيسم‌هاي مبتذل و ناتواني آن­ها هم در تحليل از شرايط جديد و اين‌زماني نظام سرمايه‌داري و هم در ارايه­ي راه‌حل‌هاي آلترناتيوي در برابر آن، ضرورت فراروي از انديشه ماركس‏ را مطرح مي‌كند.

البته همچنان مي‌توان نسبت به نظري كه او از اواسط دهه­ي 60 به بعد مطرح مي‌كرد و معتقد بود كه بايد ريشه­ي فجايع و خطاهاي نظام‌هاي به اصطلاح سوسياليستي را در خود انديشه­ي ماركس‏ يافت، بسيار ترديد كرد. اما با اين همه، آن چه كه به عنوان سه محور اصلي خطاهاي نظري ماركسيست‌هاي پس‏ از ماركس‏ اكنون مطرح مي‌باشد، قريب به 30 سال پيش‏ توسط كاستورياديس‏ با دقت و درايتي حيرت‌انگيز بيان شده است.

اولين خطاي دگماتيستي ماركسيست‌هاي سنتي در اين بود كه براي سرمايه­داري روند و قوانيني جامد و تغيير‌ناپذير قايل شدند. در حالي که تحولات تكنولوژيكي از يک سو و رفرم‌هاي ناشي از مبارزات طبقاتي و اجتماعي از سوي ديگر، اگر چه نظام سرمايه‌داري را در اساس بي‌عدالتي‌هايش‏ دگرگون نكرده­اند و نمي‌كنند اما در بسياري از زمينه‌هاي زيربنايي و روبنايي تغيير و تحولي به وجود آورده‌اند، به طوري كه امروزه مبارزه در جهت لغو مناسبات سرمايه‌داري پاسخ‌هاي نوين و درخور شرايط جديد را مي طلبد.

دومين خطاي متافيزيكي و اكونوميستي ماركسيسم مبتذل در اين بود كه شبهه علمي را به نام ماترياليسم تاريخي‌- ‌ديالكتيكي (ديامات) اختراع و قالب مي‌كند. به اين صورت كه جبرباوري تاريخي، فرجام‌‌شناسي و تقليل اقتصادگرايانه... به جاي مبارزه و چالش‏ در هم‌زيستي و هم‌ستيزي، ضرورت اتوپي در حين ناايقاني در تاريخ و خلاقيت‌هاي اجتماعي، سياسي و فرهنگي مي‌نشينند.

سرانجام سومين خطاي بزرگ ماركسيسم مكتبي در ايمان آوري‌اش‏ به "عقل" و "علمي" بود كه "برگزيدگاني" يا "روشنفكراني" مي‌بايست آن­ها را همچون ارمغاني به ميان "توده‌ها" ببرند و مردم را به سوي رستگاري رهنمون كنند. به اين ترتيب اين "علم" نوين از همان ابتدا در راستاي تداوم انديشه‌اي متافيزيكي قرار مي‌گيرد كه از افلاطون تا امروز همواره در غرب فرمان‌روايي داشته است.

اما کرنيل كه افلاطون را به زبان مادريش‏ فراگرفته بود ولي نه از او بلكه در برابر او از دمكراسي مستقيم آتني به مثابه­ي نقطه­ي آغازي براي ابداع در سياست و سوسياليسم، الهام مي‌گرفت، بهتر از هر كس‏ ديگر مي‌توانست پي به وسعت اقيانوسي برد كه جامعه­ي توليدكنندگان آزاد و مشاركتي مورد نظر ماركس‏ را از كاريكاتور مصيبت‌باري متمايز مي‌‌سازد كه بعد‌ها به نام او و زحمتكشان تحت عنوان سوسياليسم و ديكتاتوري پرولتاريا در پاره‌اي از جهان استقرار يافت.

كاستورياديس‏ تنها يك مبارز سياسي و اجتماعي در بخش‏ اعظم حيات پركار و تلاشش‏ نبود بلكه فيلسوفي به تمام معنا بود، يعني در عين حال اقتصاددان- جامعه‌شناس- فيلسوف و... ‌روانكاو- شهروند- ‌‌مبارز ‌سياسي- ‌انقلابي بود. او علاوه بر اين كه طي نزديك به 16 سال نظريه­پرداز اصلي ارگان سوسياليسم يا بربريت بود، تأليفات بسياري به جاي گذاشته است. از آن جمله نوشتار‌هايي تحت عنوان: جامعه­ي بوروكراتيك، روابط توليدي در روسيه، انقلاب بر عليه بوروكراسي، تجربه­ي جنبش‏ كارگري، مبارزه­ي پرولتاريا و سازماندهي، سرمايه‌داري مدرن و انقلاب، مسئله­ي امپرياليسم و جنبش‏ انقلابي در جامعه­ي سرمايه‌داري نوين، مضمون سوسياليسم، جامعه­ي فرانسه و سرانجام مجموعه آثاري در 4 جلد تحت عنوان كلي "صعود بي معنايي" La montée de l'insignifiance كه جلد چهارم آن در سال 1996 به نام چهار‌راه‌هاي لابيرنت به چاپ رسيد.

كاستورياديس‏ اما بيش‏ از هر چيز براي ما كه امروز او را چه در گذشته و چه بسا تا مدت‌ها در آينده طلايه‌دار مي‌شماريم، نظريه‌پرداز خود- ‌‌‌رهايي اجتماعي، خود‌-‌‌مختاري، خود- ‌‌مداري و خود-گرداني به مثابه­ي اتوپي مي‌باشد. اتوپي‌اي كه براي تحقق آن بايد شرط‌بندي كرد. به خاطر آن بايد مبارزه كرد، خلق كرد و به پيشواز چالش‏ با دشواري‌ها و "ناممكنات" رفت. اتوپي‌اي كه تنها راه رسيدن به واقعيت است. در عين نامسلم بودن، امكان‌پذير است. پس‏ بينشي است كه عميقاً با سرمايه‌داري، با اقتدارگرايي و ديكتاتوري در هر نام و نشاني، با دگماتيسم و سيستم‌سازي، با يك‌جانبه‌نگري و توحيدگرايي، با محافظه‌كاري، يك‌نواختي و روزمره‌گرايي ناسازگار است...

به اين سان بود كه او همواره تا آخرين دقايق عمرش‏ از تكرار اين اعتراف خسته نمي­شد‌:

"هر چه پيش‏آيد، من همواره و قبل از هر چيز يك انقلابي هستم و باقي خواهم ماند".