شيدان
وثيق
پايان
"كار" سرمايه!
گفتاري
در همبستگي با
جويندگان كار
در فرانسه
و
به مناسبت
صد و
پنجاهمين
سالگرد
انتشار
مانيفست حزب
كمونيست
1-
"شبحي" امروز
در گشت و گذار
است...
صد
و پنجاه سال
پيش، در ماه
فوريهي 1848 در
لندن، كارل
ماركس و
فردريك
انگلس «مانيفست
حزب كمونيست» را
منتشر كردند.
آنها در اين
اثر تاريخي
خود، با جسارتي
بينظير، هم
بهنگام و هم
نابهنگام، در
برابر بورژوازي
اروپايي كه
آبستن حوادث و
انقلابهاي
اجتماعي بود،
انحلال ضروري
نظام سرمايهداري
و عروج
كمونيسم را
اعلام كردند.
در
آن ايام، "شبحي
در اروپا در
گشت و گذار"
بود و "همهي
نيروهاي
اروپاي كهن
براي تعقيب
مقدس اين شبح
متحد شده
بودند..." پس
زمان آن
فرارسيده بود
تا كمونيستها
در مقابل
"افسانهي آن
شبح"،
مانيفست واقعي
خود را قرار
دهند. اما
برخلاف افسونگرايي
كه پيوسته در
طول تاريخ براي
نجات بشر سرمشقهاي
تخيلي و
پيامبرانه
تجويز كردهاند،
اين بار
مانيفست جديد
ميخواست تظاهر
و ترجمان شفاف،
آشكار
و بيواسطهي
واقعيتها،
حركتهاي عيني
و جنبشهاي
اجتماعي زمان
خود باشد. يعني
مبين و تعميم
دهندهي آن
اشكال، اعمال
و پديدارهايي
نوين باشد كه
شرايط مادي
برآمدن آنها
"از هم اكنون به
وجود آمدهاند
و يا حداقل در
شرف به وجود
آمدن ميباشند"(1).
مانيفست،
يك بيانيهي
جهاني بود. به
منظور
اعلان آشكار
اين حقيقت كه
جامعهي مدرن
سرمايهداري
در فرايند
انكشاف خود،
طبقهي
انقلابي و
عظيم چون
كارگران
معاصر و
نيروهاي مادي
توليدي را به
وجود آورده
است. دو عنصر
نيرومند كه
ديگر نميتوانند
در محدودهي تنگ
مناسبات
بازدارنده و
ويرانكنندهي
مناسبات
سرمايهداري
به گنجند و به
حيات و تكامل
خود ادامه
دهند:
"جامعهي
نوين بورژوازي،
با شرايط
بورژوايي
توليد و
مبادله و با
رژيم بورژوايي
مالكيت آن،
جامعهاي كه گويي
سحرآسا چنين
وسايل
نيرومند
توليد و
مبادله را به
وجود آورده
است، اكنون
شبيه به
جادوگري است
كه خود از
عهدهي
اداره و رام
كردن قواي
مهيبي كه با
افسون خود
احضار كرده
است برنميآيد...
كافي است به
بحرانهاي
تجارتي اشاره
كنيم كه با
تكرار ادواري
خويش و به
نحوي همواره
تهديد آميزتر
هستي تمام
جامعه
بورژوازي را
در معرض فنا
قرار ميدهند.
در مواقع
بحران هر بار
نه تنها بخشي
هنگفت از
محصولات
ساخته شده،
بلكه حتا بخشي
بزرگ از
نيروهاي
مولدهاي كه به
وجود آمدهاند
نيز نابود ميگردد.
هنگام بحرانها
يك بيماري همهجاگير
پديدار ميشود
كه تصور آن
براي مردم
اعصار گذشته
نامعقول به
نظر ميرسد...
جامعه ناگهان
به بربريتي
موقتي باز ميگردد...
چرا؟ براي آن
که جامعه بيش
از حد تمدن،
بيش از حد وسايل
زندگي، بيش
از حد صنايع و
بازرگاني در
اختيار دارد.
نيروهاي مولدهاي
كه در اختيار
اوست، ديگر به
كار تكامل
تمدن بورژوازي
و رژيم بورژوايي
مالكيت نميخورند؛
بر عكس، آن
نيروها براي
اين رژيم بسي
عظيم شدهاند،
رژيمي كه
اكنون نشو و
نماي آنها
را مانع ميگردد...
نظام بورژوازي
بيش از آن
تنگ شده است
كه بتواند
ثروتهايي كه
آفريدهي خود
اوست در خويش
بگنجاند. از
چه طريقي
بورژوازي
بحران را دفع
ميكند؟ از
سويي به وسيلهي محو
قهرآميز
انبوهي از
نيروهاي
مولده و از سوي
ديگر به وسيلهي
تسخير
بازارهاي
تازه و بهرهكشي
بيشتر از
بازارهاي
كهنه. و
سرانجام از چه
راه؟ از اين
راه كه بحرانهايي
وسيعتر و
سهمگينتر را
آماده ميكند
و از وسايل
پيشگيري از
آنها نيز ميكاهد.
سلاحي
كه بورژوازي
با آن
فئوداليسم را
واژگون ساخت،
اكنون بر ضد
خود بورژوازي
متوجه است.
ولي
بورژوازي نه
تنها سلاحي را
حدادي كرد كه
هلاكش خواهد
ساخت، بلكه
مردمي كه اين
سلاح را به
سوي او متوجه
خواهند كرد،
يعني كارگران
نوين يا
پرولتاريا را
نيز به وجود
آورد."(2)
با
اين نقل از
مانيفست، دو
موضوع اساسي
را ميخواهيم
مورد تأكيد
قرار دهيم:
يك،
تصريح اين
نظريه كه در
بينش ماركسي (حداقل
در آن بازخواني
از او كه
همچنان مورد
پذيرش ماست)، شرايط
و چگونگي فراروي
از سرمايهداري
طي فرايندي
صورت ميپذيرد
كه در بطن
مناسبات آن
تكوين يافته
است. بنابراين
از اين
ديدگاه، "تئوري"،
"آلترناتيو"،
"حزب"،
"پيشگام"، و
يا "پرموتور"،
نقش و "رسالتي"
ندارند جز
آشكار ساختن و
يا به معنايي
"مانيفست كردن"
آن حركت و
روندي كه در
حال برآمدن و
جوانه زدن ميباشند،
كه پايهها و
شاخصهاي آن
به طرز عيني
و ابژكتيوي در
حال نشو و نما
ميباشند. اين
همان سنگ محك
عمده است كه،
به نظر ما،
بينش
ماترياليستي- انتقادي
و پراكسيس
ماركسي را در
برابر
بينشهاي
ايدئاليستي و
متافيزيكي
قرار ميدهد،
كه اتوپي ضروري
و ممكن و در
عين حال نامسلم
و نامحتوم
ماركسي- كمونيستي
را از ساير
نظريههاي
فرجامباورانه
يا مسيحاگرايانهي از
نوع افلاطوني،
مذهبي، هگلي،
تخيلي،
آوانگاردي و
يا "ماركسيستي"...
متمايز ميسازد.
نكتهي دوم
كه مستقيماً
از اولي ناشي
ميشود و
موضوع اصلي
گفتار ما
خواهد بود،
اشارهي
مانيفست، در
يك قرن و نيم
پيش، به
مسئلهاي است
كه همواره
امروزي و معضل
حاد جوامع عصر
ما ميباشد.
پس بيجهت
نيست كه اين
اثر پر قدمت
همواره از
كهنه شدن
محفوظ باقي
مانده است،
زيرا پارهاي
از
پرسشانگيزها
و پربلماتيكهاي
آن همچنان
مطرح ميباشند
و بازبيني
انتقادي آنها
از دستور كار
فكري و عملي
ما خارج نشده
است.
اما
آن نكته اين
است كه سرمايهداري
امروز به
مراتب بيش از
دوران ماركس
به هيولايي
تبديل شده است
كه از عهدهي رام
كردن "تمدني"
كه خود آفريده
عاجل مانده است.
زيرا ريشهي اصلي
و علاج ناپذير
بحران اين
نظام نه در
خارج از او،
نه در اوضاع و
شرايطي موقتي،
استثنايي و يا
تصادفي بلكه
در جوهر و شرط
وجودي و بقاي خود آن
نهفته است.
يعني در سرشت
سودجويانه و
نامحدود آن در
"ارزش"
آفريني از
نيروي كار
انساني قرار
دارد. اما
امروز سرمايهداري
در جريان
تكامل و
تحولش، دچار
تناقض و پارادكسي
تفوقناپذير
شده است. به
اين صورت كه
از يك سو
"كار"، شيشهي عمر آن ميباشد
و از سوي
ديگر، طي روندي
ماهوي كه در
جستوجوي هر
چه بيشتر
كاهش هزينهي
توليد و
بنابراين
افزايش
مافوق سود به
ويژه از طريق
جايگزيني
انسان توسط
ماشين است،
همين "كار"
مستقيم بشري و
يا استعمال
نيروي كار
انسان توسط
سرمايه، هر
روز بيشتر رو
به تقليل رفته
و يا از بين ميرود.
در نتيجه با
احتضار كار
مزدبري، اين
خود سرمايه و
نظام برخاسته
از آن است كه
در هستي خود و
از بن دچار تزلزل
و اضمحلال مي
شود:
"براي
آن که بتوان
طبقهاي را در
معرض جور و
ستم قرار داد
لازم است شرايطي
را تأمين كرد
كه طبق آن،
طبقهي
ستمكش لااقل
بتواند بردهوار
زندگي كند...
بورژوازي
قادر نيست كه
بيش از اين
طبقهي حكمرواي
جامعه باقي
بماند و شرط
موجوديت طبقهي خويش
را به عنوان
قوانيني
تنظيمكننده
به تمامي
جامعه تحميل
كند. وي قادر
به حكمروايي
نيست چون نميتواند
براي بردهاش
حتا زندگي
بردهواري را
تأمين كند و
مجبور است
بگذارد
بردگانش به
چنان وضعي
تنزل كنند كه
به جاي آن که
خود از قبل
آنان تغذيه
كند بايد آنها
را غذا بدهد.
جامعه نميتواند
بيش از اين
تحت سيطرهي
بورژوازي به
سر برد. به اين
معنا كه حيات
بورژوازي
ديگر با حيات
جامعه سازگار
نيست... شرط
وجودي سرمايه
كار مزدوري
است..."(3).
با
اين حرف آخر،
مانيفست
"فرمول"
جادويي بقا و
فناي سرمايه
را در شش
كلمهي
كوتاه اما پر
معنا و
داهيانه بيان
ميكند: "شرط
وجودي سرمايه
كار مزدوري
است".
و
به راستي
امروز، اين
كار مزدبري
است كه دچار
بحران پايانناپذير
شده است. هر
روز بيشتر از
اهميت و كميتاش
كاسته ميشود
و زوالش
ناگزير ميگردد.
جالب اين جا
است
كه پيشبيني
مانيفست بر خلاف
مانيفست ميرود
تا صورت واقعي
به خود گيرد.
كار مزدبري نه
در تكامل بيوقفه
و سيطرهگونهي
اجتماعياش،
يعني نه
عمدتاً و
اساساً از
طريق ايجاد
نيرويي عظيم،
متحد و انقلابي
به نام
پرولتاريا كه
به زعم
مانيفست ميرفت
تا گوركن
سرمايهداري
شود، بلكه از
طريق نابودي و
انحلال خود
است كه شرايط
و مقدمات
نابودي و
انحلال
سرمايه و نظام
آن را فراهم
ميسازد.
"شبحي"
كه امروز در
سراسر جهان
سرمايهداري
و به ويژه در
اروپا "در گشت
و گذار است"،
شبح پايان
"كار"، پايان
كار مزدبري و
در نهايت
پايان كار
سرمايه است.
شبح آن زماني
است كه ميليونها
انسان محروم
از "كار"، از
زن و مرد،
مجرد و متأهل،
پير و جوان،
از كارگر يدي
تا متخصص...
قيام ميكنند،
در جستوجوي سرابي
به نام "كار"،
كار مزدبري،
كار براي
امرار معاش،
در جستوجوي تحفهاي
كه ديگر به
سختي يافت ميشود
و كمتر در
بازار عرضه ميگردد.
و اين در
دوراني است
كه نظام
اقتصادي و
ارزشي حاكم،
كار مزدبري را
تنها "ارزش"
واقعي به حساب
ميآورد،
ميزان بهرهوري
انسان از ثروتهاي
مادي و بيكران
اجتماعي را
تنها بر اساس
مقدار واحد
"كار" ميسنجد
و بالاخره
جايگاه
اجتماعي و
سياسي شهروند
و شان و حرمت
انسان را تنها
و تنها در
راستاي "كار"
او متعين ميكند.
و سرانجام اين
در حالي است
كه اين جامعه
ديگر قادر
نيست حتا همين
حداقل را نيز
براي
اعضايش، براي
"بردگانش"،
تأمين و تضمين
كند.
پس
زمان آن فرا
رسيده است تا
شعار پايان كار
مزدبري، كار
اجباري براي
معيشت و گذران
زندگي، "كار"ي
كه از هم
اكنون در حال
انقراض است،
آشكارا مطرح
شود. مانيفست
جديد آن تهيه
و تدوين شود.
به خاطر آن
شرطبندي شود.
براي تحقق آن
مبارزه
درگيرد. زمان
آن فرارسيده
است تا كار به
مثابهي
فعاليت خلاق و
داوطلبانهي
انساني،
فعاليتي كه
انسان خود را
در آن متحقق و
شكوفا مي
سازد، از
سرمايه، از
ارزش مبادله و
از آليناسيونهاي
آن، خلاص
شود، مستقل و
آزاد گردد و به
اين سان
شرايطي فراهم
آيد تا خود
ارزش و
سرمايه نيز
منحل و ملغي
شوند.
2-
جنبش
جويندگان كار:
ويژگيهاي يك
پديدار نو
محرومين
كار در
فرانسه، از
ماه دسامبر 1997
به اين سو،
جنبشي بر پا
كردهاند كه
شايد نه از
لحاظ كميت
شركتكنندگان
در آن بلكه به
خاطر معنا و
تأثير نمادين (سمبليك) اين
حركت در سطح
جامعهي
فرانسه و
اروپا، از
اهميتي به سزا
برخوردار ميباشد
و بيگمان فصلي
تازه را در
مبارزات
اجتماعي
آينده ميگشايد.
زيرا اين
نخستين بار
است كه هزاران
شهروند محروم
از كار در
گروههاي
مختلف و نوپا،
در انجمنها و
اتحاديههاي
مشاركتي، و
بعضاً و نه
عمدتاً در
سنديكاهاي
سنتي، متحد و
متشكل ميشوند
و از طريق
اعتراض و دست
زدن به مبارزه
و تظاهرات
خياباني در
سراسر كشور و
اشغال اماكن
دولتي، ادارههاي
امور كار و
بيمههاي
اجتماعي و
مراكزي ديگر،
نه تنها براي
افزايش حقوق
بيكاري و
بالابردن
ميزان حداقل
كمكهاي
اجتماعي بلكه
مهمتر از آنها
براي كسب كار
و اشتغال،
قيام ميكنند.
ويژگي و اهميت
اين جنبش در
چيست؟
- اين
جنبش كه عميقاً
اجتماعي ميباشد
نشان ميدهد
كه جويندگان
كار با وجود
شرايط سخت و
نامساعد كه در
آن قرار
دارند، در
وضعيت بسيار
دشوار مادي و
معيشتي، در
موقعيت فردي و
رواني تحملناپذير
در جامعه و در
خانواده، در
پراكندگي و
جدايي از
يكديگر و
سرانجام در
وضعيتي كه
گرايشهاي
فردي و "هر كس
براي خود" بر
مشاركت،
همبستگي و
اتحاد عمل
چيره ميشوند...
با اين همه،
آنها قادر و
موفق ميشوند
كه خود را
متحد و متشكل
سازند و به
صورت جمعي و
همبسته دست به
اعتراض و
مبارزه زنند.
- اين
جنبش نشان ميدهد
كه جويندگان
كار با دخالتگريها
و اقدامهاي
جسورانه خود ميتوانند
از حمايت و
همدردي معنوي
اكثريتي
عظيم از مردم
برخوردار
شوند. مردمي
كه خواستههاي
آنان را درك ميكنند و
به حق ميشمارند،
زيرا كه خود
آنها نيز هر
روز و هر لحظه
در معرض خطر
از دست دادن
"كار" يعني از
دست دادن تنها
وسيلهي
درآمد و امرار
معاش و در
نتيجه در
آستانهي
رانده شدن به
حاشيهي
جامعه قرار
دارند.
- سرانجام
اهميت جنبش
جويندگان كار
در فرانسه،
جنبشي كه تحت
تأثير آن در
آلمان نيز
تظاهراتي
توسط بيكاران
اين كشور
برگزار ميشود،
در اين است كه
باز هم براي
نخستين بار و به
صورت مركزي
خواستهاي
مطرح ميشود
كه دولتمداران
و كارگزاران
رژيمهاي
سرمايهداري
راهحل و پاسخي
براي آن، حتا
در اشكال
ابتدايي و
رفرميستي،
نداشتهاند و
ندارند: راهحل
براي آن چه كه
در قانون اساسي
خود اين رژيمها
حق مسلم و
ابتدايي بشر
يعني حق "كار"
و "كار" كردن
ناميدهاند.
3- بيكاري
در فرانسه:
گويايي ارقام.
جنبش
بيكاران
فرانسه مبين
اين واقعيت
است كه بحران
بيكاري در
كشورهاي
پيشرفتهي
سرمايهداري
به بيماري همهجاگير
دوران كنوني
تبديل شده
است، بحراني
كه از هر لحاظ
و به مراتب
گستردهتر،
عموميتر و
ژرفتر از
بحرانهاي
پيشين است.
بحران عظيم بيكاري
امروز وجه
تشابهي با بيكاري
در قرن 19 تا
اوسط قرن حاضر
ندارد. اگر در
گذشته بيكاري
خود را در
وجود ارتش
ذخيرهي
كوچك و چند ده
هزار نفري بيكاران
نمايان ميساخت،
امروز، ارقامي
كه در زير ميآوريم
به تنهايي
گوياي ابعاد
وسيع فاجعهاي
است
كه خاص مرحلهي
كنوني سرمايهداري
ميباشد.
- تعداد
بيكاران در
فرانسه از
پانصد هزار
نفر در سال 1974 به
يك ميليون در
سال 1977، 2 ميليون
در سال 1982، به
بيش از 3
ميليون در سال
1992 و سرانجام به 3,3
ميليون نفر در
سال 1996 رسيد و
اين رشد تا
امروز همچنان
ادامه داشته
است. در يك
رقم، بيكاري
امروز در
فرانسه كمي
بيش از %12
جمعيت فعال را
در بر ميگيرد
و خانوادهاي
را نمييابيم
كه عضو يا اعضايي
از آن بيكار
نباشد. همين
نسبتها را
نيز ميتوان
كم و بيش در
مورد آلمان (8,4
ميليون بيكار) و
پارهاي
ديگر از
كشورهاي
سرمايهداري
اروپا اعلام
كرد.
- ويژگي
دوران ما تنها
در اين نيست
كه همان طور
كه ارقام بالا
به وضوح شهادت
ميدهند، بيكاري
سير مداوم و بيوقفهي
صعودي داشته
است، بلكه در
آن است كه اين
سرطان اجتماعي
امروز به سراغ
همه ميرود.
فرد، قشر يا
طبقهاي را در
امان نميگذارد: همهي
اقشار و
طبقات، همهي
حرفهها و
مشاغل، تمامي
جمعيت فعال،
از كارگر ساده
تا كادر و
متخصص، همه
سنين، از
جوانان تا
سنين متوسط و
بالا، همهي
افراد، از
مردان تا
زنان، از بومي
تا خارجي و
بالاخره همهي
كشورهاي
سرمايهداري
را در بر ميگيرد.
از اين رو است
كه ميتوان
صحبت از يك
بيماري مزمن و
همهجاگير
اجتماعي، ملي
و جهاني كرد.
اما در اين
ميان به ويژه
اين جوانان و
افراد بالاي 50
سال هستند كه
بيش از
ديگران با خطر
بيكاري و يا
اخراج مواجهاند:
در نزد افراد
بالاي 55 سال،
نرخ اشتغال در
فرانسه %42 است (درآلمان
%55 است)، و در
بين جوانان، %27
از دانشجوياني
كه
تحصيلاتشان
را تمام كردهاند،
محروم از كار
ميباشند.
- آفت
ديگر بحران
اشتغال،
افزايش وسيع
مشاغل نيمه
وقت،
ناپايدار و موقتي
است. اگر در
سال 1980، 6,1
ميليون نفر در
فرانسه داراي
مشاغل نيمه
وقت بودند،
اين رقم در
سال 1992 به 8,2
ميليون و در
سال 1994 به 2,3
ميليون نفر
ارتقا
يافته است. و
از اين جمعيت
شاغلان
نيمه وقت، %80 را
زنان تشكيل مي
دهند. اگر تا
سال 1975، %80 از
قراردادهاي
استخدامي
نامحدود
بودند،
امروزه، پستهاي
ناپايدار،
نيمه وقت و
انواع و اقسام
كارهاي موقتي،
چند روزه و حتا
24 ساعته،
نزديك به 3/2
قراردادهاي
كار را تشكيل
ميدهند. در
سال 1990، %58 از
پسران و %48 از
دختران، بين 20
تا 25 سال، به طور
تمام وقت كار
ميكردند، در
صورتي كه در
سال 1982 اين نسبتها
به ترتيب %70 و %60
بودهاند.
- سرانجام
بيكاري و
ناپايداري
اشتغال و غيره
تعداد قابل
توجهي از مردم
را به حاشيهي
جامعه رانده،
تنگدستي و فقر
در كشور را
گسترش داده
است: در
فرانسه، از هر
ده خانوار، يك
خانوار در زير
آستانهي فقر
به سر ميبرد
و در مجموع 3,3
ميليون نفر از
طريق كمكهاي
اجتماعي
"زندگي"
را
ميگذرانند،
رقمي كه در
پانزده سال
گذشته %70 ترقي
داشته است. از
سوي ديگر اين
وضعيت دست
سرمايهداران
و كارپردازان
را باز گزارده
است تا به دستآوردهاي
اجتماعي و حق
و حقوق كارگران
شاغل تجاوز
كنند، دستمزدها
را نه تنها
ثابت
نگهدارند
بلكه كاهش دهند
و شرايط كار
در كارخانهها
و مؤسسات، به
ويژه در بخش
خصوصي را سخت
و طاقتفرسا
كنند. و اين در
حالي است كه
زحمتكشان و
كاركنان
جامعه، به
دليل ترس از
بيكاري و
بنابراين
محروم شدن از
تنها وسيله و
منبع درآمد
خود و در جوي
ناسالم و
رقابتآميز
كه
كارفرمايان
در محيطهاي
كار به وجود
آوردهاند،
مقاومت و
مبارزهاي
چندان از خود
نشان نميدهند.
در سال 1994، نيمي
از بيكاران
كمتر از 3 هزار
فرانك حقوق بيكاري
دريافت ميكردند.
اما بسياري از
محروم شدگان
از "كار" كه
دورهي
استفاده آنها
از حقوق بيكاري
به اتمام
رسيده است بايد
به صفوف چند
ميليوني
انبوه كساني بپيوندند
كه با كمكهاي
ناچيز اجتماعي
زندهاند. در
سال 1991، تنها %6,60 از
جامعهي بيكار
فرانسه حقوق
بيكاري
دريافت ميكرد،
در سال 1995 اين
رقم به %3,54 تنزل
يافته است و
اين نسبت
همچنان رو به
كاهش است.
يكي
از مهمترين مطالبات
جنبش اخير
محرومان كار
در فرانسه،
افزايش ميزان
حداقل كمكهاي
اجتماعي و
رسيدگي به وضع
جوانان بيكاري
است كه از هيچ
پوشش اجتماعي
برخوردار
نيستند. اما
اين مطالبات
با مخالفت شديد
طبقهي سياسي
اين كشور و حتا
دولت
سوسياليستي
ليونل ژوسپن
روبهرو شده
است. تحت اين
بهانهي
ايدئولوژيكي
و عوامپسندانه
كه دولت موظف
به ساختن
"جامعهي
اشتغال كامل"
است و نه
"جامعهي
امداد". اما
تجربهي بيست
سال گذشته
ثابت كرده است
كه نه احزاب
چپ و نه راست،
با اين كه هر
دو متناوباً
در مسند قدرت
قرار داشتهاند،
هيچكدام تا
كنون نتوانستهاند
"راهحلي"
براي برون رفت
از بيكاري
و يا حداقل
كاهش سير رشد
آن پيدا كنند.
4-
درماندگيها:
ليبراليسم و
سوسيال
دمكراتيسم.
پس
از جنگ جهاني
دوم، كشورهاي
سرمايهداري
اروپا مدلي را
در زمينهي
سازماندهي
اجتماعي و
اقتصادي
برگزيدند كه
در شكل "دولت
اجتماعي" خود
را نمايان
ساخت. اين شكل
از سازماندهي
كه ميخواست
در مقابل نظام
دولتي و
توتاليتر
شوروي از يک
سو و "سرمايهداري
بي در و پيكر"
قرن نوزدهمي
از سوي ديگر،
راه سومي را
در پيش گيرد،
در حقيقت يك
مصالحهي
بزرگ تاريخي
ميان كار و
سرمايه بود.
سازشي بود كه
شرايط پس از
جنگ، اعتلاي
مبارزات
اجتماعي و
طبقاتي، رشد
سنديكاليسم،
فعاليت احزاب
چپ و پيدايش
تحولاتي در
درون خود
بورژوازي، به
سرمايهداري
تحميل كرده
بودند.
اما
از سال 1981 به
بعد، دولت
اجتماعي يا
"دولت رفاه"
با شكست روبهرو ميشود.
نمونهاي كه ميخواست
ميان ليبراليسم
و سوسيال دمكراتيسم
پلي برقرار
كند، تلفيقي به
وجود آورد،
يعني هم از
آزادي بازار
حراست كند و
هم از آزاديهاي
فردي، هم ضامن
آزادي سرمايه
باشد و هم
حافظ اشكالي
از همبستگي و
عدالت اجتماعي،
نه قادر شد
بحران اضافه
توليد، بحران
مصرف و بحران
بيكاري را
كاهش دهد و
نه موفق گرديد
از گسترش بيعدالتيها
و از عميق شدن
شكافهاي
اجتماعي و
طبقاتي
ممانعت كند.
پس
از ناكاميابي
"دولت اجتماعي"
در ايجاد مدل
مقبول، امروز
عمدتاً دو
مكتب كلاسيك،
يكي دكترين
ليبراليسم يا
"دولت حداقل"
و ديگري
دكترين
سوسيال دمكراتيسم
يا "دولت حافظ
عدالت اجتماعي"
صحنهي سياسي
را در كشورهاي
پيشرفتهي
سرمايهداري
اشغال كردهاند:
- "دست
نامرعي" بر
عليه دستآورد
اجتماعي.
مكتب
ليبراليسم با
وجود تحولي كه
طي قرن حاضر
كرده است،
همواره در
اساس و جوهر
خود، گفتاري
تازه بيش از
آن چه كه باني
آن، آدام
اسميت، در قرن
18 بيان و تجويز
كرده است در
چنته ندارد. جان
كلام
ليبراليسم
كلاسيك كه
نئوليبرالهاي
امروزي نيز آن
را طوطيوار
تكرار ميكنند،
اين است كه با
آزاد گذاردن
دست بازار، روند
مكانيسم دروني
آن ميتواند،
البته با
دخالت حداقل
دولت (Keyns)،
تعادل و
انسجام
اجتماعي
دلخواه را به
وجود آورد،
منافع خصوصي و
منافع جمعي،
نفع سرمايه و
نفع جامعه را
هماهنگ و همسو
كند. آدام
اسميت ميگفت:
با ادارهي
صنعت به گونهاي
كه محصولات آن
بيشترين
ارزش ممكن را
حاصل كنند، او
[هر فرد]
تنها و
انحصاراً در
فكر منافع و
سود خود است. در
اين جا و در
بسياري از
موارد ديگر، وي
به وسيلهي دستي
نامرعي هدايت
مي شود تا به
هدف و غايتي
رسد كه به هيچ رو
مقصود و نيت
نخستين او
نبوده است. او هر
اندازه بيشتر
در پي منافع
خود باشد، عليالعموم
به صورتي
كارسازتر براي
منافع جامعه
كار ميكند تا
اين كه
واقعاً از ابتدا
چنين وظيفه و
قصدي را براي
خود قايل شود."(4)
اما
امروز، بيش
از گذشته، ما
شاهديم كه اين
"دست نامرعي"
كاملاً مرعي و
بيمهابا عمل
ميكند. جامعه
و انسان را در
قربانگاه خداي
سرمايه فداي
سودپرستي او
ميكند.
برنامهها
و سياستهاي
ليبرالي و
نئوليبرالي
امروزي كه بر
سه ركن اصلي
استوارند،
همه در راستاي
قرباني كردن
انسان تهيه و
تدوين شده اند:
1-
تلاش براي
لغو به اصطلاح
"ضوابط و
هنجارهاي دست
و پا گير"
اجتماعي يعني
در حقيقت
دستآوردهايي
چون قانون
حداقل
دستمزد، حقوق
بيكاري، كمكهاي
حداقل
اجتماعي،
بيمههاي
اجتماعي و
ساير
امتيازاتي كه
مردم و به
ويژه
زحمتكشان در
طول دو قرن
مبارزه با
سرمايهداري
به چنگ آوردهاند.
2- كاهش
هر چه بيشتر
نقش اجتماعي
دولت از طريق
كم كردن تعداد
كارمندان و
تقليل خدمات
عمومي در
زمينهي
بهداشت،
مسكن،
آموزش،
فرهنگ، حمل و
نقل، ارتباطات
و غيره.
3- حمايت
از سرمايه و
سرمايهگذاريها
از طريق كاهش
هزينههاي
اجتماعي
توليد، تقليل
ماليات بر سود
سرمايهها و
اقدامهايي
ديگر در جهت
دفاع از منافع
كارفرمايان.
ظاهراً
هدف از اين
سياستها،
راه انداختن
چرخ توليد و
ايجاد زمينه
براي رونق
اقتصادي است
كه به زعم غالب
اقتصاددانان،
شرط عمده براي
ايجاد "كار" و
غلبه بر بيكاري
خواهد بود.
اما اين گونه
"رفرم"هاي ضد
اجتماعي كه
نمونههاي
بارز آن را
در ايلات
متحدهي
آمريكا و
انگلستان
مشاهده ميكنيم،
به لحاظ
اجتماعي، معنايي
جز بازگشت به
عقب و تشديد
فقر، بيعدالتي
و گسيختگي
طبقاتي در
جامعه ندارند
و در نهايت به
قول مانيفست
"بحرانهايي
وسيعتر و
سهمگينتر را
آماده ميكنند
و از وسايل
پيشگيري از
آنها نيز ميكاهند".
- بنبستهاي
سوسيال دمكراسي
در برابر جهاني
شدن سرمايه.
سوسيال دمكراتهاي
اروپا به رغم
اختلافهاي
نظري، سوابق
تاريخي
متفاوت و
استحاله به
ليبراليسم به
درجات مختلف
در درون آنها طي
چند دههي
گذشته، از حزب
كارگر
انگليس و سنن
چارتيستي و
تريديوني آن
تا سوسياليسم
فرانسه و سنن
هومانيستي
ژول گد و ژان
ژورس و
بالاخره
سوسيال دمكراسي
آلمان و ريشههاي
تاريخي و
نيرومند
رفرميستي
اين حزب در
افكار
برنشتين و
كائوتسكي...
همگي در مجموع
و كم و بيش تا
كنون از بينشي
واحد پيروي
كردهاند و ميكنند.
از
سوي ديگر،
امروزه احزاب
كمونيست
اروپا نيز با
گذراندن
"دوران سوگ"
خود پس از
فروپاشي
"اردوگاه
سوسياليسم"،
يا چون حزب
سابق كمونيست
ايتاليا در سوسيال دمكراتيسم
مستحيل شدهاند
و يا مانند
حزب كمونيست
فرانسه
موقتاً با حفظ
نام و پارهاي
ادعاهاي ضد
سرمايهداري
در شرف چنين
گذاري مي
باشند.
سوسيال دمكراتيسم،
اگر در يك
جمله بخواهيم
مشخصهي اصلي آن
را بيان كنيم،
عبارت است از
پذيرش
سرمايهداري،
توأم با دخالت
دولت، در جهت
تنظيم اقتصاد
و حفظ اشكالي
از عدالت
اجتماعي. بديل
سوسيال دمكراسي
و "راهحلهايي"
كه بيش و كم
مشابه آنند بر
ضرورت مداخلهجويي
دولت، دولتي
قيم، ناظم و
تا اندازهاي
ارادهگرا
تأكيد دارند.
در اين
چارچوب،
تغيير و تحولات
اجتماعي از
طريق رفرمهايي
انجام ميپذيرند
كه دولت مبتكر
و مجري آنها ميباشد.
به
طور مشخص،
اقدامهاي
محدود دولتهاي
سوسيال دمكرات
در جهت مبارزه
با بيكاري،
از جمله در
فرانسه،
برنامههاي
حكومت ائتلافي
چپ در زمينهي
ايجاد "شغل"
براي 250 هزار
جوان بيكار
با مشاركت
ادارات دولتي،
آموزش و
پرورش،
شهرداريها و
شوراهاي
استاني و
منطقهاي و يا
مهمتر از
همه، تصويب
قانوني در
مجلس ملي
فرانسه مبني
بر كاهش مدت
زمان رسمي كار
از 39 به 35 ساعت در
روز در افق
سال 2 هزار،
اگر چه
ممكن است، به
گفتهي پارهاي
از كارشناسان
امور اقتصادي،
جلوي رشد بيكاري
(و
نه ريشهكن
كردن) آن
را، آن هم به
طور موقتي،
بگيرند اما
خيلي سريع در
مقابل تغيير و
تحولات
اقتصاد جهاني
و مكانيسمهاي
غير قابل
كنترل ناشي از
جهاني شدن
سرمايه، كارايي
خود را از دست
خواهند داد.
بنبست
اوليهي
سوسيال دمكراسي
از آن جا ناشي
ميشود كه جهاني
شدن اقتصاد،
دولت ملي را
از امكانها و
ابزارهاي
مانوري كه
دارد محروم ميسازد
و در برابرش
محدوديتها و
موانعي جديد
قرار مي دهد.
از اواخر دههي 70 به
اين سو، جهاني
شدن بازارهاي
مالي و روند
خودكاري در آن
باعث شدهاند
كه حركت
سرمايهها از
كنترل و
اختيار دولت- ملتها
خارج شوند. به
گونهاي كه
امروزه تصميمگيرندگان
اصلي بنا بر
استراتژيهاي
جهاني عمل ميكنند
و منافعشان
ديگر با منافع
اهالي كشوري
كه خود در آن
زندگي ميكنند،
همسو و همساز
نميباشد.
بنبست
ديگر سوسيال
دمکراسي در
اين نهفته است
كه اين
جريان از لحاظ
ايدئولوژيكي
همواره در
خواب و خيال
امكان غلبه بر
بيكاري از
طريق رشد و
رونق اقتصادي
و رسيدن به
"اشتغال
كامل" است. در
حالي كه
همه واقعيتها
و سير تاريخ و
حركت سرمايه نشان
ميدهند كه
رونق اقتصادي
در كشورهاي
سرمايهداري حتا
در صورتي كه فرا
رسد و تداوم
داشته باشد،
امري كه بسيار
بعيد است، و
در بهترين حالت
نرخ رشد، يعني
3 الي %4،
تنها ميتواند
به طور موقت
جلوي افزايش
بيكاري را
بگيرد. از سوي
ديگر، در
شرايطي كه كار
مزدبري هر چه
بيشتر كاهش مييابد،
"اشتغال
كامل" به
اسطورهاي
بيش نميماند
و تبليغ آن را
از جانب
سوسيال دمكراتها
و كمونيستهاي
سنتي بايد به
حساب سنتي
ديرينه گذاشت
كه ريشه در
ايدئولوژي
"كار" دارد.
4- ايدئولوژي
"كار"
هانا
آرنت در Conditions
de l'homme moderne ميگويد
كه جهان يوناني
نسبت به كار
اقتصادي نظر
منفي داشت
زيرا آن را
فعاليتي ميدانست
كه تنها براي
بقاي جسماني
انسان ضروري
است، فعاليتي
كه فاقد هر
گونه منزلت
اجتماعي بوده
است و خاص
زنان و بردگان
شمرده ميشد.
در يونان، جايي
كه در آن
منزلت و آزادي
شهروند تجلي
پيدا ميكرد،
محيط كار
توليدي نبود
بلكه پوليس
بود يعني فضايي
اجتماعي كه در
آن شهروندان
عمل ميكردند،
به گفتوگو ميپرداختند،
تصميم ميگرفتند
و سرانجام هنر
و اثر ميآفريدند.
اهميت
ارجاع به
بينش
يونانيان
نسبت به "كار"
و درك تمايزي
آشكار و صريح
كه آنها
ميان فعاليت
خلاق، سياسي و
آزاد شهروند
در پوليس از
يك سو و كار
اقتصادي براي
رفع نيازهاي
معيشتي از سوي
ديگر قايل
بودند، در اين
است كه ما
بينش "مدرن"
امروزي نسبت
به "كار" و
"ارزش" آن را
يك بار ديگر
مورد پرسش
قرار دهيم و
خصلت نسبي،
غير جاوداني و
فسخ شدني آن
را بپذيريم.
هنگامي كه
آرنت در برابر
"كار" به معناي
كنوني آن يعني
كار مزدبري يا
كار ضروري براي
امرار معاش،
اثر، هنر،
عمل، گفتار و
گفتوگو را
قرار ميدهد،
او ميخواهد
بگويد كه
وجود، حضور،
فعليت و خلاقيت
انسان در جهان
ميتواند
اشكال ديگري
به خود گيرد،
سواي كار
اجباري كه
تنها هدف و
غايتش ارضاي
نيازهاي مادي
حيات انساني
است.
ايدئولوژي
"كار"، چه در
شكل ليبرالي و
چه در نمونهي
سوسيال دمكراتيك،
"كار" را به مثايهي يك
ويژگي انسانشناسانه
در مركز هستي
بشري قرار ميدهد،
چه طبق آن
تنها از طريق
"كار" است كه
پيوند و رابطهي
اجتماعي ميان
انسانها
برقرار ميشود
و به وسيلهي آن
است كه انسان
با "توليد"
خود، خود را
متحقق ميسازد،
يعني ضرورت
وجودي خود را
براي خود و
جامعه به
اثبات ميرساند.
اما اين
ايدئولوژي
خود محصول يك
فرايند تاريخي
است و بانيان
و مبلغان آن
فراموش ميكنند
كه بينش كنوني
از "كار"،
همان طور
كه نمونهي
يونان نشان ميدهد،
در گذشته وجود
نداشته است و
تا ابد نيز
ادامه نخواهد
داشت.
اين
تكامل تاريخي
را دمينيك مدا (Dominique Meda) فيلسوف و
نگارندهي
رسالهاي به
نام "پايان
ارزش "كار"؟"(5) در
سه دوره نشان
داده است كه
با توجه به
اهميت بحث او،
خلاصه آن را
در اين جا ميآوريم:
- در
قرن هجدهم در
اروپا، "كار"
هم وسيلهاي
براي افزايش
ثروت و هم
عاملي براي
"رهايي" فرد
از اسارت
بقاياي
مناسبات و
وابستگيهاي
كهن بود. به
اين معنا كه
مقام و ارزش
انسان، به مثابهي فردي
"آزاد" و نه
بنده، از طريق
"كار"ش در
جامعه شناخته
ميشد.
- اما
در قرن نوزدهم
است كه تجليل
واقعي از
"كار" و مفهومسازي
انسانشناسانه
و فلسفي آن
انجام ميپذيرد.
"كار" به عاملي
تبديل ميشود
كه انسان به
وسيلهي آن
جهان خارج از
خود را تغيير
ميدهد،
متمدن ميسازد،
بشري ميكند و
از اين راه
نيز قابليتهاي
خود را بروني
ميكند، يعني
همان چيزي كه
آلمانيها
فرهنگ (Bildung) مينامند.
جالب اين جا
است
كه در همين
قرن، به
موازات مسلط
شدن ايدئولوژي
تقديس "كار"،
ما شاهد رشد
ضد انسانيترين
و طاقتفرساترين
شرايط كار ميباشيم.
در همين زمان
است كه سلب
مالكيت عمومي
و فقر دايمي (Pauperisation) پديدار ميشوند.
در
اين عصر توسعهي
صنعت و فابريك
است كه
ماركس، كار
مزدبري آلينه (aliene) يا از خود بيگانه
را از "كار" به
مثابهي
فعاليت و اثر
فردي- يعني
چيزي يا ابژهاي
كه من ميسازم
و با ساختن آن
و مستحيل كردن
پارهاي از
خود در آن،
خود را از
طريق آن ميشناسم-
و همچنين از
"كار" به
مثابهي اثر
اجتماعي- يعني
با ايجاد اثري
از خود، تصويري
از خود را نيز
به ديگران ميشناسانم-
متمايز ميكند.
ماركس نشان ميدهد
كه اگر "كار"
از حالت خودبيگانه
يا آلينه خود
به درآيد يعني
اگر ما
آزادانه و در
مشاركت با هم
توليد كنيم،
ديگر نيازي به
واسطهاي چون
پول نخواهد
بود: "ّفرض
كنيم كه ما به
مثابهي
موجودات بشري
توليد كنيم...
توليدات ما به
همان مقدار
آينههايي
خواهند بود
پرتوافكن
هستيهاي ما
در يكديگر."(6)
در
نزد متفكران
سوسياليست
قرن 19 چون
ماركس،
پرودون، لويي
بلان و...
همچنين در بين
ليبرالهاي
آن دوره،
"كار" با
فعاليت بشري و
تماماً انساني
مترادف ميشد.
"كار" به فعاليتي گفته
ميشد كه تنها
اختصاص به
انسان داشت،
عمدهترين
فعاليت بشر
محسوب ميگرديد.
اما ماركس،
برخلاف كساني
كه "كار" را با
كار مزدبري
اشتباه ميگرفتند،
به اصول خود
وفادار باقي ميماند.
او خوب ميدانست
كه "كار" هنوز
اسير و در بند
سرمايه است.
هنوز به يك
آزادي
آفريننده
تبديل نشده
است. همواره
"در خود" است و
نه "براي خود".
كار زماني به
نياز حياتي
براي رهايي و
شكوفايي
انسان تبديل ميشود
كه انسان
آزادانه
توليد كند،
يعني روابط مزدبري
را ملغا سازد،
بند ناف "كار"
را از ارزش
يعني از ارزش
مبادله و
سرانجام از
پول قطع كند.
در اين صورت
است كه "كار"
ديگر زحمت،
مشقت، فداكاري،
درد، رنج و
عذاب جسم و
روح نخواهد
بود بلكه فعاليت
خواهد شد،
تحققپذيري
خويشتن خود
خواهد گرديد،
تظاهر و تجلي
بيروني خوديت
انساني خواهد
شد. در آن
هنگام است كه
تمايز ميان
كار و قراغت
نيز از ميان
خواهد رفت.
- سر
انجام در قرن
بيستم،
ايدئولوژي
"كار" در
گفتار و كردار
سوسيالدمكراسي
(به
ويژه در نمونهي
آلماني آن) تجلي
پيدا مي كند.
گفتار و كرداري
كه هم ادامه
دهندهي
ميراث سوسياليستي
قرن نوزدهم در
تقديس از
نقش رهاييبخش
"كار" و هم در
عين حال تهي
كنندهي اين
ميراث از
آموزشهاي ضدسرمايهداري
و ضد روابط
مزدبري نهفته
در آن است. به
اين معنا كه سوسيال
دمکراسي به جاي
تلاش در جهت
نفي اين
مناسبات و ارايهي
تعريف و مفهومي
ديگر از
"كار"، به
دفاع از آن بر
ميخيزد و به
نظريهپرداز
ايدئولوژي
"كار" در ميآيد:
"كار"ي كه
بايد در ازاي
دستمزد انجام
پذيرد و به مثابهي
تنها شيوهي
ممكن براي
ايجاد ثروت و
تحكيم روابط
اجتماعي
شناخته شود.
به
اين ترتيب
تضاد ژرف ميان
دو بينش در
برخورد به مقولهي
"كار" به
بارزترين شكلي
خود را نمايان
ميسازد: از
يك سو
ايدئولوژي و
دگم جان سخت و
غالبي وجود
دارد كه كار
مزدبري را
مقدس و ابدي
ميشمارد و آن
را تنها عامل
شكوفايي معنوي
و مادي انسان
ميشمارد. از
سوي ديگر
نظريهي چپ
انتقادگر و
انقلابي قرار
دارد كه در
اقليت تام است
و كار آلينه و
اسارتبار
مزدبري را تا
به آخر به نقد
ميكشد و آزاد
كردن آن را از
طريق مبارزهي
سياسي و
اجتماعي مطرح
ميسازد.
اما
شگرفي دوران
ما در آن جا
است
كه پيش از آن كه
مبارزات
اجتماعي به
عمر "كار"
بردگي پايان
بخشند، اين
خود روند
"كار" كشي رژيم
سرمايهداري
است كه شرايط
و مقدمات چنين
مرگي را فراهم
كرده است و ميكند.
5- "كار" مرد...
زنده باد
فعاليت!
"[بورژوازها] ما
كمونيستها
را مورد ملامت
قرار ميدهند
كه ميخواهيم
مالكيت را
ملغا سازيم...
ولي در جامعهي
كنوني شما،
مالكيت خصوصي
براي نه دهم
اعضاي
جامعه لغو شده
است...
معترضانه
ميگويند كه
بر اثر الغاي
مالكيت خصوصي،
هر گونه
فعاليتي
متوقف ميشود،
و لختي و
بطالت همگاني
همه جا را فرا
ميگيرد... در
اين صورت ميبايستي
جامعهي
بورژوازي مدتها
پيش بر اثر
لختي و بطالت
نابود شده
باشد. زيرا در
اين جامعه آن كه
كار ميكند
چيزي به دست
نميآورد و آن كه
چيزي به دست ميآورد
كار نميكند.
همهي اين بيم
و هراسها به
اين تكرار
مكرر محدود ميشود
كه وقتي
سرمايه وجود
نداشت، كار
مزدوري نيز
ديگر وجود
نخواهد
داشت..."(7)
كدام
جمله، كدام
واژه و يا
كدام نقطه را
ميتوان
امروز از اين
مجادلهي
مشهور ميان
بورژواها و
كمونيستها
در مانيفست
حذف كرد و يا
تغيير داد، به
اين بهانه كه
با مرور زمان
مردود شده است
و يا باطل
گرديده است؟
امروز
چپ انتقادگر و
انقلابي در
جهان سرمايهداري
نه تنها از
مطالبات عمومي
زحمتكشان براي
كاهش وسيع
ساعت روزانهي
"كار"
پشتيباني ميكند
بلكه فراسوي
آن ميرود، كار
مزدبري و
مناسبات
برخاسته از آن
را نيز زير
سوال ميبرد و
ضرورت مبارزه
براي الغاي آن
را مطرح ميسازد.
بورژزازي
امروز اين چپ
را مورد ملامت
قرار ميدهد
كه ميخواهد
با لغو كار
مزدبري، نقش
عمده و مركزي
فعاليت را براي
انسان انكار کند،
استقلال فردي
را از اعضاي
جامعه سلب كند
و سرانجام
بطالت عمومي و
توزيع فقر را
جانشين تلاش
و توليد ثروت
كند.
ولي
در جامعهي
سرمايهداري
كنوني، اين
حركت و روند
خود سرمايه
است كه دارد
"كار" را
نابود مي
سازد. اين در
نظام سرمايهداري
است كه "كار"
به مفهوم رايج
آن خصلت عمده
و مركزي خود
را در تحققپذيري
انسان بيش از
پيش از دست
داده است و ميدهد.
و باز اين در
مناسبات
سرمايهداري
است كه فقر
جديد، بطالت و
محروميت
انسانها از
فعاليت
اجتماعي به
نام مقدس
"ارزش"،
"سود"،
"رقابت" و
"بازار"، خصلت
و ابعادي عمومي،
ملي، منطقهاي،
قارهاي و
جهاني پيدا
كردهاند.
- زوال
مقدار "كار".
پيشرفت
تكنولوژي
امروزه ديگر
تنها به اين
معنا نيست كه
به وسيلهي آن
نيروي فيزيكي
كارگر و كارايياش
افزايش مييابد
بلكه در اين
است كه تكنيك
جديد بيش از
پيش جاي
انسان و نيروي
كار او را ميگيرد.
روبوتهاي
جديد تنها
ماشينهاي
سادهي
گذشته نيستند
بلكه امروز
قادرند پارهاي
از فونكسيونهاي
انتزاعي و
عمليات
پيچيده و منطقي
بشر را انجام
دهند. آنها ميتوانند
تا اندازه
زيادي به جاي
تواناييهاي
انسان، در
زمينه مشاهدهي
كردن، حساب كردن،
حفظ كردن و
سازمان دادن،
عمل كنند.
پس
تحول و تكامل
تكنولوژي در
سير طبيعي خود
راه به زنجيرهي
توليدي ميبرد
كه به تعدادي
قليل از نيروي
كار مستقيم
انساني نياز
خواهد بود.
ويژگي تحولات
تكنولوژيكي
تا كنوني، از
قرن 19 تا اواسط
قرن حاضر، در
اين بود كه
ورود ماشينآلات
در بخشهايي
از اقتصاد
باعث پيدايش
فعاليتهاي
جنبي ديگر ميشد
و اينها به
نوبهي خود
كاهش كار ناشي
از استفاده از
ماشينيسم در
آن بخشها را
جبران ميكرد.
اما امروز
واقعيت اين
است كه ورود
تكنولوژي در
اين سكتورهاي
جنبي نيز،
نياز به كار
انساني را باز
هم كمتر كرده
است. اگر در
گذشته بخش
خدمات ذخيرهاي
براي ايجاد
كار و اشتغال
به شمار ميرفت،
امروز خودكاري
به اين بخشها
نيز سرايت
كرده است. در
نتيجه بيكاري
نه تنها صنعت
بزرگ بلكه همهي
سطوح و اركان
اقتصادي
جامعه را در
برگرفته است.
به طور كلي
امروز در كشورهاي
پيشرفتهي
سرمايهداري
و در همه
سكتورها هر
آن چه كه در
كار انساني
جنبهي
مكانيكي،
تكراري و قابل
استاندارد
شدن دارد ميتواند
توسط دستگاههاي
خودكار انجام
پذيرد و انجام
نيز خواهد
پذيرفت.
از
سوي ديگر،
تحول تاريخي
در كشورهاي
پيشرفتهي
سرمايهداري
نيز نشان ميدهد
كه ساعت كار
روزانه
همواره سير
نزولي طي كرده
است (از 16 الي 17
ساعت در روز
در اوايل قرن
به 8 ساعت كار
روزانهي
امروزي)، در
حالي كه
حجم توليد و
ثروت آفريني
همچنان رو به
افزايش بوده
است: "از 1970
تا 1990 براي كل
توليدي كه حجم
آن دو برابر
شده است،
مقدار زمان
كار انجام شده
توسط بشر به
اندازهي يك
سوم تنزل
يافته است"(8).
- زوال
موقعيت مركزي
"كار"
امروز
پارهاي از
جامعهشناسان
در كشورهاي
سرمايهداري
معتقدند كه
"كار" حرفهاي
بيش از پيش
و در عمل
موقعيت ممتاز
و مركزي گذشتهي خود
را در زندگي
اجتماعي از
دست داده است.
براي اكثريت
شهروندان اين
جوامع، كاري
كه در ازاي
مزد انجام ميپذيرد
ديگر مهمترين
فعاليت به
شمار نميرود.
فعاليت واقعي
و لذتبخش و
داوطلبانه
براي آنها نه
در محيط كار و
توليد بلكه در
جايي ديگر خود
را نشان ميدهد
و انجام ميپذيرد.
به گفتهي يكي
از اين جامعهشناسان:
"دو
سوم افراد (در
جوامع سرمايهداري) از
همان اوان
فعاليت حرفهايشان،
علايق اصلي،
لذايذ و
ارزشهاي خود
را در خارج از
محيط كار و
حرفهشان،
يعني در كانون
خانواده، در
تعطيلات آخر
هفته و يا تابستاني،
در برنامههاي
ورزشي و فرهنگي،
در فعاليتهاي
انجمي، سياسي،
مراوداتي و
غيره... جستوجو
و پيدا ميكنند."(9)
- فعاليتي...
آزاد و مستقل
از سهمبري
عمومي.
به
جاي نظام مبتني
بر كار اجباري
و روابط مزدبري،
براي جامعهاي
مبارزه كنيم
كه در آن
فعاليت
آزادانهي
انسانها
مستقل از سهمبري
آنها از نعم
مادي انجام
پذيرد.
پرسشي
كه امروزه در
كشورهاي
سرمايهداري
پبشرفته مطرح
است و در
برابر
جنبشهاي
اجتماعي ضد
سرمايهداري
قرار دارد اين
است كه چگونه
ميتوان از
طريقي ديگر
سواي شيوهي سنتي
كار مزدبري،
هم توزيع ثروت
را سازمان داد
و هم روابط و
پيوندهاي
اجتماعي را
بازسازي كرد؟
عناصر پاسخدهنده
به چنين پرسشي
هنگامي فراهم
ميشوند كه
جامعه موفق
شود ذهنيت خود
را از چارچوبهاي
سنتي و مشخصاً
از دينپرستي
"كار"،
"بازار"،
"سود" و
"ارزش" به مثابهي
قدرتهاي
طبيعي،
جاوداني و غير
قابل انكار و
تغيير، رها
سازد. اما
شرايط و
مقدمات عيني و
ذهني اين رهايي
را نيز امروزه
خود تكامل
سرمايهداري
در شرايط حي و
حاضر كنوني
فراهم كرده است
و
بيش از پيش
فراهم ميكند.
امروز
جنبشهاي
پيشرفتهي
اجتماعي الگوي
جامعهي
"مدرن" و در
عين حال كهنهي
كنوني را نفي
و رد ميكنند.
آنها در
مقابل چنين
الگويي كه
بر محور كار
مزدبري،
توليد هر چه
بيشتر براي
نفع هر چه
بيشتر و
"ارزش"هاي
ناشي از آنها
شالوده ريزي
شده است،
ايجاد فضاي
عمومي را مطرح
ميكنند: فضاي
مباحثه و
مشاجره، فضاي
همزيستي و همستيزي،
فضاي مشاركت و
منازعه و در
يك كلام فضاي
فعاليت آزادانه
در وجوه و ابعاد
گونهگونش،
اعم از فعاليت
توليدي،
فعاليت فرهنگي،
فعاليت سياسي،
فعاليت مدني،
فعاليت انجمني،
فعاليت هنري،
فعاليت نظري،
فعاليت فلسفي و...
پس
در اين جا، "كار"
آلينه و از
خود بيگانه
به مفهوم پست
و محدود امروزياش
پايان مييابد
و در عوض فعاليت
آزاد و "براي
خود" تحقق ميپذيرد.
فعاليتي كه
بيگانه نسبت
به هر گونه
"ارزش"گذاري
و حسابپذيري
مالي، سرمايهدارانه،
سودآورانه و
يا
بازارپسندانه
است. و اين مهم
اما بدون
انقلابي هم در
نظام توليد و
چگونگي آن و
هم در نظام
توزيعي جامعه
ممكن نيست.
توزيع محصولات
و ثروتهاي
مادي اجتماعي
نه بر پايه و
اندازهي
مقدار "كار" و
يا عمدتاً بر
اساس مقدار
"كار"، بلكه
بر مبناي نيازهاي
انساني،
شهروندي،
اجتماعي،
اقليمي و
تاريخي و در
نتيجه ضرورت
برخورداري هر
كس از يك
درآمد عمومي،
از يك سهمبري
عمومي و مستقل
از فعاليتهاي
آنان.
پس
"كار" ميميرد...
و فعاليت احيا مي
شود! و اين
پايان كار
سرمايه و يا
به قول
مانيفست حزب
كمونيست آغاز
تاريخي خواهد
بود كه: "به
جاي جامعه كهن
بورژوازي...
اجتماعي از
افراد پديد ميآيد
كه در آن
تكامل
آزادانه هر
فرد شرط تكامل
آزادانه
همگان است."
يادداشتها
1- كارل ماركس،
سهمي بر نقد
اقتصاد سياسي،
مقدمه 1859. (Edition sociales)
2-
مانيفست حزب
كمونيست- فصل
بورژواها و
پرولتارها.
ترجمهي مجدد
با استفاده از چاپ
پكن و مقايسه
آن با چاپ
فرانسوي از
انتشارات (Bordas).
3- همانجا.
4- Adam Smith, La Richesse des nations,
vol II p 24-34 - Edition Flammari
5- Dominique Meda, La fin de la valeur
"travail", in: Le travail quel avenir? Edition Folio
6- Karl Marx,
"Notes de lecture", La leiade, Economie et
philosophie, tome II, p.22
7- مانيفست حزب
كمونيست، فصل
پرولتارها و
كمونيستها.
8- J.Robin, Quand le travail quitte la societe
post-industrielle, tome 1, GRIT editeurs,3991, p.7
9- Joffre
Dumazedier, "L'irresistible ascension du temps libre" in Collections du
Nouvel Observateur