شيدان وثيق
خـاتمی يا
استيصال
"سكولاريسم"
در ايران
(بخش
اول)
در غرب خبری
هست!
در
تاريخ، فلسفه
آن جا ظاهر ميشود
كه آزادي باشد.
در
شرق تنها يك
نفر آزاد است:
شخص «دسپوت».
آن چه
را كه ما در
شرق فلسفه ميناميم،
در حقيقت چيزي
جز يك بينش
مذهبي از جهان
نيست.
(پس) در
جهان شرق، از
فلسفه، به
معناي واقعي
كلمه، خبري
نيست.
هگل (تاريخ
فلسفه)
سه
سال پيش از
احراز مقام
رياست جمهوري
اسلامي در
ايران، سيد
محمد خاتمي
كتابي را تحت
عنوان از دنياي
«شهر» تا
شهر «دنيا»
منتشر ميكند.
به گفتهي او،
اين تحرير
گفتارهايي
را در برميگيرد
كه وي در "دورهي
كارشناسي
ارشد فلسفهي
دانشگاه
علامهي
طباطبايي در
نيمسال تحصيلي
دوم 72-71"،
ايراد كرده
بود. بررسي و
نقد تأليف
خاتمي از چند
جهت داراي
اهميت است.
ابتدا از اين
بابت كه
امروز، در ادامهي
موج انتخابات
دوم خرداد
هفتاد و شش
كه وزير اسبق
و مستعفي
فرهنگ و ارشاد
اسلامي را بر
يكي از اريكههاي
قدرت جمهوري
اسلامي مينشاند،
مباحثي چون
"توسعهي
سياست"،
"جامعهي مدني"،
"حكومت
قانون"،
"رفرم" در
اسلام و
پرسشهايي
ديگر از اين
دست، در جامعهي ما،
در نزد اهل
انديشه و
سياست در داخل
و خارج كشور و به
ويژه در ميان
روشنفكران
مذهبي و لاييك،
رونق پيدا
كردهاند.
قرائت انتقادي
آن چه كه خاتمي
"سيري بر
انديشهي
سياسي غرب" ميپندارد،
خاتمي يا
استيصال...
از
سوي ديگري نيز
اهميت دارد و
از اين رو
موضوع اين
تأمل قرار گرفته
است. چه با اين
بهانه هم ميتوان
به دوگانگي
سياسي و نظري
شخصيت خاتمي پيبرد
و هم، از درون
گفتارهاي او،
تضادها و
محدوديتهاي
ماهوي و آشكار
جرياني را
تميز داد - جريان
رفرميستي
اسلامي- كه
امروز در
نتيجهي
ورشكستگي
حكومت نوزده
سالهي
اسلامي در
ايران، وارد
صحنهي جدال
نظري و سياسي
با ديگر رقباي
خود شده است. «سكولاريسم
مستأصل اسلامي»،
شايد مناسبترين
فرمولي باشد
كه براي تبيين
و تعريف اين
حركت جديد
اسلامي در
ايران بتوان
پيشنهاد كرد.
كوشش من در
قلمياري زير
آشكار ساختن
اين «استيصال» از
درون متن كتاب
خاتمي و نظرات
او ميباشد.
اعتراف به
"دستاوردهاي"
غرب
خميني
در نخستين
روزهاي
بازگشت خود به
ايران، در يكي
از خطبههاي
معروفش و در
هشداري به
روشنفكران،
آنها را از
هر گونه تمايل
به "غربي" كه
مسبب همهي
بلاهاي نازله
بر ايران معرفي
ميشد، برحذر
كرد. او، طبق
معمول، با
عوامفريبي
خاص خود گفت
كه "در غرب
خبري نيست و
خود غربيها
نيز به آن
اعتراف ميكنند".
در نتيجه، از
سپيدهدم
فرداي روزي كه
اين حكم سراپا بياساس
صادر ميشود،
كارزار بيامان
"غربستيزي"
توسط حاكمان
جديد ايران با
استفاده از
چماق ايدئولوژيكي
اسلام و سركوب
فيزيكي
پاسدار، لحظهاي
فرونمينشيند.
در
آن زمان، نه
خاتمي و نه
هيچ يك از
روشنفكران
مذهبي (و نه حتا
كمتر روشنفكري
از طيف غيرمذهبي)، با
اين كه
پارهاي از آنها
در خارج تحصيل
كردهاند و با
تاريخ،
انديشه و
فلسفهي غرب
نيز آشنايي
داشتند، از در
مخالفت با اين
حكم ابلهانه
خميني برنيامدند.
حال
پانزده سال
بعد، خاتمي در
كتاب خود دست
به اعترافي مهم
ميزند. اقراري
كه شايد تنها
نكتهي مهم و
برجستهي
نوشتهي او
باشد. اين
اعتراف گر چه
كشفي جديد
نيست اما
هنگامي كه از
زبان يك روحاني
يا يكي از
مهرههاي
نظام جمهوري
اسلامي ايران
برون آيد،
البته نميتواند
مورد توجه و
تأمل قرار
نگيرد. چه او
از همان آغاز
كتاب خود سخن
از
"دستاوردهاي"
گريز ناپذير
"تمدن غرب" ميراند.
بدون ترديد،
بر خلاف خميني
و بسياري ديگر
از رهبران
جمهوري اسلامي،
اذعان به
ضرورت "شناخت
تمدن و فرهنگ
غرب" به مثابهي "يك
واقعيت
نيرومند
تاريخ بشر" (ص13) و در
نتيجه تأكيد
بر ضرورت
نگرش متفاوت
ديگري نسبت به
آن چه كه تا
كنون در
برخورد با "تمدن
غرب" انجام
گرفته است،
همه به معناي
مرزبندي با يكي
از اصول بنيادي
ايدئولوژي
جمهوري اسلامي
است.
خاتمي
با طرح اين
پرسش كه "آيا
تأمل در
انديشهي
سياسي غرب
لازم است؟" (ص11) و با
اعتراف به
"غيبت و فقدان
انديشهي
سياسي در حوزهي
تفكر
مسلمانان" (ص12)، مينويسد:
"...بايد جداً
در صدد دستيابي
به انديشهاي
اصيل و مستقل
و معقول سياسي
برآمد،
انديشهاي
فارغ از
پندارگرايي،
عادتزدگي و
تقليد و اين
همه جز در
سايهي
شناخت زمان و
مقتضيات و
لوازم آن حاصل
نخواهد شد و
تمدن و فرهنگ
غرب حادثه،
واقعه و
واقعيت
نيرومند
مرحلهي اخير
تاريخ بشر است.
ميان
تمدن اسلامي (يا
به تعبير
مناسبتر،
تمدن
مسلمانان) با
زندگي امروز
ما پديدهاي
پرهيمنه و
شگفتانگيز
به نام «تمدن
غرب» فاصله
است، تمدني كه
دستاوردهاي
مثبت آن كم
نيست و آثار
منفي آن نيز به
خصوص براي
غير غربيان
فراوان است،
اما غرب هر چه
باشد واقعيتي
است كه هست و
سرنوشت همهي
بشريت نيز به
نحوي در نسبت
با آن رقم ميخورد.
مهم اين است
كه قومي
بتواند از اين
نسبت و تأثيري
كه از اين
واقعيت دارد
درك و فهم
درست و خردمندانه
داشته باشد و
در اين صورت
است كه بر
خلاف وضع فعلي
كه ريشه در
غفلت و انفعال
گذشته دارد ميتوان
اميدوار بود
كه آگاهي و
انتخاب او در
تقدير آيندهاش
نقش داشته
باشد. و پرهيز
از هرگونه سطحينگري
در مواجهه با
غرب و تلاش
براي شناخت
عميق،
خردمندانه و
غير مقلدانه
از آن، مهمترين
مرحلهابي
است كه براي
رسيدن به آگاهي
نسبتاً جامع
از زمان و
مقتضيات آن و
در نتيجه به
دست آوردن
قدرت انتخاب،
بايد طي شود.
در
ساحت انديشهي
سياسي نيز نه
تنها نميتوانيم
آن چه را كه در
غرب بوده و
هست ناديده
بگيريم بلكه
تا به حقيقت تفكر
برسيم لازم
است جداً در
انديشه و تمدن
آن سامان به
خصوص در حوزهاي
كه به نام «علوم
انساني»
مشهور است - و
در صورت فعلياش
زادهي تمدن
غرب است- تأمل
كنيم..." (ص13)
خاتمي
در جايي ديگر
از كتاب خود
از لزوم شناخت
تمدن غرب، نه
با هدف "يافتن
موارد وفاق و
خلاف آنها"
بلكه به قصد
"نظر در مبادي
و نتايج تفكر
غرب" (ص13)،
سخن ميگويد و
مينويسد:
"تلاش
براي شناخت
فرهنگ و تمدن
غرب... يك وظيفهي فكري
و ضرورت تاريخي
است، و از
جمله در حوزهي
سياست هيچ
تلاش علمي و
فكري به سامان
نخواهد رسيد
مگر اين كه رأي
و راه غربي را به
عنوان قومي كه
بيشترين تأمل
را به خصوص
در چند سدهي
اخير با
ديدگاهي
متفاوت با نظر
پيشينيان به
انسان و امور
انساني داشته
است بشناسيم." (ص15)
اما
با اين همه
خاتمي در آن
جا كه بايد
موضع خود را
با صراحت بيان
دارد، يعني
"دستاوردها"ي
پذيرفتهشدهي
"تمدن غرب" در
زمينهي
"علوم انساني"
و "انديشهي
سياسي" را
مشخص كند و
نظر خود دربارهي
ضرورت يا عدم
ضرورت تحقق
اين
دستاوردها و
يا حداقل بخشي
از آنها را
در جامعهي
ايران اعلام
كند، از ابراز
نظر صريح،
آشكار و بيپرده
طفره ميرود.
در حد ابهام و
كليات و اينهمانگوييهاي
مرسوم باقي ميماند.
تنها و تنها
در يك جا و در
پايان كتاب
است كه خاتمي
اين "دستاوردها"
را در غالب دو
الي سه واژه
مشخص ميكند،
آن هم با حفظ
احتياط كامل و
رعايت «اپورتونيسمي» كه
خاص همهي
آخوندها است.
اما در همين
مورد نيز او
بلافاصله و
بدون درنگ راه
را براي هر
گونه تعبير و
تفسير مذهبي و
اسلامي از اين
دستاوردها
باز ميگذارد،
به طوري كه
مفهوم اساسي و
گوهرين آنها
خدشهدار ميشود،
به زير سوال ميروند:
"اموري
چون "آزادي"،
"مهار قدرت و
نظارت بر آن" و
"مشروطيت
حكومت"، به
اراده و خواست
مردمي كه بر
آنان حكومت ميشود
و تلاش براي
يافتن ساز و
كاري انساني،
عملي و قابل
محاسبه جهت
تحقق اين امور
همگي
ارجمندند و با
بهايي گزاف به
دست آمدهاند
و اين همه را
اگر مهمترين
دستاورد تمدن
امروز
ندانيم، از
مهمترين آنها هستند و
نه تنها براي
كساني كه با
نگاهي عرفي و
صرفاً بشري و
با ذهني منقطع
از "وحي" به
هستي و زندگي
مينگرند و در
آن تدبر ميكنند
و احياناً منشا
قدرت سياسي را
"قرارداد" ميدانند،
يك غنيمت بزرگ
است، بلكه حتا
براي
دينداران
مؤمن كه معتقد
به امكان و
لزوم تحقق "حكومت
الاهي" در
غيبت معصوم
هستند نيز
سرمايهاي
گران است و به
عين اعتبار و
عنايت در اين
حاصل ارجمند
انديشه و
تجربهي بشري
در سياست نگريستن
مقتضاي حكمت و
خرد است. و اگر
ريشهي چنين
اصلها و مايهي
چنين باورهايي
را نيز بتوان
در آموزشهاي
ديني و اخلاقي
جامعههاي
قديم از جمله
در شرق و به
خصوص در
اسلام هم يافت
انصاف بايد
داد كه ابتكار
طرح روشنتر و
جديتر و عمليتر
آنها، در متن
تمدن جديد و
توسط متفكران
و روشنفكران
غربي بوده
است". (ص 285)
پس
به زعم خاتمي،
«مشروطيت
حكومت» هم
براي كساني كه
دركي لاييك از
مناسبات سياسي
و اجتماعي
دارند و هم
براي
"دينداران...معتقد به...
حكومت الاهي"،
به يك اندازه
"غنيمتي
بزرگ" و
"سرمايهاي
گران" به شمار
ميرود. و اين
در حالي است
كه در هيچ جاي
كتابش، خاتمي
روشن نميكند
و نخواهد كرد
كه با اين
"دستاوردها"
و "غنيمتهاي"
بشري جز تأمل "فيلسوفانه"
در چهارچوب
تفاسير بدون
نتيجهگيري
عملي، چه بايد
كرد؟ و اصولاً
چگونه ميتوان
حكومت مشروط
به قراردادهاي
اجتماعي يعني
قدرتي زميني،
مدني و
بنابراين فسخ
شدني را با
حكومت مشروط
به "وحي االهي"
يعني قدرتي
مطلق، ديني و
بنابراين فسخناشدني،
آشتيپذير
دانست؟
اين
اپورتونيسم
خاتمي را ميتوان،
همان طور كه
در اين بحث و
در ادامهي آن
نشان خواهيم
داد، در
سرتاسر كتاب 293
صفحهاي او
مشاهده كرد. منشي
كه علاوه بر
افشاي شخصيت
دوگانهي
نويسنده -كسي
كه ميخواهد
هم اهل شريعت
باشد و هم اهل
"سياست"، هم از
«شهر الاهي» تبعيت
كند و هم از
جامعهي مدني
و «شهر دنيوي»-
بيش از هر
چيز ناشي از
تصورات و
توهماتي است
كه در سايهي آنها
"سكولاريست"هاي
محتاط، مردد و
مستأصل وطني
ما، چون
نويسندهي اين
كتاب - و نه
احتمالاً رييس
جمهور كنوني
ايران- و پارهاي
ديگر از
روشنفكران
مذهبي، به عبث
ميكوشند
ارزشهاي لاييك
يعني مدني و
دمكراتيك را
با شرط حاكميت
خدا و دين و در
كشور ما با
حكومت اسلامي
و روحاني
درآميزند.
"غيبت
سياسي"
و غيبت اساسي
در گفتار
خاتمي
خاتمي،
همان طور كه
اشاره كرديم،
گفتارهاي
خود را با
درآمدي در بارهي "فقدان
انديشهي
سياسي" در
ايران شروع ميكند (ص13). او
به راستي و به
طور منطقي نيز
بايد از اين
جا آغاز كند
زيرا كه بخش
اعظم كتاب او
ميخواهد سيري
بر انديشه و
فلسفهي سياسي
غرب از
افلاطون تا
ليبراليسم
عصر مدرن
باشد. اما اين
كه تا چه
اندازه خاتمي
در مقصود خود
موفق شده است
و يا از حد
تاريخ فلسفه نويسيهاي
«فرمال»،
ناقص و سطح پايين
دانشگاهي (حداقل
از نوع اروپايي
آن)، فراتر
نرفته است،
موضوعي است كه
در ادامهي اين
بحثها و در
بخشهاي بعدي
مورد بررسي
قرار خواهيم
داد. ولي در
اين جا بايد
تصريح كنيم كه
علت و ضرورت
تفحص خاتمي
پيرامون
انديشهي
سياسي غرب، به
درستي ناشي از
پي بردن او به
"غيبت" و "فقدان"
چنين انديشه و
فلسفهاي در
ايران ميباشد.
امري كه
منطقاً وي را
به تأمل بر
تنها نمونهي
شناخته شدهي غربي
آن سوق ميدهد:
"مسلمانان،
به اسباب و
جهاتي كه بيان
و شرح آنها
را به جاي
ديگر موكول ميكنيم،
ديري از ظهور
اسلام و عظمت
آفرينيهاي
آن نگذشت كه - به
خصوص در عرصهي
سياست و حيات
اجتماعي- نياز به
تعقل و انديشيدن
را در خود
نيافتند و
"تغلب" و
خودكامگي را
به عنوان
سرنوشت حتمي
خود
پذيرفتند". (ص13)
ميدانيم
كه در ايران و
كشورهاي نظير
آن - به لحاظ
شرايط طبيعي و
اقليمي، ويژگي
شيوهي
توليد، شرايط
اجتماعي،
فرهنگي و
تاريخي- «سياست» و «انديشهي
سياسي» به
معناي واقعي و
اصيلي كه
مفهوم "يوناني"
آن باشد، يعني
به مفهوم «امر
جمعي و شهروندي» و
فضاي دخالتگري
آزادانهي
شهروندان در
ادارهي امور
خود - و
بنابراين به
معناي "غربي"
آن، زيرا باز
هم ميدانيم
كه يونان
همواره نسبت
به شرق و
ايران در غرب
جغرافيايي
قرار داشته
است- هيچ گاه
به وجود نيامده
و تكوين
نيافته است. وليكن
نظريهي "فقدان"
را مدتي است
كه پارهاي از
متفكران و
پژوهشگران
خارجي و ايراني
طرح و مورد
بحث و تأمل
قرار دادهاند.
از جمله در
ايران يكي از
كساني كه در
اين باره
تأليفاتي
داشته است -كه
نخستين و
آخرين آنها
نيز نخواهد
بود- همان
"دانشمندي"
است كه خاتمي
در پيشگفتار
كتابش از او
نام ميبرد (ص6). پس
طرح اين
"غيبت" يا
فقدان انديشهي سياسي
در حد عام، آن طور
كه در اين
كتاب آمده
است، موضوعي
تازه نبوده
است - حداقل براي
آن دسته از
كساني كه
خواستهاند
با نگاهي فلسفي
به مقولهي
انديشهي
سياسي در
ايران بيانديشند-
و به
پيشرفت بحث
نيز كمكي نميرساند.
چون نه
پرسشانگيز
يا پربلماتيكي
نوين را طرح ميكند
و نه مرز
اختلافها را
روشن و شفاف ميسازد.
آن چه كه به
نظر من در اين
گونه بحثها ميتواند
يك "نوآوري"
به حساب آيد و
جدل و چالش
نظري و سياسي
را دامن زند و
به بيان ديگر
آن چه كه ميتواند
از عامپردازي
و هيچگوييهاي
رايج و ملال آور
فراتر رود، تلاش
در جهت ريشهيابي
علل و شرايطي
است كه همواره
در راه عروج
"سياست" و
انديشهي
سياسي در طول
تاريخ كشور ما
سد ايجاد كردهاند.
و اين به راستي
همان كمبود و
"غيبت" اساسي
و گذشتناپذيري
است كه در
كتاب خاتمي به
چشم ميخورد.
چشم اسفندياري است
كه خاتمي "به
اسباب و جهاتي"
كه البته با
نقد كتاب او
بيش از پيش
براي ما معلوم
خواهد گشت،
"شرح آنها را
به جايي
ديگر" كه
البته اين نيز
تا زماني كه
انجام نيافته
است ادعايي
بيش نخواهد
بود، "موكول ميكند".
تبيين
و تعيين شرايط
و علل عدم
عروج
"سياست"، جامعهي مدني
و انديشه يا
فلسفهي سياسي
در طول تاريخ
ايران را شايد
بتوان در
راستاي سه
محور اصلي
پژوهشي انجام
داد. در اين جا
با رعايت
اختصار و نظر
به حد توان
اين نوشتار،
سرفصل اين
محورها را ميشمارم.
نخستين آنها،
تحليلي است كه
بدون ترديد نميتواند
در خارج از
مقولهي شيوهي
توليد و به
طور اخص در
مورد ايران،
در بيگانگي با
شكلهاي
توليدي و
اجتماعي
موسوم به "شيوهي
توليد آسيايي" - با
علم به دركهايي
مختلف كه از
آن به دست
داده شده است
و از جمله و به
خصوص با وجود
تلقيهاي
متفاوت
ماركسيستي از
آن- انجام
داد. در «ركود»، «سكون» و «كساد»
اجتماعي «جامعهي آسيايي» كه
همراه با خود
شرايط و زمينههاي
برآمدن جامعهي مدني
و در نتيجه و
به تبع آن
"سياست" و
فلسفهي سياسي
را ناممكن ميسازد،
عوامل طبيعي و
اقليمي، نقش
مناطق زراعي و
قومهاي غيردريايي،
عوامل زيربنايي
چون شيوه و
شكلهاي
توليد توسط
جماعتهاي
روستايي و
چگونگي تصرف
مازاد توليد
توسط دولتهاي
مقتدر مركزي...
دخالت داشتهاند.
از آن جمله
است وجود واحدها
و جماعتهاي
دهقاني
منسجم،
پراكنده و «خراج»پرداز
در شرايط سخت
طبيعي و اقليمي
كه زراعت به
مثابهي عمدهترين
زمينهي
اقتصاد
سرزمين، نياز مبرم
و حياتي به «وظايف عمراني»،
نظامهاي
آبياري و
غيره... دارد.
اموري كه تنها
از عهدهي
واحدي مقتدر،
متمركز، نظامي
و «خراج»گير
در هيبت
دستگاه دولتي،
ديواني و
پادشاهي- خدايي،
برميآمد.
از
جمله بر اين
اساس است كه
شرايط
پيدايش و
تداوم تاريخي
و دايمي استبداد
يا «دسپوتيسم» شرقي
تكوين مييابد.
ويژگي نقش
توأماً
اقتصادي- سياسي- عمراني
دولتهاي
بزرگ و متمركز
و اعمال سلطهي
استبدادي
بلامنازع آنها
بر جمعيتهاي
بسته، خودكفا
و پراكندهي
روستايي كه
طبقهي
توليدكنندگان
اصلي را تشكيل
ميدهند به
نوبهي خود
مانعي ديگر
در راه رشد و
توسعهي
روابط شهرنشيني
و شهروندي »«آزاد» - بر
خلاف آن چه كه
در شهرهاي
بازرگاني و
بندري يونان و
در نقاطي
ديگر در غرب،
پس از فروپاشي
امپراطوري
روم، به
وجود ميآيد-
و در
راستاي آن
مانع ظهور "فكر
سياسي" در اين
گونه جوامع ميشود.
زيرا كه
انديشهي
سياسي، نه به
معناي امور
دربار و
حاكميت و انديشهي حفظ
قدرت و سلطه
بلكه به مفهوم
تفكر در بارهي
امور جمع و
جامعه و چگونگي
مشاركت و
دخالت "آزادانه"ي
شهروندان در
تعيين سرنوشت
خود، اساساً و
مطلقاً نميتواند
تحت سلطه و
قيموميت
استبداد (دسپوتيسم) به
حيات مستقل (از
حاكميت) و
آزادانهي
خود ادامه دهد.
سرانجام،
علاوه بر دو
محور نامبرده
شده يعني "شيوهي
توليد آسيايي"
و سلطهي دولتهاي
قيم و مستبد،
بايد از عامل
مذهب و سنت و به
طور مشخص در
ايران از عامل
تغلب اسلام و
شريعت و همچنين
از نقش منفي
عرفان به
مثابهي
افكار و منشي
مبتني بر
زاويهنشيني
و كنارهگيري
از دخالتگري
در امور سياسي،
شهر، جامعه و
كشور... نام برد.
اين محور
سوم در پيوندي
تنگاتنگ با دو
اولي قرار
داشته و در
بحث مربوط به
علل عدم تكوين
انديشهي
سياسي در
ايران، از
اهميتي به سزاي
برخوردار است.
زيرا استيصال
و درماندگي
"سوكولاريسم"
در كشور ما از
همين جا ناشي
مي شود يعني
از غلبهي ديني
كه بر خلاف
ادياني چون
مسيحيت، همهي
فضاها و از
جمله و به
خصوص فضاي
سياسي را در
مطلقيت و
تماميتشان
در اشغال تام
و تمام خود در ميآورد.
از اين رو
نيز، همان طور
كه در ادامهي بحث
نشان خواهيم
داد،
سكولاريسم يا
پديدهاي كه
بنا بر تعريف
و مفهوم
تاريخياش
اساساً بايد
از درون
نيروهاي مذهبي
برخيزد، در
اسلام شيعه
ايراني، با
موانعي
ساختاري و
تضادهايي بيشمار
و به غايت
دشوار، اگر نه
كاملاً
ناممكن، روبهرو ميگردد.
«نه
تقليد و نه
تكفير» يا
استمرار
اپورتونيسم
تاريخي روشنفكري
ايراني
خاتمي،
در تحرير خود
و در پارهاي
از سخنرانيهايش،
با اكتساب از
ديگران،
حقيقتي را
بازگو ميكند
كه البته قرنها
است
از سوي
متفكران و
فلاسفهي غربي
در شكلهاي
گوناگون بيان
شده است:
جامعه و تمدني
كه پرسشي نيافريند
و يا همواره
خود را زير
پرسش نبرد،
جز سقوط و
انحطاط راهي
در پيش
نخواهد داشت.
او مينويسد:
"جامعهاي
كه در عمق جان
خود پرسشي
ندارد، تفكر
ندارد و كسي
كه از تفكر
محروم است
زندگيش
همواره
دستخوش
امواج و عواملي
خواهد بود كه
نه خود آنها را
پديد آورده
است و نه قدرت
و صلاحيت
هدايت زندگي
را به جهتي
مطلوب در ميان
اين موجها و
عاملها
دارد، زيرا نه
موج را ميشناسد
و نه دريا را و
نه هدفي را كه
بايد به سوي
آن برود...
اگر
وضع ناگوار
امروز
مسلمانان نه
چندان به اختيار
خودشان پديد
آمده است آيا
امكان اختيار
و انتخاب را
نسبت به آينده
نيز از دست دادهاند؟
و اگر تغيير
مسير سرنوشت
ممکن باشد آيا
راهي جز رسيدن
به مقام آگاهي
و دستيابي به
انديشه وجود
دارد؟ و آيا
پيدايش پرسشهاي
جدي آغاز تفكر
نيست؟" (ص11-12)
وليكن
راه و روشي كه
خاتمي در كتاب
خود در پيش
گرفته است،
برخلاف روش
جسورانه و
پرسشجويانهي
فلسفي، پرهيز
از طرح
"پرسشهاي جدي"
و اصلي است كه
به قول خود او
آغازگر هر
گونه تفكر است
و تكرار مكرر
فرمولها و
لفاظيهايي
است كه تا
كنون بسياري
از
"روشنفكران"
ايراني براي
فرار از
پرداختن به
مشكل اساسي و
"دور زدن" آن
اتخاذ كردهاند.
و خاتمي در
نوشتار خود جز
اين كار ديگري
نميكند. ما
در بالا نشان
داديم كه او
از وارد شدن
در بحث ريشهيابي
از علل اجتماعي،
سياسي و به
ويژه مذهبي كه
مانع عروج
جامعهي مدني
در ايران و
همراه با آن
باعث نازايي
تفكر سياسي در
كشور ما شدهاند،
احتراز ميكند.
او مكرراً در
مقدمهي كتاب
خود از "غفلت
مسلمانان"
سخن ميراند،
"غفلت از نظر
در مبادي و
نتايج تفكر
غرب ... كه امكان
حضور در زمانه
را سلب خواهد
كرد" (ص 13) و...
اما او هيچ گاه
پرسشي در بارهي
ريشهها و علل اين
"غفلت" مطرح
نميكند،
واژهاي كه نه
يك مقولهي
سياسي يا فلسفي
است و نه به
تنهايي معنا و
مفهومي را ميرساند.
احتراز
از طرح
"پرسشهاي جدي"
در حالي كه
اعتراف به
ضرورت آن ميشود،
تكرار خستهكنندهي بحثهايي
كه ديگران، در
طول تاريخ معاصر،
به وفور انجام
دادهاند و تزيين
آنها با جملهپردازيهاي
به ظاهر فلسفي
اما سطحي و
عاريتي، به
ويژه در آن جا
متبلور ميشود
كه خاتمي در
بررسي «رابطهي
ايرانيان با
غرب»، از فرمول
معمايي و عتيق
و بارها تكرار
شدهي «نه
تقليد و نه
انكار»،
استفاده ميجويد
و از "آشفتهفكري"اي
صحبت ميكند
كه وقوف بر آن
"غنيمت" و "پيشرفتي
بزرگ" شمرده ميشود:
"در
دوران اخير
تاريخ زندگيمان،
گر چه وسيعترين
رابطهها و
تماسها را با
غرب داشتهايم
ولي تماسي كه
فقط موجب آشنايي- نوعاً
احساسي- ما با
پارهاي از
مظاهر و ظواهر
زندگي در آن
ديار شده است...
در
يك تقسيمبندي
كلي ميتوان مدعي شد
كه كشورهايي
چون ما در
برخورد با غرب
دو گونه
عكسالعمل
داشتهاند:
يكي نفي و
انكار و ديگري
خودباختگي و
شيدايي.
كساني
غرب را مظهر
شيطان و كانون
پليدي ديدند و
تا دامن ذهن و
زندگي را از
آلودگي پاك
دارند، بستن
همهي درها را
به روي غرب
توصيه كردند.
غافل از آن كه...
نفي و انكار
ما نه غرب را
از ميان بر ميداشت،
نه مانع نفوذ
آن در جامعه و
زندگي ما مي
شد و ديديم كه
نشد.
شيدايان
نيز چون از
غرب، جز وجوهي
از ظواهر را
نديده بودند،
نه آن را مي
شناختند و نه
غربزدگي
حقارت بارشان
اجازه ميداد
كه واقعيتهاي
جامعهي خود و ريشههاي
تاريخي و
فرهنگي آن را
بشناسند... و
جامعهي تشنه
ما همواره در
حسرت برخوردي
تأملآميز
با غرب، رنج
كشيده است و
آن را نيافته
است...
و
امروز، ماييم
و آشفتگي در
تفكر، و اگر
به مرحلهي
وقوف به اين
آشفتهفكري
رسيده باشيم
پيشرفتي
بزرگ كردهايم
كه بايد آن را
غنيمت
شمريم..." (ص14)
با
اين تقسيم بندي
"كلاسيك"،
اپورتونيسم
تاريخي روشنفكري
ايراني، به
ويژه در آن جا
كه بحث بر سر
سياست و
انديشهي
سياسي و
مشخصاً "دستاوردهاي"
پذيرفته شدهي
"بشري" است،
نه تنها تصريح
ميشود و
استمرار مي
يابد بلكه
مستحكمتر
نيز ميگردد.
زيرا
كه اين «نه»ي
دوگانه، تا آن
جا كه در حد كلي
و نامشخص باقي
ميماند، يعني
نه مفهومي از
مقولهي "غرب"
و نه تحليلي
انتقادي- تاريخي- جامعهشناسانه
از جنبش فكري
در ايران در
مناسباتش با
تمدن آن سامان
به دست ميدهد،
بيش از اين كه
حقيقتي را
بيان كرده باشد،
عامدانه نقش
مخرب واقعي و
اصلي روحانيت
ايران در طول
تاريخ و به
ويژه از
مشروطيت به
اين سو را
پنهان ميسازد.
چون اين
"شيدايان" و
"خودباختگان"
نسبت به غرب،
بيش از آن كه
افراد و يا
گروهي مشخص
را در بر
گيرند،
اصطلاحي
ساختگي و
"افشاگرانه"
است كه عموماً
روحانيت،
نيروهاي سنتي
و روشنفكران
مذهبي و يا
متمايل به آنها
بر عليه
هواداران
آزادي و
دمكراسي و جدايي
دين از حكومت،
به كار بردهاند.
از سوي ديگر،
آنهايي كه
"غرب را مظهر
شيطان و كانون
پليدي" ميدانند
نيز باز همين
روحانيت
مشروعهطلبي است
كه از جمله در
اين نوزده
سال گذشته در
رأس حكومت
جمهوري اسلامي
قرار داشته
است. به اين
ترتيب ما
عمدتاً با "دو
گونه
عكسالعمل در برخورد
با غرب"، به
قول خاتمي.
روبهرو نبودهايم
بلكه با يك
نيروي مسلط
مذهبي- سنتي
يا يك
عكسالعمل
ايدئولوژيكي
و مسلط مذهبي- سنتي
مواجه هستيم
كه هم "غرب" را
انكار و هم
مخالفان خود
را به "غربزدگي"
متهم ميكند.
شعار
«نه
اين و نه آن»، در
حقيقت باب ميل
آن دسته از
روشنفكران و
يا سياستپيشگان
اپورتونيست،
مذهبي و غير
مذهبي ايراني
است كه با طرح
آن و تحت لواي
آن ميخواهند
شانههاي خود
را از زير بار
اتخاذ موضعي
آشكار، صريح و
روشن در تجويز
دستاوردهاي
بشري - صرف
نظر از منشأ
جغرافيايي
زايش آنها- براي
جامعهي كنوني
ايران، خالي
كنند. به
عبارت ديگر در
تجويز هر آن
چه كه آزادي،
دمكراسي،
حاكميت
قانون، لاييسيته
يا جدايي دين
از سياست به معناي
كشور و شهرداري،
حقوق مدني و
شهروندي،
عدالت اجتماعي
و غيره...
ناميده و
تفهيم ميشود.
به عبارت ديگر
يعني همهي آن
مقولهها و كاتگوريهاي
سياسي- اجتماعي،
حقوق بشري- مدني،
كه ابتدا در
يونان و سپس
در غرب پا به
عرصهي حيات
گذاردند، به
همت جنبشهاي
مردمي،
مشاركتي و
زحمتكشي و تا
اندازهاي
زياد
سوسياليستي،
در دو قرن
اخير، شكل
نهادينه
يافتهاند و
در عين حال
نيز در خود
تضادها و
تناقضاتي را ميپرورانند
كه زمينهها و
شرايط دگرسازي
و فراروي از
خود را فراهم
ميسازند. در
نتيجه، اين
اشكال مدرن و
پيشرو - نسبت
به اشكال سنتي،
مذهبي و
خودكامه "شرقي" (دسپوتيك)- خود نيز
همواره مورد
نقد و دستخوش
تغيير و تحول
قرار گرفته و
ميگيرند.