شيدان وثيق

 

چپ و جامعه­ی مدنی (2)

 

تاريخچه­­ی يك كلمه

 

در بخش‏ اول اين گفتار، در شماره­ي بيست و ‌هفتم طرحي‌نو، نوشتيم كه‌:

1- جامعه­ي مدني يا Societe civile در غرب، از نيمه­ي دوم قرن بيستم، به يكي از پديده‌هاي مهم سياسي، اجتماعي و اقتصادي زمانه­ي ما تبديل شده است. برآمدن مجدد جامعه­ي مدني، پس‏ از يك قرن سكوت و غيبت، هنگامي صورت مي‌گيرد كه فروپاشي نظام‌هاي سوسياليستي توتاليتر در شرق و بحران سوسيال دمکراسي و ليبراليسم در غرب دو واقعه­ي عظيم و اصلي پايان عصر كنوني را تشكيل مي‌دهند. بحث جامعه­ي مدني، در عين حال، به يكي از چالش‏هاي نظري و فلسفي امروزي تبديل شده و تأمل بسياري از انديشمندان، روشنفكران و فعالان جنبش‏هاي اجتماعي و انجمني را به خود جلب كرده است. به طوري كه با توسعه­ي جهاني ايده و عمل­كرد جامعه­ي مدني، كشورهاي موسوم به "جهان سوم" و از جمله جامعه­ي تشنه آزادي و دمكراسي ايران نيز خارج از امواج خروشان آن باقي نمانده‌اند.

2- تعابير و تفاسير گونه‌گوني كه امروزه در ايران، به ويژه از سوي روشنفكران و صاحب‌نظران داخل كشور، چه لاييک و چه مذهبي، در مناسبت با مقوله­ي جامعه­ي مدني ارايه مي‌شوند، در مجموع، بيان مشخصات يك جامعه­ي قانون‌مند و دمكراتيك است تا تبيين پرسش‏انگيز‌هاي بنيادين، تعريف‌كننده و مفهوم‌ساز آن.

3- در طول تاريخ حيات و تكوين مقوله­ي جامعه­ي مدني، يك مسئله­ي خاص‏ و گوهرين همواره مطرح بوده است و مي‌باشد كه ما آن را مناسبات تعارضي ميان زوجين جامعه­ي مدني‌- دولت ناميده‌ايم و اكنون، در اين بخش‏ از گفتارمان، بررسي آن را از لحاظ تاريخي مورد توجه قرار مي‌دهيم.

جامعه­ي مدني، همچنان كه اشاره كرده‌ايم، هيچ گاه يك معناي شفاف، خالي از ابهام و يگانه نداشته است. فرايند تعريف آن هرگز سير تحولي ممتد، بي‌بازگشت به تعاريف پيشين و بدون گسست را طي نكرده است. با اين همه، تاريخ‌نگاري تعريف جامعه­ي مدني را مي‌توان در سه دوران متمايز از هم، انجام داد.

 

1- دوران يگانگي‌: از پيش‏‌مفاهيم تا اختراع مفهوم در قرن هفده

 

- "‌حق مدني" در برابر"‌حق طبيعي"

 

در ابتدا، اصطلاح جامعه­ي مدني دوگانه و مبهم است. هم معناي سياسي دولت (Etat) را در بردارد و هم زمينه فعاليت‌هاي خصوصي افراد را. نزد رومي‌ها، سيسرون، Societas civilis هم اجتماع خاصي از افراد ساكن شهر و هم جامعه‌ي سازمان يافته شهري را معنا مي‌دهد. به عبارت ديگر، هم شامل امر خصوصي مي‌شود و هم امر عمومي civilis. در برابر naturalis قرار مي‌گيرد>. civilis Jus، حق مدني، از حق طبيعي يا Jus naturalis متمايز مي‌شود. در آن زمان، جامعه­ي مدني دولت را در خود دارد و با جامعه­ي سياسي مترادف است. تنها وجه تمايز، ميان جامعه­ي مدني از يكسو و "حالت يا وضع طبيعي" (Etat de nature) و "خانواده" از سوي ديگر است. در كنار وابستگي‌هاي فردي، قومي و خانوادگي، وابستگي به شهر نيز به وجود مي‌آيد.

 

- "‌مدينه خدايي" در برابر"‌مدينه­ي زميني" (قديس‏ آگوستن)

نزد متفكران عيسوي، تقابل اصلي ميان "مدينه­ي زميني" و "مدينه­ي خدايي" است. قديس‏ آگوستن (354‌-‌430‌)، اساس بحث سياسي خود را بر تمايز ميان اين دو نوع مدينه قرار مي‌دهد. يكي، مدينه­ي خدايي است كه، تحت هدايت كليسا و مسيح، در جست­وجوي بهروزي ناممكن در اين زمين خاكي با هدف و به خاطر نيل به سعادت حقيقي و ممكن در جامعه­ي آسماني است و ديگري، مدينه‌اي است كه اصل و اساس‏ خود را در جست­وجوي رستگاري در اين دنياي فاني مي‌گذارد و بنابراين همواره در معرض‏ نابودي و انحطاط قرار دارد. اما نزد قديس‏ توماس‏ آكوئين (1224‌-‌1274)، كوششي‏ نويني در جهت آشتي دادن دولت زميني با اصول مسيحيت و رسيدن به يك نوع فضيلت شهروندي (politics virtutibus) صورت مي‌پذيرد كه غايت آن جامعه­ي عالي سياسي (civitas) است.

به طور كلي، در قرون وسطي، اين استنباط دوگانه از يك واژه، يعني جامعه­ي مدني هم به معناي اجتماع سياسي شهروندان و هم تجمعي از افراد جامعه چون بازرگانان، تجار و اصناف، حفظ مي شود. تا قرن هفدهم، پيش‏-‌مفهوم جامعه­ي مدني هم حق خصوصي و هم حق عمومي را در بر‌مي‌گيرد.

در زبان فرانسه، واژه­ي جامعه­ي مدني (societe civile) براي اولين بار در سال 1677 توسط Bossuet بيان مي‌شود. او جامعه­ي مدني را چنين توصيف مي‌كند‌: "جمعي از انسان‌ها كه تحت حاكميت يك حكومت و يك رشته از قوانين زندگي مي‌كنند".

 

- هابز Hobbes نخستين مخترع جامعه­ي مدني.

 

اما پيش‏ ازBossuet ، در سال 1649، هابز Hobbes، براي نخستين بار واژه­ي جامعه­ي مدني را مطرح مي‌كند. او در كتاب De cive (شهروند) مي‌نويسد كه جامعه­ي مدني به خاطر ايجاد يك نظم سياسي پايدار و صلح‌آميز در برابر حالت طبيعي كه در آن "جنگ همه بر عليه همه" حكم‌فرما است، به ابتكار خود شهروندان به وجود مي‌آيد. نزد او، جامعه­ي مدني از دولت و حاكميت سياسي جدا نيست، اما، بيش‏ از پيش‏، خصلت حقوقي آن (حفظ امنيت فردي و صلح) برجسته مي‌شود.

در قرن هفده، جامعه­ي مدني از جامعه­ي مذهبي تفكيك مي‌شود. در حالي كه اولي از عمل و ابتكار مشخص‏ شهروندان ناشي مي­شود، دومي تحت فرمان و اراده­ي كليسا و آسمان قرار دارد.

 

- لاك Locke يا آغاز دوران جدايي و انفصال

 

در 1690، لاك انگليسي در راستاي هابز، كتابي تحت عنوان civil government به رشته تحرير درمي‌آورد. پيش‏ او، دو اصطلاح «جامعه­ي مدني» و « جامعه­ي سياسي» به تناوب و به جاي هم به‌كار مي‌روند. اما لاك در يك جا از هابز جدا مي‌شود و از اين طريق، مقدمات طرح يك تعريف جديد و امروزي جامعه­ي مدني را پي‌ريزي مي‌كند. در حالي كه هابز از جامعه­ي مدني، دركي صرفاً سياسي‌-‌حقوقي ارايه مي‌دهد و مسئله­ي امنيت را در مركز آن قرار مي‌دهد، لاك براي اولين بار، يك معنا و مضمون اقتصادي به جامعه­ي مدني مي‌دهد. جامعه­ي مدني تنها خود را از جامعه­ي طبيعي و از خانواده متمايز نمي‌سازد، تنها وظيفه‌اش‏ تأمين امنيت و صلح اجتماعي نيست، بلكه علاوه بر اين‌ها، يك نظم اقتصادي است كه هم مالكيت خصوصي و قوانين ناظر بر آن و هم حقوق افراد جامعه را تضمين مي‌كند. با لاك، در حقيقت، ما وارد مرحله­ي جدا شدن جامعه­ي مدني از دولت يعني اختراع مفهومي عميق‌تر از اين مقوله مي‌شويم. و اين خود ناشي از شرايط اجتماعي جديدي است كه پديدار شده‌اند‌: آغاز سرمايه‌داري و پيدايش‏ بورژوازي. يعني دوراني كه هم اقتصاد و مالكيت خصوصي و هم مدنيت به مفهوم شهر‌نشيني بيش‏ از پيش‏ رشد و توسعه مي‌يابند و هم نقش‏ دولت و سلطه­ي آن به مثابه­ي قدرتي مافوق جامعه نهادينه و مستحكم مي‌شود.

 

2- دوران جدايي و استقلال‌: قرن 18 و 19

در اين دوره، مقوله­ي جامعه­ي مدني از قيموميت دولت و حاكميت سياسي خارج مي‌شود. يعني در واقع، تعريف و تفهيم آن از زير نفوذ دولت آزاد و رها مي‌شود. به جاي جامعه­ي مدني در برگيرنده­ي قدرت سياسي، جامعه­ي مدني متمايز و منفك از آن مي‌نشيند كه قوانين و ويژگي‌هاي خود را دارا است. وليکن، در اين تحول نگرشي و ارزشي از جامعه­ي مدني، سه جريان فكري متفاوت و متضاد را مي‌توان تشخيص‏ داد‌: ليبراليسم انگليسي- اسكاتلندي، دولت‌گرايي هگلي و سوسياليسم يا جامعه‌گرايي ماركس‏، در‌يكي از قرائت‌هاي او كه مورد تأمل ما است.

 

- "‌‌آن كس‏ كه براي نخستين بار حصاري دور زمين كشيد..." (روسو)

 

مي‌گويند كه در آن زمان فرانسوي‌ها به فراگرفتن زبان انگليسي روي مي‌آوردند، نه براي خواندن شكسپير بلكه براي مطالعه­ي آثار لاك. اما روسو، كه مانند ساير متفكران عصر روشنايي فرانسه، چون ولتر، تحت تأثير ايده‌هاي لاك قرار داشت، با اين همه، در بحث جامعه­ي مدني خود، گسستي به وجود مي‌آورد. او برخوردي دوگانه با جامعه­ي مدني دارد. او بر اين باور است كه جامعه­ي مدني، در جدايي از دولت، حوزه­ي بازي و عمل مالكيت است. "‌آن كس‏ كه براي نخستين بار حصاري دور زمين كشيد و بانگ برآورد كه اين زمين مال من است، او مؤسس‏ حقيقي جامعه­ي مدني است." اما، اين جامعه­ي مدني كه محل تملك خصوصي و رقابت ميان افراد است، نزد روسو، به منزله­ي بازگشت بربريتي است كه در آن نابرابري اجتماعي حكم‌فرما است. روسو طرفدار آن جامعه­ي مدني‌ است كه بر اصول قرارداد اجتماعي استوار باشد. جامعه‌اي مبتني بر اراده و منافع عمومي كه در آن نفع خصوصي، مالكيت و نابرابري اجتماعي حاكم نباشند. روسو با مشاهده­ي تناقضات اجتماعي درون جامعه­ي مدني و در مخالفت با آن­ها، طلايه‌دار نظريه­هاي "سوسياليستي" مي‌شود كه يك قرن بعد، توسط ماركس‏ انكشاف مي‌يابد.

اما مهمترين مكتبي كه مشخصاً مقوله­ي جامعه­ي مدني را از دولت و قدرت سياسي جدا مي‌سازد و دريافت مدرني از آن به دست مي‌دهد، به طوري‌كه عصاره­ي گوهرين آن، كه همواره تا به امروز پابرجا است، مبادي تأمل و نقد متفكران و فلاسفه بعدي قرار مي‌گيرد، مكتب انگليسي- اسكانلندي است. متفكران اجتماعي و اقتصاد‌داناني چون برنارد ماندويل، آدام فرگوسون و آدام اسميت، چهره‌هاي برجسته اين مكتب مي‌باشند.

 

- "بدطينتي‌هاي فردي منشاي نفع عمومي خواهند شد" (ماندويل)

 

اين ادعاي جنجال برانگيز را در سال 1714، برنارد ماندويل، در اثري به نام حكايت زنبوران مطرح مي‌كند. دفاع از منافع خصوصي و فردي نه تنها جامعه را به هلاكت نمي‌رساند بلكه بر عكس‏ موجبات نيك‌بختي عمومي را فراهم مي‌سازد.‌ جامعه­ي مدني، ميدان منافع و نيازهاي خصوصي است. جامعه­ي مدني، حوزه­ي مجموعه­ي مناسبات مبادله، مصرف و تعاون ميان شهروندان است. جامعه­ي مدني از چنگ‌اندازي و دخالت دولت رها مي­شود. نفع‌طلبي فردي، رقابت، بازرگاني و مبادله نقش‏ محركه و سازنده را در جامعه­ي مدني ايفا مي‌كنند. آن چه كه نزد روسو، جامعه­ي مدني را به تباهي مي­كشاند، در اين جا، به نام "روح كارپردازي"، "مصرف كردن"، "توليد كردن" و "خرج كردن" براي "سلامتي" و "تنفس آزاد" جامعه­ي مدني ضروري و حياتي مي‌شود. رشد و ترقي تجارت و صنعت با اين كه به خاطر ارضاي منافع عده­اي قليل انجام مي‌پذيرد، اما در نهايت منافع اكثريت را نيز تأمين خواهد كرد، در حالي كه فرمانروايي فضيلت و اخلاق مي‌توانند، بر عكس‏، جامعه را به سوي ورشكستگي و فلاكت سوق دهند.

 

- جامعه­ي مدني، محصول شور و شوق... (فرگوسون)

 

نيم قرن بعد، آدام فرگوسون اسكاتلندي، جامعه­ي مدني را نه يك امر اراده‌گرايانه و سازماندهي شده، همان طور كه هابز و روسو مي­پنداشتند، بلكه محصول بازي آزاد منافع خصوصي، نيازها و شور و شوق انسان‌ها معرفي مي‌كند. او مشخصاً در باره­ي جامعه­ي مدني و تاريخ آن دست به پژوهش‏ و مطالعه مي‌زند. او به جاي جامعه­ي مدني دولت‌گرا، جامعه­ي مدني تجاري-كالايي را مي‌نشاندكه در آن مناسبات مبتني بر مبادله و نفع خصوصي در بستر دايره­ي توليد- مصرف قرار مي‌گيرد. با فرگوسون، راه براي ظهور جريان ليبرال-‌‌راديكالي كه تحليل از جامعه­ي مدني جدا از دولت را تا نهايت منطقي آن پيش‏راند، يعني تا نفي تام و تمام نهاد دولت، هموار مي‌شود.

 

- "دست نامرعي" انتظام بخش‏... (اسميت)

 

اما نگرش‏ ليبرالي از جامعه­ي مدني را، بيش‏ از هر كس‏ در اين دوره، آدام اسميت، در سال 1776، در اثر معروف خود به نام "‌پژوهش‏ها در باره­ي ماهيت ثروت ملت‌ها"، نمايندگي مي‌كند. در آن زمان تفكر غالب در نزد انديش‏منداني چون D`alembert و Diderot در فرانسه اين بود كه جامعه­ي مدني و دولت خود را به يكديگر ارجاع مي‌دهند. در مقابل، آدام اسميت طرح مي‌كند كه جامعه­ي مدني قوانين خاص‏ خود را دارد كه به جامعه نظم مي‌بخشند و دولت نبايد در كاركرد اين جامعه دخالت كند. نفع بري خصوصي در فرايند مبادله، به نفع عمومي مي‌انجامد، حتا بدون آن که خود عاملان آن به غايت مثبت اعمالشان واقف باشند. اسميت نانوايي را به عنوان نمونه­ مثال مي‌زند كه به خاطر منافع خصوصي و كسب سود هر چه بيشتر‌ و تنها با اين انگيزه و نه چيزي ديگر، موجبات رضايت خريدار را از طريق بالا بردن كيفيت نان فراهم مي‌آورد. يك "دست نامرعي" در اقتصاد آزاد عمل مي‌كند كه انتظام‌بخش‏ جامعه و تأمين كننده­ي صلاح عمومي است. جامعه‌اي كه از الزام‌هاي دروني خود حركت مي‌كند نيازي به "مدني" شدن و يا به "‌نظم" درآمدن توسط قوانين دولت ندارد. لذا دولت، تنها نقشي كه بايد ايفا كند عبارت است از تضمين امنيت مرزها، و امنيت داخلي و "‌انجام برخي امور عمراني" كه از عهده­ي بخش‏ خصوصي برنمي‌آيد. ساير امور بايد از حيطه­ي دخالت دولت خارج شود و به دست خودكفاي جامعه­ي مدني سپرده شود. آدام اسميت حتا كمتر واژه­ي جامعه­ي مدني و بيشتر و عمدتاً اصطلاح ملت را به كار مي‌برد، چون كه در ذهن او، در مفهوم جامعه­ي مدني، رگه‌هاي مدنيت­پذيري توسط نهاد دولت كه مورد انكار اوست، مستتر مي‌باشد.

 

ـ غيبت صغراي «جامعه­ي مدني» در انقلاب كبير فرانسه

 

در انقلاب فرانسه، اصطلاح جامعه­ي مدني از ادبيات سياسي و انقلابي اين كشور حذف مي‌شود و به جاي آن «‌ملت» مي‌نشيند. نظريه‌پرداز اين انقلاب، Seyes، هيچ جا اشاره‌اي به جامعه­ي مدني نمي‌كند. رهبران انقلاب فرانسه از ملت واحدي كه همه چيز است، سخن مي‌گويند. انقلاب، جامعه و حكومت جديد را، تحت ايدئولوژي "نجات ملي"، در هم مي‌آميزد. بي دليل نيست كه در همان دوره، يعني در اوج انقلاب فرانسه در سال 1791، قانون Le chapelier وضع مي‌شود و بر اساس‏ آن، اتحاديه‌هاي صنفي ممنوع اعلام مي‌شوند. چه وجود آن­ها، به معناي پذيرش‏ منافع خصوصي و گوناگوني تلقي مي‌شد كه با ايدئولوژي "اتحاد ملي" حاكم بر انقلاب، منافات داشت.

 

ـ احياي جامعه­ي مدني توسط كانت

اما در همان دوره در آلمان، كانت از ديناميسم جامعه­ي مدني صحبت مي‌كند و برداشت حقوقي از آن را كه در مكتب انگليسي-اسكاتلندي توسط اقتصاد‌گرايان مكتوم مانده بود، دو باره احيا مي‌كند. نزد كانت، جامعه­ي مدني هم فضاي حقوق اجتماعي است و هم خصوصي. در اين دوره، يعني در سال 1854 است كه قانون مدني، code civil، تنظيم مي‌شود. طبق آن، ‌«مشاركت» قراردادي است ميان دو يا چند نفر كه بر حسب آن چيزي را ميان خود در اشتراك مي‌گذارند. در مقابل دولت، جامعه محصول اراده و خرد انسان‌ها است. «‌قانون مدني‌» بيان جامعه‌اي است كه قبل از هر چيز خود را به عنوان يك جامعه­ي مدني مي‌شمارد، يعني جامعه‌اي كه از حقوق خاص‏ خود، از حق مدني، برخوردار است. در اين مقطع است كه حق مدني به حق خصوصي، يعني به حقوق روابط اجتماعي بدل مي‌شود. و اين به مفهوم گسست مقوله­ي جامعه­ي مدني از دولت و جامعه­ي سياسي، جدايي civil از politique است.

 

ـ كنستانت و الغاناپذيري حقوق فردي... حتا به حكم رأي اكثريت

 

با بنژامن كنستانت، جدايي جامعه­ي مدني از دولت به يكي از شاخص‏هاي اصلي ليبراليسم تبديل مي‌شود. جامعه­ي مدني، جامعه‌اي است كه به خود اعتماد دارد و خود‌كفا است. كنستانت به دفاع از حقوق و آزادي‌هاي مدني در كنار آزادي‌هاي سياسي مي‌پردازد. آزادي مدني براي او "‌بهره‌مندي از استقلال فردي" است. جامعه­ي مدني در گوهر و اساس‏ خود يك جامعه­ي مراوداتي است. شبكه‌اي از روابط ميان افراد. او آزادي مدني را در مقابل آزادي سياسي قرار نمي‌دهد. اما معتقد است كه جامعه­ي مدني با دو خطر روبه­رو است. از يك سو با خطر غرق شدن انسان‌ها در منافع خصوصي خود و از سوي ديگر در جذب شدن جامعه­ي مدني در دولت. جامعه­ي مدني، از نظر او، قبل از دولت شكل گرفته است. دولت محصول جامعه­ي مدني و ناشي از آن است و نه بر عكس‏. هر كدام از اين طرفين، اصول خاص‏ خود را دارند. بخشي از موجوديت انسان ضرورتاً بايد در انحصار خود او و مستقل باقي بماند و در منافع جمع مستحيل نشود. حقوق فردي و مدني، حقوق طبيعي انسان است و جامعه نمي‌تواند حتا با رجوع به دمكراسي و كسب آراي اكثريت جامعه به لغو آن­ها بپردازد. به اين ترتيب، پايه‌هاي حقوق بشر جهانشمول و الغاناپذير كه به هيچ رو نبايد و نمي‌توانند تابع رأي اكثريت قرار گيرند، در اوايل قرن 19، توسط بنژامن كنستانت پي ريزي مي‌شوند.

 

ـ جامعه­ي مدني به مثابه­ي فرايند تحقق‌پذيري ايده­ي مطلق دولت (هگلي)

 

در همين دوره است كه تعريف و تفسير ديگري از جامه مدني در مناسباتش‏ با دولت از سوي فيلسوف نامدار آلماني، فردريك هگل، به دست داده مي‌شود. وي، پس‏ از كانت، شايد نخستين و آخرين كسي باشد كه مقوله جامعه­ي مدني را به طور مشخص‏ از ديگاه فلسفي مورد نأمل و بررسي قرار مي‌دهد.

هگل، متأثر از آدام اسميت و استوارت، جامعه­ي مدني را "‌نظام نيازها"، يعني مدار توليد و تقسيم كار معرفي مي‌كند. او به خاطر تأكيد بر بُعد اقتصادي جامعه­ي مدني است كه آنرا "‌ جامعه­ي بورژوازي" يا Bürgerliche Gesellschaft مي‌نامد. او مسئله را به اين صورت طرح مي‌كند‌: "در حق، موضوع (ابژه object)، خود فرد است... در خانواده، موضوع، عضو خانواده است. در جامعه­ي مدني اين بورژوا يا Bürger است كه موضوع آن مي‌باشد." اما نزد هگل، جامعه­ي مدني، جامعه‌اي نيست كه در مرحله تاريخي معيني به وجود آمده باشد، در شرايطي كه بورژوازي به طبقه مسلط درآمده است -‌‌همانطور كه پس‏ از او ماركس‏ خواهد گفت‌‌-ـ بلكه لحظه‌ي تمايزي است ميان »خانواده« و »دولت«. انسان آزاد شده از بند خانواده به فرد بورژوايي تبديل مي‌شود كه قادر است با كار و ابتكار و فعاليت خود، نيازهاي خود را برآورده سازد. هگل، با اين كه به ندرت از واژه‌هاي خارجي استفاده مي‌كند، با توسل به كلمه­ي فرانسوي در

Der Bürger als bourgeois ، مي‌خواهد تأكيد كند كه ميان بورژوا و شهروند تفاوت قايل است. بورژواها تمام كساني را در برمي‌گيرند كه روي به خود دارند و براي منافع فردي خود مبارزه مي‌كنند. در حالي كه در مقابل، شهروندان تابع منافع عمومي مي‌باشند. به اين ترتيب، بورژواها تنها شامل كسبه و صنعتگران نبوده­اند بلكه همه‌ي كساني را در بر مي‌گيرند كه دل به امنيت و مالكيت خصوصي خود بسته‌اند.

گذار از حوزه­ي خانواده به گستره­ي جامعه­ي مدني يك زمان تمايز و جدايي است. انسان با جامعه­ي مدني و در جامعه­ي مدني، از وابستگي‌هاي خانوادگي آزاد و تبديل به فردي متكي به خود مي‌شود. يعني به صورت سوژه و يا عاملي در مي‌آيد كه هدف و غايت عملش‏، شخص‏ خود او مي‌باشد.

جامعه­ي مدني بورژوازي سه بعد متوالي دارد: ابتدا، يك وجه اقتصادي (نظام نيازها)، سپس‏ يك بعد قضايي يا حقوقي (قوانين) و سرانجام يك بعد نهادينه (دستگاه‌هاي اداري، اصناف و اتحاديه‌ها). هگل بر خلاف اقتصاددانان قرن 18، جامعه­ي مدني را تنها در بعد اقتصادي آن خلاصه نمي‌كند. از سوي ديگر، اگر دولت فراسوي جامعه­ي مدني قرار مي‌گيرد، اما آن را حذف نمي‌كند. حقوق فردي و مدني حفظ مي شوند و دولت هگلي به اين معنا كه حقوق شهروندي و جامعه­ي مدني را ملغا سازد، يك دولت توتاليتر نيست. هگل به نام برتري دولت، جامعه­ي مدني را محكوم نمي‌كند. اما نزد او، دولت ترجمان نهايي زماني است كه جامعه از تمايز و اختلاف به وحدت برين مي‌رسد. زيرا جامعه­ي مدني همچنان بستر تعارض‏ و تمايز است. منافع متفاوت خصوصي و فردي و گروهي در آن حاكم است. جامعه­ي مدني، در عين حال، راه را براي فرا رسيدن دولت هموار مي‌كند. جامعه­ي مدني، به اين معنا، "دولتي" بالقوه مي‌باشد، بدون انسجام، با تمامي اصطكاك‌ها و اختلافات دروني‌اش‏، "دولتي" كه جهان‌شمولي (universalisme) در آن هنوز متحقق نشده است. پس‏ غايت جامعه­ي مدني، دولت بالفعل است. يعني دولتي كه جهان‌شمولي و وحدت اراده را متحقق مي‌سازد. در حقيقت، در يك واپس‏نگري فلسفي، خانواده و جامعه­ي مدني، لحظه‌هايي از يك فرايند محتوم و تكاملي ايده­ي دولت را تشكيل مي‌دهند. ايده‌اي كه در اشكال پيشين و ناكاملش‏، ابتدا به صورت خانواده، سپس‏ در قالب جامعه­ي مدني و سرانجام در واقعيت دولت تجلي مي‌يابد. جامعه­ي مدني، به اين ترتيب، حذف نمي‌شود، وليکن براي "متحقق" شدن‌اش‏ نياز به دولت دارد تا در راستاي آن بر تضادها و تعارضات دروني خود چيره شود. پس‏ جامعه­ي مدني تابعي از دولت مي‌شود، تحت رهبريت و آمريت آن قرار مي‌گيرد و از اين طريق بر افق تنگ و محدود خود غلبه مي‌كند و به سوي جهان‌شمولي مي‌رود.

 

ـ ازخودبيگانگي‌هايي به نام «سياست» و «دولت» (ماركس‏)

 

انقلاب ماركس‏، دقيقاً در اين جا به وقوع مي‌پيوندد. در آن جا كه هگل با حركت از "ديالكتيك" جدايي جامعه­ي مدني از دولت، مي‌خواهد سنتزي به وجود آورد، يعني به وحدتي اعلا برسد كه دولت در آن نقش‏ اصلي، راهبر و تعيين‌كننده را ايفا كند. اما ماركس‏، بر خلاف هگل، دولت را، به مثابه­ي قدرتي مسلط بر جامعه و جدا از آن، محصول خود جامعه­ي مدني و ناشي از تضاد‌ها و تصادمات دروني آن مي‌داند. او، باز هم بر خلاف هگل، دولت را، به مثابه­ي پديداري تاريخي، موقتي، محو شدني و الغاپذير مي‌شمارد. انقلاب ماركس‏، به نظر من، در آن جا روي مي‌دهد كه دولت- باوري هگلي را "سرنگون" و "كله‌پا" مي‌كند. سياست يا پوليتيك به مثابه­ي چيزي موقتي، جدا از جامعه و بر جامعه، به نقد كشانيده شده است و نفي مي‌گردد. به جاي آن امر اجتماعي و پراكسيس‏ مي‌نشيند.

ماركس‏ با نقد فلسفه­ي سياسي هگل، نگرش‏ ويژه­ي خود را از جامعه­ي مدني عرضه مي‌كند. جامعه­ي مدني دربرگيرنده­ي مناسبات اجتماعي است. جامعه­ي مدني، بر خلاف تصور ايداليستي هگلي، "لحظه"‌اي از فرايند رشد ايده­ي مطلق دولت نبوده است بلكه همانا محصول شرايط مادي زيست و فعاليت افراد و روابط اجتماعي ناظر بر آن است. دولت، خود، لحظه‌اي است در تاريخ تكوين و تكامل جامعه­ي مدني و نه عكس‏ آن. پس‏، جامعه­ي مدني خود يك پديدار تاريخي است. در عصر سرمايه‌داري، خصلت اساسي آن، همانا خصلت روابطي است كه در جامعه حاكم است. جامعه­ي مدني عصر حاضر، جامعه­ي مدني بورژوازي است. نزد ماركس‏، واژه­ي هگلي Bürgerliche Gesellschaft حفظ مي‌شود و هم چنين نظريه­ي جدايي دولت از جامعه­ي مدني. دولت از طريق نهاد‌هاي بوروكراتيك خود واقعاً از جامعه و از شرايط مادي حيات انسان‌ها، متمايز و منفصل مي‌شود. "‌انسان‌ها نيروي اجتماعي خود را در شكل يك نيروي سياسي از خود جدا و بر خود حاكم مي‌كنند" (ماركس- ‌خانواده­ي مقدس). ماركس‏ تا آن جا در تاييد نظريه­ي جدايي هگلي پيش‏ مي‌رود كه در دهان او اين جمله را مي‌گذارد كه جامعه­ي مدني نه تنها از دولت جدا است بلكه حتا "بر عليه دولت" مي‌باشد. تقابل جامعه­ي مدني با دولت، ويژگي وضعيت معاصر است و مبناي آن چيزي نيست جز از خود- بيگانگي (alienation). جدايي جامعه­ي مدني از دولت به معناي دو پاره شدن انسان است. انساني كه ميان زندگي خصوصي و زندگي اجتماعي، ميان وجه شهروندي و وجه فردي بورژوايي‌اش‏، به دو تكه تقسيم و تجزيه مي‌شود.

ماركس‏، در راستاي ليبراليسم و هگليسم، ايده­ي جدايي جامعه­ي مدني از دولت را مي‌پذيرد. اما او، برخلاف ليبرال‌ها، آن را محتوم نمي‌شمارد و برخلاف هگل، غايت آن را نه در تحقق­پذيري دولت بلكه در نفي و لغو دولت و روابط سرمايه‌داري، يعني در مشاركت آزاد توليدكنندگان رها شده از آليناسيون‌هاي سياسي و اقتصادي مي‌داند.

اما، همان طور كه مي‌دانيم، موضوع اصلي كارزار ماركس‏، نه تئوري جامعه­ي مدني و نه تئوري دولت، بلكه آناتومي جامعه­ي سرمايه‌داري بود. زيرا بخش‏ اساسي فعاليت فكري او صرف نقد اقتصاد سياسي بورژوازي شده است. با اين همه، و به رغم قرائت‌هاي مختلف و متضادي كه مي‌توان از نظرات ماركس‏ به عمل آورد، از جمله قرائت‌هايي اقتصادگرايانه و فرجام‌شناسانه كه مورد تاييد ما نيست، سهميه­ي انقلابي ماركس‏ در بحث جامعه­ي مدني را مي‌توان در سه پربلماتيك همواره امروزي خلاصه كرد:

-‌‌ يكم، جدايي ميان جامعه­ي مدني و دولت يك پديدار تاريخي است و بنابراين دائمي و جاودانه تلقي نمي‌شود. "شرط‌بندي" ماركس‏ اين است كه فرايند چنين گسستي نه به ادغام دولت در جامعه­ي مدني و نه به جذب جامعه­ي مدني توسط دولت، بلكه به امحا و زوال دستگاه دولت خواهد انجاميد.

دوم، جامعه­ي مدني در عصر مدرن، فضاي مناسبات اجتماعي و ميدان تضادها و تناقضات اجتماعي و طبقاتي است. از اين رو، تقابل و تنازع تنها در روابط ميان جامعه­ي مدني و حكومت و قدرت سياسي جريان نداشته است بلكه در درون خود جامعه­ي مدني نيز عمل مي‌كند.

و سرانجام سوم، پرسشي‌است كه طبعاً از دو مسئله­ي فوق ناشي مي‌شود و آن اين است كه در روند تغيير و تحول اجتماعي، از روابطي آلينه به روابطي آزاد، در روند گذار از جامعه­ي تحت سلطه­ي سرمايه به جامعه­ي آزاد و رهانيده از چنين روابطي، عامل قدرت سياسي و دولت از چه اهميت و مقامي برخوردار است؟ به معناي ديگر، نقش‏ تغييرات در قدرت سياسي و حاكميت، نسبت به دگرگوني در مناسبات اجتماعي و در روابط متنوع ميان انسان‌هاي اجتماعي، تا چه اندازه اساسي و تعيين­كننده مي‌باشد؟ در تحليل نهايي پرسش‏ اساسي اين است‌: انقلاب سياسي يا انقلاب اجتماعي؟ و اگر پاسخ هر دوي آن­ها است، كدام يك از آن‌ها تعيين‌كننده هستند؟ مي‌دانيم كه هگل، ميان آن دو، دومي را برمي‌گزيند و آن هم به نفع دولت پروس‏! در مورد ماركس‏، به نظر من، حداقل در پرتو يكي از قرائت‌هاي ممكن او، مي‌توان گفت كه كفه­ي ترازو به سمت انقلاب اجتماعي خم مي‌شود.

 

ـ‌‌ جامعه­ي مدني، بستر هژموني‌طلبي سياسي و ‌ايدئولوژيكي (گرامشي)

 

پس‏ از ماركس‏، در جنبش‏ كمونيستي، تنها انديش‏مند به نام كه در باره­ي جامعه­ي مدني تأملي كرده و نظريه‌ي مدوني طرح كرده است، گرامشي مي‌باشد. وي جامعه­ي مدني را مجموعه­ي نهاد‌هاي خصوصي، مدرسه، سنديكاها، كليسا و غيره مي‌نامد. نزد او، دولت تنها نقش‏ سركوب را بازي نمي‌كند، بلكه آن نهاد‌هاي حقوقي خصوصي را نيز در بر مي‌گيرد كه نقش‏ ترويج ايدئولوژي حاكم را ايفا مي‌كنند. جامعه­ي مدني فضايي نيست كه پيش‏ از دولت به وجود آمده باشد، بلكه "‌پايه و اساس‏" و "‌مضمون اتيك" دولت را تشكيل مي‌دهد. جامعه­ي مدني، ميدان اعمال نقش‏ هژموني فرهنگي و سياسي و ايدئولوژيكي دولت است. به اين معنا، جامعه­ي مدني از نظر گرامشي، يك فضاي سياسي و ايدئولوژيكي است و نه صرفاً اقتصادي. جامعه­ي مدني، فضاي ساختارمند نهادها، محل تشكيل آن­ها و بستر رواج ايدئولوژي‌هايي است كه در جامعه عمل مي‌كنند و به جامعه شكل مي‌دهند. پس جامعه­ي مدني تنها زيربنا را تشكيل نداده است، بلكه در عين حال و عمدتاً عامل تعيين­كننده­ي روبناي جامعه مي‌باشد. گرامشي، بر خلاف نظريه‌هاي اقتصادگرايانه ماركسيستي و ليبرالي، بر اين باور است كه جامعه­ي مدني حوزه­ي تقابل ايدئولوژيكي و سياسي دولت است. نظريه‌هايي كه سال‌ها بعد، آلتوسر و ديگران در رابطه با تئوري دستگاه‌هاي ايدئولوژيكي دولت ارايه خواهند داد ملهم از اين برداشت گرامشي از جامعه­ي مدني است.

صرف‌نظر از اين كه با اين برداشت موافق باشيم يا نه، گرامشي در بحث جامعه­ي مدني خود يك مسئله­ي جديد و بديع را طرح مي‌كند كه در ادامه­ي پربلماتيك‌هاي ماركس‏، براي زمان ما، از اهميتي به سزا برخوردار است. گرامشي، به معنايي، نظريه هگلي- ماركسي جامعه­ي مدني بورژوازي را با زدودن رگه‌هاي نيرومند اقتصادگرايانه آن تصحيح و تكميل مي‌كند. نزد او، مبارزه­ي سياسي-ايدئولوژيكي تنها در يك مناسبات عمودي - ‌ميان جامعه­ي مدني و نهاد‌هاي حاكم بوروكراتيك- و يا طبقاني - ميان بورژوازي و پرولتاريا به مثابه­ي دو بلوك مشخص‏ اجتماعي- انجام نمي‌پذيرد، بلكه در سطح افقي و در مجموعه­ي عرصه‌ها و در تمامي نهاد‌هاي مختلف جامعه­ي مدني، از محيط كار و آموزش‏ گرفته تا اتحاديه‌ها، سنديكاها، مجامع فرهنگي، صنفي و غيره... اعمال مي‌شود. از اين رو مسئله­ي تصرف قدرت سياسي عملاً به پربلماتيك احراز هژموني سياسي- فرهنگي و ايدئولوژيكي در تك تك حوزه‌هاي فعاليت جامعه­ي مدني تحويل داده مي‌شود.