شيدان وثيق

 

چپ و جامعه­ی مدنی (3)

 

از فراموشی تا شيفتگی

چند تز از ديدگاه چپ ديگر و غيرسنتی

 

در بخش اول و دوم اين گفتار كه طي يك سخنراني در برلن در ماه فوريه­ي گذشته ايراد شد و در شماره‌هاي 27 و 28 طرحي‌نو درج گرديد، گفتيم كه:

1- جامعه مدني يا Societe civile در غرب، از نيمه­ي دوم قرن بيستم، به يكي از پديده‌هاي مهم سياسي، اجتماعي و اقتصادي زمانه­ي ما تبديل شده است. برآمدن مجدد نظريه­ي جامعه­ي مدني، در پي يك قرن فراموشي و غيبت، هنگامي رخ مي‌دهد كه فروپاشي نظام‌هاي توتاليتر در شرق و بحران سوسيال دمكرسي و ليبراليسم در غرب دو واقعه­ي اصلي پايان قرن بيستم ميلادي را تشكيل مي‌دهند.

موضوع جامعه­ي مدني، در عين حال، به يكي از چالش‏هاي نظري و فلسفي امروزي تبديل شده و تأمل بسياري از انديشمندان و فعالان جنبش‏هاي اجتماعي و انجمني را به خود جلب كرده است. به طوري كه موج شيفتگي نسبت به جامعه­ي مدني، به سراغ كشورهاي موسوم به "جهان سوم" و جامعه­ي تشنه آزادي و دمكراسي ما نيز آمده است.

2- تعابير و تفاسيري كه امروز در ايران، از سوي روشنفكران و صاحب نظران داخل كشور، چه لائيك و چه مذهبي، در مناسبت با مقوله­ي جامعه­ي مدني ارايه مي‌شود، در مجموع، ترسيم مشخصات يك جامعه­ي قانون‌مند و دمكراتيك است تا تبيين پرسش‏انگيز‌هاي بنيادين و مفهوم‌ساز آن.

3- مقولهي جامعه­ي مدني، در طول تاريخ حيات و تطورش‏، از روم باستان تا امروز، همواره يك مسئله­ي خاص‏ و گوهرين را مطرح كرده است كه ما آن را مناسبات تعارضي و تقابلي ميان زوجين جامعه­ي مدني- ‌‌دولت ناميديم و بررسي تاريخي تغيير و تحول اين مناسبات را مورد توجه قرار داديم. با اين كه جامعه­ي مدني، هيچگاه يك معناي شفاف، خالي از ابهام و يگانه‌اي نداشته است و فرايند تعريف آن هرگز سيري ممتد، بدون رجعت و گسستي را طي نكرده است، ما سه دوران تاريخي متفاوت را در مفهوم‌سازي جامعه­ي مدني تميز داديم‌:

1- دوران يگانگي با دولت، كه از طرح پيش‏‌مفاهيم حقوقي جامعه­ي مدني در روم باستان آغاز مي‌شود و تا اختراع مفهوم مدرن آن در قرن هفده، ادامه دارد. در اين مرحله، جامعه­ي مدني هم فضاي خصوصي و شهروندي و هم حوزه­ي حاكميت و دولت را توأماً در برمي‌گيرد.

2- دوران جدايي جامعه­ي مدني از دولت و استقلال‌ آن در سده‌هاي هفده و هجده. در اين دوره است كه مقوله­ي جامعه­ي مدني از قيموميت دولت و حاكميت سياسي رها مي‌شود. به جاي جامعه­ي مدني در برگيرنده­ي قدرت سياسي، جامعه­ي مدني متمايز و منفك از آن مي‌نشيند كه مضامين و ويژگي‌هاي خود را دارا است. در اين دوران، ما سه جريان فكري متفاوت و متضاد را تميز داديم: ليبراليسم انگليسي- اسكاتلندي، دولت‌گرايي هگلي و سوسياليسم يا جامعه‌گرايي ماركس، در يكي از قرائت‌هاي ممكن آن كه مورد تأمل ما است.

اكنون، در آخرين بخش از گفتارمان، تاريخچه­ي مقوله­ي جامعه­ي مدني را در دوران سوم، يعني قرن بيستم، ادامه مي‌دهيم و در اختتام، به بهانه­ي جمع بستن، تزهايي را، از ديدگاه چپ ديگر و غير سنتي، به بحث مي‌گذاريم.

 

1- قرن بيستم: از فراموشي تا شيفتگي.

 

به جز گرامشي، شايد بتوان گفت كه از نيمه­ي دوم قرن نوزدهم تا دهه­ي هفتاد قرن بيستم، يعني تقريباً بيش از صد سال، كمتر انديش‏مند و نظريه‌پردازي، به ويژه در جنبش سوسياليستي، يافت مي‌شود كه تأمل و تعمقي بر جامعه­ي مدني كرده باشد. در اين دوران، مقوله­ي جامعه­ي مدني از دستور كار نظري و عملي نيروها، فعالان و احزاب سياسي تقريباً به طور كامل خارج مي‌شود. آن چه كه در دوره­ي انقلاب كبير فرانسه رخ داد، يعني ناپديد شدن مقوله­ي جامعه­ي مدني از ادبيات سياسي و انقلابي اين كشور، چيزي كه ما غيبت صغراي جامعه­ي مدني ناميديم، اين بار، به ويژه در قرن بيستم، قريب هفتاد سال دوام مي‌آورد.

 

‌غيبت كبراي جامعه­ي مدني.

 

اگر كه در زمان انقلاب كبير فرانسه، ايدئولوژي "ملت واحد" جامعه­ي مدني را نفي و "‌حذف‌" مي‌كند، در دوراني كه عمدتاً از انقلاب اكتبر روسيه آغاز مي‌شود، ايدئولوژي "دولت كارگري" و يا "دولت تمام خلقي" است كه جامعه­ي مدني را قرباني بينش‏ توتاليتر و تام و تمامي از جامعه مي‌كند.

در يك استنتاج كلي، علت ناپديد شدن پرسش جامعه­ي مدني در طول اين سال‌ها را مي‌توان در فرادستي نظري و عملي دو نظام سياسي- ‌ايدئولوژيكي، از يك سو مكتب سويتيك و كمينترني و از سوي ديگر بينش سوسيال دمكراتيك دانست. در اين دوره، اغلب روشنفكران، جامعه­شناسان و انديشمندان، حتا آن­هايي كه غيرچپ و ليبرال هستند، يا مرعوب اين دو نظام نظري- عملي مي‌شوند و يا حداقل سخت تحت تأثير و نفوذ آن قرار مي‌گيرند. اين دو بينش، با اين كه هر كدام خصوصيات و عمل‌كرد‌هاي متمايز خود را داشته و از بسياري جهات با هم متفاوت و متضاد‌اند، اما، در اساس و در جوهر خود، هر دو از يك آبشخور فلسفي تغذيه مي‌كردند: ماركسيسم هگلي يا هگليسم ماركسي. هر دو، البته يكي بيش از ديگري، اهميتي ممتاز و تعيين‌كننده براي نقش قيمانه­ي دولت، قدرت سياسي قايل بودند. هر دو، رستگاري اجتماعي و نيل سريع به آن را به شكرانه­ي رهبريت رسولانه­ي نيرو، حزب راهبر جامعه و يا پيش‏قراولي ميسر مي‌دانستند كه هم صاحب "علم و دانش اجتماعي" بود، هم مدعي نمايندگي از "طبقه­ي تا به آخر انقلابي" و هم، مهمتر از همه، خود را تجسمي از "حركت محتوم و سد ناپذير تاريخ" مي‌پنداشت و مي شناساند. (كائوتسكي و لنين)

 

مرگ اول جامعه­ي مدني‌: "‌جامعه منم"

 

در منظومه­ي نظري برخاسته از انقلاب اكتبر روسيه، جامعه­ي مدني نقش حلقه­ي گمشده را ايفا مي‌كند. بر حسب اتفاق نيست كه لنين، در مجموع آثار خود، تنها در يك جا نامي از جامعه­ي مدني مي‌برد و آن هم به مناسبت تفسيري از خانواده­ي مقدس ماركس است. در بينش لنيني- استاليني، پديدار جامعه­ي مدني، در مفهوم تقليل يافته و ناقص اقتصادي‌گرايانه‌اش، يعني جامعه­ي مدني بورژوازي، با استقرار ساختمان ادعايي سوسياليسم و گذار ادعايي به كمونيسم در شوروي، تنها بايد ملغا مي‌گرديد و ملغا نيز شد و البته همراه با آن تمامي حقوق و آزادي‌هاي فردي، شهروندي و دمكراتيك نيز حذف گرديدند. به اين سان، در نظام‌هاي برخاسته از چنين بينشي، دولت و جامعه در هم ادغام مي‌شوند، قدرت اجرايي، قضايي، قانوني و ايدئولوژيكي در يك حزب واحد و حاكم متمركز و متحقق مي‌شوند. اين خصلت اصلي نظام توتاليتر را ترتسكي به طرزي داهيانه در واپسين سطور كتاب استالين خود، كه با ضربه­ي مهلك تبر "پدر خلق" ناتمام مي‌ماند، چنين تشريح مي‌كند:

«"دولت" منم»، اين جمله­ي لويي 14‌ام، در مقايسه با واقعيت‌هاي رژيم توتاليتر استالين تقريباً حكم يك فرمول ليبرالي را دارد. لويي 14‌ام تنها خود را با دولت اين‌هماني مي‌كرد. پاپ‌هاي روم خود را هم با دولت و هم با كليسا اين‌هماني مي‌كردند، البته صرفاً در دوران حكومت‌هاي زميني. دولت توتاليتر اما، از سزارها و پاپ‌ها، به مراتب جلوتر مي‌رود، زيرا تمامي اقتصاد كشور را نيز در آغوش‏ خود مي‌كشد. در مباينت با "شاه‌-‌ خورشيد" (لقب لويي 14‌ام)، استالين  الحق مي‌تواند به گويد‌: ‌"‌جامعه، منم" (ترتسكي در استالين).

 

مرگ دوم جامعه­ي مدني: ائتلاف سوسيال دمكراتيك

 

از سوي ديگر، گرايش سوسيال‌دمكراتيك نيز (از كائوتسكي و برنشتاين...‌تا سوسيال دمكراسي استحاله يافته پس از جنگ جهاني دوم)، به رغم مباينت‌اش با سوسياليسم روسي، در اساس، طرح سياسي و اجتماعي كم و بيش مشابهي را دنبال مي­کند و راهنماي كار خود قرار مي‌دهد. در كانون منظومه­ي آن، "دولت رفاه يا اجتماعي"، با اتكا به ائتلاف حزب سوسياليست و ‌سنديكاي كارگري و به مدد حضور يك بخش عمومي و مقتدر اقتصادي (در دوره­ي بازسازي پس از جنگ و خصوصيات فرايند توليد سرمايه‌داري و انباشت سرمايه و هم‌چنين پروسه­ي اجتماعي كار در آن زمان...)، مي‌رود تا قيموميت جامعه را با ايجاد اشتغال كامل، تأمين رفاه عمومي و تحقق رشد، توسعه و عدالت اجتماعي، برعهده گيرد.

به اين ترتيب، در هر يك از اين دو نظام فكري و عمل­كردي، جامعه­ي مدني كم و بيش قرباني پندار و ايدئولوژي‌اي مي‌شود كه توسعه­ي سياسي، اقتصادي و اجتماعي را تنها و يا عمدتاً در هدايت امور از بالا و در پناه دولت ميسر مي‌داند. ولي، در اواسط نيمه­ي دوم قرن بيستم، اين دو جريان عظيم تاريخ معاصر ما، هم در بنياد‌هاي فلسفي و ايدئولوژيك مقاومت‌ناپذيرش‏ و هم در عمل­كرد‌هاي اقتصادي و اجتماعي ناكامش، با بحراني ژرف و بنيان‌كن مواجه مي‌شوند. به طوري كه يكي - ‌جريان سوسياليسم واقعاً موجود- ‌در بلوك شرق از بن فرو‌مي‌‌پاشد و ديگري - جريان سوسيال دمكراتيك- در سوسيال- ليبراليسم متعارف كنوني در كشورهاي اروپاي غربي مستحيل مي‌شود. در نتيجه، از بطن ويرانه‌هايي كه اين دو نظام به جاي گذاشته‌اند، شرايط برآمدن و رونق دو باره­ي جامعه­ي مدني و تعاطي نظري در باره­ي آن فراهم مي‌شود. از اين پس، جامعه­ي مدني به معناي فعاليت نهاد‌هاي اجتماعي، خودمختار، جدا از دستگاه‌هاي بوروكراتيك و مستقل از حكومت و احزاب سياسي و در مفهوم دخالت‌گري شهروندان در امور خود، در تمامي عرصه‌هاي اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و سياسي، مطرح مي شود.

 

طعنه­ي تاريخ‌: عروج جامعه­ي مدني از... شرق توتاليتر

 

در دهه­ي 1870، انديشه­ي ضرورت و اهميت جامعه­ي مدني، نخستين بار در بلوك شرق و در لهستان، از سوي مخالفان و معترضاني طرح مي‌شود كه حول جنبش همبستگي Solidarnosh، مقاومت در برابر حزب حاكم توتاليتر اين كشور را در شكل اعتراضات سنديكايي- ‌سياسي و مستقل از حكومت، سازمان مي‌دهند. طعنه­ي تاريخ در اين جا است كه مقوله­ي جامعه­ي مدني هگل و ماركس به ياري پيكار بر عليه نظامي مي‌شتابد كه ظاهراً مباني اصلي و هستي خود را از آن­ها اخذ كرده است‌: "ماركس بر عليه ماركس" برمي‌خيزد! سرانجام، جنبش فكري و عملي جامعه­ي مدني بر عليه نظام‌هاي سوسياليستي واقعاً موجود در شرق، موجي برمي‌انگيزاند كه دامنه‌ي آن از دهه­ي 1980 تا كنون، سراسر جوامع غربي و فراسوي آن­ها، كشورهاي جهان سوم را نيز دربر مي‌گيرد.

 

بحران «‌دولت رفاه» در غرب و «دولت استبداد» در شرق

 

بازخيزي جامعه­ي مدني در كشور‌هاي سرمايه‌داري غربي و عروج آن در ديگر مناطق جهان از جمله در ايران جمهوري اسلامي را چگونه مي‌توان توضيح داد؟ اين پرسشي است كه در جاي خود بايد عميقاً مورد تأمل قرار گيرد و در اين مختصر ما تنها اكتفا به طرح كلياتي مي‌كنيم.

در جوامع غربي، خيزش‏ مجدد جامعه­ي مدني، هم در نظريه و هم در عمل اجتماعي، محصول فروپاشي اسطوره­ي دولتي بخشاينده (Etat providence) است كه خود نيز محصول بحران اقتصادي، بحران «‌سياست»، بحران «نمايندگي» و سرانجام بحران بي‌كفايتي صاحبان قدرت، برنامه‌ريزان، بوروكرات‌ها و تكنوكرات‌ها در حل و فصل مشكلات مردم و معضلات اجتماعي است. امروز، نزد متفكران و فعالان جنبش‏هاي اجتماعي در دمكراسي‌هاي غربي، پديدار جامعه­ي مدني به معناي رشد فزاينده­ي انجمن‌هاي غيردولتي و فعاليت‌هاي اتحاديه‌اي و انجمني، تمركززدايي سياسي و اداري، تقسيم و توزيع مسئوليت‌ها در پيكر اجتماعي و توسعه­ي اقتصاد خصوصي، تعاوني و مشاركتي، پذيرفته و شناسانده مي‌شود. در يك كلام و بنا بر پاره‌اي از نظريه‌هاي امروزي در باره­ي جامعه­ي مدني، چون مباحث هابرماس، به جاي جامعه­اي بي‌‌روح كه تحت قيموميت دولتي فرادست قرار دارد، جامعه‌اي مدني، بر حول روابط افقي و مراوداتي بايد احداث شود كه در آن كثرت‌گرايي و "‌فضيلت"‌هايي چون خلاقيت، آزادي، خود‌جوشي، خودگرداني، مراوده و مشاركت حاكم باشد.

اما در كشورهاي جهان سوم، در آمريكاي لاتين، در پاره‌اي از كشورهاي آفريقايي و در آسيا، از جمله در ايران، برخاستن جنبش‏هاي فكري و عملي در طرفداري از جامعه­ي مدني ريشه در عواملي گوناگون دارد كه شايد عمده‌ترين و تعيين‌كننده‌‌ترين آن­ها را بتوان در عامل بحران ايدئولوژي‌ها و سياست‌هاي استبدادگرايانه در اين سامان‌ها مشاهده كرد. در شرايطي كه بحران راه‌كارهاي سنتي، چه راست و چه چپ سنتي، به عيان خصلت ساختاري خود را به نمايش گذارده است، در شرايطي كه سياست‌ها و برنامه‌هاي متكي بر اقتدار دولت و يك حزب يا يك قدرت سياسي حاكم، با شكست‌هايي مفتضحانه روبه­رو شده است، در شرايطي كه ايدئولوژي‌هاي سنتي چون ناسيوناليسم، اسلاميسم، ليبراليسم و "كمونيسم" واقعاً موجود، هر بار كه بر اريكه­ي قدرت نشسته‌اند، نه يك بار بلكه متوالياً، فاجعه‌آفريني كرده‌اند... اقشاري بيش از پيش وسيع از مردم اين سرزمين‌ها، روي به ايفاي نقشي مستقل و خودمختار آورده­اند، دل از اميد بستن به امكان تغييرات از بالا، از جانب قدرت‌‌داران امروزي و يا قدرت‌طلبان فردا، برمي‌كنند.

در ايران، در پي پنجاه سال استبداد شاهنشاهي پهلويستي، يكي از عواملي كه موجب استقبال اقشار وسيعي از مردم از توسعه جامعه­ي مدني در مفهوم عام يك جامعه­ي آزاد و دمكراتيك شده است، حاكميت بيست سال استبداد اسلامي است كه همواره با تجاوز به ابتدايي‌ترين حقوق مدني و بشري مردم ايران توأم بوده است. علاوه بر اين­ها، به نظر مي­رسد كه يك فاكتور اجتماعي- طبقاتي نوين در جامعه­ي كنوني ما عمل مي‌كند كه بيش‏ از پيش‏ بايد آن را در تحليل‌هاي خود مورد توجه قرار دهيم. و آن رشد و گسترش اقشار مياني و تحصيل‌كرده و كارآمد شهري است كه به صورتي فزاينده خواهان ايفاي نقش مستقل اجتماعي، اقتصادي و حتا سياسي در جامعه مي‌باشند. و اين در حالي است كه در برابر اين اقشار، ساختار سياسي و اقتصادي عقب‌مانده‌ و عتيق چون نظام قيم‌‌سالار اسلامي و ديگر موانع و "بلوكاژ‌هاي" ساختاري قرار دارد كه راه رشد و شكوفايي آن­ها را كاملاً مسدود مي‌كند. شركت وسيع اين اقشار نوپاي بورژوازي كوچك و خرده‌‌بورژوازي شهري در انتخاب محمد خاتمي به رياست جمهوري اسلامي ايران و استقبالي كه، به خصوص اينان، چندي پيش، از انتخابات شوراها به عمل آوردند، در عين حال، بيان و ترجمان خواسته‌هاي طبقاتي و مدني و "بازشناسي فردي و اجتماعي" (هگل) اين اقشار مي‌باشد. بررسي ضروري اين پديدار نوين اجتماعي در جمهوري اسلامي ايران امروز، نياز به پژوهش‏ي جامعه­شناسانه دارد كه مي‌تواند در خور بحثي ديگري باشد.

 

2- چهار تز در چالش با پرسش­انگيز‌هاي جامعه­ي مدني

 

اكنون، در پرتو بحثي كه ارايه داديم، چند نكته را به عنوان جمع‌بندي و به صورت تز‌هاي پيشنهادي مطرح مي‌كنيم. جامعه­ي مدني كدامين پرسش‏انگيزهاي نظري و عملي را در برابر چپ غير سنتي قرار مي‌دهد تا در فرايند چالش با آن­ها امر بازسازي خود را تحقق بخشد؟ در اين راستا ما چهار مقوله­ي نظري- عملي را به بحث مي‌گذاريم:

 

مقوله­ي اول: «فرايند خود- ختاري و خود- رهايش اجتماعي»

 

ما نشان داديم كه يكي از مباني تعريف كنند و مفهوم‌ساز جامعه­ي مدني در طول تاريخ، مسئله‌انگيز يا پربلماتيک مناسبات آن با دولت، قدرت حاكمه، سلطه (domination) و آليناسيون سياسي (Alienation politique) بوده است. در ضمن نيز تصريح كرديم كه همواره بر سر تعيين اين مناسبات، اختلاف‌ها وجود داشته و جدال نظري و عملي درگرفته است. جذب جامعه­ي مدني توسط دولت - ديدگاه دولت‌گرا و توتاليتر- و يا تقليل جامعه­ي مدني به امر خصوصي و اقتصادي - ديدگاه ليبرالي- ‌‌و يا سرانجام، آن چه كه مي‌تواند موضوع شرط‌بندي چپ نو قرار گيرد و ماركس آن را در مانيفست حزب كمونيست، عروج "جامعه‌‌ي مشاركتي" مي‌نامد كه در آن "تكامل آزادانه­ي هر فرد شرط تكامل آزادانه­ي همگان است".

به نوبه خود، ما از «فرايند خود- مختاري و خود- رهايش اجتماعي» سخن مي‌رانيم. با طرح اين مقوله، ما نمي‌خواهيم تنها يك افق اتوپيايي و آرماني را طرح كرده باشيم كه تأثيري مشخص و بلاواسطه بر مبارزات و خواسته‌هاي روزمره­ي مرحله­ي تاريخي كنوني مردم ما ندارد. بلكه در اين تز، نظريه و عملي را مي‌خواهيم طرح كنيم كه از هم اكنون و نه صرفاً در آينده‌اي نامعلوم، پروژه­ي پيشنهادي اجتماعي- سياسي چپ سوسياليستي براي جامعه­ي كنوني ايران مي‌باشد. جامعه‌اي كه در آن انسان‌ها، بي آن كه نيرويي از خود را فراسوي خود قرار دهند، آن را حاكم و مسلط بر خود كنند و خويشتن خود را تحت آليناسيون سياسي آن درآورند، رأساً، مستقلاً، خودمختاراً و مشاركتاً با هدف تصرف امور و تصاحب سرنوشت خود، اقدام مي‌كنند. در هر گام عملي و در هر سطح از مبارزه و در هر مقطع تاريخي، مشغله اصلي و معمايي چپ سوسياليستي بايد اين باشد كه از خود پرسش كند كه چگونه شيوه و «سياست» و سبك كاري را بايد اتخاذ كند تا شهروندان، خود، تأسيس‏كننده، تشكيل‌دهنده و سوژه­ي اصلي هرگونه تغيير و تحول اجتماعي شوند. از اين ديدگاه، تمامي روش‏ها و تدابير سنتي نسبت به نهاد‌هاي جامعه­ي مدني و جنبش‏هاي اجتماعي مبتني بر تسلط بر آن­ها، تبديل آن­ها به زير مجموعه­ي احزاب سياسي خود و سرانجام تضعيف و تحديد استقلال و خودمختاتاري آن­ها، مردود و مطرود مي‌باشد.

 

مقوله­ي دوم: «فضاي مشاركتي، تعارضي و كثرت‌گراي اجتماعي»

 

ما نشان داديم كه يكي ديگر از مباني مهم و تعريف‌ساز جامعه­ي مدني، چندگانگي و تمايزهاي دروني آن است. آيا اين‌ها خصايلي نيستند كه باني ديناميسم، خلاقيت و تحول جامعه مي‌شوند؟ در اين صورت، نگاه سنتي، حتا از موضع چپ، نسبت به يگانگي، اتحاد و انسجام اجتماعي و تلاش براي ايجاد جامعه­ي آرماني مبرا از تضاد، تقابل و تعارض، كه افسانه‌اي بيش نيست، سخت زير سؤال مي‌رود. به نوبه خود در اين جا ما، با وام گرفتن از جامعه‌شناس‏ فرانسوي پيِر بورديو، مقوله «فضاي متعارض اجتماعي» (Espace social conflictuel) را به كار مي‌بريم.

اين مفهوم اجتماعي ارجاع به گستره‌اي ميكند كه:

1- در آن تنها يك قشر يا طبقه و يا يك نوع پراتيك خاص عمل نمي‌كند.

2- افراد، اقشار و گروه‌هاي مختلف با پراتيك‌هاي متفاوت در يك فرايند اجتماعي و در مناسباتي پيچيده و چندگانه با همديگر و در برابر نهاد‌هاي مسلط قرار مي‌گيرند.

3- آن چه كه ويژگي اين فرايند را تشكيل مي‌دهد و مقوله فضا را معين و مشخص مي‌سازد، مناسبات بر اساس امتزاج و تفرق، تجانس و تفاوت، تفاهم و تنازع مي‌باشد كه توأماً با هم عمل مي‌كنند و از اين طريق ديناميسم دروني و آفرينندگي فضا را به وجود مي‌آورند.

4- و سرانجام، اين فضا از لحاظ شكل و محتوي، كثرت‌گرا و چند بعدي است به اين معنا كه هم شامل مبارزه­ي مطالباتي و ‌اقتصادي مي‌شود و هم اجتماعي و مدني، هم فرهنگي و سياسي و هم انقلابي و دگرديسانه. و اين دگرديسي نيز، توأماً هم دگرگشتي خود فضا و مناسبات دروني آن و افراد شركت‌كننده در آن است و هم دگرگشتي مناسبات ميان فضاي اجتماعي و نهاد‌هاي مسلط.

در يك جمع‌بندي كلي و به طور مشخص‏تر مي‌توان فضاي اجتماعي را محل تلاقي سه زيرفضا دانست. زيرفضاي اپوزيسيوني- انتقادي- دگرديسانهي روابط اجتماعي، زيرفضاي آزمون خودمختاري و خودگرداني و زيرفضاي تبادل و تقابل نظري. اين سه، توأماً و در اشتراك با هم، معنا و مفهوم فضاي اجتماعي را مي سازند.

 

 مقوله­ي سوم: «نفي "سياست" وافعاً موجود و اعمال آن به شيوه­اي ديگر»

 

ما نشان داديم كه يك ديگر از مباني جامعه­ي مدرن، مناسبات آن با «سياست» به معناي رايج، مدرن، شناخته شده و واقعاً موجود آن مي باشد. يعني «سياست» به معناي غير يوناني- سوفسطايي آن، به معناي انديشه و پراتيكي "سياسي" كه از افلاطون، پدر متافيزيك، تا كنون، به استثناي پارانتزهاي تاريخ كوتاه چون "گسست ماركس"، همواره فرمانروايي كرده است و مي­كند. يعني «سياست» به مفهوم امري خاص و ناشي از تقسيم كار اجتماعي ميان شهروندان و كاست سياسي، هيئتي ويژه كه نه تنها شامل دستگاه بوروكراتيك حاكمه مي­شود بلكه احزاب سياسي و سياست­پيشگان را نيز در بر مي­گيرد. و در عين حال «سياست» به معناي ذهنيت و عمل­كردي كه نقش تعيين كننده و اصلي در تغيير و تحولات اجتماعي را در تصرف قدرت سياسي و اعمال آن مي­داند. در اين جا نيز، ما به نوبهي خود از «نفي سياست واقعاً موجود»، از «تصرف مجدد سياست توسط مردم»، از "بازسازي سياست به معناي اصيل و والاي آن" و بالاخره از «سياس­كاري به شكل­ها و شيوه­هاي ديگر» سخن مي­رانيم. و اين به معناي گسست راديكال از سنت ايدئولوژيك و فرهنگي جان سخت است كه از ديرباز تا به امروز، «سياست» را تنها يك حرفه مي­شمارد، كه «سياست» را تنها در اختيار و توانايي سياست­بازان و سياست­پيشگان مي­پندارد، كه «سياست» را تنها در قلمرو انحصاري احزاب، شخصيت­ها و گروه هاي سياسي مي­گمارد. در عين حال، به معناي مقابله با تفكر و عمل­كردي است كه مي­خواهد جامعه­ي مدني را در مدار مطالبات اقتصادي و خواسته­هاي صنفي محصور و محدود كند. «عمال سياست  به گونه­اي ديگر» از سوي چپ غير سنتي، يعني پاي­بندي به دمكراسي مشاركت، به دمكراسي به معناي مداخله و مشاركت مستقيم عموم، به پلوراليسم بحث و گفت­وگو، تبادل و تقابل نظر، به دمكراسي مراودات، به اعمال شفافيت و علنيت در تمام زمينه­ها و عرصه­هاي مبارزه و فعاليت سياسي و اجتماعي، به حضور و شركت مستقيم در نهادها و جنبش‏هاي جامعه­ي مدني در سطوح مختلف و هم ياري فروتنانه در رشد و توسعه­ي آن­ها و سرانجام به تعيين كننده و گوهري شمردن آن تغييرات و دگرگوني­هاي اجتماعي كه در مناسبات ميان انسان ها برقرار مي­شود... در مناسبات روزمره­ي اجتماعي­شان، در محيط كار و توليد، در حوزه­ي آموزش، فرهنگ و بهداشت، در گستره­ي زندگي و در مبارزه...

 

مقوله­ي چهارم: «نفي فرمانروايي قوانين بازار و سود»

 

سرانجام، همان طور كه در بخش‏هاي پيشين طرح كرديم، يكي ديگر از مباني تعريف­ساز جامعه­ي مدني، مناسبات نزديك آن با اقتصاد جامعه مي­باشد. حوزه­اي كه همواره "چشم اسفنديار" جنبش سوسياليست از بدو تأسيس آن در قرن نوزده تا كنون بوده است. به اين معنا كه سوسياليست ها، در گونه­گوني­شان، همواره درميدان چالش اقتصادي با سرمايه داري، در آن جا كه پربلماتيک ارايه­ي بديل در مقابل اقتصاد سرمايه داري مطرح است، هميشه ناكام و مردود از اين آزمون بيرون آمده اند. مي­دانيم كه در اصل، جامعه­ي مدني، از جمله در حراست از مالكيت خصوصي، بازار و آزادي بخش اقتصاد فردي و خصوصي، در برابر دخالت و دست اندازي بوروكراتيك دولتي تعريف شده است. اما اين امر، در عين حال، به منزله آزادي نامحدود جولان سرمايه، رقابت­هاي افسارگسيخته، حاكميت بلامنازع قانون ارزش و بازار، جست­وجوي بي­حد و حصر سود و در نتيجه به معناي استثمار و ستم اقتصادي و طبقات و رشد بي­عدالتي­هاي فاحش اجتماعي است كه امروزه در همه­ي كشورهاي جهان سرمايه­داري شاهد آن مي­باشيم. از سوي ديگر تجربه­ي سوسياليسم دولتي نيز نشان داده است كه اقتصاد و مالكيت و برنامه­ريزي بوروكراتيك دولتي نه تنها راه خروج از بن­بست سرمايه داري نمي­باشد بلكه نابساماني­ها و بي­عدالتي­ها را در شكل­ها و ابعادي ديگر، و چه بسا بسيار وخيم­تر، استمرار و شدت مي­بخشد. در اين جا ما "نفي فرمانروايي بازار و سود" را طرح مي­كنيم. و اين شرط بندي، به اين معنا است كه جامعه­ي مدني مي­تواند، در عين حال، فضاي مبارزه و چالش پروژه­هاي مختلف و متضاد اقتصادي باشد. البته و بي­ترديد با حركت از واقعيت ها، شرايط عيني، مادي، فرهنگي و تاريخي موجود، با توجه به ممكنات واقعي و انصراف­ناپذير و در عين حال، با توجه به "ناممكنات" ذهني وليكن واقعاً ممكن. جامعه­ي مدني مي­تواند فضاي آزمون تجارب نوين در زمينه­ي كنترل و تصاحب مردمي اهرم­هاي توليد و اقتصاد، فضاي مشاركت توليدكنندگان در تعيين برنامه­ها و سياست­هاي اقتصادي و مالي و تشخيص اولويت­ها و استفاده­ي صحيح از منابع و امكانات و ظرفيت­ها... باشد. و اين همه نه با معيارهاي صرفاً اقتصادي­گرايانه و سودآورانه بلكه با محور قرار دادن انسان، بهبود شرايط زندگي، كار و محيط زيست او و با قرار دادن خواسته­ها و نيازهاي واقعي او در كانون همه­ي تصميم­گيري­ها.