شيدان وثيق

رد «سياست»

 

"من هرگز كار سياسي نمي‌كنم"... "من تنها مرد سياسي آتن هستم." سقراط

 

"... زماني دراز آدميان پراكنده مي‌زيستند چون هنوز شهري به وجود نيامده بود. از اين رو همواره دستخوش حمله­ي درندگان بودند و از آنان آسيب مي‌ديدند زيرا اگر چه به ياري فن­هاي گوناگون وسايل زندگي خود را مانند خوراك و مسكن فراهم مي‌ساختند ولي از پايداري در برابر جانوران درنده ناتوان بودند. از اين رو كوشيدند تا گرد هم آيند و شهر و روستا بسازند... ولي همين كه در ججايي گرد آمدند به آزار يكديگر پرداختند زيرا از هنر كشورداري و اصول زندگي اجتماعي بي‌بهره بودند. ناچار از يكديگر جدايي گزيدند و پراكنده شدند و دو باره دستخوش آزار درندگان گرديدند.

زئوس چون نوع بشر را در آستانه­ي نابودي ديد، به وسيله هرمس شرم و عدالت را به روي زمين فرستاد تا به واسطه­ي آن آدميان با يكديگر پيوند يابند و در جامعه‌ها نظم و قانون برقرار شود. هرمس از زئوس پرسيد: «شرم و عدالت را ميان آدميان چگونه تقسيم كنم؟ همان سان كه هنرها و فن­هاي گوناگون تقسيم شده است؟ تقسيم فنون و هنرها به اين گونه است كه مثلاً هنر پزشكي چون به يك تن داده شده براي گروهي كه از آن بي‌بهره‌اند كافي است. فنون ديگر نيز به همين قاعده تقسيم شده است. آيا در تقسيم شرم و عدالت از اين روش پيروي كنم يا همه را از آن­ها برخوردار سازم؟» زئوس گفت: «چنان تقسيم كن كه همه از آن­ها بهره‌مند شوند زيرا اگر اين فضيلت‌ها در انحصار تني چند قرار گيرند، جامعه پايدار نخواهد ماند...»

از اين رو، سقراط گرامي. همه­ي مردم، از جمله آتنيان، معتقدند در جايي كه هنر معماري يا فني ديگر موضوع بحث باشد تنها چند تني كه در آن هنرها استادند حق دارند در بحث و شور شريك شوند. و اگر كسي كه از آن هنرها بي‌بهره است بخواهد اظهار نظر كند، چنان كه گفتي او را تحمل نخواهند كرد و از نظر من نيز حق همين است. ولي آن جا كه مشاوره­ي سياسي در ميان باشد، يعني موضوعي كه شرط اظهار رأي در آن بهره‌مندي از شرم و عدالت و خويشتن‌داري است، همه­ي مردمان اجازه اظهار نظر دارند زيرا همه مردمان از اين قابليت‌ها برخوردارند و اگر جز اين بود جامعه پايدار نمي‌ماند. پس، سقراط، اين است علت آن تفاوت."          پروتاگوراس

"نخست، وظيفه­ي فلسفه، فلسفه‌اي در خدمت تاريخ است كه آنگاه كه خود- بيگانگي انسان در پيكره­ي مقدسش فاش شده است، خود- بيگانگي را در پيكره­ي نامقدسش بر ملا‌سازد. به اين سان، نقد آسمان به نقد زمين، نقد مذهب به نقد حقوق و نقد الاهيات به نقد سياست بدل مي‌شود..."

"‌تنها زماني‌كه انسان نيروهاي خود را به مثابه­ي نيروهاي اجتماعي شناخته و سامان دهد و نيروي اجتماعي را به صورت نيروي سياسي از خود متمايز نسازد، تنها در آن هنگام است كه رهايش بشري انجام مي‌پذيرد."  ماركس

 

قرن «سياست» و... مرد هزار چهره

 

در شماره­ي سي و ‌يكم طرحي نو، بحثي پيرامون يكي از گروه‌هاي چپ خارج از كشور داشتيم. در آن جا، با تأكيد بر ويژگي اين گروه - از جمله بر خصلت فرقه‌اي، تمامت‌خواه و مريد ‌و مرادي آن- طرح كرديم كه اين گونه سازمان‌ها همواره در بن‌بستي عملي و نظري دست و پا مي‌زنند. آن­ها با بحران‌هايي متناوب روبه­رو مي‌شوند كه همگي از يك تناقض اساسي برمي‌خيزد: ناسازگاري روزافزون ميان هدف‌ها و ادعاهاي اعلام شده كه مباني هويتي و هستانه­ي آن­ها را تشكيل مي‌دهند و واقعيت‌هاي متنوع و سرسخت اجتماعي و تاريخي. در ضمن در همان جا تصريح كرديم كه اين دوگانگي و تناقض ميان حرف و عمل- البته شايد با شدت كمتر ولي به هر رو به مثابه­ي يك بيماري مزمن، آشكار يا نهان‌‌- شامل حال ديگر سازمان‌هاي چپ كه خود ما نيز جزيي از آن­ها مي‌باشيم و به طور كلي همه­ي احزاب سياسي راست و چپ مي‌گردد.

در همان مقاله نيز تأكيد كرديم كه جنبش چپ در مجموع با بحراني سه‌گانه روبه­رو است‌: بحران «سياست» ، بحران تحزب سياسي و بحران پروژه­ي اجتماعي. در اين قلمياري، ما به بحث اول خواهيم پرداخت و دو ديگري را در فرصت‌هاي آينده مورد بررسي قرار دهيم. 

در اين جا، تلاش ما اين است كه نشان دهيم بحران نام­برده بسي ژرف و ساختاري است. به اين معنا كه سررشته­ي آن را نبايد، از نظر ما، به طور عمده در معلول‌ها، در شكل­هاي فعاليت‌ سياسي، در شعارها و برنامه‌ها، در جغرافياي سياسي خاص و يا در شرايط ويژه­ي اجتماعي جُست... چه امروزه در همه جا آشكار شده است كه بحران فعاليت سياسي، در مجموع، همه­ي احزاب سياسي را در كام خود فرو برده است. در نتيجه، به عقيده­ي من، ريشه­ي مشكل را بايد در خود «سياست» يعني در مفهوم و تعريف پذيرفته شده و شناخته‌شده­ي آن و در نتيجه در عمل ناگزير ناظر بر آن و ناشي از آن، جست­وجو كرد. به بيان ديگر، بحران عمل سياسي واقعاً موجود در جهان امروز، در تمامي طيف آن، از راست تا چپ، به طور اساسي ناشي از اين يا آن "انحراف" از سياست "راستين"، محصول اين يا آن وضعيت عيني و يا اين يا آن رهبري نابكار نبوده بلكه حاصل پديده‌اي است كه، از ديرباز تا كنون، «سياست»اش ناميده‌ايم و «‌فلسفه»اي براي آن اختراع كرده‌ايم. بر مدار آن مي‌زيييم و مي‌انگاريم، خطابه مي‌گوييم و خطابه مي‌شنويم، رساله مي‌نويسيم و رساله مي‌خوانيم، برمي‌گزينيم و برگزيده مي‌شويم، رهبري مي‌كنيم و رهبري مي‌شويم، قرباني مي‌دهيم و قرباني مي‌كنيم و در يك كلام، همواره طبق اصول دين آن عمل كرده­ايم و عمل مي‌كنيم.

سده­ي بيستم را بايد عصر صعود و سقوط «سياست» ناميد و الحق جايزه­ي قرن را به «مرد سياسي» اهدا كرد. مي‌گوييم «مرد»، زيرا وي براي زن در نمايشنامه­ي «سياست»، هميشه و علي‌العموم، «نقش‏ افتخاري» را در نظر گرفته است. وليکن در اين جا، «مرد سياسي» ما هزار و يك نقش‏ و چهره دارد.

ابتدا، در سپيده­دمان قرن، با نقاب دولت ملي (Etat -nation) ظاهر مي‌شود. قهر "مشروع"، متمركز و قانوني را جانشين غداره‌كشي فئوداليته‌ها مي‌كند. به اين سان، «مرد سياسي» جهان‌روا (universel) در تمايز با «شهروند» خصوصي (citoyen)، از دل انقلاب‌ها و حوادث قرن هجدهمي، عصر عروج بورژوازي، متولد مي­شود. «امر» دولت Etat بر «امر» مدني civil مستولي مي‌شود. هگل بر روحي از ماركس، بر آن روح هوادار جامعه­ي آزاد- مشاركتي- خودنهادينه- خود‌گردان ماركس، چيره مي‌گردد.

در شباب قرن، «مرد سياسي» با چهره­ي "دفاع ملي" آشكار مي‌شود. بي‌پروا در خطابه‌ها براي "صلح" و "برادري ملل" اشك تمساح مي‌ريزد و در خفا جهان را با هم‌كيشان خود تقسيم مي‌كند و به اين سان جنگ را تدارك، لباس رزم را بر تن "هم‌ميهنان" مي‌كند. «مرد سياسي» ما، در اين اثنا، با چهره‌اي ديگر نيز وارد صحنه مي‌شود. كارگران را همواره موعظه مي‌كند كه "ميهن ندارند"... اما!! سر بزنگاه، آن جا كه حرف و عمل قرار است با هم ملاقات كنند، كارگران را فرا مي­خواند تا بر كارگران نشانه روند.

«مرد سياسي» ما اكنون با حجاب انقلابي و "پرولتاريايي" وارد عمل مي‌شود. دشمن قسم خورده­ي سرمايه، مبلغ "حكومت رنجبران"، منادي رهايي و برابري است. وليکن از آني كه بر اريكه­ي قدرت مي‌نشيند، به نام "قدرت كارگري"، قدرت را از كارگران بازمي‌ستاند، به نام "الغاي سرمايه"، سرمايه را تحكيم و "عمومي" (دولتي) مي‌كند، به نام "پاسداري از انقلاب"، آزادي را توقيف و در گولاگ‌ محبوس‏ مي‌كند، به نام "منافع جمعي" و تحت لواي يك ايدئولوژي تمامت‌خواه و كثرت‌زدا، فرد را از فرديت انساني، از هويت فردي خود تهي، برده­ي ديوان مي‌كند. 

اكنون «مرد سياسي» ما، با رأي دمكراتيك عوام پيشواي مردم مي‌شود. به شكرانه­ي تمكين توده، كرنش "فيلسوف"، و مماشات "دمكراسي‌ها"، "نبرد" موعود را آغاز مي‌كند. سرزمين خود را تنگ شمرده است، جهان را مي‌طلبد. يك دم، كوره‌هاي نژادكشي را از كار بازنمي‌دارد تا "‌نژاد برتر" را مستولي كند.

سپس‏ نيمروز قرن بر بام ويرانه‌هايي كه "مردان سياسي" پيشين به جاي گذاشته‌اند، فرامي‌رسد. «مرد سياسي» ما اين بار نيز با نقاب‌ها و "ايسم"‌هاي گوناگون وارد عمل مي‌شود. به نام دفاع از "منافع غرب"، لشكر مي‌كشد تا از تتمه­ي مستعمرات خود حراست كند. به نام ملت و استقلال، تحصن مي‌كند، روزه مي‌گيرد، تحريم مي‌كند، ملي مي‌كند، مقاومت مي‌كند، كودتا مي‌كند، جنگ مي‌كند، مذاكره مي‌كند، سازش‏ مي‌كند، مصالحه مي‌كند... و هر بار در رأس‏ "مبارزه­ي آزاديبخش" و نهضت "ملل ستمديده"، سرنوشت آن­ها را رقم مي‌زند. در همين گيرودار نيز، «مرد سياسي» ما تحت لواي "انقلاب"، "براندازي"، "سوسياليسم" و "كمونيسم"، براي "رهايي خلق"، دست به مبارزه مي‌زند، مخفي مي‌شود، پارتيزان مي‌شود، به مشي سياسي- توده‌اي روي مي‌آورد، افشا مي‌كند، افشا مي‌شود، ترور مي‌كند، ترور مي‌شود، زنداني مي‌شود، زنداني مي‌كند، شكنجه مي‌شود، شكنجه مي‌كند، شهيد مي‌شود، به شهادت مي‌رساند و پاره‌اي بزرگ از او نيز، با چشم اميد بستن به قبله‌گاه‌هاي "نوين"، عامل و مهره­ي بي­اختيار «سياست» اردوگاهي و دستورالعمل‌هاي "پدر خلق‌ها" مي‌گردد. در جايگاه اپوزيسيون و اقليت، طالب آزادي براي دگرانديشان و خلق‌سالار است، در جايگاه متفوق و اكثريت، دگركش و خودسالار مي‌شود.

اكنون ديگر آفتاب قرن به غروب خود نزديك شده و «مرد سياسي» ما همواره با نقاب‌ها و نقش‏هاي گوناگون و كمتر ناشناخته، صحنه­ي بازي «سياست» را ترك نمي‌كند. چه او براي اين حرفه به دنيا آمده و كار ديگري از او ساخته نيست. در يك جا به نام "‌دولت رفاه" Etat providence، تسكين‌بخش‏ بي‌عدلتي‌هاي نظم سرمايه‌داري مي‌شود و در جايي ديگر در قالب "آزادي كسب و كار" عنان را از گرده­ي سرمايه چموش برمي­دارد. در يك جا به نام دين و خدا، چونان قساوتي مي‌كند كه خدا[ي خود] را نيز بنده نيست، در جايي ديگر به نام قوم، محشر قوم­كشي برپا مي‌كند...

 

"ده فرمان" «مرد سياسي»

 

شمه‌اي كه در بالا، از هزار و يك چهره­ي «مرد سياسي» به دست داديم، به هيچ رو به معناي آن نبود كه نقاب‌ها را در هم نورديم، هم‌سطح، هم‌وزن و هم‌سان نشان دهيم. چه در اين صورت، نقض آن غرضي مي­شود كه در پي آن هستيم. يعني نشان دهيم كه «سياست»، آن طور كه خلق گرديده، تعريف شده است و عمل مي‌شود، در يكي از مختصاتش، يك­سان نگري است، هم‌سنگ سازي است، حذف «دگر» است، الغاي چندگانگي و تكثر (پلوراليسم) است. در حالي كه، با طرح «مرد سياسي» هزار چهره، مدعي آنيم كه «سياست»هاي متعدد، متفاوت و گاه متضاد، همه از يك جوهر و ريشه نشأت مي‌گيرند، همه از يك كانون مركزي الهام مي‌پذيرند، همه از يك آبشخور تغذيه مي‌كنند. و اين آن چيزي است كه ما اصول دين سياست واقعاً موجود مي‌ناميم و در «ده فرمان» جاودانه­ي «مرد سياسي»، مشخص مي‌كنيم: «سياست»، در مفهوم سنتي، رايج و شناخته شده­ي آن يعني 1- فن و دانش. 2- هنر حكومت كردن. 3- تقسيم كار اداره‌‌كننده- اداره‌‌شونده. 4- حوزه­ي فعاليت دولت، احزاب سياسي، پارلمان... 5- ابزارسازي. 6- جباريت كلام سياسي. 7-"قهر مشروع" و تغلب. 8- استبداد حقيقت و خرد. 9- پاراديگم منزه. 10-  يگانه كردن چندگانگي.

به اين سان، چالشي كه ما را در آستانه هزاره­ي سوم به مبارزه مي‌طلبد، نه اصلاح «سياست» و يا تغيير آن و يا ترميم آن و يا جايگزين كردن آن توسط «سياست»ي ديگر و بهتر... بلكه نقد و نفي و نسخ آن است. گسست ريشه‌اي و راديكال از آن است. مسئله بر سر ايجاد "چيز"ي ديگر نيست كه بايد در «جايگاه» «سياست» بنشيند، بلكه برانداختن آن «جايگاه» است. مسئله بر سر تلاش‏ پرسش‏ انگيزانه در هم‌ياري با روندي (processus) است كه در اشكال و مقياسي‏ معين، از هم اكنون و حي و حاضر در جامعه حضور دارد و عمل مي‌كند و «سياست»، همواره در طول تاريخ، با بهره جويي از شرايط عيني و ذهني، حركت، رشد و توسعه­ي آن را محدود، مسدود و منكوب كرده است. و آن روند، عروج «شهروند- متفكر- مداخله‌گر- اجتماعي» است، برآمدن فعاليت اجتماعي آزاد و مشاركتي، خود- مختار autonome، خود- ‌گردان auto-gestionnaire و خود- نهادينه‌ساز  auto-institutionnel است. اما پيش‏ از آن كه به اين مطالب بپردازيم، بايد آگاه باشيم كه رد «سياست» با قطعيتي كه مورد توجه ماست، تنها از راه «كشتن پدر» و به سرانجام رساندن اين قتل، امكان­پذير است.

 

اندر ضرورت "قتل پدر"

فرويد با حركت از يك فرضيه­ي داروين به اين نتيجه رسيد كه انسان‌ها در ابتدا در طايفه‌هايي بدوي كوچك زندگي مي‌كردند. در آن جا، پير‌ترين مرد طايفه، از روي حسادت، هر گونه رابطه­ي جنسي- ‌به غير از خود- ‌با زنان را ممنوع كرده بود. اين پير مرد همه­ي زنان طايفه را در انحصار خود قرار داده بود و فرزندانش را، يكي پس از ديگري، از محل دور مي‌كرد تا مبادا با آن زنان آميزش كنند. و اين وضعيت ادامه داشت تا روزي كه حادثه­اي بسيار مهم رخ مي‌دهد، به طوري كه شايد از همان لحظه است كه بشر پاي به تمدن گذارده است:

"روزگاري، فرزنداني كه توسط پدر رانده شده بودند، گرد هم جمع مي‌شوند. پدر خود را مي‌كشند. سپس پدر خود را مي‌خورند. با اين عمل، آن­ها به موجوديت پدرسالاري طايفه­ي خود پايان مي‌بخشند. با مجتمع شدن، آن­ها به قدرت خود پي‌مي‌برند و به انسان‌هايي پر جد و جهد تبديل مي‌شوند به طوري كه موفق به انجام اموري مي‌گردند كه تا آن زمان از عهده­ي آن برنمي‌آمدند. به احتمالي شايد پيشرفتي... اختراع سلاحي جديد در آن­ها اين احساس برتري را به وجود آورده بود... خوراك توتمي totem، اين اقدام فراموش نشدني و جنايت‌كارانه، اين نخستين جشن بشريت، شايد نقطه­ي آغاز بسيار از پديده‌هاي بشري باشد: سازماندهي‌هاي اجتماعي، قيود اخلاقي، مذهب..." (فريد، توتِم و تابو).

توتمي كه موضوع بحث ما است، توتمي كه از دوران كهن تا كنون همواره تحت نفوذ و سلطه فراگيرنده­ي آن قرار داريم، «سياست»ي است كه افلاطون، «پدر» و خالق و صاحب اصلي آن مي‌باشد. افلاطوني كه سوفسطائيان (چون پروتاگوراس) را به خاطر دشمني با انديشه­ي شهروند- مداري‌شان، بي‌رحمانه مي‌راند، در تقابل با پوليس و دموس، «سياست» را به مثابه­ي فن و دانشي اختصاصي اختراع مي‌كند، از آن، «فلسفه»اي مبتني بر فرمان‌روايي- فرمان‌برداري «مي‌سازد» و سرانجام اصول ديني را به حكم "حقيقت" و "خرد"، تجويز و ترويج مي‌كند. به طوري كه تا امروز، به رغم تغيير و تحول در فكرت سياسي از چهارصد قبل از ميلاد، به رغم پاره‌اي مقاومت‌ها و تلاش‏هاي ناقص‏ و ناكام  در "قتل پدر"، از جمله از سوي اسپينوزا، ماركس و آرنت كه در اين بحث به نمونه­ي دوم اشاره خواهيم كرد، ما همچنان بر مدار نظام ساخته و پرداخته شده­ي "استاد اول"، در باره­ي سياست فكر مي‌كنيم، آن را با شرايط عيني و زماني خود انطباق مي‌دهيم و بنا بر احكام آن عمل مي‌نماييم. پس تا زماني كه "قتل پدر" را به پايان قطعي نرسانده‌ايم، تا زماني كه انديشه و عمل خود را از نيروي جاذبه­ي منظومه­ي فلسفي- متافيزيكي افلاطوني خارج و رها نساخته‌ايم، همواره در چنبره­ي مفاهيم (concepts) و تعاريف او و ديگر فلاسفه‌ و نظريه‌پردازاني كه آن­ها نيز در بستر و در راستاي همان نظام متافيزيكي انديشيده‌اند و نقادي كرده‌اند -كساني چون ارسطو، اوگوستن، ماكياول، هابز، هگل، كائوتسكي، لنين و...- «سياست» را خواهيم انديشيد و «سياست» را به عمل خواهيم آورد و در نتيجه جز تكرار و تقليد و احتمالاً "اصلاح" يعني در حقيقت جز باز توليد همان «سياست»، كاري نكرده­ايم و نخواهيم كرد.

 

ساختار‌شكني «سياست»

 

آن چه كه در زير، از رساله­ي مرد سياسي افلاطون برگزيده‌ايم، عصاره­ي آن چيزي است كه وي «علم سياست» episteme politike مي‌نامد. مضموني كه، به زعم ما، در خطوط عمده و اساسي‌اش، همواره تا كنون، در عرصه­ي تفكر سياسي، خواه در غرب و خواه در شرق، مفهوم «سياست» را تشكيل داده است.

در اين "ديالوگ افلاطوني" ميان بيگانه و سقراط جوان كه با سقراط اصلي تنها تشابه اسمي دارد، پرسش اين است كه سياست چيست؟ و مرد سياسي كيست؟ و بيگانه كه در حقيقت نظر افلاطون را بيان مي‌دارد، چنين پاسخ مي‌دهد: 

"بيگانه: گفتيم كه سياست و سلطنت، هنري است.

سقراط‌ج: آري.

بيگانه: و اين هنر، هنر به طور كلي نيست بلكه نوعي خاص از هنر است، و از اين رو آن را از هنر‌هاي ديگر جدا كرديم و گفتيم كه هنر داوري و فرماندهي است.

سقراط‌ج: آري.

بيگانه: هنر فرمان‌دهنده را نيز به دو بخش تقسيم كرديم كه يكي به موجودات بي­جان فرمان مي‌راند و ديگري به جانوران، و به همين ترتيب تقسيم را دنبال كرديم تا به اين جا رسيديم بي آن كه دمي هنر و دانش را از نظر دور بداريم. منتها تا اين دم هنوز نتوانسته‌ايم بفهميم كه هنر سياست و سلطنت شناسايي چيست؟

سقراط‌ج: درست است.

بيگانه: پس مي‌بيني اگر بخواهيم به سخنان پيشين خود وفادار بمانيم، ناچاريم تصديق كنيم كه سياست و حكومت ربطي به كمي و بسياري، يا اجبار و آزادي يا توانگري و تنگدستي ندارد بلكه فقط بايد علمي خاص باشد.

سقراط‌ج: هرگز از سخن پيشين دست بر نخواهم داشت.

بيگانه: پس اينك بايد دقت كنيم تا ببينيم در كداميك از اشكال حكومت مي‌توانيم دانش مربوط به حكومت بر مردمان را، كه دشوارترين و ومهمترين دانش­ها است، پيدا كنيم. آري بايد اين شناسايي را پيدا كنيم تا ببينيم كدام كسان را كه به دروغ ادعاي سياست­مداري مي‌كنند بايد از پادشاه خردمند راستين جدا سازيم؟

سقراط‌ج: البته بايد چنين كنيم.

بيگانه: گمان مي‌كني در جامعه، توده­ي مردم مي‌توانند آن علم را به دست آورند؟

سقراط‌ج: چنين امري محال است.

بيگانه: ولي در شهري كه ساكنانش هزار تن‌اند شايد صد يا پنجاه تن پيدا شوند كه بتوانند آن علم را به حد كمال به دست آورند؟

سقراط‌ج: پس آن علم بايد آسانترين و ساده‌ترين علم‌ها باشد! مي‌دانم كه در ميان هزار تن يوناني چنين عده‌اي پيدا نمي‌شوند كه در بازي نرد استاد باشند تا چه رسد به سياست و سلطنت، و فراموش‏ نكنيم كه بايد، چنان كه در آغاز بحث گفته‌ايم، كسي را كه داراي اين هنر است مرد سياسي و پادشاه بناميم خواه به راستي زمام حكومت را به دست داشته باشد و خواه نه. 

بيگانه‌: خوب شد اين نكته را به ياد آوردي. پس نتيجه‌اي كه از اين سخن برمي‌آيد اين است كه هنر فرمانروايي درست را فقط در يك يا دو تن و به هر حال در عده­اي بسيار قليل مي‌توان جست.

سقراط‌ج: بي‌گمان.

بيگانه‌: و اين عده­ي قليل را - خواه فرمانروايي ايشان بر مردم با ميل و اختيار مردم باشد و خواه بر خلاف ميل مردم، و خواه از روي قانون اساسي مدون فرمان برانند و خواه بي قانون و خواه تنگدست باشند و خواه توانگر- فقط به اين شرط مردان سياسي به معني راستين خواهيم شمرد كه فرمانروايي ايشان از روي دانش‏ و هنر صورت گيرد...

سقراط‌ج: درست است.

بيگانه: پس فقط جامعه‌اي را مي‌توان داراي حكومت درست دانست كه كساني كه در آن حكومت مي‌كنند داراي شناسايي راستين باشند نه شناسايي خيالي، و هيچ فرق نمي‌كند كه كسان از روي قانون حكومت كنند يا بي قانون، و حكومتشان بر مردم با ميل و اختيار مردم باشد يا بر خلاف ميل مردم، و توانگر باشند يا تنگدست، زيرا هيچ يك از اين عوامل شرط درستي حكومت نيست. 

سقراط‌ج: درست است.

بيگانه: و اگر فرمانروايان براي پاك ساختن جامعه كساني را بكشند يا تبعيد كنند، يا براي كوچكتر ساختن شهري جمعي را مانند انبوهي از زنبوران عسل به جايي ديگر بفرستند و يا براي بزرگ ساختن كشور جمعي را از بيرون به كشور بياورند، تا هنگامي كه همه اين كارها را از روي عدالت و علم و به اين منظور انجام مي‌دهند كه جامعه را از حال بدي كه دارد به حال بهتر درآورند، با توجه به اين شرايط، شكل حكومت اين كشور را يگانه شكل خوب و درست خواهيم شمرد..." (دوره­ي آثار افلاطون، ترجمه لطفي- كاوياني، مرد سياسي، 292 تا 294)