شيدان وثيق

رد سياست(2)

 

1- رد «سياست» به معناي فن و دانش

 

افلاطون با تحكم به اين كه «سياست»، علم Episteme  politik و فني Techne politike ويژه است، با طرح اين كه شهر- داري "حقيقي" از چنين دانش و فني برمي‌تابد و در نتيجه "سياست‌مدار راستين" كسي است كه صاحب "شناسايي راستين" باشد، نه تنها خصومت بي‌حد و حصر خود را نسبت به بينش شهروند- مداري سوفسطاييان نشان داد (نگاه كنيد به نظر پروتاگوراس در باره­ي سياست، در صدر اين مقاله، و اختلاف فاحش آن با نظر افلاطون در فرازي كه از "مرد سياسي" آورده‌ايم)، نه تنها كمر به نابود كردن آزمون شهر- ‌داري دموس آتن بست، بلكه تعريفي از «سياست» به جهانيان عرضه داشت كه همواره تا امروز مورد پذيرش غالب كساني قرار دارد كه پيرامون «سياست» مي‌انديشند، مي‌نويسند، نظريه­پردازي مي‌كنند و يا دست به عمل مي‌زنند. «سياست» اكنون، به حرفه و تخصصي درآمده است كه در دانشگاه‌ها و نهاد‌هاي مربوطه تدريس مي‌شود. پاره‌اي از "مردان سياسي" نيز اين دانش را در بوته­ي عمل فرا مي‌گيرند. به اين  ترتيب، "كادر"‌هاي سياسي آينده كشور آموزش مي‌بينند و پس از طي مدارج لازم و اخذ ديپلم سياسي (يا فراگيري ديپلماسي!!)، براي ورود به "صحنه­ي سياست"، «ساخته» مي‌شوند. امروز، به بركت تعريف افلاطون، ما صاحب نه يك رشته­ي خاص‏ و اختصاصي بلكه چندين رشته­ي تخصصي در باره­ي «سياست» مي‌باشيم‌: "علوم سياسي"، "جامعه‌شناختي سياسي"، "فلسفه­ي سياسي"، "اقتصاد سياسي"، "فرهنگ سياسي"، "حقوق سياسي"، "روانشناسي سياسي"، "ديپلماسي"... هر كدام از اين "فنون"، در حجره‌هاي جدا از هم، محدود به موضوع خود و متعصب نسبت به "حقيقت"‌هاي خود، آخرين "دست­آمده"‌هاي "نظري" و "علمي" خود را به شهروندان عرضه مي‌كنند.

با تبديل كردن امر اداره­ي امور جامعه به فن و دانش، نخستين جنايت "سياسي"‌اي كه مرتكب مي شويم، سلب مسئوليت از شهروندان است. اختيار مديريت اجتماعي به تملك و تصرف عده‌اي كه "صاحب" اين علم و دانش­اند، در‌مي‌آيد. اگر اين درست است كه شرايط عيني و تاريخي تقسيم كار اجتماعي ميان اداره‌كنندگان و اداره شوندگان را به وجود مي‌آورد، با علمي و فني دانستن «سياست»، تقسيم كار نام­برده توجيه نظري پيدا مي­كند، مطلق مي‌شود و مشروعيت ايدئولوژيك پيدا مي‌كند. به اين  معنا كه ذهنيت مسلط و حاكم بر جامعه، علت اختصاصي و انحصاري شدن امر اداره­ي امور اجتماعي را در سرشت ويژه­ي انديشه­ي ناظر بر آن وانمود مي‌سازد. يعني در انديشه‌اي كه متكي بر علم و دانشي خاص است كه "توده­ي مردم" قادر به كسب آن نمي‌باشد. پس تنها عده­اي قليل (يك نفر به زعم افلاطون، پادشاه- ‌فيلسوف، و يا يك كاست سياسي در عصر امروز) مي‌توانند، با اشراف بر اين علم و دانش، به جرگه­ي "سياست‌مداران" بپيوندد.

با تبديل كردن «سياست» به علم، امر اداره­ي امور جامعه از فضاي باز فكرت عمومي، اظهار نظر شهروندان، بحث و گفت‌و‌گو و مشاجره­ي آزاد مردم اخراج مي شود و به درون اماكن دربسته و تحت حاكميت علم، "حقيقت" و "خرد" منتقل مي‌شود. از حوزه­ي باز نسبيت، شرط‌بندي، آزمون و ناايقاني ربوده مي‌شود تا در بازداشتگاه احكام مطلق، استعلايي و تغيير‌ناپذير توقيف شود. به اين ‌سان، جباريت "حقيقت"، ايقان و "خرد" بر مشاوره­ي آزاد، چالشانه، نامسلم و شورايي-آگورايي، مستولي مي‌شود. به اين ‌سان، چندگانگي و پلوراليسم جاي خود را به يگانگي و يكساني مي‌دهد. به اين ‌سان، ديكتاتوري پاراديگم منزه و نمونه‌سازي‌هاي ملهم از "حقيقت برين" راه را بر فرآيند‌ها، طرح‌ها و مسيرهاي، متفاوت، متغاير، نامتجانس و گونه‌گون مسدود مي‌كند. اما پيش از آن كه به بررسي و رد هر يك از اين وجوه «سياست» واقعاً موجود بپردازيم، نبايد فراموش كرد كه افلاطون حكمي ديگر نيز مي‌دهد. وي موضوع آن علم و فن را نيز مشخص‏ مي‌كند‌:‌‌ سياست، "هنر فرمان‌روايي" و "دانش حكومت كردن بر مردم است". و جالب اين جا است كه دو هزار و چهار صد سال پس از مرگ «طبيعي» او، اين تعريف از «سياست» همچنان حكم «بسم تعالي» در تمامي لغت‌نامه‌ها و فرهنگ‌هاي سياسي عصر مدرن امروزي را دارد. "پدر" همچنان زنده است.

 

2- رد «سياست» به معناي هنر حكومت كردن

 

عظمت "كارستان" آتنيان در نوآوري آنان بود. نوآوري آن­ها در اين بود كه براي اداره­ي امور شهر خود، از نمونه‌هاي موجود حركت نكردند بلكه روابطي نوين را كشف و به آزمايش گذاردند. يكي از آن­ها، دموسكراتس يا قدرت مردم بود. «دمكراسي» آتني بر چهار پايه استوار بود‌: «برابري» شهروندان در اداره­ي امور شهر، نظام قرعه­كشي براي تصدي موقت مقام‌هاي اجرايي، مشاورت شهروندان در Agora و سرانجام مشاركت مستقيم آنان در Ecclesia. همه­ي اين­ها نمونه‌هايي جديد بودند كه نه در گذشته­ي يونانيان وجود داشت و نه در جاي ديگري يافت مي‌شد.

تخاصم افلاطون با «مكراسي» آتني از آن جهت به غايت «ارتجاعي» بود كه وي تحت اين بهانه كه در نظام دمكراسي، عوام نادان حكومت مي‌كند، الگوي نظم استبدادي despotique موجود در خانواده و زندگي خصوصي يونانيان، يعني فرمانروايي پدر خانواده را به عنوان عالي‌ترين نمونه، به عرصه­ي اداره­ي امور كشور، يعني به آن چه كه او politike ‌ناميد، انتقال داد. در نتيجه، شهروند- مداري سوفسطاييان و آتنيان كه از پاراديگم‌هاي موجود استبدادي حركت نمي‌كرد و براي نخستين بار همه­ي شهروندان را در اداره­ي امور شهر همسان و «برابر» isonomia مي‌دانست، تبديل به "حكومت" و "فرمان‌روايي" پادشاه- فيلسوف، والاترين‌ها، نخبگان يا اشرافيت Aristocrates گرديد.

عصر مدرن نيز، هر چند كه دست به تغييراتي در اشكال و ظواهر كار مي‌زند، اما، همواره در راستاي تعريف افلاطوني از «سياست»، سنت او را ادامه مي‌دهد. «سياست»، همانا هنر حكومت كردن بر ديگران توصيف مي‌شود. اما از لحظه‌اي كه اين تعريف از «سياست» را بپذيريم، خواه "حكومت"، به معناي حكم‌راني باشد يا حكم‌فرمايي و خواه واژه­ي غربي آن به مفهوم سكان‌داري كشتي مورد نظر باشد، به هر ‌رو، سه نتيجه­ي اصلي از آن حاصل خواهد شد. اول اين كه مجموعه­ي مناسبات ناظر بر اداره­ي امور كشور را به يكي از اجزاي آن، يعني حوزه­ي حكومت، و نه حتا مهمترين آن تقليل مي‌دهيم. دوم، با انجام آن، روابط آمرانه، دستوري و سلطه domination ‌را بر مناسبات ناظر بر اداره­ي امور كشور چيره مي‌كنيم. و سرانجام، با تبديل شهروند- مداري به حكومت- مداري، با قرار دادن حكومت در مركز، به جاي شهروند، شهروندان را از اداره­ي امور خود حذف و رابطه­ي حكومت‌كننده- حكومت‌شونده را حاكم و جاودانه مي‌كنيم. به اين سان، «سياست»، خود، تقسيم كار اجتماعي‌اي مي‌گردد كه مشاركت و دخالت شهروند- عامل- فاعل اجتماعي را نسخ و حاكميت و مديريت اقليت بر اكثريت را تثبيت مي‌كند.

 

3- رد «سياست» به معناي تقسيم كار اداره‌كننده- اداره‌شونده

 

تقسيم كاري كه در جوهر مفهومي »سياست« وجود دارد - فرمانروايي از سوئي و فرمانبرداري از سوي ديگر‌- نخستين بار توسط افلاطون در رد نظرات سوفسطايان )پروتاگوراس( مطرح مي‌شود. او براي هر گروه اجتماعي جايگاه و وظايفي معين و غير قابل تغيير يا تعويض را تجويز مي‌كند. در نظام افلاطوني، هر كس در پوليس داراي موضع و مرتبه­اي خاص‏ و ثابت است، به طوري كه از يك موضع به موضعي ديگر نمي‌تواند انتقال پيدا كند. فلسفه­ي افلاطون در باره­ي سياست نيز بر مبناي همين بينش سلسله‌مراتبي از جامعه استوار مي‌باشد. اين درک «تقسيم كاري» از «سياست» همواره تا امروز بينش حاكم را تشكيل داده است.

اين باور كه «سياست»‌ امري است تخصصي، داراي اين معنا است كه از يک سو اقليتي دانا و تصميم گيرنده وجود دارد كه خود عمل نمي‌كند و از سوي ديگر اكثريتي اجرا كننده وجود دارد كه نه دانا است و نه تصميم‌گيرنده. اقليتي مدير و مدبر و طراح مي‌شود و اكثريتي مجري بي­اختيار طرح‌ها و تدابير آن­ها. پس در اين «سياست»، به مثابه­ي تقسيم كار مبتني بر اداره‌كننده- اداره‌شونده، عمل اجتماعي مشترك و همگاني از دستور كار خارج مي‌شود و مديريت و تخصص‏ فرد يا گروه و يا كاستي معين جاي آن را مي‌گيرد. در اين جا، در اداره­ كردن امور، از فاعل، عامل و يا بازي­كن اجتماعي، در شكل نهادها و انجمن‌هاي جامعه­ي مدني، حتا در پيشرفته­ترين دمكراسي‌ها، سلب مسئوليت و اختيار مي‌شود. «سياست»، نهادهاي اجتماعي- مدني- مشاركتي را تا آن جا به رسميت مي‌شناسد كه از چهارچوب دفاع از منافع اقتصادي و صنفي و دفاع از خود پا فرا‌تر نگذارند. "امور سياسي" و طرح‌ريزي براي جامعه projetsocial جزو وظايف احزاب سياسي به شمار مي‌آيند و نهاد‌هاي جامعه­ي مدني و مشاركتي "صلاحيت" دخالت در اين امور را ندارند. به اين سان تقسيم كاري صورت مي‌گيرد كه طبق آن احزاب سياسي «سياست» مي‌ريزيند و «سياست» مي‌كنند و نهادهاي مستقل جامعه­ي مدني، به عنوان نيروي‌هاي فشار، در چهاچوب منافع صنفي خود عمل مي‌كنند. پس در يك كلام، فضاي مشاوره و مشاركت شهروندي، شورا، آگورا و اکلزيا، تبديل به كاخ پادشاه و رييس جمهور، كابينه وزير، مجلس وكلا، دفتر بوروكرات و ميز گرد تكنوكرات‌ها مي‌شود.

 

4- رد «سياست» به معناي فضاي فعاليت دولت، احزاب، مجلس...

 

با اين كه آرنت، بر خلاف ماركس، از سياستي «ديگر» صحبت مي‌كند و نه از نسخ آن، او در نقد بينش سنتي از «سياست»، مفهوم جانشيني ديگر را ارايه مي‌دهد كه با آن چه ما «خود- مديريت شهروندي» و يا «شهروند- مداري» مي‌ناميم، بسيار نزديك است. از اين رو در اين جا بحث او را به عاريت مي‌گيريم.

نزد آرنت، فضاي سياسي محدود به نهاد‌هاي دولتي نمي‌شود. اولي در دومي تحليل نمي‌رود. سياست از نظر آرنت در مبارزه براي قدرت، در بازي رقابت ميان احزاب سياسي و در مذاكرات پارلماني، يعني آن چه كه به طور  كلي و سنتي «كار سياسي» مي‌نامند، خلاصه نمي‌شود و حتا در آن­ها نيز تعريف نمي‌گردد. سياست در معناي آرنتي، فضايي Espace است كه در آن اجتماع انساني خود- نهادينه مي‌شود، خود را مكشوف مي‌سازد، بروز مي‌دهد و مي شناساند. سياست زماني وجود دارد كه ما جهان را با «ديگران»‌، ديگراني كه با ما متفاوت‌اند، تقسيم كنيم، با آن­ها به بحث و گفت‌و‌گو بنشينيم و با آن­ها دست به عمل زنيم. كار سياسي كردن به معناي آن است كه "مشاركت و تقابل ميان انسان‌هاي مختلف را بيازماييم". سياست در آنجايي وجود دارد - زيرا هميشه وجود ندارد و شايد هم به طور  استثنايي وجود داشته باشد‌- كه فضا‌هاي گفت‌و‌گو، ابتكار، خلاقيت و شور و مشورت جمعي وجود داشته باشد، كه هر كس، در مشاركت با هم‌‌نوعان خود، از فعاليت و دخالت‌گري اجتماعي، خشنود و راضي باشد و بتواند با ديگران چيزي را متحقق سازد كه به تنهايي قادر به انجام آن نيست.

به اين سان، سياست تنها در تالار مجلس، هيئت دولت و دفاتر احزاب سياسي... اعمال نمي‌شود. از نقطه نظر آرنت حتا، سياست به معناي واقعي آن عمدتاً بايد در جايي ديگر اعمال شود: در محافل عمومي، در محيط‌هاي تجمع و گفت‌و‌گوي شهروندان، در آگورا، در نزد اهالي شهر، در خيابان، در بازار، در ميادين و در فضاي كار و تلاش مردم است كه سياست بايد حضور يابد و اصالت خود را نشان دهد. پس بزرگترين فاجعه آن زماني رخ مي‌دهد كه شهروندان فضاي عمومي- سياسي را به نفع مدار بسته­ي زندگي خصوصي خود ترك و برای تازیدن سياست‌مداران خالي گذارند.

 

5- رد «سياست» به معناي "ابزار سازي"

 

كار سياسي به معناي "ساختن" Fabricqtion بر مبناي طرحي كه از پيش ريخته شده است، وجه ديگري از "سياست"‌ي است كه از ايده يا eidos افلاطوني بر مي‌تابد و به عصر مدرن كنوني منتقل شده است. سياست‌مدار، پيشه‌ور يا معماري مي‌شود كه بنا بر يك الگوي موجود، چيزي يا شكلي را مي‌سازد و عرضه مي‌دارد. «سازنده» كسي است كه مي‌داند چه بايد كند. از اين رو مي‌خواهد جهان را به صورتي درآورد كه از قبل تعيين و تبيين شده است. به اين  منظور از همه­ي وسايل و ابزار و از جمله از سلاح خشونت نيز براي رسيدن به هدف و غايت خود استفاده مي‌كند. «سياست» چون ساختمان مي شود، نياز به مهندس ساختمان دارد. مهندسي كه "طرح" ساختماني را مي­ريزد و كارگران را موظف به "اجراي" آن مي‌كند. پس «عمل»كردن در اين جا حذف مي‌شود و به جاي آن «اجرا» كردن مي‌نشيند. اجرا كردن يعني انجام كاري كه همه­ي زوايا و حدود و ثغور آن از پيش توسط مهندس مشخص‏ شده‌اند. اما، در مقابل، «عمل» كردن Agir به معناي آن است كه چيزي را كه مي‌خواهيم به وجود آوريم هنوز نامتعين، نامسلم و مبهم است. الگويي نداريم. بايد از هيچ، چيزي جديد كشف كنيم، همان طور كه يونانيان دموسكراتس را بدون كمترين پيشينه‌اي اختراع كردند. پس چنين عمل كردني، نياز به مشاركت دسته­جمعي دارد. نياز به بحث و گفت و‌گو و تبادل و تقابل افكار در سطح عموم و نه صرفاً در بين عده‌اي از خبرگان، دارد. در حالي كه، در بينش سنتي از «سياست»، جايي براي آزمودن مسير‌ها و راه‌هاي جديد و بديع كه غايت و مقصدشان نيز نامعلوم است، باقي نمي‌ماند. «سياست» هم مهندسان خود را دارد، هم طرح‌ از پيش ساخته شده­ي خود را و هم شناخت از آينده را. پس تنها نياز به اجراكنندگاني منفعل دارد كه وظيفه‌اي جز تقليد و رونويسي و در بهترين حالت تأييد و احتمالاً تصحيح رشته‌هايي كه ديگران تنيده‌اند، ندارند.

 

6- رد «سياست» به معناي جباريت "كلام سياسي"

 

«سياست»، لفاظي يا گفتمان discours خاص‏ خود را دارد. سخني كه انگيزه­ي وجودي و غايتش متقاعد ساختن مردم نسبت به «ايقان» خود مي‌باشد. پس چيزي را به بحث آزادانه نمي‌گذارد، پرسش­انگيزي problematique را مطرح نمي‌كند، ترديدي به خود راه نمي‌دهد، طرحي را به عنوان پيشنهاد در ميدان قضاوت و نقد و رد ديگران قرار نمي‌دهد، بلكه تنها در پي باوراندن و اقناع جبرانه است. پس به هر دستاويزي توسل مي‌جويد از جمله به كذب و ريا و تحديد و فريب و خشونت و ترور كلامي. گفتمان سياسي واقعاً موجود، ديالوگ نمي‌كند، تك‌گويي مي‌كند، «با» ديگران بحث نمي‌كند، «براي» ديگران موعضه مي‌كند، گوش فرا نمي‌دهد، گوش شنوا مي­طلبد، بحثي طرح نمي‌كند، شعار مي‌دهد و تبليغ مي­كند، گفت‌و‌‌شنود نمي‌كند، ارشاد مي‌كند، تبادل فكري نمي‌كند، سخن‌‌راني و سخن‌پردازي مي‌كند. در يك كلام، همواره در صدد آن است كه چيزي را كه خود تنها "حقيقت" مي‌پندارد با هر حيله و بند و بست نظري و كلامي، بقبولاند.

افلاطون از سلاح اسطوره براي اقناع persuation استفاده مي‌كرد. اسطوره‌اي كه با ايجاد رعب و وحشت و ترس از خدايان و آخرت و يا با برانگيختن عواطف و احساسات، «حقانيت» "ايده" را تحميل مي‌كرد، بي آن كه كمترين امكاني و روزنه‌اي براي مخالفت و مقاومت باقي گذارد. سپس سياست‌مداران بعدي فرارسيدند. آن­ها نيز به كمك خوفي كه امپراطوري يا مذهب بر مي‌انگيخت، جباريت لوگوس خود را اعمال كردند. و سرانجام، امروزه، آن ترسي كه اسطوره يا مذهب برمي‌افكند و انسان را به اطاعت از «كلام» وا مي‌داشت، جاي خود را به «ديسكور» سياسي مدرن داده است كه در آن اسطوره‌ و دين، زميني و سكولار شده‌اند اما همچنان جباريت خود را حفظ كرده‌اند. احكام خدايان آسماني و سپس ايزد يگانه و رسولانش، جاي خود را به «ايقان»ها، «فرمول»ها، «شعار»ها، «كليشه»ها، «اتيكت»ها، «برچسب»ها، «ايسم»ها، «واژه»ها، «برنامه»ها، «وعده»ها، «منحني»ها و «رقم»هايي داده‌اند كه جز تأييد و تسليم و تمكين راهي ديگر براي شهروند باقي نمي‌گذارند. امروز، ترس از نيستي و آخرت جاي خود را به ترس از انكار "حقايق برين"، "قوانين جهانشمول" و "حركت محتوم تاريخ"‌ي داده است كه يگانه مباشر آن­ها، «مرد سياسي» ما مي‌باشد و تنها او است كه خوبي را از بدي تشخيص‏ مي‌دهد و قادر است بشر را به سوي رستگاري رهنمون سازد...

 

7- رد «سياست» به معناي "قهر مشروع" و تغلب

 

يونانيان، از جمله، برابري isonomia را اختراع كردند. برابري نه به معناي امروزي آن كه با پسوند اجتماعي، اقتصادي يا حقوقي مشخص‏ مي‌شود، بلكه به مفهوم شركت مساوي همه در اداره­ي امور پوليس. زئوس، بنا به گفته­ي پروتاگوراس، به اين منظور فضيلت كشور‌-‌داري را برابرانه ميان همه آدميان تقسيم كرد تا آن­ها را از خود- ستيزي نابود‌كننده برهاند. پيش از افلاطون، پديده‌اي به نام «سياست» وجود نداشت. سوفسطايان، چون پروتاگوراس، از «مشاوره­ي همگان براي اداره­ي شهر» سخن مي‌راندند و به اين  علت نيز شهروندان را براي سخن‌وري rhetorique در صحن آگورا و اكلزيا تعليم مي‌دادند. اما، افلاطون «مشاوره­ي عمومي» را باطل دانست و به جاي آن «سياست» را به مثابه­ي دانش فرمانروايي نشاند. ولي فرمانروايي به نوبه­ي خود فرمانبرداري مي‌طلبد، چه بي آن نافي خود مي‌باشد. و فرمانبرداري نيز به اطاعت و تمكين نياز دارد چه بدون آن­ها، عدم خود مي‌گردد. و اين دو ‌ديگري نيز بدون اعمال قهر ناممكن مي‌باشند: قهر اسطوره، قهر مذهب، قهر ارباب، قهر مالك، قهر سرمايه‌ و در عصر كنوني، "قهر مشروع" دولت‌هاي مدرن... اما قهر، خود، محصول سلطه و تغلب domination است: سلطه­ي اقتصادي، سلطه­ي اجتماعي، سلطه­ي فرهنگي، سلطه­ي مذكري... و تغلب، به طور  كلي، ترجمان آن وضعيتي است كه بخشي از جامعه خود را از جامعه جدا مي‌كند و بر فراز جامعه قرار مي‌گيرد. از اين ديدگاه است كه ما قهر و تغلب «سياست» را مد نظر قرار مي‌دهيم. از نظر ما، قهر و تغلب، اندرباش يا immanent نسبت به «سياست» مي‌باشند. «سياست»، چونان نيرويي خاص‏ و منفصل كه از جامعه بر مي‌تابد، از آن جدا مي‌شود تا بر آن مستولي شود همواره بايد اين ويژگي خود را استمرار بخشد و جاودانه كند. از اين رو براي حفظ و بازتوليد انفصال و تمايز خود نياز به اعمال قهر و سلطه دارد. خود-‌بيگانگي يا آليناسيون سياسي نيز از همين جا ناشي مي‌گردد. از اين رو است كه، باز هم به نظر ما، قهر و تغلب «سياست» تنها با نفي و نسخ آن پايان مي­پذيرد ونه از طريق تغيير و يا تصحيح «سياست» در هر شكل و شمايلي. زيرا در همه­ي حالاتش، خواه توتاليتر يا دمكراتيك، «سياست»، همچنان به معناي جوهرين حوزه‌اي خاص‏ و متمايز از فضاي عمومي espace public، حفظ و چه بسا هر چه بيشتر تحكيم مي‌شود. پس در نهايت، قهر و تغلب «سياست» تنها با نابودي خود «سياست» و عروج فضاي مشاوره و مشاركت همگاني در اداره­ي امور جامعه - چيزي كه ديگر «سياست» نيست- پايان مي‌پذيرد.

 

 

8- رد «سياست» به معناي استبداد حقيقت و خرد

 

يكي از مهمترين وظايف «سياست»، پذيرانيدن "ايده" به مردم است. مستقيم‌ترين و سهل‌ترين راه رسيدن به مقصود نيز، الزام آوردن توده مي‌باشد. ميان دو شيوه­ي "اقناع"، يكي از طريق بحث و گفت­وگو و مشاوره ميان عقايد و آراي عمومي opinion publique و ديگري از طريق الزام آوردن به نيرويي كه خود را "حقيقت" و "خرد" مي‌شناساند، «سياست»، آن طور كه افلاطون پي آن را ريخت و امروزه هنوز اعمال مي‌شود، دومي را برگزيده است. شيوه­ي اول راه و چاره‌اي را به عنوان حقيقت و خرد تحميل نمي‌كند. مردم آزادانه افكار و عقايد خود را در چالش بايكديگر قرار مي‌دهند. هدف، رسيدن به حقيقت عالي و برين نبوده بلكه تبادل و تقابل نظر براي دست‌يابي به مواضع نسبي، نامسلم و نامحتوم است. اما در مقابل، «سياست» "حقيقت" خود را در برابر عقايد و نظرات عمومي قرار مي‌دهد. نزد افلاطون، افكار عمومي doxa، ذهني، بي‌ارزش، اختياري و آكنده از توهم مي‌باشند، لذا باطل و مردود‌اند. حال آن كه "حقيقت"، مطلق و جهانشمول است و روزنه‌اي براي آزادي نقد و نفي و نسخ باقي باز نمي‌گذارد. پس الزام آوردن به آن، اجباري و بدون قيد شرط است. چنين "اقنايي" نه نيازي به ديالوگ، بحث و داد و ستد فكري دارد و نه به اعمال قهر و خشونت جسماني. زيرا "حقيقت" و "خرد"، به تنهايي و طبيعتاً و جبراًً الزام آورند.

آرنت، در اين زمينه، به ويژه تأكيد مي‌كند كه در سياست نمي‌توان تنوع و تكثر نقطه نظرات را به يك حقيقت واحد و قطعي و معتبر براي همگان، تقليل داد. اين فكر كه چون انسان‌ها از خردي مشترك برخوردارند، پس بايد به حقيقتي واحد نيز دست يابند، تنها در زمينه­ي حقيقت‌هاي اثبات شدني، چون حقيقت‌هاي رياضي، صادق مي‌باشد. در سياست اما، هنگامي كه انسان‌هاي آگاه مسايل اجتماعي را مورد تأمل قرار مي‌دهند، كاملاً طبيعي است كه هر كس بنا بر موقعيت و وضعيت خود در جامعه، از نقطه نظري متفاوت مسايل را بررسي كند. اتفاق آر و نظر هرگز شرط كاميابي در سياست نمي‌باشد. نزد آرنت و به درستي، هر گونه تلاش در جهت تبيين يك حقيقت واحد، در جهت ايجاد يك خلق واحد، يك گفتار واحد و يك اراده­ي واحد، جز خيانت به سياست در معناي اصيل مورد نظر او، يعني مشاركت مردم در عمل مشترك، و جز زمينه سازي براي توتاليتاريسم، حاصلي ديگر در پي نخواهد داشت.

 

9- رد «سياست» به معناي پاراديگم منزه

 

«سياست» به سان دين وعده­ي بهشت موعود را سر‌مي‌دهد. با اين تفاوت كه پاراديگم رستگارانه­ي او در مباينت با بهشت آسماني مذهب، عموماً (در بيان لاييك آن) سرمشقي است زميني و براي دنياي فاني. نخستين بار افلاطون، باز هم او، para deigma را مطرح ساخت. سرمشق ايده­آلي او، زيباترين نبود، خود زيبايي بود. خوب‌ترين نبود، خود خوبي بود. پاك‌ترين‌ نبود، خود پاكي بود. عادل‌ترين نبود، خود عدالت بود. اما همه­ي اين‌ مثل‌ها در جهان پست زميني ما، دنياي ماده‌ها، جسم‌ها، شكل‌ها و فرم‌ها... جايي نداشتند. تنها مي‌توانستند به عنوان نمونه‌هاي عالي و استعلايي، به عنوان «ايده»هاي مطلق، مورد تماشا و تأمل فيلسوف قرار گيرند تا در "‌پرتو" آن­ها و با مدل قرار دادن آن­ها، براي درمان مشكلات جامعه نسخه بپيچد. اولين پاراديگم سياسي تاريخ سياست، جمهوري "توتاليتر" افلاطوني بود و پس از آن تاريخ «سياست» با تاريخ پاراديگم‌هاي پاك و منزه و تمامت‌خواه عجين شده است: "شهر خدايي" اوگوستني، "مدينه­ي فاضله"ي فارابي، "شهريار" مدبر ماكياولي، "اتوپياي" توماس موري، "دست نامريي" آدام اسميتي، "سلطان مقتدر" هابزي، "دولت" هگلي، "سوسياليسم" تخيلي... و در عصر مدرن "كمونيسم علمي"  و "دولت بخشاينده"...

موضوع اصلي نقد ما در اين مختصر به زير پرسش بردن اصل ضرورت سرمشق، پاراديگم يا اتوپي نيست. چه انسان اجتماعي با آن­ها است كه مي‌زييد و براي نوسازي و دگرسازي خود و محيط پيرامونش تلاش و پيكار مي‌كند. نقد پاراديگم‌هاي «سياسي» واقعاً موجود در آن جا است كه آن­ها از يک سو استعلايي هستند، يعني ريشه و نطفه در واقعيت‌هاي زميني اجتماعي ندارند. پس بنابراين تنها در جهان "ايده‌ها" و توهم‌ها سير و سياحت مي‌كنند و از سوي ديگر، و مهمتر از همه در بحث ما، خالص‏، منزه و پاكيزه‌اند. تمامت‌خواه‌اند. عاري از تضاد، تنازع، اختلاف، بدي، زشتي، سياهي،  ناموزوني و بي‌عدالتي مي‌باشند. در برابر پاراديگم منزه، ما پارديگم پيچيدگي را قرار مي‌دهيم. سرمشق پيچيدگي، بازشناسي غامض‏ بودن واقعيت‌ها است. اين پاراديگم، اين اتوپي، اين "ايده"، ريشه و نطفه در واقعيت‌هاي پيچيده­ي زمانه دارد. پس در خود پيچيدگي و چندگانگي را مي‌پذيرد. پس تنها در ذهن "فيلسوف" يا "مرد سياسي" نقش نمي‌بندد بلكه موضوع تلاش و چالش جنبش­هاي متنوع و پيچيده­ي اجتماعي مي‌باشد. اين پاراديگم غامض‏ در عين حال، ايقان نمي‌آورد. نامسلم است. آزمون است. شرط‌بندي است. منتقد است. دگرساز است. نسخ‌كننده، حتا نسبت به خود است. چند‌گانه است. چند جانبه است. كثرت­گرا است. در يك كلام، دين نيست، متافيزيك نيست، پاراديگم «سياسي» جدا از جامعه و بر جامعه نيست بلكه چالش و جسارت عمل و انديشه­ي شهروند- عامل- فاعل اجتماعي است.

 

10- رد «سياست» به معناي يگانه كردن چندگانگي

آن چه كه تا كنون به عنوان مختصات ده‌گانه­ي «سياست» واقعاً موجود بازگو كرديم، سرانجام همه به يك مركز و كانون راه مي‌برند و آن نفي تكثر pluralisme است. تغلب يگانگي و وحدانيتي است كه گوهر و غايت «سياست» را از افلاطون تا كنون تشكيل داده است. «سياست» به عنوان علم و دانش معين، عمل اجتماعي مشترك را به حوزه­ي اختصاصي متخصصان و نخبگان منتقل مي‌كند. «سياست» به عنوان امر حكومت، دولت و احزاب...  فضاي عمومي دخالت‌گري اجتماعي را تحديد و تا پست‌ترين سطح مبارزه براي قدرت و اعمال حاكميت تقليل مي‌دهد. «سياست» به عنوان ابزار سازي بر مبناي يك الگو، به معناي كلام حقيقت، خرد و پاراديگم منزه، تنوع و تكثر طرح‌ها و نظريه‌هاي برخاسته از بطن جنبش­ها و نهاد‌هاي مستقل جامعه­ي مدني را ممنوع، منكوب و منسوخ مي‌کند.

«سياست» واقعاً موجود، به معناي پديده‌اي جدا از جامعه و بر جامعه، جوهراً همواره در پي قدرت است، لذا نياز به نيروي اجتماعي يك پارچه دارد كه تحت حاكميت‌اش قرار گيرد. نيرويي كه تنها در يك گفتار واحد، اراده­ي واحد و عمل­كرد واحد متجلي شود. گر چه عالي‌ترين و فاجعه‌بارترين نمونه­ي تكثر زدايي را در فاشيسم و توتاليتاريسم مي‌يابيم، ولي تا زماني كه امر مشترك اجتماعي «سياست» را منسوخ نكرده است، تا زماني كه «سياست» به معناي شناخته شده­ي كنوني‌اش ايدئولوژي مسلط را تشكيل داده است و ذهنيت حاكم اجتماعي امر اداره­ي امور جامعه را در «سياست» آن طور كه "‌طبيعتاً" هست متجلي و به آن تمكين مي‌كند، همواره چندگانگي و پلوراليسم در ابعادي كم يا بيش شديد، قرباني تمامت‌گرايي و يگانگي‌سازي مي‌شود.

 

براي فرآيند خودمختاري، خودگرداني و خودنهادينه‌سازي

 

در يك استنتاج مقدماتي و همان طور كه پيشتر از اين نيز بارها در طول مقالات طرحي‌نو نوشته‌ايم، چالشي كه در مقابل فعالان چپ غير سنتي، چپ ديگر، در آستانه­ي هزاره­ي سوم قرار دارد - در واقع، يكي از چالش­هاي مهم اين دوران با توجه به تجارب مثبت و منفي صد ساله­ي جنبش سوسياليستي و كمونيستي و به ويژه تجارب اسفبار گذشته- گسست از «سياست» واقعاً موجود مي‌باشد. اگر در بحث‌هاي قبلي خود، ما صحبت از "سياستي ديگر" يا "‌اعمال سياست به شيوه‌اي ديگر" كرده‌ايم، در اين قلمياري، آن نظر را  اصلاح كرده و دقيق‌تر و مشخص­تر بيان مي‌كنيم. با توجه به آن چه كه در بالا گفتيم، به نظر من، «سياست» آن طور كه در طول تاريخ تعريف و تفهيم شده است و به ذهنيت و ايدئولوژي حاكم بر جوامع بشري درآمده است، اصلاح پذير نبوده است بلكه جوهراً با تغلب Domination، آليناسيون Alienation، فرمانروايي، حكومت‌مداري، قدرت‌طلبي، جباريت كلام، دسپوتيسم حقيقت و خرد، ابزار‌سازي، تقسيم كار جاودانه ادراه‌كننده- اداره شونده، پاراديگم منزه، تكثر‌زدايي، تمامت‌خواهي و... عجين شده است. لذا بايد فرآيند نفي و نسخ آن مورد نظر و هدف باشد و نه تصحيح و ترميم ناممكن آن. در اين جا ما نسخه‌هاي جانشيني ارايه نمي‌دهيم بلكه در پي كشف شيوه‌ها و مسير‌هاي تفكر و عمل جديد و ديگري هستيم كه از بطن واقعيت‌هاي جنبش­هاي جامعه­ي مدني امروزي و بحران ساختاري- ماهوي «سياست» جوانه مي‌زنند و در راستاي پاسخ­گويي به معضل‌ها و پربلماتيك‌هاي «اداره­ي مشترك امور اجتماعي» قرار مي‌گيرند. در اين فرآيند تلاش و مبارزه­ي فكري و عملي، مفاهيم concepts و مقوله‌هاي categories فلسفه­ي سياسي موجود، تاكنوني و سنتي كه همواره در چنبره­ي متافيزيك افلاطوني اسير‌اند، به كار ما نمي­آيند، به دور ريخته مي‌شوند. ما بايد در پي مفهوم‌سازي‌هاي نوين و ناظر بر آن در پي كشف شيوه‌هاي ديگر عمل باشيم. در اين راه، مقوله‌هايي چون «فضاي عمومي»، «عمل مشترك اجتماعي»، «خود- مختاري»، «خود‌-‌گرداني»، «خود- نهادينه‌سازي»، «دخالت‌گري اجتماعي»، «شهروند- مداري»، «شهروند- فاعل- عامل- اجتماعي»، «جامعه­ي آزاد مشاركتي»... مي‌توانند به كمك ما آيند. ما تا اندازه‌اي در نوشتار‌هاي پيشين خود پيرامون اين مقوله‌ها تأملاتي، هر چند بسيار مقدماتي و پيشنهادي، كرده‌ايم و همچنان بر اين عقيده‌ايم كه فعالان چپ غير سنتي موظف به كار نظري حول اين مقوله‌ها مي‌باشند. در عين حال معتقديم كه در عمل منطبق با اين نگرش جديد و منفصل از «سياست» سنتي، همين نظريه‌ها نيز بايد به محك تجربه گذارده شوند.

در راستاي گسست از فلسفه­ي سياسي سنتي و مسلط، ما از انحراف‌ها، پارانتز‌ها، حاشيه‌ها، كژروي‌ها و ژالن‌هاي خارج از مداري بهره خواهيم برد كه در طول تاريخ «سياست»، توسط دگرانديشان و مقاوميني چون اسپينوزا، ماركس و آرنت...، با همه­ي محدوديت‌ها و تناقض‏هايشان، بر خلاف جريان غول‌آسا و خوردكننده­ي متافيزيک حاكم، ترسيم و به كار گذاشته شده‌اند. در همين راستا است كه از جمله به ما خورده مي‌گيرند كه چگونه مي‌توان اين نگاه ديگر را با "انديشه­ي سياسي تمامت‌خواه ماركس" آشتي داد؟ من همواره بر اين باورم كه نظريه‌هاي ماركس در باره­ي خودبيگانگي، نفي دولت و نقد سياست -‌ در نوشتارهاي او تا ايدئولوژي آلماني و در مقطع‌هايي پس از آن از جمله در بخش­هايي از مانيفست و گروندريسه و در نقد برنامه‌هاي احزاب سوسياليستي كه ماركس هيچگاه به عضويت آن­ها در نيامد ‌و همچنين پراتيك ‌اجتماعي او به ويژه در انجمن بين‌المللي زحمتكشان، در جايي‌كه شعار "‌آزادي زحمتكشان امر خود زحمتكشان است" را در سر لوحه­ي فعاليت‌هاي انجمن قرار داد... ترجمان پرسش­انگيزهايي مي‌باشند كه همواره مي‌توانند و مي‌بايست مورد تأمل و استفاده­ي زمانه­ي ما قرار گيرند.