شيدان
وثيق
رد
تحزب سياسي در
شكل سنتي و
موجود
"اين
تشكل
پرولتاريا به
صورت طبقه و
بنابراين به
شکل حزب سياسي،
هر لحظه در
اثر رقابتي كه
بين خود
كارگران وجود
دارد مختل ميگردد...
كمونيستها
حزبي
خاص نيستند كه
در برابر ديگر
احزاب كارگري
قرار گرفته
باشند." (مانيفست
حزب كمونيست)
"رهايي
زحمتكشان
تنها ميتواند
به دست خود
آنان انجام
پذيرد." (بيانيهي
انجمن بينالمللي
زحمتكشان)
"[حزبي
كه ناگزير
بايد فراسوي
خود رود]،
زيرا پيروزياش
در عين حال
حكم نابودياش
را دارد" (ماركس،
سالنامههاي
فرانسوي-آلماني، 1843)
"رفيق
جوان: آخر
كيست اين حزب؟
در دفتر ميماند
با تعدادي
تلفن؟
افكارش سرياند،
تصميمهايش
را مخفيانه ميگيرد؟
بالاخره، اين
حزب كيست؟
"سه
مبلغ: حزب، ماييم.
تو، من، شما...
ما همه. با
لباس تو،
رفيق، حزب در
گرما به سرميبرد،
با سر تو،
رفيق، حزب فكر
ميكند. آن جا
كه منزل ميكنم،
خانهي
حزب است، آن جا
كه حمله ميكنند،
ميدان رزم حزب
است...
"گروه
نظارت
آوازخوان: در
وصف حزب: زيرا
انسان تنها،
دو چشم دارد؛
اما حزب
هزاران. حزب
هفت دولت جهان
را ميشناسد؛
انسان تنها،
يك شهر را.
انسان تنها،
ساعت خود را
دارد؛ اما حزب
هزاران ساعت.
انسان تنها،
ميتواند
نابود شود؛
اما حزب
فناناپذير
است، زيرا
پيشقراول
تودهها است و
نبرد آنها
را هدايت ميكند،
با شيوههاي برين
كه از شناخت
واقعيت حاصل
شدهاند."
(برتولت
برشت، تصميم،
1930)
من
همواره، طي
مقالاتي در
طرحينو، از چالشي (Defi - Challenge)
سخن
راندهام كه
در آستانهي قرن
بيست و يكم،
چپ سوسياليستي
را، هم در
تئوري و هم در
عمل، به دگرديسي
خود فراميخواند.
به راستي، سدهاي
را
كه رو به
پايان ميرود ميتوان،
در يكي از
شاخصهاي اصلي
و بارزش، عصر
صعود و سقوط
توتاليتاريسمها
از جمله "كمونيسم" عاميانه
و مبتذل ناميد
كه در بخشي از
جهان مستقر
گرديد. از اين رو
من هميشه بر
اين باور بوده
و هستم كه 1-
بدون بازنگري
تحولات قرن
بيستم 2- بدون
نقد نظري- فلسفي
انديشه و عمل
"سوسياليسم"
و "كمونيسم"
معاصر و
سرانجام 3-
بدون گسست قطعي
از بينش و
عملكرد
حاكم بر چپ
سنتي،
سوسياليسم
هرگز نخواهد
توانست، نه در
مقياس جهاني
و نه به طريق
اولي در پهنهي
جامعهي
ايران، روح و
حياتي
تازه
بازيابد،
تأثيري مثبت
بگذارد و نقشي
در فرايند
دگرگونيهاي
اجتماعي
ايفا
كند. به بيان
ديگر، بدون
انجام سه مهم
فوق نه ميتوان
و نه بايد
انتظار داشت
كه از بستر
خاك و خون و
خاكستري كه
تمامتطلبي
به نام
"سوسياليسم"
و "كمونيسم"
به ارث گذاشته
است -كه
ضمناً خود ما
نيز زماني در
مدار مغناتيسي
آن قرار گرفته
بوديم- جنبش
چپي نو و خلاق
متولد شود. چپي
از نوع ديگر،
منتقد و
آفريننده. چپي
كه عميقاً
آزاديخواه و
ضد اقتدارگرا
باشد. چپي كه
مبارزه با
سلطهها و آليناسيونهاي
اقتصادي،
اجتماعي و
سياسي را در
كانون تأمل و
پيكار خود
قرار دهد. چپ
سوسياليستي و
اپوزيسيوني
كه همياري و
همكوشي با
حركتها و
جنبشهاي
خود- تأسيسكننده،
خود- مختار
و خود- رهاسازانهي
اجتماعي را
وظيفه و تكليف
خود بشمارد.
چپ
سوسياليستي، همان
طور كه پيشتر
نيز گفتهايم،
در پي آزمون
تاريخي و
تراژيك گذشته
خود، با سه
بحران-معضل- بغرنج
بنيادين در
زمينههاي «سياست»،
تحزب سياسي و
پروژهي اجتماعي
مواجه است.
در
شمارههاي 34 و 35
طرحينو، تحت عنوان
رد سياست، با
نقد مفهوم سنتي
از «سياست» و
تشريح مشخصات
اصلي آن،
تصريح كرديم
كه بدون تخريب
بينشي كه
نخست،
افلاطون، در
ضديت با شهر- مداري
سوفسطاييان،
از «سياست» به
دست داد و
سپس با گذر
از روم،
كليسا، ماكياول،
هابز و
سرانجام هگل
تا به امروز
همچنان پايهي
فلسفهي سياسي
و راهنماي عمل
سياسي را
تشكيل ميدهد،
نميتوان از
منظومهي
مناسبات مبتني
بر سلطه-آليناسيون
و حاكم- محكومي
رهايي يافت.
در آن جا
تأكيد كرديم
كه اختلاف و
دعوا بر سر
تصحيح، تغيير
و يا ترميم «سياست» در
چهاچوب مفهوم
كلاسيك و
شناخته شده
از «سياست»
نيست. اين كار
همواره صورت
گرفته است و
صورت خواهد
پذيرفت، بدون
آن كه
دگرگونياي
بنيادين را
سبب شود. شيوههاي
اعمال «سياست» در
دورانهاي
مختلف متفاوت
و متغير بودهاند.
بر كسي پوشيده
نيست كه شهر
"معتدل و
خويشتندار"
افلاطوني- ارسطويي
و "شهر خدايي"
آگوستني و يا
"مدينهي
فاضله" فارابي،
اين پاراديگمهاي
فلاسفه در
شرايط عيني و
تاريخي معين،
همسان نيستند.
همچنان كه
"رياست فائقه"
يا "نخست" در
نزد آن تنها
فيلسوف سياسي
ايراني با
"شهريار- مداري"
ماكياولي فرق
دارد و "سلطان
اقتداري"
هابسي با
"جامعهي
قراردادي"
روسويي و اين
ديگري با دولت- غايتگرايي
هگلي... متمايز
و متغايرند.
سرانجام بر كسي
باز هم پوشيده
نيست كه «سياست» ليبرالي
تفاوتهايي كم و
بيش بزرگ و
گاه فاحش با «سياست»
سوسيال-دمكراتيك
يا بلشويكي
دارد.
با
اين همه آن چه
كه مورد نظر و
تأمل من بوده
است
و ميباشد،
جستوجوي
آن عنصر و
جوهرمايهي
واحد و مشترك
است كه همواره،
در طول تاريخ «سياست»،
معنا sense، مفهوم concept و غايت finalite «سياست» را در
پس ايدئولوژيها،
طرحها،
برنامهها،
فرمولها،
لفاظيها،
گفتارها،
شعارها و
ادعاها... و در
دورانهاي
مختلف، تشكيل
داده است. و من آن
را در وقوع
تاريخي يك جدايي
و گسست (separation;
rupture) در خود
شهر يعني در
جدا شدن «شهر» از «ادارهي
شهر»، در
جدا شدن «شهر- داري» از «شهروند» و
تبديل آن به «علم» و «دانش» و «تكنيك» و «خرد» ميدانم.
به طور كلي «فضيلت»ي كه
طبيعتاً و همواره
بايد در حوزهي
تصاحب و
انحصار
اليگارشي
خبرگان و
سياستپيشگان
باقي بماند.
از اين رو،
اكنون كه
شرايط عيني و
تاريخي به زير
سوال بردن
چنين درك و
بينش از «سياست»
بيش از هر
زمان ديگر
فراهم شده
است، در زمينهي
مبارزهي نظري،
تنها راه برون
رفت را در نفي
بنيادين آن تعريف
و معناي حاكم
بر «سياست» ميشناسم.
پس در راستاي
بينشي
ديگر از مقولهي
يوناني politique، نگرشي كه
همواره تا
كنون در اقليت
بوده و در
حاشيه زيسته
است، بينشي كه
با سوفسطاييان
تأسيس ميشود
و در فرايند
بغرنج خود،
روحي از
ماركس را به
عنوان يك نقطهي عطف
در بر ميگيرد...
معضل اصلي و
تعيينكننده
چه ميتواند
باشد؟ بنظر
من، از يك سو،
رد و نسخ «سياست» به
معناي سنتي و
مسلط آن و از
سوي ديگر، كار
بر حول «مفهوم- عمل»هايي
كه ميتوان آنها
را در سه
مقولهي خود- مختاري،
خود-گرداني و
خود- نهادينهسازي
شهروندان به
مثابهي عاملان- فاعلان
اجتماعي،
مشخص كرد.
در
اين شماره به
وجه دوم معضل
چپ كه همانا
بحران حزب و سازماندهي
سياسي باشد ميپردازم
و بحث آخر و
سوم يعني
بغرنج پروژهي
اجتماعي چپ را
به فرصت ديگري
موكول ميكنم.
آن
چه كه در زير
به عنوان
پرسشانگيزي
در ادامه و تكميل
بحث رد «سياست» طرح
ميشود، به
دور از انكار
لزوم و ضرورت
تاريخي تحزب
سياسي، ناظر
بر نقد نگرش
مسلط بر حزبسازي
و فعاليت حزبي
در عصر ما ميباشد.
تزي
كه من در اين
جا ميخواهم
طرح كنم و به بحث
گذارم عبارت
از اين
است كه تحزب
سياسي، به رغم
تفاوت و تغاير
در اشكال و
مضامين،
همواره از
ابتداي تشكيل
احزاب سياسي
تا كنون و در
همه جا بر سه
ركن اصلي بنا
شده است: بر
بنيان تقسيم
كار و بازسازي
مستمر آن، بر
بنيان تصاحب
قدرت سياسي و
دولت و حفظ آن
و سرانجام بر
بنيان تسلط و
تغلب. ميگوييم
در همه جا و از
جمله در كشور
خود ما زيرا
كه تحزب سياسي
در ايران،
همزمان با
روزنههايي
بسيار نادر و
كوتاه كه به
حكم مبارزات
اجتماعي
گشوده شده
است، همواره
چيزي جز
رونويسي و كپيبرداري
از حزبسازي
در جهان غرب
نبوده است و
در نتيجه بر
روي همان ستونهاي
بنيادين
استوار شده
است. ولي در
غرب نيز،
انقلاب نافرجام
و متناقض
ماركس تنها
نيمدريچهاي
را بازميگشايد
كه خيلي زود
از همان نيمهي دوم
قرن نوزدهم با
توسعهي سرمشق
حزب سوسيال دمكرات
آلماني (كائوتسكي) و
سپس با غلبهي
تفكر
توتاليتر و
اقتدارگرا از
حزب توسط كمونيسم
روسي (لنين
و چه بايد
كرد؟)
به
طور كامل و
قطعي بسته ميشود.
ما امروز در
شرايطي قرار
داريم كه
بايد، در
راستاي نقدي
راديكال از
تحزب سياسي آن طور
كه واقعاً هست
و عمل ميکند،
معضل سازمانيابي
دخالتگريهاي
عمومي و
اجتماعي را در
پرتو ديدگاه و
بينشي ديگر
از مبارزهي
متشكل، كه
ضرورتاً با
اشكال گذشته و
حال متفاوت
خواهند بود،
مورد تأمل
قرار دهيم و
در اين زمينه
دست به آزمونهايي
نوين و بديع
زنيم.
تجسمي
از تقسيم كار،
ابزار تصاحب
قدرت و تغلب...
حزب
سياسي parti politique، اين
فرآوردهي ويژهي عصر
مدرن، در نيمهي اول
قرن نوزدهم در
غرب ظاهر ميشود.
اين پديدار نه
تنها محصول
نظام دمكراسي
نمايندگي شده
است بلكه يكي
از پيششرطهاي
هستي و
استمرار آن
نيز ميباشد.
البته مبادي و
زمينههاي
تاريخي ظهور
احزاب را ميتوان
خيلي پيشتر،
در قرون وسطي
و به ويژه با
رنسانس، در
انجمنهاي
حرفهاي و صنفي،
در فرقهها و
دستههاي
مذهبي، در سكتهاي
توطئهگرانه
و سري، در
سازمانهاي
امدادي،
تعاوني و يا
فراماسوني... جستوجو كرد. با
اين همه، حزب
سياسي به معناي
واقعي و معاصر
پديده و كلمه
همزمان با
پيدايش
دولت، ملت،
مجلس و
انتخابات
پارلماني در
غرب و در
نتيجه در پي
رقابت و
مبارزه ميان
دستهها و
جناحهاي
مختلف براي
اخذ اكثريت آراي
مردم و كسب
قدرت سياسي
تأسيس و
تشكيل ميشود.
اين تشكليابي
سياسي به صورت
حزب، ابتدا از
سوي جناحهاي
درون پارلماني
صورت ميپذيرد
– نمونهي
تشكيل نخستين
احزاب در
انگليس كه
سرمشقي براي
ساير كشورها ميشوند- و
سپس فراتر
از آن محدوده،
بخش «اپوزيسيون»
خارج از حكومت
و مجلس را
نيز در بر ميگيرد.
تا
كنون پيرامون
حزب و تحزب
سياسي نظريهها
و مباحث
فراوان و
متفاوتي از سوي
انديشمندان
سياسي و به
ويژه جامعهشناسان
ارايه شده است.
انگيزهي من
در اين جا
بررسي و بازگو
كردن آثار اينان،
كه در جاي خود
مفيد و قابل
تأملاند،
نيست. بلكه
تأكيد بر روي
سه شاخص
گوهرين و
تميزدهندهي «حزب
سياسي» در شكل
موجود، سنتي و
متعارف آن است.
1- حزب
سياسي:
ترجمان
نهادينه و
ارگانيكي از
تقسيم كار در
جامعه.
اين
تقسيم كار
كلان در عصر
بورژوازي با
توسعهي دولت- ملتها
صورت ميپذيرد.
يعني با جدا
شدن كامل و
قطعي امر خصوصي
و مدني از امر
دولت، حكومت و
«سياست». طبق
اين تقسيم
كار، همان طور
كه در بحثهاي
پيشين نيز
توضيح دادهايم،
بخشي از جامعه
خود را از
جامعه منفك و
منفصل ميسازد.
حاكم بر آن ميگرداند.
انسان شهروند
از انسان «سياسي»، از
انسان
جهانشمول (اونيورسال)،
سوا و متمايز
ميشود. بخشي
از كليت
جامعه، به
نمايندگي از
كليت جامعه،
امر عمومي يعني
«سياست» را
متصرف ميشود.
به تصاحب خود
در ميآورد.
حزب سياسي
تجسم و محصول
و بازتوليد كنندهي
چنين تقسيم
كار سترگي ميباشد.
در زبان
لاتين، حزب يا parti به
معناي تقسيم و
بخش كردن
است. حزب،
بخش، پاره يا
دستهاي است
كه از تقسيم و
تجزيهي كليت
شهر يا جامعه
حاصل ميشود.
در اين روند
انشقاق و جدا شدن
است كه حزب
تبديل به يك
نيروي سياسي
متمايز از جامعهي مدني
و سوار بر آن ميگردد.
پس جدايي،
تقسيم، تجزيه
و بخشكردن
در نام و
نشان، در معنا
و در غايت
مقولهي حزب حي
و حاضراند.
2- حزب
سياسي:
ترجمان
نهادينهي
ارادهي تصرف
قدرت سياسي از
سوي دستهاي
از جامعه.
همان
طور كه در
بالا اشاره
كرديم، حزب
سياسي در قرن
نوزدهم
همزمان با
پيدايش آزاديهاي
انتخاباتي در
اروپا ظهور ميكند.
تاريخ تولد و
تكوين تحزب
مدرن با آغاز
و توسعهي
مبارزات و
رقابتهاي
پارلماني براي
نيل به حاكميت
سياسي،
سررشته شده
است. در
نتيجه، در
نظامهاي
دمكراتيك،
اخذ آراي
مردم به منظور
تصاحب دولت و
تصرف قدرت
سياسي علت
وجودي و غايت
احزاب سياسي
را تشكيل ميدهند.
در نظامهاي
ديكتاتوري و
توتاليتر نيز
احزاب «خودي» يا حزب
واحد حاكم
همان اهداف را
دنبال ميكنند،
ولي
در اين جا
بدون رأي مردم
و يا با رأي
غير آزاد آنها.
حزب سياسي
همواره و
هميشه چشم به
حاكميت سياسي
و دولت دوخته
است. اگر روي به
مردم ميآورد
تنها از براي
اين منظور است
كه پشتيباني
تودهي مردم را
براي كسب قدرت
و حفظ آن جلب
كند. اگر در
مقام قدرت كاري
در جهت منافع
مردم انجام ميدهد،
كه حتماً نيز
انجام خواهد
داد، باز به
اين خاطر است
كه تا بينهايت
بر سر قدرت
بماند. حزب
سياسي الگو،
سرمشق و
پاراديگم خود
را در دولت ميجويد،
در دولتي كه
تصاحبش،
معناي وجودي و
غايت حزب را
تشكيل ميدهد.
به اين سان
است كه حزب
سياسي مدرن
امروزي نمونهي اشكال
سازماندهي و
مناسبات بروني
و دروني خود
را در مركزيت،
در بوروكراسي،
در نظم و
ديسيپلين و
بالاخره در
خبرهگرايي Elitisme دولت ميجويد.
دستگاهي كه
چونان آينهاي
در برابرش قد
علم ميكند و
حزب در آن، به
تماشاي آيندهي خود
ميپردازد. در
يك كلام،
احزاب سياسي
موجود، چه در
حاكميت باشند
و چه در
اپوزيسيون،
چه چپ باشند و
چه راست و
ميانه.. يا
عملاً «احزابدولتي» parti etatique هستند
و يا بالقوه «احزاب
دولتي» آينده
خواهند بود.
3- حزب
سياسي: تجسم
نهادينهي
سلطه و تغلب و
در نتيجه آليناسيون
سياسي.
چگونه
ميتوان چنين
ادعايي كرد و
نهادي كه مظهر
دمكراسي و
مشاركت مردم
محسوب ميشود
را متهم به
تغلب و ازخودبيگانگي
يا آليناسيون
کرد؟
سلطه يا تغلب «سياسي» Domination نوعي
روابط يا
مناسبات
اجتماعي ميباشد
كه ميان دو
بخش از
جامعه، در
نتيجه سلب توانايي
و اختيار از
بخشي عظيم و
تصاحب انحصاري
توسط بخشي
كوچك، برقرار
ميشود. سلطهي در
آن جا اعمال ميشود
كه شهروندان
از ادارهي
امور و تعيين
سياستها در
سرنوشت خود به
سود نيروهاي خبره
و متخصص
جامعه، در شكل
احزاب و
نهادهاي
بوروكراتيك،
هر يك به
"نمايندگي"
از اقشار و
طبقاتي
از مردم، سلب
قدرت و اختيار
ميشوند. در
عصر كنوني، 1-
جدا شدن امر
تصميمگيري و
ادارهي امور
جامعه از
اختيار
شهروندان كه
ما آن را
ازخودبيگانگي
سياسي ميناميم
و 2- تصاحب و
تصرف appropriation اين
امر توسط
بوروكراسي،
تكنوكراسي و
احزاب سياسي
)دولتگرا) به
نقطهي
اعلاي
خود رسيدهاند.
اين «نيروهاي
سياسي»
عموماً يا در
جهت منافع
قدرتهاي
بزرگ اقتصادي
و سرمايهداري
عمل ميكنند و
يا در بهترين
حالت، در
چهارچوب
نظام، نقش
تنظيمكننده
و تعديلكنندهي «خشونت
مشروع» را
ايفا ميكنند.
اما اين انشقاق
و تصاحب در
عين حال
پارادكس خود
را نيز ميآفريند:
بيش از هر
زمان ديگر،
ايدئولوژي
حاكم قادر است
اين توهم را
در ذهنيت
جامعه جا بياندازد
و به قبولاند كه
اين مردمند كه
در تعيين
سرنوشت خود با
انتخاب
نمايندگان
خود و به
وسيلهي احزاب
خود، شركت ميكنند.
حزب- سالاري،
نماينده- سالاري
و خبره- سالاري
به جاي مردم- سالاري
و دموس-كراسي
مينشينند و
با نقاب «دمكراسي» و «مردمسالاري»
ظاهر ميشوند.
بينش
ماركسي از حزب:
فرايند تاريخي
تشكيل و تكوين
طبقه
همچنان كه
نميتوان از
نظريهي دولت
نزد ماركس
صحبت كرد، كاري
كه وي هرگز
فرصت تدوينش
را نيافت، در
بارهي حزب نيز،
تئورياي
منسجم از سوي
ماركس و
انگلس ارايه
نشده است. آنها
در نوشتارهاي
سياسي و فلسفي
خود:
ايدئولوژي آلماني،
فقر فلسفه و
مانيفست...
هيجدهم
برومر، مبارزهي
طبقاتي در
فرانسه و نقد
برنامهي
گوتا... و
همچنين در
مكاتباتشان
با ديگران، از
«حزب»، عليالعموم
با پسوند «طبقهي
كارگر» يا نكارگري» و به
ندرت با پسوند
«كمونيست»،
سخن راندهاند.
به طور كلي آنها،
به جز آن جملهي
معروف در
مانيفست كه در
صدر مقاله
آوردهايم،
تعريفي ديگر
از حزب ارايه
ندادهاند.
شايد به اين
دليل كه در
زمان حيات آنها (به
ويژه در دروان
ماركس: 1818ـ1883)
هنوز «تحزب
سياسي» به معنايي
كه دو دههي
پاياني قرن
نوزده به صورت
احزاب
سوسياليستي
رشد و نمو ميكنند،
تكوين نيافته
بود. شايد هم
بهتر همين بود
كه آنها
از ارايه يك
تعريف جامع
خودداري
كردند. زيرا
هر تعريفي
محدودكننده
است. پديده را
در چهارچوبها
و حجرههايي
نفوذناپذير
محصور و
محبوس ميكند.
آن را تقليل ميدهد.
در نتيجه از «حزب
طبقه كارگر» كه
به زعم ماركس
فرايند تكوين
جنبش تاريخي
خود-آگاهي و
خود-سازماندهي
پرولتارياست،
يعني بيش از
آن كه
«چيزي»، «شئي»، «ابزاري»، «دفتري» و «دستكي»
باشد، حركت و
جنبش و دگرديسي
و شدن است،
تصويري ايستا
و جامد و
بنابراين
ناقص و غلط ارايه
ميدهد.
مفهوم
و برداشت ماركسي
از حزب Conception marxien du parti محصول
شرايط تاريخي
معين و متأثر
از آن ميباشد.
وضعيتي كه در
آن، همزمان و
يا با فصلههايي
كوتاه، چهار
نوع type جنبش «حزبي» با
مضمون طرفداري
از منافع
زحمتكشان
تظاهر و عمل ميكنند:
جنبش
چارتيستي در
انگليس (1837-1850)،
جنبش سكتهاي
كمونيستي و
بلانكيسم (به
ويژه)
در فرانسه (1840-1870)،
انجمن بينالمللي
زحمتكشان (1864-1872) و
بالاخره تحزب
سوسياليستي و
سوسيال
دمكراتيك در
اروپاي غربي... (1860 به بعد).
انقلاب
ماركس در اين
زمينه عبارت
بود از 1- نقد
اين جنبشها و
سازماندهيها.
2- توضيح
محدوديتهاي
آنها
و تخريب
اسطوره و
توهمي كه دامن
ميزدند و 3- ارايهي
بينش و
مفاهيم نويني
در بارهي حزب
كه زمينهها و
پايههاي عيني
كشف و خلق آن
نيز در زمان
حيات ماركس
به وجود آمده
بودند.
چارتيسم chartisme در
انگليس،
"اين نخستين
حزب كارگري در
جهان" (انگلس)،
محصول مبارزه
و ائتلاف
اتحاديههاي
كارگري trade-unions اين كشور
بود. اهميت
اين جنبش از يك سو
در پايگاه
وسيع كارگري
آن و از سوي
ديگر در
مطالبات سياسي- دمكراتيكي
بود كه مطرح ميكرد:
انتخابات
عمومي و آزاد
با رأي مخفي و...
اين حزب در
كنار مطالبات
سياسي كه جنبهي
غالب داشتند،
درخواستهاي
اقتصادي و صنفي
كارگران و
پيشهوران را
نيز از قبيل
آزادي تشكيل
تعاوني و 10
ساعت كار در
روز، مطرح ميكرد
و در مبارزات
جارياش
اقدام به
تظاهرات،
اعتصابات و
عريضهنويسي...
ميكرد. با
وجود همهي اين
نوآوريها و
بدعتگذاريها
در عصر خود،
چارتيسم از
محدوديتها و
كاستي هايي
برخوردار بود.
به طوري كه در
دههي
1850 به علت بروز
اختلافات
دروني و به سر
رسيدن نقش
تاريخياش،
از هم ميپاشد.
چارتيسم يك
جنبش سياسي
رفرميستي با
پايهي
گستردهي
كارگري بود كه
دگرگوني در
روابط اجتماعي
و لغو مناسبات
سرمايهداري
را در دستور
مبارزه و كار
خود قرار
نداده بود. دمكراتيسم
رفرميستي آن
كاملاً بر
جنبهي
سوسياليستي و
ضد سرمايهداري
جنبش كارگري
چيره ميگرديد.
در
مقابل
دمكراتيسم
سياسي،
انقلابيگري سكتي
و بلانكيستي
قرار ميگرفت.
اينان از پايهي
كارگري وسيع
برخوردار
نبودند و غالب
رهبرانشان از
طبقات مرفه،
خردهبورژوا
و پيشهور برميخاستند.
با اين حال،
در طرفداري از
آرمان
پرولتاريا و
بر عليه نظم
بورژوازي،
مشوق مبارزهاي
راديكال با
توسل به قيام
بودند. اين
جريان به عنوان
راديكالترين
بخش جنبش
سوسياليستي
در زمان خود
خواهان تصرف
قدرت سياسي
توسط
پرولتاريا و
برقراري
ديكتاتوري
انقلابي اين
طبقه بود. با
اين همه
اينان، به
دليل خصلتهاي
سكتاريستي و
فرقهگرايانهشان
و عدم اتكا به
جنبش واقعي و
عيني كارگران
و بر خواستهاي
بلاواسطهي
آنان، در محدودهي تنگ
يك نيروي
پيشتاز و
پيشقراول و تا
اندازهي
زياد بريده از
تودهي وسيع
زحمتكشان،
باقي ماندند.
برخي از اين سكتها
نيز كه به قول
ماركس از
كمونيسمي
"زمخت" و
عاميانه پيروي
ميكردند، به مانعي
بر سر راه رشد
و تحول جنبش
كارگري تبديل
شدند.
انجمن
بينالمللي
زحمتكشان، AIT، يك جنبش
كارگري، جهاني،
متشكل، مبارز
و قانوني بود.
اين انجمن از
گرايشها و آراي
مختلف جنبش
كارگري اروپا
تشكيل شده
بود: از
هواداران
سنديكاليسم
آنارشيستي (باكونين) تا
طرفداران
پرودن و بلانكي
و ... گرايشهاي
متمايل به
ماركسيسم.
ماركس، يكي از
مؤسسان
اين انجمن،
بخش عمدهي
فعاليت سياسي
خود را صرف
مشاركت در
رهبري اين
سازمان كرد. وي
در تعيين شعار
مركزي اين
انجمن كه در
صدر اين مقاله
آمده است و در
تدوين
اساسنامهي آن
كه روح و
جملات
مانيفست را در
آن مييابيم،
نقشي
ممتاز ايفا
كرد:
"در
مبارزهاش بر
عليه قدرت
مشترك طبقات
متملك،
پرولتاريا تنها
در حالتي ميتواند
به صورت طبقه
عمل كند كه
خود را در يك
حزب سياسي
مستقل، در
برابر ساير
احزابي كه
طبقات متملك
ايجاد كردهاند،
متشكل كند.
اين تشكل
پرولتاريا به
صورت حزب سياسي
براي تضمين
پيروزي
انقلاب
اجتماعي و تحقق
هدف عالي آن
يعني الغاي
طبقات،
ناگزير ميباشد.
اتحاد و
ائتلاف
نيروهاي
كارگري كه از
هم اكنون با
مبارزهي
اقتصادي آنان
به دست آمده
است، همچنان
بايد چون اهرمي
در دست اين
طبقه در
مبارزه با
قدرت سياسي
استثمارگرانش
مورد استفاده
قرار گيرد. از
آن جاييكه
صاحبان زمين و
سرمايه همواره
از امتيازات
سياسيشان
براي دفاع از
انحصارات
اقتصادي خود و
جاودانه كردن
آنها
و به اسارت
درآوردن كار،
استفاده ميكنند،
تصرف قدرت
سياسي
بزرگترين
تكليف
پرولتاريا ميگردد."
(اصل
هفتم
اساسنامهي
انجمن بينالمللي
زحمتكشان)
انجمن
بينالمللي
زحمتكشان يك
حزب سياسي به
معناي اخص
كلمه نبود
زيرا روندها و
گرايشهاي
متنوع جنبش
كارگري اروپا
را در بر ميگرفت.
از سوي ديگر،
با اين كه از
حقوق صنفي و
اقتصادي
كارگران دفاع
ميكرد، اين
يك سنديكاي
كارگري به
معناي اخص
كلمه نيز
نبود، زيرا در
اساسنامهي خود
از تشكل طبقه
كارگر به صورت
حزب مستقل و
تصرف قدرت
سياسي... به
عنوان تكليف
پرولتاريا،
سخن ميراند.
با
انحلال بينالملل
اول در سال 1872،
در پي شكست
كمون پاريس،
مرحلهاي
ديگر از جنبش
كارگري و
سوسياليستي
آغاز ميشود:
مرحلهي
پيدايش، رشد
و توسعهي
احزاب ملي سوسياليستي
و سوسيال دمكراتيك
در اروپاي غربي.
با اين كه اين
احزاب خود را
كم و بيش
ماركسيست ميناميدند،
اما نه ماركس
و نه انگلس
هرگز به عضويت
آنها
درنيامدند.
ولي
اينان به رغم
انتقاد شديدي
كه به برنامهي
اين احزاب ميكردند
و در برابر آنها،
از «حزب
ما»
يعني از حزب
خودشان،
ماركس و
انگلس، سخن ميراندند،
اما هيچگاه
صريحاً به نفي
آشكار اين
احزاب و اعلام
علني تغاير آنها
با حزب تاريخي
طبقهي
كارگر مورد
نظر خود،
نپرداختند. و
اين خود البته
نشانهي
دونگانگي
واقعيتي بود
كه، در نيمهي دوم
قرن نوزده،
خود را بر آنها
تحميل ميكرد:
از يك سو
تلاشهاي
طبقه كارگر اروپا
براي ايجاد
سازمان جهاني
مستقل و متشكل
خود جهت
براندازي
نظم
جهاني سرمايهداري
با ناكامي روبهرو
شده بود ولي
از سوي ديگر
تحزب ملي- سوسياليستي
در هر كشور و
در شرايط جديد
مبارزات
دمكراتيك و
پارلماني به
شكرانهي
فعاليت اقشار
تحصيلكردهي
بورژوازي و
متمايل به
زحمتكشان و
پارهاي از
پيشروان
پرولتري،
موفقيتهايي
چشمگير به دست
آورده بود.
خلاصه
كنيم: به رغم
تناقضهايي
كه ميتوان در
نوشتههاي
ماركس (و
انگلس)
پيرامون
مقولهي «حزب»
پيدا كرد، از
جمله در خود
مانيفست، تناقضاتي
كه محصول
تأثير پذيري
آن دو از
شرايط تاريخي
و جنبشهاي
متنوع كارگري
و انقلابي
عصرشان بود،
مفهوم و
برداشت ماركسي
از «حزب» را ميتوان
در چند نكتهي شاهكليدي
زير بيان كرد:
- حزب
طبقه كارگر،
نزد ماركس،
بيش از آن كه
يك سازمان،
ابزار، وسيله
يا تشكيلات
معين و "موقت"
باشد، جنبش
پرولتاريا به
معناي تاريخي
و وسيع كلمه
است. فرآيندي
كه در جريان
آن پرولتاريا
از طريق
مبارزهي
طبقاتي و
اتحادهاي
همواره
شكننده اما
متوالي خود،
نسبت به
موقعيت طبقاتي
و نقش دگرگونسازانهي خود
آگاه ميشود.
در نتيجهي اين
خود-آگاهي طبقاتي
است كه پرولتاريا،
از جمله، بر
آليناسيون «سياست» و «دولت»
چيره ميگردد.
كارگران، در
مبارزهي
بلاانقطاع
خود و آن هم
در مقياس
جهاني، با
ايجاد اتحادهايي
كه با هر شكست
و نابوديشان
نقطهي
آغازي را براي
جهشهاي
بزرگتر و
پيشرفتهتر
فراهم ميكنند،
از طبقهاي در
خود و منفعل
به طبقهاي
براي خود و
فعال تبديل ميشود.
اين برداشت از
«حزب
تاريخي» در
برابر «حزب
كلاسيك» را ميتوانيم
در مجموعهي
آثار ماركس و
به ويژه در
دروان فعاليت
فلسفي او
مشاهده
كنيم.
- حزب
طبقه كارگر،
نزد ماركس،
به معناي تشكل
كارگران به
صورت طبقه
است. به عبارت
ديگر كارگران
هنگامي به
صورت يك طبقه
درميآيند كه
خود را به
صورت يك حزب
سياسي يا
تشكيلات
متشكل كنند: "اين
تشكل
پرولتاريا به
صورت طبقه و
بنابراين به
شکل حزب سياسي"
(مانيفست). در
اين مفهوم، «حزب» و «طبقه»
ترجمان و معرف
همديگرند،
همسانند. بر خلاف
احزاب
بورژوازي كه ميتوانند
از اقشار و
طبقات
بورژوازي
نمايندگي
كنند، بر خلاف
احزاب كلاسيك
سوسياليستي
يا كمونيستي
در بينالملل
دوم و سوم كه
خود را نمايندهي
طبقهي
كارگر معرفي ميكردند،
در اين مفهوم
ماركسي از
حزب، طبقه
كارگر دسته يا
عدهاي خارج
از خود و يا حتا
بخشي از خود
را به مثابهي
هستهي
آوانگارد يا...
به نمايندگي
از خود نميشناسد
و نميپذيرد.
پرولتاريا،
بر خلاف ديگر
اقشار و طبقات،
نماينده
ندارد بلكه
خودش نمايندهي
خودش ميباشد.
پس اين خود
كارگرانند كه
با متشكل شدن به
صورت حزب ميتوانند
به صورت طبقه
درآيند و عمل
كنند و قدرت
متشكل طبقات
حاكم را درهم
شكنند. پس
اگر در مفهوم
قبلي، حزب
مرادف با حزب-آگاهي parti-conscience است در
اين جا حزب
مرادف با حزب- طبقه parti-classe ميشود.
- حزب
طبقه كارگر،
نزد ماركس،
در فرآيند
جنبشهاي
كارگري شكل ميگيرد.
جنبشهايي كه
هم سازماندهي
شدهاند و هم
خودجوشند،
هم سياسياند
و هم اقتصادي،
و اين همه با
توجه به
چندگانگي و
كثرت
گرايشهاي
دروني آنها.
اگر حزب به
معناي روند
متشكل شدن
پرولتاريا به
صورت طبقه
است، پس اين
روند مبارزاتي
توأماً هم
خصلت سياسي
دارد (مسئلهي
تصرف قدرت
سياسي و دولت
و الغاي آنها
همرا با الغاي
طبقات...) و هم
اقتصادي (مطالبات
روزمرهي
اقتصادي، صنفي...). هم
سازماندهي
شده توسط
اتحاديهها و
ديگر گروههاي
كارگري است و
هم خودجوش و
خودانگيخته
است. سرانجام،
با توجه به
اين كه واقعيت
چندگانه خود
را به صور مختلف
در ذهن بروز و
نشان ميدهد،
اين جنبش نميتواند
يك دست
و يگانه باشد
بلكه
گرايشهاي
مختلف فكري و
عملي كارگري
در كشورهاي
مختلف جهان را
در بر ميگيرد.
البته در اين
ميان،
كمونيستها
كه "حزبي خاص
را در برابر
ديگر احزاب
كارگري"
تشكيل نميدهند،
همواره با وقوف
به جريان و
نتايج كلي
جنبش
پرولتاري،
"از مصالح
مشترك همهي
پرولتاريا و
منافع تمام
جنبش دفاع ميكنند".
(مانيفست)
قرن
بيستم: آخر
اين حزب كيست؟...
پس
از ماركس،
"ماركسيسم"
بر عليه
ماركس تأسيس
ميشود: در
غرب، با همت
كائوتسكي، همچون
طلايهدار، و
لنين، همچون
ادامه دهندهي وي،
البته با تفكر
و شيوهاي شرقي.
سوسيال دمكراسي
در "جنبش
سوسياليستي"
و لنينيسم در
"جنبش
كمونيستي"
دست به ساختن
دستگاههايي
به نام حزب
سوسياليست،
حزب سوسيال دمكرات
و حزب كمونيست
ميزنند. آنها،
هر كدام، مخلوق
خود را به حكم
"نظريه"اي
خودساخته به
نام تئوري
ماركسيستي
حزب، توجيه و
مشروع ميكنند.
به اين سان
حزب- طبقهي
ماركسي، به
ويژه در
كمونيسم روسي،
تبديل به
هيولايي
دهشتناك و
توتاليتر ميگردد
كه كمترين
قرابتي با
افكار ماركس
در اين زمينه
نداشت و ندارد.
قرن
بيستم را به
يك معنا ميتوان
عصر شيفتگي
نسبت به «حزب» و
اسطورهپردازي
در بارهي آن
دانست. ويژگي
اين سده در آن
است كه تنها «دولت» در
جايگاه
پروردگار نمينشيند،
تنها «سرمايه» بر
اريكهي
پادشاه جلوس
نميكند بلكه «حزب» نيز
در مقام رسول
قرار ميگيرد.
از اين رو قرن
بيستم، تنها
يك قرن «هگلي» در
استيلاي نقش «دولت
پرولتاريايي» يا «دولت
بخشاينده» Etat providence نيست
بلكه يك قرن «مسيحايي» در
هيبت احزاب
نجاتبخش
چون حزب
سوسيال مكرات
و حزب آهنين و
كبير كمونيستي
نيز هست.
"آخر
اين حزب
كيست؟"، بنا
به پرسش رفيق
جوان در
نمايشنامهي
برشت، در سال 1930،
در اوج
استالينيسم. اين
حزب، در
ابتدا، پيش
از تصرف قدرت،
سازمان
پيشاهنگ و
آگاه به منافع
كارگران است.
حزب مسلط به
علم رهايي
زحمتكشان، به
"سوسياليسم
علمي" است.
ابزار بردن
آگاهي
سوسياليستي
از برون به
درون طبقه
كارگر است.
سازمان سياسي
رهبري كنندهي
مبارزهي انقلابي
رنجبران است.
سپس
اين حزب
درقدرت، حزب
كل parti
total است. حزب
تام و تمام.
پيش قراول
پرولتاريا،
تودهها و
خلق... حزب همه،
من، تو، شما و
ما. اين حزب،
حقيقت ناب و
مطلق است. خود
حقيقت است.
علم و خرد است.
خود علم و خرد
است. قطبنما،
راهنما و
راهبر است. در
نتيجه، هميشه
حق با اوست، و
نه با "من تنها".
حق، تجسم و
تبلور حزب
است. در حالي كه من تنها،
هيچ است،
ميرنده است،
نابود شدني است،
حزب، همه چيز
است، ناميرا است،
جاودانه است.
حزب، دستگاه
است. دبيرخانه
و دفاتر است.
پوليتبورو و
كميتهي مركزي
است. گروه
نظارت و كنترل
و توبيخ است.
مركزيت
"دمكراتيك"
است... اين حزب
سرانجام، همه
كاره و همه فن
حريف است. سازماندهندهي
اقتصاد است.
صاحب كار و
توليد است.
صاحب حكومت و
دولت و فرهنگ
است. مبلغ،
مروج و
ايدئولوگ است.
هم نويسنده،
هم ناشر و هم
چاپچي است...
"در سر ما فكر
ميكند و در
خانهي
ما منزل". در
يك كلام، حاكم
بر جسم و روح و
خواب و خيال
ما، من و تو و
شما و همه است.
براندازي
اسطورهي حزب:
كشف و خلق
اشكال نوين
مبارزهي
متشكل و
مشاركتي
دولت،
جامعهي مدني،
حزب، تحزب
سياسي،
جنبشهاي
سنديكايي و
اتحاديهاي،
جنبشهاي
مشاركتي و مدني...
پديدارهاي
عصر مدرن و
كنوني ميباشند.
مناسبات ميان
آنها،
معنا و مفهوم
و مضمون
فعاليت هر يك
از آنها
و شكلهايي كه به
خود ميگيرند...
نه تنها
محصول شرايط
تاريخي معين ميباشد
بلكه در عين
حال محصول
مبارزه و
تلاش و اقدامي
است كه انسانها،
در آن شرايط
تاريخي معين،
براي دگرديسي
وضع موجود،
انجام ميدهند.
پس اين مناسبات
و مضامين و
معنا و مفهوم
و شكلها، بر خلاف آن
چه كه نيروهاي
طرفدار حفظ
وضع موجود و
ايدئولوژي
حاكم وانمود ميسازند،
طبيعي،
جاودانه و
تغييرناپذير
نيستند. اين
مناسبات و
مضامين... به
خوبي ميتوانند
در شرايطي
مساعد نفي،
دگرگون و حتا
نسخ شوند و به
جاي آنها شكلهايي نو و
ديگر عروج کنند،
رشد و توسعه
يابند.
تحزب
سياسي در شكل
كنوني آن را ميتوان
از اين گونه
پديدهها به شمار
آورد. به اين
معنا كه
جايگاه و
اهميت و نقش
تعيين كننده و
راهبر «حزب» ميتواند
به نفع برآمدن
شكلهايي نوين
از سازماندهي
و مبارزهي
مشاركتي،
متزلزل و حتا
مضمحل گردد.
تحزب سياسي به
صورت موجود و
سنتي آن، چه
در شكلهاي
معتدل و
متعارف آن چون
ليبرالي و
سوسيال دمكراتيك
و چه در شكل
افراطي و
توتاليتر آن،
همواره در
عمل، مناسبات
اجتماعي خاص را
حفظ و
بازتوليد
كرده است و ميكند.
همان طور كه
در بخش اول
اين مقاله
نوشتيم، اين
مناسبات ناظر
بر يك تقسيم
كار كلان سياسي- اجتماعي
قرار دارد: از
يك سو،
كار سياسي در
تصرف و تصاحب
بخشي از
نخبگان جامعه
قرار ميگيرد
كه در احزاب
سياسي و
نهادهاي رسمي
و بوروكراتيك
متشكل ميشوند
و در بهترين
حالت نيز از
سوي جامعه
برگزيده ميشوند.
از سوي ديگر،
دخالتگري
جامعهي مدني
در حوزهي
محدود و تنگ دفاع
از حقوق و
منافع قشري،
حرفهاي و صنفي
باقي ميماند
و يا باقي
نگهداشته ميشود.
اين تقسيم كار
مبتني بر جدايي
حوزهي عمل تحزب
سياسي از حوزهي عمل
جنبشهاي
اجتماعي،
بيانگر تقسيم
كار تاريخي
بزرگتري است
كه دولت را از
جامعهي مدني و
به تبع آن «سياست» را
از شهر متمايز
و منفصل ميسازد.
اولي را به
مثابهي نيرويي
استعلايي بر
دومي حاكم و
مسلط ميكند.
چيزي كه ما آن
را
ازخودبيگانگي
سياسي ميناميم.
اين تقسيم
كار، همان طور
كه توضيح دادهايم،
از يك قدمت
طولاني
برخوردار است
و در طي
تاريخ، فكرت
سياسي، به جز
در دورههايي
كوتاه و استثنايي- مقطع
سوفسطاييان و
يا ماركس...- همواره
دست به تفسير
و توجيه نظري،
ايدئولوژيكي
و فلسفي آن
زده است.
به
اين سان
موضوع بر سر
نقد و رد
مناسباتي است
كه به تداوم و
تحكيم تقسيم
كار فوق منجر
ميگردد. همان
طور كه پيش
از اين، «سياست» را
مورد نقد قرار
داديم و اهميت
پرسشانگيز نسخ
آن را مطرح
كرديم، در اين
جا نيز مسئلهي نفي
تحزب سياسي در
شكل كنوني و
در اين راستا،
پربلماتيك
كشف و خلق
مضامين و
اشكال نوين
مبارزات
متشكل و مشاركتي
را طرح ميكنيم.
مضامين و
اشكال
سازماندهي
نوين كه در
فرآيند
مبارزات
طبقاتي و
اجتماعي ميتوانند
به صورت
دخالتگريهاي
انجمنهاي
مشاركتي
جامعهي مدني
ظهور كنند.
اين انجمنهاي
مشاركتي در
جميع حوزهها
و نه تنها در
حوزهي محدود
اقتصادي و صنفي
عمل ميكنند.
به عبارت ديگر
در زمينهي ارايهي
پروژهها و
طرحهاي عمومي- اجتماعي
كه تا كنون
جزو اختيارات
احزاب سياسي
بودهاند،
فاعل و فعال ميشوند.
پس اين ميدان
را از اشغال
انحصاري
احزاب سياسي
خارج ميكنند
و در نتيجه
معادلهي سنتي
و تاريخي
حكومتكنند- حكومتشونده
و تحزب سياسي- فعاليت مدني
را برهم ميزنند.
مسئله
عبارت از اين
است كه چنان
اشكال سازماندهي
نوين از بطن
مبارزات
اجتماعي جاري
عروج کنند
كه از سويي
مناسبات حاكم
كنوني هر چه
كمتر تقويت و
بازتوليد
شوند و از سوي
ديگر، مناسباتي
نوين بر اساس
آزادي، رهايي
از آليناسيونهاي
سياسي و
اقتصادي، خود- مختاري
و خود-گرداني
بر مبناي
مشاركت هر چه
بيشتر فعالان
اجتماعي، پا
به عرصه حيات
نهند.