شيدان
وثيق
پرسشهای
كنفدراسيون
آن
چه كه در زير ميخوانيد،
متن اصلاح و
تكميل شدهي
گفتاري كوتاهي
است كه به
مناسبت
يادمان
چهلمين
سالگرد تأسيس
كنفدراسيون،
در نشستي كه به
اين منظور در
روزهاي پنجم و
ششم مارس در
فرانكفورت
برگزار
گرديد، ايراد
كردم.
من
در سال 1970، در
اتحاديهي
دانشجويان
ايراني در
فرانسه شروع
به فعاليت
كردم. يك سال
بعد، همراه با
زنده ياد
محمود
بزگمهر، به
نمايندگي از
سازمان
پاريس، در
كنگرهي
دوازدهم
كنفدراسيون
كه در همين
سالن برگزار شد،
شركت كرديم.
از آن پس تا
آستانهي
انقلاب بهمن
كه به ايران
بازگشتم، هستي
فردي و اجتماعي
من با حيات
جامعهي
كنفدراسيوني سرشته
شد. شركت در
فعاليتهاي
مختلف، تقبل
مسئوليتهاي
تشكيلاتي،
دفاعي، فرهنگي...
در سازمان
پاريس... دبيري
فدراسيون
فرانسه و ... در
مجموع بايد
بگويم كه شادترين
و زيباترين
سالهاي زندگي
و جوانيام را
در دوران
كنفدراسيوني
گذراندم.
در
دههي
هفتاد،
كنفدراسيدن
مرحلهي دوم و
پاياني حيات
خود را طي ميكرد.
در
آغاز اين
دوره، رژيم
پهلوي آن را
غير قانوني
اعلام ميكند.
واكنش
كنفدراسيون،
توسعه و تشديد
مبارزه بود:
با بسيج و
متشكل كردن
هزاران
دانشجوي خارج
از كشور، با
تظاهرات و
آكسيونهاي
عظيم كشوري و
جهاني، با
اعتصاب غذاها،
تحصنها،
اعزام وكيل به
ايران، حساس
كردن رسانهها
و محافل بينالمللي
نسبت به نقض
حقوق بشر در
ايران، اشغال
سفارتخانههاي
رژيم... در يك
كلام، با
گسترش
فعاليتهاي
دفاعي و
افشاگرانه
عليه رژيم
ديكتاتوري
شاه و حاميان
امپرياليست
آن. در نيمهي دوم
دههي
70، پس از
كنگرهي
شانزدهم،
كنفدراسيون
در همه جا از
جمله در فرانسه
به چند شاخه
تقسيم شد. من
در
كنفدراسيدن احيا
فعاليت دانشجويي
خود را ادامه
دادم. به رغم
چنددستگي و
اختلاف،
كنفدراسيونهاي
مختلف
مبارزات خود
را تا فروپاشي
نظام پهلوي با شدت و حدتي بيشتر
ادامه دادند.
ما
امروز چهلمين
سال تأسيس
كنفدراسيون
را هنگامي
برگزار ميكنيم
كه در آستانهي قرني
جديد قرار
داريم. جالب
اين جاست كه
اين دو تاريخ
با هم قرابتي
يافتهاند:
يادبود
كنفدراسيون و
فرارسيدن زمان
بازبيني يك
قرن. بازرسي
قرن و بازنگري
كنفدراسيون!
چه در اين يك
قرن گذشته، ما
در كشورمان،
همه چيز را
تجربه كردهايم
و گاهي نيز دو
بار. در ابتداي
قرن، انقلاب
مشروطه را
داشتيم و در
اواخر آن انقلاب
مشروعه. در
نيمهي
اول قرن، هم
كودتاي صغير
پدر را داشتيم
و هم كودتاي
حقير پسر را.
ميان آن دو،
نهضت ملي كردن
نفت را داشتيم
و اعتصابهاي
كارگري. سپس
مبارزات
دانشجويي را
داشتيم و
شانزدهم آذر.
حزب وابستهي
توده را
داشتيم و
مقاومت خليل
ملكي. نهضتهاي
ملي و مذهبي
را داشتيم.
مبارزات چريكي
را داشتيم،
استالينيسم،
ماركسيسم- لنينيسم،
انديشهي
مائو و
كاستريسم را
داشتيم،
مصدقيسم را
داشتيم،
انجمنهاي
اسلامي و هزار
چيز ديگر نيز
داشتيم. اما
علاوه بر همهي اينها،
از يك چيز
ديگر نيز
برخوردار
شديم:
كنفدراسيون.
سازماني كه به
مدت نزديك به
بيست سال در
خارج از كشور،
ما جوانان و
دانشجويان آن
زمانه را در
يك جنبش ضد
ديكتاتوري و
ضدامپرياليستي
متشكل كرد.
كنفدراسيوني
كه دختران و
پسران نسل دههي 1960 و 1970
را با هم
آشنا، دوست و
رفيق كرد، آنها
را از درون
اطاقهاي كوي
دانشگاه يا
زير شيرواني و
از كلاسهاي
درس، وارد
ميدان كرد،
ميدان مبارزهي
اجتماعي و
طبقاتي،
ميدان
تظاهرات
خياباني،
جلسات و
ميتينگها،
ميدان تنشهاي
فرهنگي،
ميدان بحث و
مشاجره،
ميدان فرياد و
پايكوبي،
ميدان آشتي و
نزاع، ميدان
دوستي و
رقابت، ميدان
اتحاد و
تفرقه، ميدان
عشق و دشمني،
ميدان عقل و
جنون، ميدان
خرد و بيخردي...
در يك كلام
كنفدراسيوني
كه ما را وارد
ميدان شهر كرد:
يعني ميدان
سياست.
تا
كنون دو كتاب
قابل تقدير در
بارهي تاريخچهي
كنفدراسيون
انتشار يافته
است. مقالات و
مطالبي نيز
جسته و گريخته
در وصف اين
تجربهي تاريخي
نگاشته يا
بيان شدهاند،
اما با اين
همه بايد
اذعان كرد كه
هنوز خيلي
مانده است تا
حق مطلب در
بارهي
كنفدراسيون
ادا شود.
بازبيني
كنفدراسيون،
مانند هر
پديدار سياسي- اجتماعي
ديگر ميتواند
از زوايا و
جوانب مختلف،
از نقطه نظر
تاريخنگاري،
جامعهشناسي،
سياستشناسي،
روانشناسي
و غيره انجام
پذيرد. از
جمله ميتوان
سهم به سزا و
بيست سالهي
كنفدراسيون
را در تربيت
يك نسل جوان
مورد بررسي
قرار داد: در
فراگيري
آزادگي و
انسانيت، در
آموزش سياسي
و فرهنگي، در
آموختن زندگي
اجتماعي و مدني،
در آزمودن
فعاليت متشكل
و مبارزهجويانه
(ميليتاني)...
اما
من به نوبهي خود
مايلم، در اين
قلمياري
كوتاه، سهميهي
كنفدراسيون
را در طرح
پرسشهايي كه
همواره ناظر
بر مبارزهي
كنوني ما ميباشند،
برجسته كنم.
پديدارهاي
اجتماعي
هنگامي فراتر
از جايگاه و
نقش تاريخي
خود عمل ميكنند،
هنگامي فراسوي
خود ميروند،
هنگامي سقف
زمانهي خود را
ميشكافند و
در حال و آيندهي ما
مداخله ميكنند،
كه پرسشوارههايي هر
چند جنيني و
بديعشان
همچنان
پرسشانگيزهاي
رسيده و مبرم
امروزي ما
باشند. به اين سان
است كه پديدار
مرده، تا زماني
كه
پرسشهايش
فعليت خود را
از دست ندادهاند،
همواره زنده ميماند
و خواهد ماند.
از اين رو
نيز، كنفدراسيون،
به باور من،
با اين كه
بيست سال از
پايان عمرش ميگذرد،
همواره زنده
است. زيرا
پرسشوارههاي
بديع و بسا
نابهنگام آن همواره مشكلهاي
بهنگام
زمانهي ما ميباشند.
به نظر من، آنها
را ميتوان در
سه موضوع محوري
مشخص كرد: 1- مشكل
چندگانگي 2- معضل
فعاليت سياسي- اجتماعي
و 3- بغرنج
تشكل انجمني
مستقل و لاييك
(غير
ديني).
در زير، با
رعايت اختصار
كلام در چنين
مجلسي، به
بررسي كوتاه
اين سه موضوع
ميپردازم.
تشريح و تحليل
مفصل آن را
بايد به فرصتي
ديگر موكول
كنم.
1-
مشكل چندگانگي
كنفدراسيون
يك سازمان
پلوراليستي
بود و همواره
پس از پاره
پاره شدن نيز،
البته نه به
نسبت سابق
خود، به صورت
سازمانهاي
مختلف
پلوراليستي
باقي ماند. در
آن زمان،
مقولهي
پلوراليسم يا
كثرتگرايي
يا چندگانگي
باب گفتار يا rhetoric سياسي روز
نبود. ولي در
عمل، كنفدراسيون،
كم يا بيش،
در ابتدا
بيشتر و به
مرور زمان
كمتر،
چندگانگي را
به مورد اجرا
گذاشت. يعني
حداقل تا نيمهي دههي
هفتاد،
سازمان واحد
مبارزهجوي
دانشجويان با
تمايلات فكري
و ايدئولوژيكي
مختلف باقي ماند.
چونان پديداري،
هم در تاريخ
اجتماعي و
سياسي ايران
بديع و بيسابقه
مينمود و هم
در كشورهاي
غربي نظير خود
را ديگر نمييافت.
زيرا كه در
اين سامانها
نيز غالب تشكلهاي
بزرگ دانشجويي
به سمت تجزيه
و وابستگي به
اين يا آن حزب
سياسي
كشانيده شده
بودند. اما
اين كثرتگرايي
در عين حال كه
به
كنفدراسيون
زندگي و توان
و شكوفايي ميبخشيد،
آن را شكننده
و متزلزل نيز
ميساخت. به طوري
كه در نهايت،
چندگانگي
تبديل به چندپارگي
و پاشيدگي
كامل آن به
عنوان سازمان
واحد دانشجويي شد.
البته اين
تراژدي
كنفدراسيون
بود همان طور
كه تراژدي هر
پديدار
پلوراليستي
است:
پلوراليسمي
كه از يك سو
سرچشمهي
حيات و
نيرومندي است
و از سوي ديگر
همواره در
معرض خطر مرگ
و نابودي.
كثرتگرايي
به معناي فضاي
همزيستي
در همستيزي،
بغرنج امروزي
ما را در همهي
سطوح تشكيل ميدهد:
چه در زندگي
خصوصي و چه در
فعاليتهاي
اجتماعي،
فرهنگي،
اقتصادي و به ويژه
در امر شهر- داري
يا سياسي. پس
بنابراين
پرسش
كنفدراسيون،
پرسش اصلي
كنوني ما است:
كدام شكل از
فضاي عمومي،
كدام شيوهي بحث
و گفتوگو و
مراوده، كدام
نوع سازماندهي
اجتماعي و
سياسي،
كدامين ضوابط
و مناسبات،...
قادرند همزيستي
در همستيزي
را، در يك
تعادل همواره
پر مخاطره
و شكننده -كه
ضمناً
پذيرفته نيز ميشوند-
توأماً فراهم
آورند؟ و اين
مهم بدون آن
كه طرفين
همديگر را نفيكنند
و يا تحليل
برند. يعني
نه از تيزي همستيزي
به خاطر حفظ
مطلق و بيخاصيت
باهم- بودن
كاسته شود و
نه همزيستي
به خاطر
نمايش خودمدارانهي
اختلاف و
تمايز، متلاشي
گردد.
2- معضل
فعاليت سياسي- اجتماعي
كنفدراسيون
نه يك سازمان
سياسي به معناي
اخص بود، نه
يك اتحاديهي صنفي
به معناي عام
و نه يك
سازمان
دمكراتيك از نوع انجمنهاي
دفاع از حقوق
بشر. در عين
حال كه هر سهي آنها
نيز بود: هم
يك جنبش سياسي
ضد رژيمي بود،
هم يك اتحاديهي
مدافع خواستههاي
صنفي
دانشجويان و
هم يك سازمان
دفاع از حقوق
بشر در ايران.
اين پيچيدگي
هويتي خود يكي
ديگر از
شاخصهاي
بديع و كم و
بيش منحصر به
فرد اين
سازمان را تشكيل
ميداد. اما
اين ويژگي نيز
از يك سو
كنفدراسيون
را به يك
سازمان رزمنده
در افشاي رژيم
شاه در خارج
از كشور تبديل
ميكرد و از
سوي ديگر
اختلافهاي
گروهها و
سازمانهاي
سياسي
اپوزيسيون را
به داخل
كنفدراسيون
انتقال ميداد
و در نهايت
زمينهساز جدايي
و انشعاب ميگرديد.
با اين حال،
كنفدراسيون
در آن دوره و در
حد معين خود
مشكلي را مطرح
ميكرد كه
امروزه در بعدي
وسيعتر و با
عمقي ژرفتر
پرسش ما در
مناسبت با
بحران «سياست» و «مبارزهي
سياسي» است.
پرسش اين است
كه آيا «سياست» و «مبارزهي
سياسي»
همواره بايد
طبق سنت تا
كنوني، يعني
بر اساس
تقسيم كار
حاكم كه مبتني
بر جدايي
حكومتكننده
و حكومت شونده
و جدايي امر
سياسي از امر
مدني است،
ادامه پيدا
كند؟ و يا اين
كه با شكستن
اين مرزهاي به
ظاهر طبيعي و
عبور ناپذير،
با به زير
سوال بردن
چونان تقسيم
كاري، ميتوان
زمينههاي
دخالتگري
اجتماعي، خودمختاري
و خودگرداني
يعني همانا
زمينههاي
اعمال دمكراسي
مستقيم و
مشاركتي را
قدم به قدم
فراهم آورد؟
3- بغرنج
تشكل مستقل و
لاييك (غير
ديني)
كنفدراسيون
سازماني بود
كه ميبايست
بنا بر تعريف
و منشورش
دانشجويان را
با هر عقيده
و مسلكي در يك
جنبش ضداستبدادي
و ضدامپرياليستي
متحد كند. به
راستی كه او در اين
راه تا حدي
زياد موفق شد.
به طوري
كه ميتوان
كنفدراسيون
را يكي از
نوادر سازمانهاي
مستقل از
احزاب سياسي و
لاييك در
تاريخ ايران به شمار
آورد. با اين
همه ديري نپاييد
كه دانشجويان
مسلمان
حسابشان را از
آن جدا كردند
و سازمانهاي
اسلامي مستقل
خود را بر پا
كردند. و همان طور
كه ميدانيم
وابستگان
ايدئولوژيهاي
مختلف ديگر
نيز، هر كدام،
زيرمجموعههاي
دانشجويي خود را
به وجود
آوردند. حال
اين مشكل
آنروزي
كنفدراسيون،
امروزه، در
مناسبت با
جنبشهاي
انجمني، ما را
در برابر معماي
دشوار ديگري
قرار ميدهد
كه بغرنج
جنبش انجمني
ميباشد. جنبشي
كه هم بايد
نسبت به احزاب
و سازمانهاي
سياسي مستقل
باشد و مستقل
فكر و عمل كند
و هم خصلت لاييك
يعني غير مذهبي
و خصلت غيرايدئولوژيكي
واحد خود را
مانند مردمك
چشمش حفظ
نمايد. به عبارت
ديگر معضل
بزرگ امروزي
ما در آفريدن
شكلهايي
نوين از
مبارزه و از
سازماندهي
مشاركتي است
كه بيترديد
با آن چه كه تا
كنون وجود
داشته است و
دارند و در
ذهن ما با
سرسختي
مقاومت ميكنند،
متفاوت
خواهند بود.
در
پايان اين
گفتار مقدماتي
و در سوگ
كنفدراسيون،
اگر در يك
جملهي
كوتاه بتوان
سهميهي
كنفدراسيون
به جنبش مردم
ايران را
توضيح داد،
خواهم گفت كه:
كنفدراسيون
ترجمان نوآفريني و
بدعتگذاري
نسلي از
جوانان دههي شست
و هفتاد ايراني
در خارج از
كشور بود، پس
فراخواني است
زنده به ما و
به فرزندان ما
براي اقدام به
جسارتهايي
باز هم عجيبتر
و غريبتر.