شيدان
وثيق
نقد
سياست
در
پرتو قرائتي از
پروتاگوراس و
ماركس(1)
1- مقدمه
عصارهي
مدعاي من از
اين قرار است:
در طول
زمان، سياست، Politike, La politique، بهمعناي
اعمال و گفتار
ناظر بر ادارهي «شهر»
و «امور عام»، به
مثابهي يك
پديدار
تاريخي و
برخاسته از شرايط
تاريخي،
چونان كه در فلسفهي
سياسي، نظريهها
(تئوريها) و
انديشههاي
سياسي تفهيم (مفهومسازي)
و در عمل
(پراتيك) به
مورد اجرا
گذاشته شده
است، عبارت
بوده است از:
1- حوزهي
دانش، عمل و
حرفهاي
انحصاري و
اختصاصي،
استوار بر يك
تقسيم كار "طبيعي"
اجتماعي- سياسي
و يك نظم باز
هم "طبيعي"
سلسلهمراتبي
(هيرارشيك).
2- گفتماني
سرمشقي (پاراديگمي)،
توهمساز،
مطلقگرا و
مدعي صاحب
انحصاري
حقيقت بودن.
3- بينش و منشي
يگانهگرا - به
بهانهي ضرورت
اتحاد و
انسجام شهر- سيستمساز،
ناسخ چنداني و
چندانيت و
نافي مناسبات
تعارضي.
در
نتيجه،
سياست، در
نمودهاي گونهگونش-
بيش وكم- همواره
قدرتپرست،
اقتدارطلب و
تمامتخواه
بوده است.
سياست، در جوهر خود،
همواره به
مثابهي نيرويي
مافوق جامعهي
مدني، جدا از
نيروهاي
اجتماعي، مسلط
و حاكم بر آنها،
رهبر و
راهنماي آنها،
عمل كرده است. از
اين رو، اصلاح
يا رفرم سياست
در چهارچوب سياست،
همواره
ناممكن
گرديده است و
ميگردد. پس
نفي و رد
سياست يعني
پايهريزي يك
شهر- داري
نوين بر مبناي
يك شهروند- مداري
نوين در دستور
كار فلسفي- نظري،
عملي- ميداني
و انتقادي
ما قرار ميگيرد.
مهم فوق،
اما، در كشف و
پيگيري انتقادي
ردپاهايي
پرسشآفرين
انجام ميپذيرد
كه نخستين بار
توسط سوفيستها
و در بحث مورد
نظر ما، توسط
پروتاگوراس Protagoras،
در يونان سدهي
پنجم پيش از
ميلاد،
برداشته شد.
مسيرها يا
كورهراههايي
پيچاپيچ،
نامسلم، ناامن
و ناهموار كه
خيلي زود توسط
دستگاه (ماشين)
«حقيقت»زا (زايمان!)
و شاهراهساز
(شاه- فيلسوف!)
افلاطوني
مسدود و مستور
ميگردند.
سياست،
از آن پس تا
كنون، در سه
شاخص كه نام برديم،
به جز پارهاي
انحرافها و
انقطاعها - چون
استثناي
كوتاه ماركسي-
همواره
در بزرگراه طبيعي،
عقلاني،
علامتدار،
مستقيم و
ايمن
افلاطوني سير
كرده است.
اما
انحراف
ماركسي از
شاهراه سنتي و
ترسيم شدهي
سياسي، گسستي
متناقض،
ناقص و چند سويه
بود كه ماركس
در قرن 19، در
انديشه و در
عمل، با از
سرگرفتن آن
پرسشهاي
نخستين (البته
به شيوهي خود)،
انجام ميدهد.
وليكن، همان
طور كه دفتر
بدعتگزاري
سوفسطايي را
فيلسوفان
بايگاني و مهر
و موم ميكنند،
انقلاب
ماركسي را
نيز، «ماركسيست»ها،
متوقف و مدفون
ميسازند. با
اين تفاوت كه
اگر آن
آموزگار- سخنور
شهر را نفرين
كردند و از
شهر بيرون
راندند تا سيترهي
«فيلسوف» و «فلسفه»
را بر پوليس
حاكم سازند،
اين منتقد
انقلابي را بر
قبلهي عالم
نشاندند تا به
نام او و
"زحمتكشان"،
سلطهي حزب- ديوان-
رهبر را بر
شهر مستولي
كنند.
شهر- داري
جديد اما -آن
چيزي كه براي
ما يك شرطبندي،
يك چالش
نظري و عملي و
نه يك غايت
محتوم و حقيقت
مسلم... است- در
تقابل با سياست
انحصاري، به
معناي مشاركت
مستقيم و
بلاواسطهي
شهروندان در
ادارهي امور
عمومي res publica است. در
تقابل با
گفتمان حقيقت
سياستمداران،
به معناي هماوردي
و چالش ميان
گفتمانهاي
متفاوت و
متضاد و فراسوي
آن، به معناي
اسطورهزدايي،
راززدايي و
توهمزدايي
از كلام (لوگوس)
سياسي است.
سرانجام در
تقابل با يكجانبهنگري
و سيستمسازي
سياست، به
معناي بينش و
منشي است كه
جهان، واقعيتها
و پديدارهاي
اجتماعي را در
چندگانگي و
چندانيتشان،
در مناسبات و
نسبيتشان،
در همسويي و
همستيزيشان،
در معمايي و
ناايقانيشان...
مورد نظر قرار
داده است و
ملكهي خود ميسازد.
به اين سان،
موضوع كار اين
شهر- داري
جديد، مسئلهانگيز
انكشاف جنبش خود-
مختار، خود-
گردان، خود-
سامانده و خود-رهايشانهي
اجتماعي،
يعني عروج
جامعهي آزاد
مشاركتي است.
آزاد از هر
سلطه Domination، جداماندگي-
وابستگي Alienation. و
نيروي حاكم
استعلايي transcendance ...چون
خدا، مذهب،
ميهن، مليت،
مالكيت، پول،
دولت، ديوان،
سياست و...
بررسي مجموعهي
ادعانامهي
بالا، بيشك
نياز به كار
نظري و عملي
جمعي و گسترده
دارد كه از
توان و حوصلهي
بحث من خارج
خواهد بود. در
اين جا، نقد
سياست را در جوهر
essence آن به بحث
ميگذارم،
يعني در عصارهي
مشترك و
بنياديني كه
بر شالودهي
آن نسياست»
بنا شده است.
من اين نقد را
با اتكاي به پراكسيس
praxis پروتاگوراسي-
ماركسي
يا آن چه را كه
فعاليت عملي- نظري-
انتقادي- دگرسازانهي
خود و وضع
موجود مينامم،
انجام مي دهم.
مشخصات آن
نيز، در درجهي
اول، در ويژگي
و تمايز
بنيادين دو
نگاه و رويكرد
كاملاً متضاد
به امر شهر- داري
است: در يك جا
ايقان
متافيزيكي و
استعلايي قرار
دارد - شهر كامل،
عادل شهر ...- و در
جاي ديگر
پرسشانگيز
دخالتگري
اجتماعي براي
دگرديسي معمايي
جامعه! در يك سوي،
اختراع چيزي
خاص به نام
سياست و اعمال
آن... و در نتيجه پراتيك
خاص ناظر بر
آن (فلسفيدن- پادشاهي
كردن) طرح ميشود
و در سوي
ديگر، خود- رهايش
اجتماعي و در
نتيجه پراتيك
اجتماعي ناظر
بر آن (خود- مختاري
و خود- سازماندهي)
مطرح ميباشد.
در يك جا،
سياست به
مثابهي حوزهاي
اختصاصي- انحصاري
قرار دارد و
در جاي ديگر
شهر- داري بر
مبناي مشاركت
عموم در ادارهي
امور و سرنوشت
خود. اين دو
قطب، در مقابل
يكديگر، از دو
فلسفهي
اساساً متضاد
برتافتهاند:
اولي، چند و
چندگانگي را
ملكهي خود ميسازد،
پايبند «حقيقت»ي
نبوده است،
شرطبندي ميكند،
پس همواره در
چالش، هماوردي
و دگرسازي خود
و اوضاع
موجود است.
دومي، در پي
حقيقت برين و
تجويز اقتدارانهي
آن از بالا است،
چند را قرباني
يك ميكند،
سرمشق و نمونهبرداري
را در مقام
نوآوري و
آفرينش مينشاند
و سرانجام، همساني-
همسازي را (در
تقابل با همسويي-
همستيزي) «ارزش»
ميشمارد. پس
اولي، انديشهي
انتقادي- پراكسيس،
جوهراً
رهايشخواه و
دومي، فلسفه
آليناسيون،
جوهراً اسارتبار
است.
1- از
پروتاگوراس،
چهار سخن او
را به مثابهي
پرسشهاي
بنيادين
بررسي ميكنم
تقابل گوهرينشان
را با «سياست»
افلاطوني
نشان خواهم
داد:
- سخن اول: "سوفيستها
جوانان را ميآزارند:
آنان را كه
تازه از رنج
دبستان رهايي يافتهاند
مجبور ميسازند
چيزهايي تازه
بياموزند و
دانشهايي مانند
حساب و هندسه
و ستارهشناسي
و موسيقي فراگيرند...
اما جواني كه
نزد من ميآيد
تنها هنري را
ميآموزد كه
براي آموختن
آن آمده است...
هنري كه به او
ميآموزم اين
است كه در
زندگي خصوصي
خانهي خود را
چگونه سامان
دهد و در امور
شهر چگونه از
راه گفتار و
كردار در ادارهي
آن سهيم شود". (پروتاگوراس
- افلاطون، d 323-d 322 )
- سخن سوم:
"[...] در مورد هر
چيز دو logoi در
تقابل با
يكديگر وجود
دارند." ( Diels Kranz 08 A -I)
- سخن چهارم:
"ميزان همه
چيز، انسان
است..."( Diels Kranz 08 B -I)
2- از
ماركس، پنج
تز را بررسي
ميكنم، نشان
خواهم داد كه،
در ادامهي
پرسشانگيزهاي
مفتوحه توسط
پروتاگوراس،
آنها نيز
ترجمان گسست
از سياست
واقعاً موجود
ميباشند:
- تز اول: "در
نخستين گام،
وظيفهي
فلسفه، فلسفهاي
در خدمت
تاريخ، اين
است كه، آن
گاه كه شكل مقدس
خود- بيگانگي
انسان برملا شده
است، خود- بيگانگي
را در اشكال
نامقدسش برملا
سازد. بدينسان،
از نقد آسمان
به نقد زمين
ميرسيم، از
نقد مذهب به
نقد حقوق و از
نقد الاهيات
به نقد سياست".
(نقد فلسفه
حق هگل، leiade oeuvres philosophie,
III ص 383).
- تز دوم:
"تنها زمانيكه
انسان،
نيروهاي خود
را به مثابهي
نيروهاي
اجتماعي ميشناسد
و سازمان ميدهد
و نيروي
اجتماعي را به
صورت نيروي
سياسي از خود
جدا نميسازد،
تنها در آن
هنگام است كه
رهايش Emancipation بشري
انجام ميپذيرد".
(مسئلهي
يهود،
همانجا، ص 373).
- تز سوم:
"كمونيسم
براي ما نه
وضعيتي است كه
بايد ايجاد
كرد و نه
آرماني كه
واقعيت بايد
خود را با آن
وفق دهد. ما
كمونيسم را آن
جنبش واقعي
ميناميم كه
وضع موجود را
الغا ميكند.
شرايط اين
جنبش از
پيشفرضهايي
حاصل ميشوند
كه از هم
اكنون وجود
دارند". (ايدئولوژي
آلماني،
همانجا، ص 1067)
- تز چهارم:
"...اجتماعي از
افراد برآيد
كه در آن تكامل
آزادانهي هر
فرد شرط تكامل
آزادانهي
همگان است".
مانيفست حزب
كمونيست
- تز پنجم:
"رهايي
زحمتكشان امر
خود زحمتكشان
است". (اساسنامهي
بينالملل
اول)
2- تبارشناسي
نقد سياست
براي
نگارندهي اين
سطور، كار نقد
سياست از آن
زماني آغاز
گشت كه با
واقعيت «بحران
سياستهاي
موجود» روبهرو
شدم. سياستها،
اعم از
استبدادي،
ليبرالي،
دمكراتيك،
مذهبي، ملي و...
آن نوعي كه ما
در گذشته مدعياش
بوديم و هم
اكنون نيز، كم
و بيش، به
معنايي ، با
دركها و
بينشهاي
گونهگون،
متغير و گاهي
كاملاً
متضاد، همواره
پيرو آن ميباشيم:
يعني سياست
سوسياليستي.
در بررسي
تجارب فعاليت
سياسي و
استنتاج از
سياستهاي
مختلف، بر من
هر چه بيشتر
آشكار ميشد
كه اس و اساس
بحران را
صرفاً نبايد
در نمونهها
و شكلهاي
مختلف سياسي،
در نوع رژيمها،
حكومتها،
دولتها، در
برنامهها و
شيوههاي كار احزاب و
سازمانها،
در نقش شخصيتها
و سياستمداران...
بلكه در خود «سياست»،
آن طور كه
پيوسته
و تا كنون
تفهيم،
شناخته و اعمال
شده است، يعني
در جوهرمايهي
آن بايد جستوجو
كرد. «سياست»ي
كه
خوشباورانه
ميپنداريم
قادر است واقعيت
موجود را در
جهت آرمانهاي
ما دگرگون
سازد، وليكن
در عمل و در پي
هر تلاش و
ترميمي مكرر، شاهد
آنيم كه
همواره اسارت
و آليناسيون
را در شكلها و
نقابهايي ديگر و
جديد، بازسازي
ميكند و
استمرار ميبخشد.
در اين
ميان، تجربهي
مبارزه و زندگي
سياسي
نگارنده در خارج
و داخل كشور،
بازبيني
حوادثي عظيم
چون انقلاب
روسيه و چين و
همچنين
انقلاب فرهنگي
اين كشور كه
در زمان نسل
ما به وقوع
پيوست، مشاهدهي
سرنوشت نكبتبار
انقلاب ايران
و سپس فروپاشي
سوسياليسمهاي
واقعاً موجود
و به طور كليتر
فاجعهي سياستهاي
موسوم به
كمونيستي و
سوسياليستي
از يك سو و بنبستهاي
سياستهاي
آلترناتيوي،
چون ليبرالي،
سوسيال دمكراتي
در غرب و
ناسيوناليستي
يا مذهبي در
جهان سوم... از
سوي ديگر، همهي
اينها، در
طول قرني كه
رو به پايان ميرود،
عواملي
برانگيزنده ميشوند
تا ريشهها و
علتهاي
گوهرين بحران سياست
را در سه
شاخص سلطهگرايانه
آن تشخيص دهم:
در انحصاري- تخصصي-
مراتبي بودن
آن، در ديسكور
"حقيقت"ي
كه به اعمال
جبر و سلطه ميانجامد
و سرانجام در
خصلت توحيدگرايانهاي
كه به نسخ
چنداني و
چندانيت (پلوراليسم)
منتهي ميشود.
پس كار نقد را ميبايست
به سوي اصل
موضوع كه
همانا نقد خود
فلسفهي سياسي
باشد تعميق ميبخشيدم.
در اين مهم،
چون همواره
خود را از جريان
عملي و نظري
برخاسته از
ماركس ميشمارم،
در ابتدا، نقد
انديشههاي
ماركسيستي (پساماركسي)
را در دستور
كار خود قرار
دادم. در اين
راستا و به
تدريج از مطالعات
خود نتيجه
گرفتم كه نقد
سياست را بايد
از سطح معلولها
يعني نقد
استالينيسم،
لنينيسم،
كائوتسكيسم...
به سررشتهي
قضايا يعني به
بررسي و
بازبيني خود "انديشهي
سياسي"
ماركس سوق
داد. زيرا كه
ماركسيسمهاي
پساماركسي،
به جز چند
مورد استثنايي
، عموماً، يا
خود مجري
سياستهاي
سلطهگرانه
بودهاند و
يا، در مقام
اپوزيسيون
حكومتها، در
اساس، همان
سياستها را
با گفتماني
ديگر تجويز ميكردند.
اما در
بازنگري
ماركس،
هنگامي كه به
سراغ "تئوري
سياسي" او
رفتم، متوجه
شدم كه يا
چنين نظريهاي
وجود ندارد و
يا اگر رگههايي
از آن
يافت شود، اگر
نه چندگانهاند،
بيترديد
دوگانهاند.
در جريان
بازگشت به
ماركس و
قرائت مجدد
او، همچون
بسياري از "ماركسشناسان"،
دريافتم كه
شناخت واقعي
ماركس بدون
شناخت هگل غير
ممكن است، هگلي
را كه ماركس
مدعي «كلهپا»
كردن او و نه
نفي كاملش
بود. بررسي
متقابل ماركس-
هگل، مرا به
آن جا كشاند
تا در ماركس
حداقل دو
ماركس را تشخيص
دهم. يكي،
ماركسي که نقد
و حتا نفي
سياست است. در
نزد چنين
ماركسي،
متوجه شدم كه
اصل و اساس
بر پايه خود- رهايش
اجتماعي
گزارده شده
است، كه نيروي
خودمختار
اجتماعي ("سوسيال")
ناسخ
آليناسيوني
به نام «سياست»
و «دولت»، به
مثابهي نيروهايي
جدا و حاكم بر
جامعه است كه
سرانجام توهمزدايي
از ديسكورهاي
سياسي به جاي
ديسكورهاي
سياسي توهمزا
مينشيند. اما
يك ماركس دوم
نيز وجود دارد
كه، با وجود
تصفيه حسابش
با هگل،
همواره مهر و
نشان او را
دارا است. در
نزد اين يك،
سياست، به رغم
رنگ و لعاب كمونيستي،
پرولتاريايي و
انقلابياش،
در نهايت
ادامهي كم و
بيش
سرسختانهي
همان پديداري
است كه در
واقعيت امر،
با سه شاخص
گوهريني كه در
بالا نام
بردم، همواره
وجود داشته
است و دارد.
با اين
حال،
واپسنگري نقادانهي
فلسفهي سياسي
را نميتوانستم
در همين جا
خاتمه يافته
پندارم. زيرا كه
خود فلسفهي
سياسي هگل،
ملهم از
انديشههاي
فلسفي پيش از
او و در
نهايت، ريشه
در منظومهي
متافيزيكي
افلاطوني
دارد كه خالق politeia به عنوان
علم ادارهي
شهر است. از
اينرو،
بازگشت به اصل
و نسب «سياست»
مرا به جهان
يوناني و به ويژه
به سراغ خداي «سياست»
ميبرد. در آن
جا است كه
جوهر سياست
واقعاً موجود
امروزي را در
انديشهي سياسي
افلاطون
يافتم. اما در
اين سير و سياحت
يونان
شناسانه،
دريافتم كه
افلاطون نيز،
از سر جنگ و
ستيز نظري و
لفظي با
فرزانگاني
چون سوفيستها
است كه «سياست»
را اختراع ميكند
و در راستاي
آن، "عادلشهر"
پاراديگمي،
نظميافته و
تام و تمام
خود را در
برابر "شهر بلبشو"ي
موجود پندارياش
قرار ميدهد.
جالب اين
جا بود كه در
عمل و نظر
سوفيستها و به
ويژه در نزد
مهمترين آنها
يعني
پروتاگوراس،
با اين كه
آثار آنها،
عموماً، يا از
بين رفتهاند
و يا غير
مستقيم، به
نقل از ديگران
و از جمله خود
افلاطون، به
دست ما رسيدهاند،
شهر- داري "ضدسياست"
را يافتم. باري،
در نزد
پروتاگوراس
و سوفيستهايي
كه تا اين
اواخر، بر اثر
تازيانههاي
تمسخر و تحريف
افلاطون و
ديگر فلاسفهاي
كه تحت سيطرهي
بلامنازع
فلسفهي او
قرار داشتند،
طرد و نفرين
شده بودند، من
سلاح نقد
راديكال و
عميق پديداري
را جستم كه از
افلاطون تا به
امروز، «فلسفهي
سياسي» يا «سياست»
ناميده شده
است. هما« سلاحي
كه در روحي از
ماركس، در
نزد ماركس ضد
هگلي، نيز
يافته بودم.
پس روندي
كه با پذيرش
بحران سياستها
آغاز ميگردد،
به ضرورت كند و
كاو در نقد
جوهر سياست ميپردازد.
از آن جا با
تشخيص دو روح
ماركسي، در جستوجوي
كشف منشاي روح
هگلي آن به
افلاطون ميرسد
و از اين جا تا
پايان خط
واپسنگري
فلسفي سياسي
خود، با
انديشه و عمل
پروتاگوراسي
آشنا ميشود.
انديشه و عملي
كه در پاسخ و
در تقابل با
آن، سياست
افلاطوني يعني
در حقيقت خود «سياست»
كه موضوع مورد
نقد و نفي ما است،
آفريده ميشود.
انديشه و عملي
كه سوفيست
يوناني
افتتاح ميكند
و روح ديگر
ماركسي به صوري
ديگر آن را
تداوم ميبخشد.
به اين ترتيب
است كه دور
تبارشناسانهي
نقد سياست من
بسته ميشود.
و اكنون ميتوان
مسير رفت و آمدي
پرسشانگيزانه
را تصور و
ترسيم كرد:
از
پروتاگوراس
با گذر از روحي
از ماركس تا «نقد
سياست» امروزي
ما و از «نقد
سياست» امروزي
ما تا ماركس
و از آن جا تا
سوفيست يوناني.
مسيري كه در
انفصال و
انحراف از شاهراه
فلسفهي
كلاسيك سياسي،
از افلاطون تا
به امروز،
اسباب مقدماتي
پيريزي شهر- داري
مبتني بر
شهروند- مداري
معمايي و پربلماتيكي
را، براي چپي
كه در صدد
دگرسازي خود و
واقعيت موجود
است، فراهم ميآورد...