شيدان
وثيق
نقد
سياست
در
پرتو قرائتي
از
پروتاگوراس و
ماركس (3)
«يك، دو ...
چند گفتمان»
پيش از
اين،
درشمارهاي 44 و 45
طرحينو،
نوشتيم كه
تضاد ميان
پروتاگوراس و
افلاطون بر سر
politike، بسي ژرف و
بنيادين بود.
بررسي و
بازبيني اين تضاد
امروزه از آن
جهت اهميت
پيدا ميكند
كه پس از گذشت
دو هزار و
پانصد سال، ما
همواره، در
زمينهي «سياست»،
با پرسشهايي
روبهرو هستيم
كه از جدال
ميان آن دو
فيلسوف و سوفيست
يوناني
برتافتهاند.
گفتيم كه
پرسش اساسي و همواره
كنوني پروتاگوراسي،
اين است كه
چگونه
آدميان، همهي
شهروندان،
بدون ايجاد
قدرتي، حايلي،
رابطي،
نمايندهاي و
يا واسطهاي
ميان خود و
امور «شهر»، ميتوانند
مستقيماً در
ادارهي آن،
در امر شهر- داري،
شركت كنند،
سهيم شوند،
مشاركت و...
دخالت كنند؟
با اين
پيشفرض كه
همگان، هم
قابليت فراگرفتن
politike arete يا «فضيلت
سياسي» را دارند
و هم، در اين
صورت، قابليت
به مورد
اجراگذاردن
آن را.
اما از
همان ابتدا،
در تقابل با
سوفيسم دنيوي،
ناسيستمانه و
نابهنگام،
اين متافيزيک
نظاميافته و
نظامساز
افلاطوني است
كه به حكم
شرايط تاريخي
بر «سياست» و
انديشهي سياسي
چيره ميشود.
نظم و مكتبي
كه امر شهر- داري
را اختصاصي،
انحصاري،
تخصصي و مراتبي
ميكند. در
نتيجه و در پي
آن، «سياست» و «كارسياسي»
تبديل به حرفه
و تخصص ميشوند،
سياستپيشهگان،
سياستپردازان
و سياستبازان
وارد صحنه ميگردند،
"علم" سياست
اختراع و "آكادمي"
سياسي تأسيس
ميشود. به
اين سان، «شهر- داري»
از ميدان «شهر»
و فضاي «فعاليت
شهروندي» جدا
ميشود،
اخراج ميگردد،
خصوصي ميشود،
تحت انحصار
گروه، قشر يا
فرقهاي خاص
درميآيد. و
شهروندان را
تحت قيموميت- وابستگي
خود Alienation درميآورد.
از آن پس تا كنون،
در راستاي
سلطهي
تقريباً
بلامنازع
نظام افلاطوني
بر انديشه و
عمل سياسي،
سير تحول اين
دو، در اساس،
چيزي جز تاريخ
توجيه،
توضيح،
تفسير، رفرم و
يا «انقلاب» در
چارچوب حفظ و
بازسازي خصلت
اختصاصي،
انحصاري،
مراتبي، حرفهاي
و تخصصي
«سياست»،
نبوده است.
در همان
جا بيان كرديم
و در اين
قلمياري نيز
تصريح خواهيم
كرد كه اين دو
بينش متضاد
نسبت به شهر- داري،
از دو ديدگاه
متضاد فلسفي
برميتابند.
يكي، از
آنجا كه در جستوجوي
«حقيقت» واحد،
مطلق و برين
است، از آن جا
كه در پي همسانسازي،
يگانه كردن و
زدودن اختلافها
و تفاوتها است...
در حوزهي شهر- داري
و در نهايت سر
از تجويز
آمرانهي يك
نيروي ويژه،
جدا از جامعهي
مدني و مسلط
بر زندگي بشري،
درميآورد...
در اشكالي چون
«سياست»، قدرت
سياسي pouvoir،
دولت و ديگر
نهادهاي
ديواني،
اقتصادي و
ايدئولوژيكي
حاكم بر
جامعه.
ديگري،
با در نظر داشت
دنيوي بودن
هستي آدمي،
انسان در جميع
حالات و
احوالش، در
احساسها،
انديشهها،
گفتارها و
كردارهايش...
با حركت از «شهر»
موجود، «شهر» بلبشو
و چندانه و با
قرار دادن
نسبيت،
تناقض، تغيير،
تحول، تكثر و
اتفاق l'aleatoire... در
كانون تفكر و
عمل خود، در پي
دگرساني معمايي
و شرطي ari «شهر»
توسط
خود
شهروندان،
يعني به
ابتكار،
فاعليت و
آمريت خود
آنان است.
ما در زير
و در ادامهي
بحثهاي قبلي
خود، با
مطالعهي دو
فراز از
پروتاگوراس،
ريشهي فلسفي
اين اختلاف
بنيادين در گسترهي
«سياست» را
بررسي ميكنيم.
در همين
راستا، نگاهي
به پراكسيس
بديع،
نابهنگام و
افتتاحكنندهي
پروتاگوراسي
كه در تضاد
كامل با «سياست-
مداري» (افلاطوني)
است، خواهيم
انداخت.
سرانجام در
پايان اين
بخش، ريشههاي
تاريخي و
اجتماعي
پديدار
سوفيستي- پروتاگوراسي
را به اختصار
در حضور و عمل «بحران»
و «ستيز» و به
ويژه در
«بحران
سياست» در
يونان قرن
پنجم پيش از
ميلاد، نشان
خواهيم داد.
موضوعي كه خود
حلقهي ارتباطي
خواهد شد با
بخشهاي بعدي
اين بحث، در
آن جا كه در
شرايط تاريخي
ديگر و در »«بحران»ي
ديگر، قرائتي
ديگر از ماركس
در ادامهي
قرائت
پروتاگوراسي
از «سياست» را
مطرح خواهيم
كرد.
پروتاگوراس:
"در مورد هر
چيز، دو logoi در
برابر
يكديگرند".
ديوژن
لائرس، Diogene
Laerce، شمهاي
از نظريه
پروتاگوراس
را چنين بيان
ميكند:
"او [پروتاگوراس]
نخستين كسي
بود كه اعلام
كرد: در هر چيز
دو logoi متضاد [در
مقابل يكديگر]
وجود دارند" (1).
ميدانيم
كه لوگوي
يوناني گسترهاي
را فرا ميگيرد
كه «گفتمان»، «گفتار»،
«قول» و يا «ديسكور»
لاتين، در
ترجمان همهي
وجوه آن
ناتوان و
نارسا ميباشند.
اين مفهوم
يوناني، از
وجهي، به معناي
گفتار، بيان،
سخن و تشريح
است، از سوي
ديگر حوزهي
انديشه،
تأمل،
استدلال و
توضيح را درميگيرد
و بالاخره وجه
سوم آن، جهاني
است كه در آن ميزيييم
و در بارهي آن
ميانديشيم.
با اين همه،
ما در بحث خود
واژهي «گفتمان»
يا «ديسكور» در
مفهوم بيان
مستدل
انديشه،
نظريه... را به
كار ميبريم.
در فرازي
كه ديوژن
لائرس از قول
پروتاگوراس
نقل ميكند،
به يك كلمهي
اساسي برميخوريم
كه در ريشهيابي
از جدل فلسفي
ميان افلاطون
و
پروتاگوراس،
داراي اهميتي
فوقالعاده
است: كلمهي «دو»
در «دو گفتمان».
نخستين و
مهمترين
استنتاجي كه
از «دو گفتمان
در هر چيز»
حاصل ميشود
اين است كه در
هر چيز، به
عبارت ديگر در
پديدارهاي
دنياي ما، يك
گفتمان حقيقي
يا يك «حقيقت»
در كار نبوده
است بلكه دو- گفتمان-
متضاد (كه خود
مفهوم يا concept بسيطي
را تشكيل ميدهد)،
وجود دارد. در
اين جا، «دو- گفتمان-
متضاد» به
معناي وجود دو
گفتمان، يك
گفتمان حقيقت
در مقابل يك
گفتمان باطل،
يك گفتار درست
در برابر يك
گفتار نادرست،
نيست. پروتاگوراس
نميگويد كه
دو گفتمان كه
يكي از آن دو،
حقيقت است، در
برابر هم قرار
ميگيرند. او
ميگويد كه در
مورد هر چيز،
دو گفتمان
وجود دارد و
بس. كه اين دو
گفتمان در عين
حال مغاير
يكديگرند،
متضادند، در برابر
هم قرار
دارند. اين
دوگانگي،
البته به اين
معنا نيست كه
پروتاگوراس
ميان آن «دو»
فرقي قايل نميشود،
انتخابي نميكند،
شرطي نميبندد،
طرفي را بر نميگزيند،
"بهتر" و
"بدتر" نميكند.
در تهنهتئوس
افلاطون، ميخوانيم
كه "اگر
پروتاگوراس
زنده ميبود،
او از عقيده
خود (چنين
دفاع) ميكرد":
"اين
پندارهاي
بهتر را بيخبران
حقيقت مينامند
ولي بايد اين جا
از «بهتر» و «بدتر»
سخن راند زيرا
به عقيدهي من
هيچ چيز حقيقت
نيست" (2) (تأكيد
از ما است).
استنتاج
دوم كه از «دو
لوگوي»
پروتاگوراس
به دست ميآيد،
اين است كه
اين «دو» به
گفتمان ميان
دو فرد در
برابر يكديگر
و يا به گفتوگوي
متقابل debat ميان
دو نفر، دو
چهره، دو
مخاطب... مربوط
نميشود. اگر
چنين ميبود،
پيش از اين
نيز ايدههايي
از اين دست
مطرح شده
بودند، جدل و
ديالوگ متضاد
و متقابل در
يونان وجود
داشتهاند و
پروتاگوراس
حرفي تازه
نزده بود، اما
ديوژن لائرس
به ما ميگويد
كه سوفيست ما
نخستين كسي
بود كه اين
نظريه را مطرح
كرد. نظريهي «دو
لوگوي»
پروتاگوراس
در واقع چيزي
ديگر به غير
از (يا علاوه
بر) ديالوگ
يوناني و به
تبع آن
ديالكتيك (اقلاطوني-
هگلي) است. در
اين جا بحث بر
سر اين است كه
اين دو گفتمان
از سوي يك فرد
و در مورد هر
چيز بيان ميشود.
يعني يك شخص
در بارهي هر
چيز و در آن واحد،
دو ديسكور، دو
گفتمان متضاد ارايه
ميدهد، دو
نوع حرف ميزند.
پس ما در اين
جا با ديالوگ
يا ديالكتيكي
سر و كار
نداريم كه در
فرايند آن،
نظري بر ديگري
چيره ميشود و
يا در نهايت، "نظر"ي
سوم، به عنوان
حقيقت، از
اشتراك يا «سنتز»
دو نظر ديگر،
از جمع زدن آنها
و گرد كردن آنها...
حاصل ميگردد.
«دو لوگوي»
پروتاگوراسي
ضد- ديالكتيك
است. ضد- ديالكتيك
است چون در
راستاي آن، نه
وحدت صورت ميپذيرد
و نه امتزاج،
نه تلفيق و نه Aufhebungue. در اين جا،
هيچ «تقسيم»ي
انجام نميپذيرد،
نه «يك به دو»
تقسيم ميشود
و نه «دو به يك»،
بلكه «دو» از
ابتدا «دو» و
همواره «دو» و
يا همان طور
كه خواهيم
ديد، «چند» باقي
ميماند.
اهميت به
سزاي نظريهي «دو
لوگوي»
پروتاگوراس
براي بحث ما
در آن جا است
كه بر خلاف
ديسكور رايج و
سنتي "سياسي"
كه مدعي كلام
راستين و حقيقت
يگانه است، كه
در نزد او همه
چيز مسلم و
مسجل است، كه «پاسخ
دهنده» و «ايقانآور»
است، كه «راهگشا»
و «حلال
مشكلات» است...
در اين جا و در
نقطهي مقابل،
ما با گفتماني
از سنخ ديگر،
با گفتماني
بديع و غيرعادي
سر وكار
داريم. گفتماني
كه نه «دو» بلكه «چند»گانه
multiple است.
چندانه و
چندجانبه است.
متضاد و بغرنج
است. پس
نامسلم و معمايي
است. شرطي و
پرسشانگيزانه
است. زيرا كه
واقعيت «شهر» و
پديدارهاي
اجتماعي ناظر
بر شهر- داري،
كه «ديسكور» ميخواهد
ترجمان بياني
آنها باشد،
خود چندانه،
چندگانه،
متضاد، اتفاقي
و بغرنجاند.
پس اگر
در امور شهر- داري،
«حقيقت»ي
وجود ندارد كه
نياز به
كارشناس
«حقيقت»ساز
داشته باشد،
همه مردمان،
در چند- گفتماني
خود، ميتوانند
در سرنوشت
«شهر» خود سهيم
شوند. به اين سان
بر سر در
قلمرو شهر- داري،
آن جا كه
گفتمانهاي
متقابل، بدون
حذف يكديگر (ناميرايي
دو لوگوي در
هر چيز) همزيستي،
همستيزي و همآوردي
ميكنند، بر
خلاف آن چه كه
افلاطون بر سر
در آكامي خود
نوشت -"در اين
جا كسي وارد ميشود
كه هندسه
بداند"- بايد
نگاشت كه در
اين «ميدان»،
هركس با
گفتمانهاي
گونهگون و
متضاد خود، با
تجارب متنوع
كه در طول
حيات و فعاليت
فردي و اجتماعي
خود كسب كرده
است، ميتواند
و بايد وارد
شود، اظهار
نظر، مشاركت و
دخالت كند.
از «دو
گفتمان متضاد
در هر چيز»،
همان گونه كه
اشاره كرديم،
ميتوان به
مقولهي «چند
گفتماني در هر
چيز» كه مفهومي
صحيحتر و
بهتر است،
رسيد. البته
پروتاگوراس
صريحاً تا اين
حد نميرود.
با اين همه،
چنين استنتاجي
از «دو لوگوي
متضاد» او غير
منصفانه نيست.
به اين ترتيب
كه اگر گفتمان
A در مقابل
گفتمان B قرار
گيرد، به معنايي
ميتوان دومي
را ترجمان همهي
نظرات غير اولي
دانست. پس دومي
خود، يك نظر
واحد نبوده است
بلكه شامل همهي
نظرات مخالف
اولي ميباشد.
اما اين
استدلال داراي
يك ضعف اساسي
و گذشتناپذير
است: با اينگونه
جمع زدن، ما
همهي نظرات
مخالف A
را در غير- او،
در چيزي به
نام B يا غير- A معرفي
ميكنيم و اين
شيوهاي است
كه با جوهر و
روح نظريهي
پروتاگوراسي (نفي
دوگانگي
تقليلدهنده
و مطلقگراي
ديالكتيكي) نميتواند
قرابتي داشته
باشد. به خصوص
در تضاد با
نظريهاي ديگر
از سوفيست
قرار ميگيرد
كه ميزان هر
چيز را در
انسان و در
دريافتهاي
بسيار متنوع
او ميشناسد.
به اين
ترتيب «چيزي»
به نام «سياست»
اختراع ميشود،
بر فراز جامعه
قرار ميگيرد،
بر آن مسلط domination ميشود.
-
پروتاگوراس:
"انسان ميزان
هر چيز است".
پس از
طرح نظريهي «دو
لوگوي متضاد»
و در ادامهي
نقل قول از
پروتاگوراس،
ديوژن لائرس
به يكي ديگر
از فرازهاي
مشهور سوفيست
اشاره ميكند
كه به گفتهي
برخيها
سرفصل يكي از
آثار از دست
رفتهي او تحت
عنوان «در بارهي
حقيقت» ميباشد.
(D.-K. 08 A1):
"انسان
ميزان همه چيز
است، ميزان
هستي آن چه كه
هست به عنوان
چيزي كه هست و
چگونه است و
ميزان نيستي آن
چه كه نيست به عنوان
چيزي كه نيست
و چگونه نيست."
در اين
جا، منظور از «انسان»ي
كه «ميزان»
قرار ميگيرد،
نوع بشر، نسل
بشر و يا به
طور كلي بشريت
به معناي عام
كلمه نبوده
است، بلكه
افراد مشخص،
من، تو و
ديگري l'autre ميباشد.
نظر به آدمي
است كه جهان
حول و حوش
خود را با جسم
و روح و
احساس خود،
كه نزد هركس
متفاوتاند، مينگرد
و دگربار- دگروار
مينگرد، ميشناسد
و دگربار- دگروار
ميشناسد، درمييابد
و دگربار- دگروار
درمييابد...
از سوي
ديگر، آن «چيز»ي
كه انسان
ميزان آن است،
نه بودن يا
نبودنش، بلكه «چنين
و چنان» بودن
يا نبودنش
است. مسند،
صفت يا نمود
آن است. همان طور
كه سقراط
مقصود
پروتاگوراس
را توضيح ميدهد:
"هر چيز براي
من چنان است
كه بر من
نمودار ميشود
و براي تو آن
چنان كه بر تو
نمودار ميگردد"
(تهئهتتوس،
152).
از عهد
قديم تا به
امروز فلاسفه
در بارهي اين
نظريه بحث و
جدل فراوان
كردهاند.
تفسيرهايي
مختلف ارايه
دادهاند و
بسياري، در
راستاي
افلاطون، از
موضع تفاوت
اساسي ميان
شناخت و ادراك
حسي از يک سو و
حقيقت واحد و
جوهرين از سوي
ديگر، نظريهي
پرتاگوراس
را به سخريه
گرفتند. او را به
عنوان
تقديسگر
"افكار
عمومي" - كه در
برابر «حقيقت
عقلاني»، سطحي
و باطلاند-
محكوم كردند.
بادي كه
ميوزد، يكي
آن را سرد مييابد
و ديگري نه.
اين باد، نزد
آن كس كه به او
احساس سردي ميدهد،
سرد است و نزد
آني كه چنين
احساسي نميدهد،
سرد نيست. حال
در مقابل اين
وضع، پرسش «عقلاني»
فيلسوف (افلاطون
در تهئهتتوس)(
چنين است:
"پس بايد بگوييم
كه باد در
نفس خود سرد
است يا گرم؟..." (همانجا).
به راستي كه
دعواي اصلي،
دقيقاً بر سر
نفس طرح چنين
پرسشي است.
يكي، سوفيست، نقطهي
حركت و مشكل
خود را بر
تأثير متفاوت
پديدار (در
اين جا باد)
روي تكتك
آدميان مينهد
و ديگري،
فيلسوف، در پي
كشف حقيقت
موجود در «نفس»
باد است.
ما در اين
جا با دو
قرارگاه position
فلسفي كاملاً
متضاد روبهرو
هستيم. يكي
تقدم را به
احساس،
ادراك و تجربهي
خود انسانها
از «اشيا» و «چيزها»
ميدهد و
ديگري به «حقيقت»
نفس «اشيا».
يكي، «ماترياليستي»
است، به اين معنا
كه انسانها،
افراد مشخص و
معين، با جسم
و روح و درك و
احساسهاي
متفاوت و متضادشان
را در مركز،
در كانون هستي
و عمل قرار ميدهد،
ديگري،
متافيزيكي و
ايدئاليستي
است زيرا «ايده»اي
به نام «حقيقت»
فينفسهي اشيا
را در مركز،
در كانون، و
انسان را
فرع، در حول
آن، بر محور
آن، قرار ميدهد.
اين دو نوع
رويكرد
فلسفي، در حوزهي
مشخص بحث ما
كه امر شهر- داري
و نقد سياست
باشد، به دو
شيوه و روش
كار متضاد ميانجامند.
يك، شيوه
يا روش كاري
است كه ما
بارها در طول
مقالات خود آن
را به نقد
كشيدهايم.
روشي كه «آگورا»
يا «ميدان عام»
را ويران ميكند
تا «آكادميخصوصي»
را در خلوت
بنشاند.
ديگري،
شيوه و روش
كاري است كه
اهميت و
اولويت را به «ميدان»
مداخله- مقابله-
مشاركت
شهروندان ميدهد.
چيزي كه براي
«شهر» خوب مينمايد
آن چيزي است
كه شهر، خود، بر
خود، "وضع" ميكند:
"چيزهايي كه
به نظر شهري
خوب و زيبا مينمايند،
تا هنگامي
براي آن شهر
خوب و زيبايند
كه آنها را
وضع decrete كرده است". (تهئهتتوس، b-e167).
اهميت
فوقالعادهي «پاسخ»
پروتاگوراس
از زبان
سقراط... اگر
پروتاگوراس
زنده ميبود
چنين ميگفت...
در اين است كه
اين نگاه براي
شهر «خود- مختاري»
و «اختيار»ي
تام و تمام قايل
است. هر چند كه
به نظر ما بد و
زشت آيند،
خوبي و زيبايي
براي شهر را
خود شهر
تشخيصميدهد...
پس تصويب ميکند،
وضع ميكند.
يعني همان طور
كه ديروز آنها
را، خود،
تعيين كرده
است، امروز آنها
را، خود، فسخ
ميكند و فردا
آنها را،
خود، با خوبي
و زيبايي ديگر
تعويض خواهد
كرد...
در
اين نگاه، صرف
حيات و جوشش «آگورا»
مهمتر از هر
«حقيقت»ي است
كه يحتمل از
آن همآوردي
برخيزد.
حقيقتي كه اگر
هم برتابد،
البته نه يك
بلكه
«حقيقت»ها خواهند
بود. «حقيقت»هايي،
به قول
پروتاگوراس،
در مقياس
آدميان چندانه
و متفاوت.
يعني
بنابراين
«حقيقت»هاي
بغرنج، نسبي،
تغييرپذير،
فسخپذير، در
چالش با
يكديگر،
نامسلم،
شرطي، معمايي
و اتفاقي.
-
پروتاگوراس:
يك پراكسيس
افتتاح كننده.
سوفيستها،
به ويژه نامآورترين
آنها كه
آشكارا و بيمهابا
خود را سوفيست
ميناميدند و
به سوفيست
بودن افتخار
ميكردند،
همچون
پروتاگوراس،
نخستين
روشنفكران- سياح
و آموزگاران- شهر
- خود- آموز در
تاريخ بودند.
پروتاگوراس
در جايي «ساكن»
نبود. همواره
در هر شهري
كه ميرفت، «مسافر»
و «بيگانه» بود.
در «حاشيه» بود
چون «مستقر»
نبود. در گشت و
گذار از شهري
به شهري ديگر،
به كار «تدريس» به
ويژه آموزش
جوانان ميپرداخت
و از بابت آن،
براي گذران
زندگي خود، چون
از طبقهي
اعيان و اشراف
نبود، حقالتدريس
دريافت ميكرد.
لذا، در شرايط
تاريخي قرن
پنجم پيش از
ميلاد در
يونان،
شاگردان او
عمدتاً از
اشرافزادگان
و فرزندان
طبقات مرفه و
صاحب مال و
منال و منصب
بودند. اما «آموزش»
پروتاگوراس
با ديگر
آموزشها، چه
از نوع رايج
سوفيستي و چه
آكادميكي از
نوع
افلاطوني، ارسطويي
و غيره يك
تفاوت اساسي
داشت:
"سوفيستها
جوانان را ميآزارند:
آنان را كه
تازه از رنج
دبستان رهايي
يافتهاند
مجبور ميسازند
چيزهايي تازه
بياموزند و
دانشهايي
مانند حساب و
هندسه و ستارهشناسي
و موسيقي فراگيرند...
اما جواني كه
نزد من ميآيد
تنها هنري را
ميآموزد كه
براي آموختن
آن آمده است...
هنري كه به او
ميآموزم اين
است كه در
زندگي خصوصي
خانهي خود را
چگونه سامان
دهد و در امور
شهر چگونه از
راه گفتار و
كردار در ادارهي
آن سهيم شود". (پروتاگوراس-
افلاطون، a318- a319)
عصارهي
آن چه را كه من
ويژگي و بدعت
پراكسيس و Agir
شهر- مداري
پروتاگوراسي
در تقابل با
"پراتيک"
فيلسوف- شاهي (افلاطوني)
مينامم، به
روشني در گفتهي
فوق بيان و
برجسته شده
است.
در اندرباش
"آموزش"
پروتاگوراسي
يك پربلماتيك «اجتماعي-
رهايشانه»
وجود دارد كه
عظمت، قوت،
ويژگي و تمايز
آن را ميسازد:
چگونه جوانان (و
به طور كلي
همه مردم) از
راه گفتار و
كردار ميتوانند
در ادارهي
امور شهر سهيم
شوند؟ اين
نكته داراي
اهميتي بهسزا
است زيرا كه
مضمون كار
آموزشي
سوفيستي و به
طور كلي جوهر
تمامي اقدام
پروتاگوراسي
به وسيلهي
پربلماتيك
فوق تبيين و
تعيين ميشوند.
اهميت
نخستين
پربلماتيك
فوق در اين
نظريه است - بر
روي كلمه
نظريه تأكيد
ميكنيم- كه همه
كس و نه
صرفاً، همچون
نزد فلاسفه،
عدهاي
معدود، برگزيدهگان
يا «اليت»هاي
خاص... خطاب
واقع ميشوند.
با اين كه
عملاً و همان
طور كه گفتيم،
در شرايط
تاريخي آن
دوره در
يونان،
شاگردان
پروتاگوراس
عمدتاً از
اشرافزادگان
بودند (البته
در اين كه آيا
همهي آنها از
اقشار مرفه
بودهاند يا
نه و در مورد
تعلق طبقاتي
خود
پروتاگوراس،
ميان يونانشناسان
اختلاف است).
اما آن چه كه
مسلم است و
افلاطون نيز
در
پروتاگوراس
خود به آن
معترف است،
اين است كه
شاگردان سوفيست،
بيشتر
جواناني
بودند كه از
شهرها و افقهاي
گوناگون ميآمدند...
و بسياري از
آنها، در
كنار نامدارترين
آنها چون
پسران
پريكلس، گمنام
و ناشناخته
بودند.
"چون به
درون رفتيم
پروتاگوراس
را ديديم كه در
ايوان خانه
قدم ميزد. در
يك سوي او
كالياس پسر
هيپونيكوس...
و پارالوس
پسر پريكلس.
و خارميدس
پسر گلاكون حركت
ميكردند و در
سوي ديگر
كسانتيپوس
پسر ديگر
پريكلس و... به دنبال
آنان نيز
گروهي بيگانه
در حركت بودند
كه
پروتاگوراس
از شهرهاي
مختلف گرد
آورده... بود (در
متن فرانسه به
ترجمه Emile Chambry آمده
است: به
دنبال آنها و
فراگوش،
گروهي از
اشخاص une troupe de
gens در
حركت بودند كه
البته عمدتاً
از خارجيها
تشكيل شده
بودند و
پروتاگوراس
كه از شهرهاي
مختلف گذر ميكرد،
آنها را گرد
آورده بود" (پروتاگوراس
315 در فرانسه d314 e315) (همه جا
تأكيدها از من
است).
در اين جا
افلاطون، با
زبان سقراط،
نام و نشاني
از اين «خارجيها»
نميبرد. آيا به
اين سبب است
كه چون اين
جوانان از
شهرهاي ديگر
ميآيند و
افلاطون آنها
را نميشناسد،
براي معرفي آنها
از واژهي «خارجي»
استفاده ميكند؟
(يعني افرادي
كه در شهري
ديگر متولد
شدهاند و ميدانيم
كه در آتن،
اينان، مانند
بردگان و زنان،
از برخي حقوق
شهروندي
برخوردار
نبودند، چون
حق رأي و شركت
در مجلس). اما
اين در حالياست
كه بسياري از
نامآوران
شهرهاي ديگر
يونان و
فرزندان آنها،
در آتن شناخته
شده بودند.
پس ناشناس
بودن اين گروه
از اشخاص خارجي،
كه از شهرهاي
مختلف يونان
ميآيند، نزد
افلاطون، آيا به
اين علت نيست
كه آنها،
برخلاف پسران
پريكلس و
ديگر صاحب
منصباني كه او
از آنها نام
مي برد، اشرافزاده
نيستند، يعني
از اقشار و
طبقات عامي و
متوسط ميباشند؟
و درست آيا به
همين خاطر
نيست كه افلاطوني
كه عضو يكي از پرنفوذترين
و مقتدرترين
خانوادههاي
يونان است، آن
خارجيهاي بينام
و نشان را نميشناسد؟
در واقع،
دشمني اصلي
افلاطون با
سوفيستها
تنها و عمدتاً
به خاطر آن
نبود كه
اينان، به زعم
فيلسوف، به
جاي "علم" و
"دانش
حقيقي"، «حرافي
و لفاظي را در
ازاي پول» به
مردم غالب ميكردند
بلكه به ويژه
بر سر اين مهم
بود كه آنها
معلومات خود
را در اختيار
هر كس و
ناكسي، خودي و
بيگانه (ناشناس
و گمنام)،
قرار ميدادند.
اهميت
ديگر
پربلماتيك
اجتماعي- رهايشانه
نزد
پروتاگوراس
در ملكهي خود
كردن اين اصل
و بينش است
كه شهروندان
خود بايد، همچون
سامان دادن
خانهي خود،
در ادارهي
امور شهر نيز
سهيم شوند. در
نتيجه، چنين دريافت
و بينشي از
امر شهر- داري
به چونان
پراتيك و سبك
كاري ميانجامند
كه با فيلسوف- شاهي
نوع افلاطوني
كاملاً و
عميقاً
متمايز است.
در يك جا،
در پراتيك
پروتاگوراسي،
"آموزش" با
اين فلسفه و
هدف صورت ميگيرد
كه شهروندان
قادر شوند در
آگورا، در دادگاهها
و در مجالس... فعال
شوند، نقطه
نظرات، عقايد
و doxa خود را
بيان كنند، در
برابر
مخالفين خود،
از مواضع خود،
با سلاح بيان
و استدلال،
دفاع كنند.
خودرأي،
مستقل و صاحب
اختيار شوند.
در يك كلام در امور
شهر، شخصاً و
مستقيماً
شركت و دخالت
كنند.
شهروندان به نوبهي
خود، با مشاركت
در شهر- داري
هر چه بيشتر
هنر ادارهي
شهر را فراميگيرند.
پس در حوزهي
«سياست»،
مناسبات «معلم/
متعلمي»،
مناسبات ناظر
بر "آموزش"،
از نوع
كلاسيك، يعني »حاكم/
محكومي» (بخوانيد
حاكم بر محكوم)،
نبوده بلكه
چونان
مناسباتي است
كه توأماً "معلم"
و "متعلم" در
فضاي متكثر و
متنازعي كه
پراتيک- خودآموزنده
يا پراكسيس
شهروندي در آن
اجرا ميگردد،
جا به جا ميشوند،
در موضع
يكديگر مينشينند
و به عامل و
فاكتوري
دروني و
جداناپذير از فرايند
process «شهر- خود- گردان-
خود- آموز» درميآيند.
اما در
جاي ديگر، در
آكادمي افلاطوني،
هدف آموزش
سياسي به قول
آرنت، Fabrication است. «ساختن»
"پاسداران"
يا طبقهاي است
كه بايد
مديران و
حاكمان شهر شوند.
اينان،
همواره در
پرتو تعليمات
فيلسوف، بايد
بر «شهروند- پيرو»
مسلط شوند،
تا «شهر شلوغ»
را رام و آرام
كنند. پس
مناسبات «معلم/
شاگردي»، كه
مبتني بر مثلث:
فيلسوف- شاهي/
حاكم- صاحب
قدرت pouvoir/ شهروند- پيرو
است، همواره
باقي، حفظ و
تا بينهايت
بازتوليد ميشوند.
-
پروتاگوراس:
در قلب »«بحران»
و «ستيز»
سوفسطايي
sophistique در يك لحظهي
تاريخي- اجتماعي
ويژه در يونان
عروج كرد.
سوفيسم كه به راستي
از دل دگرگونيهاي
يونان زايش
يافته بود، با
خود و در خود، همهي
تضادها و
تناقضات آن را
حمل ميكرد.
سوفيسم و
پروتاگوراس،
در برههاي از
تاريخ يونان
كه بحران شهر- داري
در بستر
منازعات و جنگهاي
متوالي و
پايانناپذير،
به بالاترين
نقطهي اوج
خود رسيده
بود، از
"جهاني" برميخاست
كه در آن
اسطورهها و
سنتها به زير
پرسش ميرفتند،
ايقانها
متزلزل و
منهدم ميشدند،
صلح و ثبات و
آرامش از افق
قابل دسترس
دور ميگرديدند،
ارادهي جمع collectif و
فرد individu بر هم ميتاختند،
تشكلهاي
سياسي constitutions در
بحران
مشروعيت و
صلاحيت فرو
رفته بودند،
آريستوكراسي
تاريخي در
افول و انحطاط،
دموسكراسي
نوپا، ناتوان
و اليگارشي
جان سخت
همواره در
كمين نشسته
بود... در يك
كلام آن چه كه
بود، يعني وضع
موجود، ديگر
پاسخ نميداد...
وليكن از دل
اين كارزار
نيز، آن چه كه
هنوز نبود،
يعني وضع دگر،
برون نميآمد.
پروتاگوراس
و
پروتاگوراسي
تجسم اعلاي اين
شرايط
پيچيده،
چندانه،
نامعلوم و
منقلب... اند.
در بين
سوفيستشناسان،
ماريو
اونترشتاينر Mario Untersteiner شايد بيش
از هر كس
ديگر، در
ضميمهي كتاب
خود موسوم بهI sofisti،
پيرامون ريشههاي
اجتماعي
سوفيسم
مطالعه و
پژوهش كرده
باشد. او بر
روي مهمي
انگشت گذاشته
است كه محور
اصلي برداشت و
قرائت ما از
پروتاگوراس
را تشكيل ميدهد:
"سوفسطايي
بايد به منزلهي
بيان طبيعي
آگاهياي جديد
دريافت شود.
آگاهي به اين
كه واقعيت چقدر
متضاد و
بنابراين
تراژيك است...
عروج سوفسطايي
به طوري گسترده
متعين از آن
شرايط
اجتماعي- تاريخي
است كه خود را
به صورت بحرانهاي
آشفته و درهم و
برهم نمايان
ميسازد...
سوفيستها،
با رويكردي
ضد
ايدئاليستي و
مشخص (كنكرت)
به مسايل...
واقعيت را در
چنبرهي جزميت
(دگماتيسم)
حبس نميكنند
بلكه برعكس
آن را در
تمامي تضادهايش،
در تمامي
تراژيك
بودنش، براي
طپيدن رها ميسازند"
از ميان
عواملي كه به
پيدايش
سوفيستيك ميانجامند،
با اختصار، به
سه عامل
دگرگونساز
در راستاي
مشخص بحثمان
اشاره ميكنم:
فاكتور
ارزششكن و
سنتشكن جنگ و
جدال بيپايان
در يونان،
نقش فعال شدن
انسان تجربي
در روندي
تنازعي conflictuel ميان
دو «برآمدن»،
يكي رو آمدن
روح جمعي و
ديگري رقابتهاي
فردي. و
سرانجام،
عامل انحطاط
سياسي و اخلاقي
آريستوكراسي
و ناتواني
نظامهاي
مختلف سياسي،
چه موجود و چه
انتزاعي، در ارايه
پاسخهاي
آلترناتيوي.
اين سه عامل،
در شكلگيري آن
چه كه من
پروتاگوراسي
مينامم،
يعني چند- گفتماني،
انسان- كانوني
و شهر- مداري،
نقشي تعيين
كننده ايفا
كردهاند.
سوفيسم به
طور عمده در
عصري ظهور ميكند
كه جنگهاي
متوالي ميان
هلنيها، جنگ
پلوپونز، در
ادامهي لشكركشي
ايران به يونان
و ستيزهاي
اجتماعي و
ميان- شهري
ديگر... شرايطي
را فراهم ميآورند
كه همه
ارزشها و
مسلمات، از
جمله مقولهي
عدل، خرد،
احتياط و
خويشتنداري،
كه از
ارزشهاي
استوار
آريستوكراسي
يونان به شمار
ميروند، به
زير تازيانهي
پرسش و
ناباوري
گرفته ميشوند.
اين را،
اونترشتاينر،
باز هم او!،
بهتر ميگويد:
"جنگ،
مقدمات
اضمحلال
ارزشها را
پايهريزي
كرده بود به طوري
كه ناگزير،
اصول كهن
جسورانه زير
سوال ميرفتند.
جنگهاي
طرفدارنه به
نيرويي مبدل
شده بودند كه
بر سياست
داخلي و خارجي
سنگيني ميكردند.
بازي رقابت
براي منافع به
ظهور ايدههاي
نو و فرموله
شدن آنها ميانجاميد...
محافظهكاران
ده و ترقيخواهان
شهر به سوي
مبارزاتي سخت
و گذشتناپذير
كشانيده ميشدند
و در نتيجه
مواضعي
راديكال
اتخاذ ميكردند...
جنگ را
بنابراين ميتوان
مسبب پيدايش
روح طبقاتي و
پارتيزاني به شمار
آورد كه ناگزير
به تئوريهاي
سياسي متضاد
منجر ميگرديد
و در اين
راستا سوفيستها،
البته،
قهرمانان اين
تئوريها
بودند".
عواملي
مختلف كه
بررسي آنها
حايز اهميت
بسيار ميباشد
وليكن از
حوصلهي بحث
ما خارج است،
منجر به
پيدايش Polis و
مركزي شدن جاي
و نقش آن در
يونان سدهي
پنجم پيش از
ميلاد ميگردند.
«شهر» در آن
مقطع تاريخي- اجتماعي
و در آن سامان
ويژه، تنها به
معناي تجمعي
از افراد در
تمايز خود با
ديگر مردمان
پراكنده در
دهات نبود.
پوليس يوناني
مجمع Collectif بود. تجسم و
تجلي
شهروندان Politeia بود.
مجالس شور و
تصميمگيري Ecclesia و Boule بود.
ميدان
مبادله،
مباحثه و
مداخله Agora بود.
انتخاب
مسئولان و
قانونگزاران
به طور موقت و
از طريق قرعهكشي
بود. دادگاههاي
عمومي Heliee بود.
كمك مالي كردن
به شهروندان
بيبضاعت
براي شركت آنها
در امور شهر- داري
بود... در يك
كلام،
وابستگي و همبستگي
شهروند با شهر
خود به سان
وابستگي و
همبستگي فرد
با كانون
خانوادهاش
بود. در اين
وابستگي- همبستگي
به شهر خود
بود كه انسان
هويت و
ارزشهاي خود
را مييافت و
به ياري آنها
در وقت لازم
به دفاع نظامي
از شهر خود،
در مقابل
تهاجم
بيگانه،
مبادرت ميكرد.
اما رشد و
ترقي روح تجمع
و مشاركت
عمومي، رشد و
ترقي منافع
عمومي و قدرت
جمع، Demos cratos، در
عين حال باعث
رشد و ترقي
روح رقابت
ميان افراد
جامعه، موجب
رشد و ترقي
فرد و فرديت
جهت تصرف مقام
و منصب و
مرتبه ميگردند.
شاگردان
پروتاگوراسي
كه فراگرفتن "هنر"
شهر- داري را
از آن همه ميدانست،
نزد "استاد"
خود ميآموختند
تا چگونه، همچون
پدران عاليرتبهي
خود، در صحنهي
رقابتهاي
سياسي براي
قدرت و منصب
وارد عمل
شوند. ميدانيم
كه در اوج Demos
cratos
يوناني، افراد
با نفوذ،
آريستوكراتها،
متنفذان،
صاحب منصبان
نظامي و غيره
همواره نقشي
مهم ايفا ميكردند.
شايستگيها و
تواناييهاي
فردي اهميت
خود را در
ادارهي امور
كشور حفظ ميكرد.
ميدانيم كه
در آن زمان،
همان پريكلسي Pericles
كه در خطبه
معروف خود در
مقابل
جهانيان
دمكراسي
يوناني را ارج
مينهاد، خود
بدون وقفه
قدرت را در
دست ميداشت،
به طوري كه
توسيديد Thucydide ميتوانست
ادعا كند كه
با پريكلس،
دمكراسي در عمل
به سوي حكومت
فردي ميگراييد.
در اين اوضاع
است كه سوفيستها
و
پروتاگوراس،
با قرار گرفتن
در كانون جدال
ميان روح جمعي
و فردي، هم خود
ملهم و متأثر
از آن دعوا ميباشند
و هم ترجمان و
برگردانندهي
آن به جامعه.
در پي
بحران
ارزشها كه از
جنگ و افول
حاكميت آريستوكراسي
يونان ناشي ميگرديد،
بحران اشكال
مختلف نظامها،
تئوريهاي
مبتني بر كشف
"بهترين
حكومت" را نيز
بيش از پيش
نسبي و پرسشانگيز
ميكرد. در
اين باره نيز
باز هم قولي
از اونترشتاينر
را جايز ميشماريم:
"مبارزات
سياسي تشديد
ميگردند،
تقابل ميان
احزاب موجب
پيدايش تئوريهاي
سياسي ميشوند
و در پي تضادهايي
كه ميان آنها
درميگيرد
بيش از پيش
محسوس ميشود
كه مسئلهي
بهترين شكل
حكومت را نميتوان
به صورت عملي
حل كرد..."
پروتاگوراس،
با اين كه به
دعوت دوستش
پريكلس، طرحي
را براي قانون
اساسي يكي از
شهرهاي يونان
تدوين ميكند،
نخستين متفكر-
شهر- داري در
تاريخ است كه
مشغلهي ذهني
و عملي خود را
از چنبرهي
ايدئاليستي و
متافيزيكي
حول پرسش
"بهترين رژيمها"
رها ميسازد.
او مهم خود را
بر بغرنج
دخالتگري
چندانه و
متنازع در
امور شهر مينهد.
و اين يك گسست
بديع و
ارزشمند بود
كه همان طور
كه در ادامهي
اين مقالهها
خواهيم ديد،
قرنها بعد از
تجربهي
سوفيستي در
يونان، تنها
روحي از
ماركس قادر ميشود
مسير نامعلوم
و ناهموار
پروتاگوراسي
را از پي گيرد
و باز اين در
حالي است كه
بدنهي اصلي
فلسفهي سياسي
در تاريخ، با
پيشكسوتي
افلاطون، هميشه
در جستوجوي
كشف "بهشت روي
زمين" بوده
است: راهي
راست، سنتي،
امن و امان كه
همواره فلسفهي
سياسي طي كرده
است و دنبال
ميكند...