شيدان وثيق
قرن بيستم
قرن دگرشدنها بود!
اكنون كه قرن بيست و يكم ميلادي را آغاز ميكنيم، زمان آن فرا رسيده است كه نگاهي هر چند اجمالي به قرني كه گذشت افكنيم. اين نگاه، يك از نگاههاي ممكن خواهد بود و ادعاي شرح زندگينامهي قرن بيستم را ندارد بلكه تنها ميخواهد از موضع دخالتگري شهروندي- انتقادي چند شاخص اصلي و بارز آن را مورد تأمل قرار دهد.
قرني كه سپري شد، قرن عروج، سعود و سقوط، قرن استيلا و انقراض بود. قرن تضاد ها و دگرشدن ها بود. دگرسازاني كه خود دگرگون گشتند، واژگون كنندگاني كه خود واژگون شدند. قرن بيستم، قرن متغيرها بود. قرن قهر، خشونت، مرگ و بربريتي بيهمتا. قرن انقلابهايي شكوهمند كه به اسارتهايي نوين منتهي شدند. قرن اقتدار و افول ايدئولوژيها و سيستم ها. قرن حزب... عروج و غروب اسطورهي "پيشقراول". قرن «ما» و «دو»... قرن استيلا و استيصال ديالكتيك. قرني كه با ارادهي مطلق به تغيير واقعيت و تحقق ناممكنات... آغاز شد و با تمكين مطلق به ممكنات پايان يافت. قرن خدايان مدرن: سود و سرمايه، اقتصاد و تكنيك... اين سازنده- ويرانكنندگان عصر جهاني شدن. قرن تقديس «سياست» و دولت و افول بخت آنها. قرن برآمدن جنبشهاي خود- مختار و ضد- اقتدارگرا در بغرنج خود- رهايشي. و سرانجام، قرن بيستم، قرن هگل و افلاطون ... بود ولي نه قرن... ماركس.
1- قرن جنگ، خشونت، مرگ و... صلح مسلح
قرن نوزدهم از لحاظ نظري به موضوع «جنگ» پرداخت و در ابعادي معين آن را به كار بست. به «قهر»، سيمايي زنانه و رسالت آفرينشانه بخشيد: او را "ماماي تاريخ" كرد. ولي قرن بيستم كار سدهي پيش از خود را يك سره تمام كرد. جنگ، قهر و خشونت را به نهايت كمال رساند: آنها را جهاني، فراگير و همگاني كرد... روزمره، عادي و خودماني كرد. در اين قرن، ماما، از زهدان تاريخ، نه «جامعهي نو» بلكه هيولايي را به دنيا آورد كه در دو كارزار بزرگ جهاني دهها ميليون انسان را طعمهي خود كرد و نيمي از كرهي ارض را به خاك و خون كشيد.
ويژگي قرن بيستم تنها در جهاني شدن جنگ نيست بلكه در آن است كه انواع و اقسام تاريخي جنگ و قهر - نو و كهنه- هم زمان تظاهر و در هم تداخل ميكنند: جنگهاي طبقاتي، جنگهاي ملي، جنگهاي قومي، جنگهاي نژادي، جنگهاي مذهبي، جنگهاي محلي، جنگهاي منطقهاي، جنگهاي بينالمللي، جنگهاي استعماري، جنگهاي امپرياليستي، جنگهاي "بشر دوستانه"... قرن بيستم در عين حال، قرن ارزشگذاري بر قهر و جنگ است: قهر انقلابي و ارتجاعي، جنگ «سرد» و «گرم»، خوب و بد، مشروع و غير مشروع، عادلانه و غير عادلانه، دفاعي و تجاوزكارانه، آزاديبخش و ستمگرانه...
قرن نوزدهم، قرن كلازويتز بود كه گفت جنگ ادامهي سياست در شكلي ديگر است. اما در قرن بيستم، اين سياست است كه ادامهي جنگ و مقدم بر هر چيز ميشود: مقدم بر حق، مقدم بر صلح و سياست (مذاكرهي سياسي)، مقدم بر انسان و حيوان، مقدم بر طبيعت، محيط زيست و آب و هوا... قرن بيستم، قرن جنگ نهايي و... "راهحل غايي" است: جنگ تام و تمام، جنگ تعيينكننده، جنگ سرنوشتساز، جنگ براي الغاي جنگ، قهر براي امحاي قهر، تسليح براي وداع با اسلحه...
قرن بيستم، تنها جنگ تنها، ابزارها و تكنيكها نبود. جنگ ايدهها نيز بود. آپولوژي و تقديس مرگ بود. مكتبخانهي مرگ بود. مرگي كه در برابر ايده قرار نميگيرد، موضوع تأمل فلسفي ايده واقع نميشود، بلكه شاخص اصلي و صفت آن ميگردد. ايدهي «حقيقي» آن است كه به پيشواز مرگ رود: يا مرگ يا ميهن، يا مرگ يا انقلاب، يا مرگ يا پيروزي... در قرن بيستم، ايده به جنگ ايده ميرود، از براي حذف آن. ايده مرگ ميخواهد، مرگ ميطلبد: مرگ ايدهي مخالف و يا مرگ خود. ارزش ايده در هزينهاي است كه بايد بپردازد: مرگ و شهادت: مردن به خاطر ايده، شهادت در راه ايده، کشتن براي اثبات حقانيت ايده، كفن پوشيدن، جان فشان كردن در راه اعتقاد، ايمان و...
قرن بيستم، در عين حال، قرن صلح در فاصلهي ميان جنگها است: صلح دليران، صلح جنگ افروزان، صلح تسليحگران، صلح قدرتمداران، صلح تا- به - دندان- مسلحان، صلح سياست- مداران... و اين همه تحت «حفاظت» چترهاي اتمي يا هيدروژني. صلح در زير سايهي سلاحهاي مرگبار و... مخوفترين آنها. آن كه نخستين بار، در هيروشيما و ناكازاكي، در يك مقياس «واقعي» (بخوانيد انساني)، به آزمايش گذاشته شد. آن كه هشدار داد كه علم و تكنولوژي، تمدن و پيشرفت قادرند كرهي زمين را نيست و نابود كنند...
2- قرن انقلابهاي "شكوهمند"... كه استبداد را جاي استبداد نشاندند.
قرن بيستم، در ظاهر، قرن رفرم نبود، قرن انقلاب بود. قرن انقلابهاي رنگارنگ: انقلاب مشروطهخواه، انقلاب سوسياليست، انقلاب دمكراتيك، انقلاب دمكراسي نوين، انقلاب آزاديبخش، انقلاب ملي، انقلاب استقلالطلبانه، انقلاب ميخكها، انقلاب فرهنگي، انقلاب اسلامي، انقلاب مخملي، انقلاب سفيد، انقلاب سياه، انقلاب سرخ، انقلاب سبز، انقلاب...
اما اگر انقلاب هاي قرون 18 و 19 به وسيلهي اقليتها و يا به سود اقليتها انجام ميگرفتند، انقلابهاي قرن بيستم مدعي بودند كه جنبش اكثريت عظيم به نفع اكثريت عظيماند: جنبش تام و تمام براي كسب آزادي، برابري و برادري، براي رهايي و كمونيسم، براي دمكراسي، عدالت اجتماعي و استقلال، براي حقوق اساسي انسان... انقلاب براي پايان بخشيدن به وضع موجود، براي پايان قطع ماقبل تاريخ و افتتاح تاريخ حقيقي... انقلاب براي «ساختن» انسان نو، جامعهي نو، جهان نو...
به واقع نيز ويژگي قرن بيستم چنين بود كه ميليونها انسان كرهي ارض، هر يك با دركها و دريافتهاي متفاوت خود، صميمانه و صادقانه به خاطر آن آرمانها پا به ميدان گذاشتند، مشاركت كردند، مبارزه كردند، جان دادند... قرن بيستم، قرن ايمان و ايقان نسبت به امكان تغيير فوري و بلاواسطهي واقعيت بود... آن واقعيت عيني سمج و سرسخت كه همواره در برابر ايمان قد علم ميكند و آن ايمان ذهني و به همان اندازه سمج و سرسخت كه هر شيوه، هر وسيله و هر كار و نابكاري را براي رسيدن به هدف خود مجاز ميشمارد.
قرن بيستم، قرن انقلابهاي مغلوب است. انقلابهايي كه از مسير اوليهي خود منحرف ميشوند و يا در مسير محتوم و از پيش ناشناختهي خود، سر از استبداد و اسارتهاي نوين در ميآورند. البته كه در پارهاي از اين انقلابها، روابط اجتماعي ديگر را جايگزين مناسبات كهنه ميكنند ولي در مباني آنها دگرگوني و تحولي ايجاد نميشود. مناسبات «نوين» همواره بر اصل خللناپذير حاكميت، سلطه و استثمار طبقهي حاكمهي جديد يا استحالهاي از حاكمان سابق پا بر جا باقي ميمانند. از اين رو انقلاب قرن بيستم را ميتوان در بهترين حالت، نه انقلاب، به معناي دگرديسي بنيادين، بلكه «انقلاب» به معناي رفرم به حساب آورد.
قرن بيستم، قرن خيانت و استحاله بود: خيانت "انقلابيون" به خواستههاي مردمي كه انقلاب كردند، استحالهي رژيمهاي "انقلابي" در كام ديكتاتوري و توتاليتاريسم... سرانجام قرن بيستم، قرن بالماسكهها بود. رقص و پاي كوبي انقلابهايي شكوهمند كه در شب «روز بزرگ و قطعي»، با حجاب و نقاب وارد صحنه ميشوند : نقاب آزادي، نقاب عدالت، نقاب كمونيسم، نقاب ضد امپرياليسم، نقاب حقوق بشر، نقاب مردم سالاري، نقاب حاكميت ملي، نقاب رفاه، نقاب فسادناپذيري... و در سپيده دم پيروزي، كشف حجاب ميكنند، نقاب ها را برميافكنند، شمشيرها را از غلافهاي پنهان برميكشند، بزكها را پاك و پليديها را عريان ميسازند...
3- قرن ايدئولوژي و... اقتدار و افول سيستمها.
قرن نوزدهم، قرن شكلگيري و ظهور ايدئولوژيها بود. اما قرن بيستم، قرن استيلا و افول ايدئولوژيها، قرن فرادستي و فروپاشي سيستمها ميشود. نظامهاي فكري سيستمانه، دكترينهاي ايماني- عملي درونگرا، مدار- بسته، جامد، منسجم، رخنهناپذير هرمتيك، تام و تمام و توتال... كه بهشت، رستگاري، يگانگي، توحيد، حقيقت، تماميت، مطلقيت و خالصيت... را نويد ميدادند : ايدئولوژي سوسياليست، ايدئولوژي فاشيست، ايدئولوژي نازي، ايدئولوژي ليبرالي (نو- ليبرالي)، ايدئولوژي ديني (اسلامي...)، ايدئولوژي ناسيوناليست... ايدئولوژي پرولتري، ايدئولوژي بورژوايي...
قرن بيستم، قرن دين- پذيرا- شدن religiosite است: استعداد ميليونها انسان در پذيرش چيزي، نظريهاي يا ايدهاي همچون تقديس دين يا مذهب. قرن بيستم، قرن مهدويگري و مسيحاگرايي در عصر كشتن خدا و رسول موعود است. قرن «ايسم»گرايي در دنياي فاني است. قرن ارجاع مريدانه و مرجعيت قيمانه است. ارجاع مريدانه به تاريخ، به سنت، به علم، به خرد، به كتاب، به گفتار، به كردار... و مرجعيت قيمانهي رهبر، پيشوا، امام، حزب، ديوان، دولت، سياست مدار، اقتصاددان، روشنفكر، متخصص، تكنوكرات...
اما قرن بيستم، در نيمهي دوم، شاهد افول و بيشك نه پايان ايدئولوژيها (؟؟) ميشود. چه، خصلت سيستمانه و در-خود- تضاد ناپذيري ايدئولوژيها، هنگام بحران، پاشنهي آشيل آنها ميشود. ايدئولوژي، هر چه بيشتر يك پارچه و يك سنگ باشد و هر چه كمتر از دنياي خارج تأثير پذيرد، هنگام روبهرو شدن با ترديدها و پرسشها، شكنندهتر و مقاوم ناپذيرتر ميگردد. آن زمان كه پرسشها از درون (به ويژه) و از برون جوانه ميزنند، مسلمات نامسلم جلوه ميكنند و مقدسات متزلزل ميشوند، ايقان ها فرو ميريزند و ارجاعها بياعتبار ميگردند. به اين ترتيب است كه قرن بيستم، با پندار سازيها آغاز و با پندار زدگيها خاتمه مييابد.
4- قرن حزب... طلوع، ظهر و غروب اسطورهي «پيشقراول».
«حزب»، اختراع سترگ قرن بيستم بود. حزب به مثابهي سوژهاي كه رسالت انجام وظايف و تكاليف «تاريخ» را بر دوش دارد. حزب به مثابهي پيشقراول طبقه، توده، خلق، مردم، ملت، نژاد، امت... حزب به مثابهي تجلي و تجسم تمركز، نظم و يك پارچگي. حزب به مثابهي تجلي و تجسم ارادهي واحد، گفتار واحد و كردار واحد. حزب به مثابهي تجلي و تجسم عقل و درايت و دورانديشي. حزب به مثابهي تجلي و تجسم مبارزهي سياسي، پيروزي و فتح... حزب كه تنها كليددار حق و حقيقت است. حزب همواره رهبر و راهبر ديروز، امروز و فردا. حزب كه آن را ترك نميكنند بلكه از آن اخراج ميشوند. حزب كه شايد كاملترين تعريف آن را برشت به دست ما ميدهد:
رفيق جوان:
آخر اين حزب، كيست؟
آيا با تلفنهايش در دفتر ميماند؟
افكارش اسرارآميز و قطعنامههايش سرياند؟
بگو ببينم چيست اين حزب؟
سه مبلغ:
حزب، ما هستيم. تو، من، شما - ما همه.
حزب، اي رفيق، در كت تو خود را گرم نگه ميدارد و در سر تو، ميانديشد.
آن جا كه ساكن هستم، حزب منزل ميكند.
آن جا كه به تو حمله ميكنند، حزب ميرزمد...
دستهي خوانندگان در مدح حزب:
زيرا انسان تنها، دو چشم دارد
اما حزب، هزاران.
حزب هفت دولت جهان را ميشناسد،
انسان تنها، يك شهر را.
انسان تنها، ساعت خود را دارد
اما حزب، زمانهاي فراوان.
انسان تنها، ميتواند نابود شود
اما حزب، نابود شدني نيست
زيرا پيشقراول تودههاست
و پيكار آنها را هدايت ميكند
با شيوهي كلاسيكها
برتافته از شناخت واقعيت.
(1930، برتولت برشت، نمايشنامهي تصميم، صحنهي ششم)
اما قرن بيستم، در عين حال، قرن اضمحلال و فروپاشي احزابي شد كه گويا فناناپذير بودند: احزاب فاشيست و توتاليتر. نيمهي دوم قرن بيستم، دوران افول ستارهي "سازمان رهبري كننده و پيشتار" بود، دوران بياعتمادي و سر خوردگي فزاينده نسبت به احزاب سياسي، احزاب كلاسيك... دوران روي برتافتن از تحزب سنتي، به عنوان تنها شكل سازمانيابي «سياسي» و مشاركت در امر شهر- داري.
5- قرن «ما» و «دو»... قرن استيلا و استيصال ديالكتيك.
به راستي که گفتمان قرن بيستم را ميتوان در دو کلمهي دوحرفي، در «ما» و «دو»، شالوده شكني كرد: ميهن ما، نژاد ما، ملت ما، خلق ما، دولت ما، حزب ما، آرمان ما، دشمن ما... دو ارودگاه، دو جبهه، دو طبقه، دو نژاد، دو مشي، دو ايدئولوژي، دو سياست، دو راهحل...
قرن بيستم، قرن «ما» و «ضد ما» بود. «ما»يي كه تنها در تقابل و تخاصم با «ضد» خود، با «دشمن» خود، با نفي حذفي «دگر»، هويتدار ميشود، «ما» ميگردد. «ما»يي كه «من»، «تو» و «ديگري» را مي کشد و يا در خود حل ميكند... ذوب ميكند. «ما»يي كه تنها نيروي تاريخساز و رويداد آفرين است. پس «ما»، سوژه ميشود و به مثابهي تنها سوژه، ميزييد، عمل ميكند و ميتازد... «غير ما» را كه همانا «ضد ما» باشد از سر راه بر ميدارد، قلع و قمع ميكند... و به اين سان يك «ما»ي مسلط و حاكم، يك «ما»ي توتال، اونيورسال، هژموني طلب، انحصار طلب و جبار به وجود ميآيد...
با اين همه، مهمترين پرسش اساسي و تأملبرانگيز را قرن بيستم مطرح ميكند: چگونه ميتوان يك پروژه و عمل مشاركتي و جمعي collectif را با حفظ هويت و ارادههاي فردي در يك فضاي آگوني، در چالش و همآوردي، ولي غير حذفي، سازگار کرد؟... چگونه ميتوان از دور باطل نيهيليست و متافيزيك «دو» - «ما و ضد ما»، «سياه و سفيد»، «خوب و بد»، «خير و شر» و...- رهايي يافت و به نگرش و پراكسيس «چند»، »چنداني» multiple و «دگر بودي» alterite راه يافت؟
پرسش فوق يك جدل مهم فلسفي ديگر، يعني دعوا بر سر ديالكتيك را به ميان ميكشد. قرن بيستم، به واقع، دوران استيلاي ديالكتيك در به اصطلاح تفسير جهان بود. ديالكتيك مبتن بر آنتاگونيسم حذفي... در نتيجه جنايتكار و آدمکش. ديالكتيك دو قطب و متبلور در دوآليسم، مانويت، دو تايي و دو بودي... در نتيجه تقليلدهنده، سادهنگر، ايدئاليست و متافيزيك. ديالكتيك متجلي در تقسيم «يك» به «دو» و برآمدن «يك» نو از تضاد يا سنتز ميان آن دو... در نتيجه مكانيك، جبري و غايتگرانه. سرانجام بايد از استيصال ديالكتيك در توضيح بغرنجهاي زمانه و از ناتواني آن در آن چه كه مدعياش است، يعني «تغيير» زمانه، نام برد. ناتواني در توضيح و تغيير واقعيت پيچيده، چندانه و جند جانبه... واقعيت كه همواره تفكر ديالكتيك- دوآليستي را بور ميكند، احكامش را رد و پيشبينيهايش را نقش بر آب ميسازد...
6- قرن سرمايه، سود، تكنيك... اين سازنده- ويرانكنندگان عصر مدرنيته.
قرن نوزدهم خداي سنت را کشت. قرن بيستم، در غياب او، خدايان مدرن آفريد: خدايان سرمايه و سود، خدايان بازار و كالا، خدايان اقتصاد و تكنيك... قرن بيستم، قرن پيشبيني مرگ محتوم كاپيتاليسم در عاليترين مرحلهي آن و در عين حال، قرن انطباقپذيري نظامهاي سرمايهداري، قرن پيروزي نهايي سرمايهداري بر سوسياليسم دولت بود.
قرن بيستم، قرن فرمانروايي جهانگستر سرمايهاي است كه بيوقفه ميسازد، اختراع ميكند، متحول ميكند، مدرن ميكند، رفاه ميآورد... و بيوقفه، ويران ميكند، تخريب ميكند، بينوا ميكند، بيخانمان ميكند، بيكار ميكند، سلب مالكيت ميكند، آلوده ميكند، مسموم ميكند...
قرن بيستم، قرن استيلاي تكنيك و ابزار بر انسان است. آن چه كه بايد ادامه دهنده و تكميل كنندهي تن آدمي باشد به قدرتي مهيب و غيرقابل كنترل درميآيد و بر حيات و سرنوشت او چيره و حاكم ميشود. قرن بيستم قرن فزونطلبيها است : توليد براي توليد بيشتر، كار براي كار بيشتر، پول براي پول بيشتر، سود براي سود بيشتر، انباشت براي انباشت بيشتر، مصرف براي مصرف بيشتر...
سرانجام قرن بيستم، قرن قدر قدرتي اقتصاد و جباريت عدد و مقدار است : ارزش پول، نرخ بهره، سهام بورس، قيمت جنس، تعداد آرا، مقدار بيننده، آمار... حال كه سرمايه داري ما را به چالش در ميدان رقم ها و اعداد فرا ميخواند، بگذار كه در كنار اعداد مربوط به سهام نازداك، رشد سرمايهها، نرخ ارزها و آراي انتخاباتي جرج بوش جوان... آماري ديگر از قرن بيستم ارايه دهيم :
- در كشورهاي پيشرفتهي سرمايهداري، نيم ميليون نفر دچار بيماري ايدز هستند كه اكثريت آنها با درمانهاي جديد زنده خواهند ماند. در آفريقا، 22 ميليون نفر مبتلا به اين بيمارياند كه اكثريت عظيم آنها تلف خواهند شد. (در بعضي از كشورهاي آفريقايي، از هر چهار طفل خردسال، يكي دچار اين بيماري است).
- سه نفر اول در رأس ثروتمندترين اشخاص دنيا مجموعاً درآمدي بيش از كل توليد ناخالص ملي در 48 كشور جهان، دارند.
- هزينهي لازم براي فراهم كردن آب آشاميدني، خوراك و بهداشت، در حداقل لازم حيات، براي همهي انسانهاي كرهي ارض، معادل مصرف عطر در ايالات متحدهي آمريكا و اروپا است.
- در سال 1960 در جهان، بخش فوقاني درآمد ها (%20 از جمعيت جهان كه جزو ثروتمندترين به حساب ميآيند)، درآمدي معادل 30 برابر بخش پاييني درآمدها (%20 از جمعيت جهان كه جزو فقيرترين به حساب ميآيند) داشته است. سي و پنج سال بعد، يعني در 1995، اين نسبت به 82 برابر ميرسد. در پايان همين قرن، درآمد سرانهي هفتاد كشور جهان كمتر از درآمد سرانهاي است كه اين كشورها 20 سال پيش داشتهاند... به اين سان، آيا به راستي قرن بيستم را نميتوان عصر فاصله گرفتن فاصلهها ناميد؟
7- قرن دولت، «قدرت» و «جداييها»... قرن اعتلا و افول «سياست»
قرن نوزدهم، قرن ظهور و توسعهي دولت- ملتها در سطح جهان بود بود. قرن بيستم قرن فعالمايشايي دولت و ديوان، قرن تقديس دولت و «قدرت» است: دولت سرمايهداري، دولت كارگري، دولت سوسياليستي، دولت انقلابي، دولت رفاه، دولت دمكراتيك، دولت قانون، دولت سوسيال، دولت بخشنده، دولت ملي، دولت اسلامي، دولت خلقي... قرن بيستم، قرن شيفتگي براي تصرف قدرت pouvoir است: قدرت سياسي، قدرت اقتصادي، قدرت مالي، قدرت معنوي، قدرت فرهنگي، قدرت نظامي، قدرت محلي، قدرت منطقهاي، قدرت جهاني...
قرن بيستم، قرن دولت و «قدرت»ي است كه از انقلاب مردم و يا از آراي آنها نشأت ميگيرند، لاكن از جامعهي مدني جدا ميشوند، مافوق آن قرار ميگيرند و برآن حاكم ميشوند. قرن بيستم، قرن اينهمانيها است: اينهماني انقلاب و پيروزي با «تصرف قدرت سياسي»، اينهماني «سياست» با دولت- داري و حكومت كردن، اينهماني «مبارزه سياسي» با مبارزه براي احراز قدرت حاكمه، اينهماني «مردم سالاري» با «نماينده»سالاري...
قرن بيستم، قرن گسستها و انفصالها است: جدا شدن سياست از جامعه مدني، سياست از اقتصاد، امر خصوصي از امر عمومي، امر فردي از امر اونيورسال، امر صنفي از امر سياسي، نهادهاي مدني از نهادهاي سياسي... و در اين ميان «دولت» و «سياست» ترجمان و تجسم سلب قدرت واقعي از شهروندان و ضبط و تصرف قدرت به نام مردم، به جاي مردم و بر مردم است.
قرن بيستم، قرن تقديس «سياست» نيز بود. هر چيزي «سياسي» ميشود، حتا دود كردن سيگار كه بخشي از بهاي آن به جيب دولت ميرود كه با آن تسليح و سركوب ميكند... سياست منزه، پاك و اعلا، سياست مردمي، سياست انقلابي، سياست راديكال... سياستي كه راه بهشت و رستگاري از آن ميگذرد... قرن بيستم، قرن ديكتاتوري «سياست» بر همه شئون حيات فرهنگي بود: ديكتاتوري بر ادبيات و رمان، بر شعر و موسيقي، بر هنر، تئاتر و سينما، بر فلسفه و جامعهشناسي، برانسانشناسي و تاريخنگاري...
اما قرن بيستم، در عين حال، قرن افتضاحهاي سياسي، قرن پديداري نوين به نام «مافياي سياسي» نيز بود. قرن روي برتافتن افكار عمومي از «سياست»، از طبقه يا كاست سياستمداران. قرن سقوط «سياست» و «كار سياسي» به ژرفاي ژرفها: سقوط به اعماق دنائت و خيانت، دروغ و تزوير، خودنمايي و خودرايي، بيپرنسيپي و بيكفايتي، بيقانون و بيشفافيتي... سقوط به ورطهي رسواييها، رسواييهاي بيسابقه، رسواييهاي قرن: چپاول اموال عمومي، كلاهبرداري، قتل و غارت...
8- قرن جسارتها براي حصول ناممكنات و... قرن تمكين به ممكنات.
قرن بيستم، قرن شيفتگي براي شروع مجدد بود، شروع از هيچ، از صفر. آغازي مطلق، از ابتدا و از سر... از برگهي سفيد تاريخ، از برگهاي كه روي آن هيچ چيز نوشته نشده است: پس همه چيز قابل نوشتن است، قابل تجربه كردن است، تحققپذير است... حتا ناممكن.
قرن بيستم، قرن عشق بود، عشق به واقعيت بخشيدن به آمال و آرزوها، عشق گذار از پنداشتها به تحقق واقعاً واقعي آرمانها. قرن ارادهگرايي و اختيارباوري بود. قرن اعتراضات و تظاهرات بود. تظاهر «جوهر» چيزها، «جوهر»ي كه، به قول هگل، هست ندارد، مگر در ظاهر شدن، در نمودار و هويدا شدن... جوهري كه تنها در بانگ زدن و پايكوبي در خيابان، واقعيت وجودي خود را عرضه ميدارد.
به اين سان، قرن بيستم، قرن جسارتها، قرن "طرحهاي نو"، قرن شيفتگيها براي شكافتن سقف فلك، و تحقق بخشيدن به ناممكنات بود... اما در عين حال، قرن تمكين نيز بود. تمكين به آن چه كه هست، تمكين به ممكنات، به پستيها، رذالتها و زبونيها. قرن بيستم، قرن سر خوردگيها و سر فرود آوردنها بود، قرن محافظهكاريها و روزمرگيها، اطاعتها و تسليمها، قرن استعفاها و واگذاريها، بيآرمانيها و بياتوپيها، بيآرزوييها و بيخيالي ها، قرن كپيبرداري و بيابتكاري... قرن بيآفرينشيها...
9- قرن جنشهاي خود- مختار و ضد اقتدارگرا... در بغرنج خود- رهايش
قرن بيستم، در عين حال، قرن دخالتگري جنبشهاي اجتماعي بود. حركتها و جنبشهاي نو و بديع عروج ميكنند، وارد ميدان شهروندي و شهر- داري ميشوند... دخالت ميكنند: جنبشهاي مدني مستقل از نهادهاي دولتي، احزاب و... جنبشهاي خود- مختار و خود- انگيخته، جنبشهاي خود- تأسيسكننده و خود- گردان، جنبشهاي ضد اقتدارگرا. جنبشهاي انجمني چون جنبش دانشجويان و زنان، جنبش فمينيستي، جنبشهاي مستقل سنديكايي، جنبش دفاع از بيكاران، جنبشهاي محيط زيست، فرهنگي، هنري، حقوق بشري...
قرن بيستم، قرن نقد مستقل و راديكال بود. نقد سياست، نقد اقتصاد، نقد دولت، نقد توليد، نقد مصرف، نقد روابط جنسي، نقد روابط خانواده، نقد اتوريته، نقد استاد، نقد سنت، نقد مذهب... جنبشهايي كه ارزشها، نظريهها، عملكردها، شيوهها، سبكها و سازمانيابيهاي گذشته را زير پرسش بردند، سنتها را زير پا گذاردند، ايقانها را به سخريه گرفتند...
قرن بيستم، در عين حال، قرني تراژيك بود: تراژدي جنبشهاي خود- رهايشانه. جنبشهايي كه به اتكاي خود بايد چيزي نو اختراع كنند چون قيم ندارند، مدل ندارند، غايت ندارند. جنبشهايي كه همواره از ابتدا آغاز ميكنند، زيرا همواره بايد هم خود و هم هدفهايشان را بازبيني كنند، زير سوال برند، نفي كنند. جنبشهايي كه از شاهراههاي كلاسيك منحرف ميشوند تا بلكه مسيرهايي ديگر را كشف كنند. مسيرهاي پر مخاطره، چند گانه، صعبالعبور، معمايي، شرطي، نامعلوم... ولي به مراتب زيباتر و دلگشاتر...
10- و سرانجام قرن بيستم، قرن هگل و افلاطون... بود اما نه قرن ماركس!
اكنون كه به پايان نگاه خود به قرني كه گذشت ميرسيم، پرسشي كه باقي ميماند، از نوع پرسش آن رفيق جوان در نمايشنامهي برشت، اين است كه... آخرالامر قرن بيستم، قرن كي بود؟ فلسفهي قرن چه بود و جوهر آن، كدام؟ از آنجا كه قرن بيستم را قرن تغييرها و دگرشدنها توصيف كرديم، رد پاي روح بسياري را ميتوان در آن پيدا كرد.
به عنوان نمونه ميتوان رد پاي روح دكارت، روشناييها، كانت، لاك و غيره را يافت. آيا قرن بيستم، قرن دلباختگي براي «ترقي» و «عقل»، قرن ايمانباوري به رستگاري بشر از راه «علم» و «تكنيك»... قرن دمكراسي، حقوق بشر، منزلت فرد و جامعهي مدني... نبود؟
در عين حال ميتوان به شكلي رد پاي ارسطو، اگوستن، ماكياول، هابز، آدام اسميت و غيره را تشخيص داد. آيا قرن بيستم، قرن نظم و قانون، قرن شهر خدايي، قرن سياستمداران حرفهاي، سلطان صالح و "دست نامريي"... نبود؟
و همچنين ميتوان به گونهاي، رد پاي مور، باكونين و حتا نيچه... را نشان داد. آيا قرن بيستم، قرن اتوپيها و نافرمانيها، قرن ارادهي قدرت، قرن ارزش شكنيها، ناتمكينيها و فرارويها... نبود؟
با اين همه، اينها هنوز اس و اساس قرن را بيان نميكنند، گوهر فلسفي آن را برجسته نميسازند، ويژگي ويژه و متمايز قرن را توضيح نميدهند. قرن بيستم اساساً قرن هگل و افلاطون بود. دو شبح كه همواره در اين قرن در گشت و گذار بودند و در همه جا روح خود را دميدند: از حاكمان تا محكومان، از اكثريت تا اقليت، از بورژوازي تا زحمتكشان، از توانگران تا مستمندان، از پوزيسيون تا اپوزيسيون... روح مطلق «تبيين تاريخ» را، روح مطلق «ايده» و «ايدئولوژي» را، روح مطلق «حقيقت» و «ايقان» را، روح مطلق ديالكتيك (دوآليست) را، روح مطلق «غايت»، «حتميت» و «جبريت» را، روح مطلق تمامخواهي و كليتباوري را، روح مطلق نظريهي توتال، عملكرد توتال، قدرت توتال و دولت توتال را، روح مطلق جمهوري پاسداران و «ايدهآل سربازخانه»اي را، روح مطلق مريدي و مرادي را، روح مطلق پيشوايي، رهبري و فيلسوف- پادشاهي را...
اما با وجود اين كه بخش اعظم قرن (حداقل دو سوم آن)، با نام و نشان ماركس گره خورده است، بر اين باورم كه قرن بيستم، قرن ماركس نبود. با اين كه قرن «ماركسيسم» به رغم ماركس و بر ضد ماركس... بود. قرن سرمايهداري دولت به نام "سوسياليسم" بود، قرن ديكتاتوري بر مردم و بر پرولتاريا به نام ديكتاتوري پرولتاريا بود، قرن جباريت نظام تك حزبي به نام حاكميت زحمتكشان بود، قرن اسارتها و آليناسيونهاي جديد به نام رهايي و ايجاد "انسان نو" و "كمونيسم" بود... ولي با اين همه، قرن ماركس نبود.
قرن بيستم، قرن ماركس نبود زيرا كه قرن احتضار سرمايهداري نشد، نظامي كه به رغم بحرانهاي ژرف و فزايندهاش، همچنان تا كنون توانسته است خود را با شرايط جديد زمانه وفق دهد، منطبق سازد و متحول كند و در هر سقوط، تواناييهاي نوين براي سعود مجدد خود پيدا کند.
قرن بيستم، قرن ماركس نبود زيرا كه قرن جنبش طبقاتي و عظيم پرولتارياي متحد و انقلابي نشد، پرولتاريايي كه در اقشار وسيع و نامتجانس مزد بگيران، با منافع و مطالبات متفاوت و گاه متضاد، با موقعيتهاي طبقاتي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي متفاوت و گاه متضاد... تجزيه ميشود، پخش ميشود، مستحيل ميشود.
قرن بيستم، قرن ماركس نبود زيرا كه قرن خود- سازماني و خود- رهايش زحمتكشان نشد، زحمتكشاني كه همواره در هر جا كه انقلاب و جنبش به نام آنها رخ داد، با وجود متوليان و قيمان "دلسوز"(؟!)، آزاد، مستقل و متكي به خود نبودند، زحمتكشان كه همواره خود را حاكم بر سرنوشت خود نيافتهاند و يا به آن باور نكردهاند.
و سرانجام قرن بيستم، قرن ماركس نبود زيرا كه قرن دولت، سياست، مذهب، ايدييولوژي، اقتصاد... بود، يعني همهي آن قدرتهاي مافوق، آن آليناسيونهايي كه ماركس، حداقل روح ضد هگل ماركس، نقد و نفي آنها را، در كانون تفكر و عمل (پراكسيس) خود قرار داده بود...
به اين سان، آيا ماركس قرن نوزدهم، همواره براي قرن بيستم، نابهنگام نبود؟ و در نتيجه آيا نميتوان، قرن بيستم را، در عين حال، قرن نابهنگاميها ناميد؟