شيدان وثيق

 

قرن بيستم

قرن دگرشدن­ها بود!

 

اكنون كه قرن بيست  و  يكم ميلادي را آغاز مي­كنيم، زمان آن فرا رسيده است كه نگاهي ‌هر چند اجمالي به قرني كه گذشت افكنيم. اين نگاه، يك از نگاه­هاي ممكن خواهد بود و ‌ادعاي شرح زندگي­نامهي قرن بيستم را ندارد بلكه تنها مي­خواهد از موضع دخالت­گري شهروندي- انتقادي ‌چند شاخص اصلي و بارز آن را مورد تأمل قرار دهد.

قرني كه سپري شد، قرن عروج، سعود و سقوط، قرن استيلا و انقراض‏ بود. قرن تضاد ها و ‌دگرشدن ها بود. دگرسازاني كه خود دگرگون  گشتند، واژگون كنندگاني كه خود واژگون ‌شدند. قرن بيستم، قرن متغيرها بود. قرن قهر، خشونت، مرگ و بربريتي بي­همتا. قرن انقلاب­هايي ‌شكوهمند كه به اسارت­هايي نوين منتهي شدند. قرن اقتدار و افول ايدئولوژي­ها و سيستم ها. ‌قرن حزب... عروج و غروب اسطوره­ي "پيشقراول". قرن «ما» و «دو»... قرن استيلا و استيصال ‌ديالكتيك. قرني كه با اراده­ي مطلق به تغيير واقعيت و تحقق ناممكنات... آغاز شد و با ‌تمكين مطلق به ممكنات پايان يافت. قرن خدايان مدرن: سود و سرمايه، اقتصاد و تكنيك... ‌اين سازنده- ويران­كنندگان عصر جهاني شدن. قرن تقديس‏ «سياست» و دولت و افول بخت آن­ها. قرن برآمدن جنبش‏هاي خود- مختار و ضد- اقتدارگرا در بغرنج خود- رهايشي‏. ‌و سرانجام، قرن بيستم، قرن هگل و افلاطون ... بود ولي نه قرن... ماركس‏.

 

1- قرن جنگ، خشونت، مرگ و... صلح مسلح

 

قرن نوزدهم از لحاظ نظري به موضوع «جنگ» پرداخت و در ابعادي معين آن را به كار بست. ‌به «قهر»، سيمايي زنانه و رسالت آفرينشانه بخشيد: او را "ماماي تاريخ" كرد. ولي ‌قرن بيستم كار سده­ي پيش‏ از خود را يك سره تمام كرد. جنگ، قهر و خشونت را به نهايت ‌كمال رساند: آن­ها را جهاني، فراگير و همگاني كرد... روزمره، عادي و خودماني كرد. در ‌اين قرن،  ماما، از زهدان تاريخ، نه «جامعه­ي نو» بلكه هيولايي را به دنيا  آورد كه در ‌دو كارزار بزرگ جهاني ده­ها ميليون انسان را طعمه­ي خود كرد و نيمي از كره­ي ارض‏ را به ‌خاك و خون كشيد.

ويژگي قرن بيستم تنها در جهاني شدن جنگ نيست بلكه در آن است كه انواع و اقسام تاريخي ‌جنگ و قهر - نو و كهنه- هم زمان تظاهر و در هم تداخل مي­كنند: جنگ­هاي طبقاتي، ‌جنگ­هاي ملي، جنگ­هاي قومي، جنگ­هاي نژادي، جنگ­هاي مذهبي، جنگ­هاي محلي، جنگ­هاي منطقه­اي، ‌جنگ­هاي بين­المللي، جنگ­هاي استعماري، جنگ­هاي امپرياليستي، جنگ­هاي "بشر دوستانه"... ‌قرن بيستم در عين حال، قرن ارزش‏گذاري بر قهر و جنگ است: قهر انقلابي و ارتجاعي، جنگ «سرد» و «گرم»، خوب و بد، مشروع و غير مشروع، عادلانه و غير عادلانه، دفاعي و تجاوزكارانه، ‌آزادي­بخش‏ و ستم­گرانه...

قرن نوزدهم، قرن كلازويتز بود كه گفت جنگ ادامه­ي سياست در شكلي ديگر است. اما در قرن ‌بيستم، اين سياست است كه ادامه­ي جنگ و مقدم بر هر چيز مي­شود: مقدم بر حق، مقدم بر ‌صلح و سياست (مذاكره­ي سياسي)، مقدم بر انسان و حيوان، مقدم بر طبيعت، محيط زيست و ‌آب و هوا... قرن بيستم، قرن جنگ نهايي و... "راه­حل غايي" است: جنگ تام و تمام، ‌جنگ تعيين­كننده، جنگ سرنوشت­ساز، جنگ براي الغاي جنگ، قهر براي امحاي قهر، تسليح براي ‌وداع با اسلحه...

قرن بيستم، تنها جنگ تن­ها، ابزارها و تكنيك­ها نبود. جنگ ايده­ها نيز بود. آپولوژي ‌و تقديس‏ مرگ بود. مكتب­خانه­ي مرگ بود. مرگي كه در برابر ايده قرار نمي­گيرد، موضوع ‌تأمل فلسفي ايده واقع نمي­شود، بلكه شاخص‏ اصلي و صفت آن مي­گردد. ايده­ي «حقيقي» ‌آن است كه به پيشواز مرگ رود: يا مرگ يا ميهن، يا مرگ يا انقلاب، يا مرگ يا پيروزي... ‌در قرن بيستم، ايده به جنگ ايده مي­رود، از براي حذف آن. ايده مرگ مي­خواهد، مرگ مي­طلبد: ‌مرگ ايده­ي مخالف و يا مرگ خود. ارزش‏ ايده در هزينه­اي است كه بايد بپردازد: مرگ و ‌شهادت: مردن به خاطر ايده، شهادت در راه ايده، کشتن براي اثبات حقانيت ايده، كفن ‌پوشيدن، جان فشان كردن در راه اعتقاد، ايمان و...

قرن بيستم، در عين حال، قرن صلح در فاصله­ي ميان جنگ­ها است: صلح دليران، صلح جنگ  افروزان، ‌صلح تسليح­گران، صلح قدرت­مداران، صلح تا- به - دندان- مسلحان، صلح سياست- مداران... ‌و اين همه تحت «حفاظت» چترهاي اتمي يا هيدروژني. صلح در زير سايه­ي سلاح­هاي مرگبار ‌و... مخوف­ترين آن­ها. آن كه نخستين بار، در هيروشيما و ناكازاكي، در يك مقياس‏ «واقعي» (بخوانيد انساني)، به آزمايش‏ گذاشته شد. آن كه هشدار داد كه علم و تكنولوژي، تمدن ‌و پيش‏رفت قادرند كره­ي زمين را نيست و نابود كنند...

 

2- قرن انقلاب­هاي "شكوهمند"... كه استبداد را جاي استبداد نشاندند.

 

قرن بيستم، در ظاهر، قرن رفرم نبود، قرن انقلاب بود. قرن انقلاب­هاي رنگارنگ: انقلاب ‌مشروطه­خواه، انقلاب سوسياليست، انقلاب دمكراتيك، انقلاب دمكراسي‏ نوين، انقلاب آزاديبخش‏، ‌انقلاب ملي، انقلاب استقلال­طلبانه، انقلاب ميخك­ها، انقلاب فرهنگي، انقلاب اسلامي، ‌انقلاب مخملي، انقلاب سفيد، انقلاب سياه، انقلاب سرخ، انقلاب سبز، انقلاب...

اما اگر انقلاب هاي قرون 18 و 19 به وسيله­ي اقليت­ها و يا به سود اقليت­ها انجام مي­گرفتند، ‌انقلاب­هاي قرن بيستم مدعي بودند كه جنبش‏ اكثريت عظيم به نفع اكثريت عظيم­اند: جنبش ‌تام و تمام براي كسب آزادي، برابري و برادري، براي رهايي و كمونيسم، براي دمكراسي‏، ‌عدالت اجتماعي و استقلال، براي حقوق اساسي‏ انسان... انقلاب براي پايان بخشيدن به وضع ‌موجود، براي پايان قطع ماقبل تاريخ و افتتاح تاريخ حقيقي... انقلاب براي «ساختن» ‌انسان نو، جامعه­ي  نو، جهان نو...

به  واقع نيز ويژگي قرن بيستم چنين بود كه ميليون­ها انسان كره­ي ارض‏، هر يك با درك­ها ‌و دريافت­هاي متفاوت  خود، صميمانه و صادقانه به خاطر آن آرمان­ها پا به ميدان گذاشتند، ‌مشاركت كردند، مبارزه كردند، جان دادند... قرن بيستم، قرن ايمان و ايقان نسبت به امكان ‌تغيير فوري و بلاواسطه­ي واقعيت بود... آن واقعيت عيني سمج و سرسخت كه همواره در برابر ‌ايمان قد علم مي­كند و آن ايمان ذهني و به همان اندازه سمج و سرسخت كه هر شيوه، هر وسيله ‌و هر كار و نابكاري را براي رسيدن به هدف خود مجاز مي­شمارد.

قرن بيستم، قرن انقلاب­هاي مغلوب است. انقلاب­هايي كه از مسير اوليه­ي خود منحرف مي­شوند ‌و يا در مسير محتوم و از پيش‏ ناشناخته­ي خود، سر از استبداد و اسارت­هاي نوين در مي­آورند. ‌البته كه در پاره­اي از اين انقلاب­ها، روابط اجتماعي ديگر را جايگزين مناسبات كهنه ‌مي­كنند ولي در مباني آن­ها دگرگوني و تحولي ايجاد نمي­شود. مناسبات «نوين» همواره بر ‌اصل خلل­ناپذير حاكميت، سلطه و استثمار طبقه­ي حاكمه­ي جديد يا استحاله­اي از حاكمان سابق ‌پا بر جا باقي مي­مانند. از اين رو انقلاب قرن بيستم را مي­توان در بهترين حالت، نه ‌انقلاب، به معناي دگرديسي‏ بنيادين، بلكه «انقلاب» به معناي رفرم به حساب آورد.

قرن بيستم، قرن خيانت و استحاله بود: خيانت "انقلابيون" به خواسته­هاي مردمي كه ‌انقلاب كردند، استحاله­ي رژيم­هاي "انقلابي" در كام ديكتاتوري و توتاليتاريسم... سرانجام ‌قرن بيستم، قرن بالماسكه­ها بود. رقص‏ و پاي كوبي انقلاب­هايي شكوهمند كه در شب «روز بزرگ و قطعي»، ‌با حجاب و نقاب وارد صحنه مي­شوند : نقاب آزادي، نقاب عدالت، نقاب كمونيسم، نقاب ضد امپرياليسم، ‌نقاب حقوق بشر، نقاب مردم سالاري، نقاب حاكميت ملي، نقاب رفاه، نقاب فسادناپذيري... ‌و در سپيده دم پيروزي، كشف حجاب مي­كنند، نقاب ها را برمي­افكنند، شمشيرها را از ‌غلاف­هاي پنهان برمي­كشند، بزك­ها را پاك و پليدي­ها را عريان مي­سازند...

 

3- قرن ايدئولوژي و...  اقتدار و افول سيستم­ها.

 

قرن نوزدهم، قرن شكل­گيري و ظهور ايدئولوژي­ها بود. اما قرن بيستم، قرن استيلا و افول ‌ايدئولوژي­ها، قرن فرادستي و فروپاشي سيستم­ها مي­شود. نظام­هاي فكري سيستمانه، ‌دكترين­هاي ايماني- عملي درون­گرا، مدار- بسته، جامد، منسجم، رخنه­ناپذير هرمتيك، ‌تام  و تمام و توتال... كه بهشت، رستگاري، يگانگي، توحيد، حقيقت، تماميت، مطلقيت و ‌خالصيت... را نويد مي­دادند : ايدئولوژي سوسياليست، ايدئولوژي فاشيست، ايدئولوژي ‌نازي، ايدئولوژي ليبرالي (نو- ليبرالي)، ايدئولوژي ديني (اسلامي...)، ايدئولوژي ‌ناسيوناليست... ايدئولوژي پرولتري، ايدئولوژي بورژوايي...

قرن بيستم، قرن دين- پذيرا- شدن religiosite است: استعداد ميليون­ها انسان در ‌پذيرش چيزي، نظريه­اي يا ايده­اي  هم­چون تقديس‏ دين يا مذهب. قرن بيستم، قرن مهدوي­گري ‌و مسيحاگرايي در عصر كشتن خدا و رسول موعود است. قرن «ايسم»گرايي در دنياي فاني ‌است. قرن ارجاع مريدانه و مرجعيت قيمانه است. ارجاع مريدانه به تاريخ، به سنت، به ‌علم، به خرد، به كتاب، به گفتار، به كردار... و مرجعيت قيمانه­ي رهبر، پيشوا، امام، حزب، ‌ديوان، دولت، سياست مدار، اقتصاددان، روشنفكر، متخصص‏، تكنوكرات...

اما قرن بيستم، در نيمه­ي دوم، شاهد افول و بي­شك نه پايان  ايدئولوژي­ها (؟؟) مي­شود. ‌چه، خصلت سيستمانه و در-خود- تضاد ناپذيري ايدئولوژي­ها، هنگام بحران، پاشنه­ي آشيل آن­ها مي­شود. ايدئولوژي، هر چه بيشتر يك پارچه و يك سنگ باشد و هر چه كمتر از ‌دنياي خارج تأثير پذيرد، هنگام روبه­رو شدن با ترديدها و پرسش‏ها، شكننده­تر و مقاوم ناپذيرتر ‌مي­گردد. آن زمان كه پرسش‏ها از درون (به ويژه) و از برون جوانه مي­زنند، مسلمات نامسلم ‌جلوه مي­كنند و مقدسات متزلزل مي­شوند، ايقان ها فرو مي­ريزند و ارجاع­ها بي­اعتبار مي­گردند. به اين ترتيب است كه قرن بيستم، با پندار سازي­ها آغاز و با پندار زدگي­ها ‌خاتمه مي­يابد.

 

4- قرن حزب...  طلوع، ظهر و غروب اسطوره­ي «پيشقراول».

 

«حزب»، اختراع سترگ قرن بيستم بود. حزب به مثابه­ي سوژه­اي كه رسالت انجام وظايف و تكاليف ‌«تاريخ» را بر دوش‏ دارد. حزب به مثابه­ي پيش‏قراول طبقه، توده، خلق، مردم، ملت، نژاد، ‌امت... حزب به مثابه­ي تجلي و تجسم تمركز، نظم و يك پارچگي. حزب به مثابه­ي تجلي و تجسم ‌اراده­ي واحد، گفتار واحد و كردار واحد. حزب به مثابه­ي تجلي و تجسم عقل و درايت و دورانديشي‏. ‌حزب به مثابه­ي تجلي و تجسم مبارزه­ي سياسي‏، پيروزي و فتح... حزب كه تنها كليددار حق ‌و حقيقت است. حزب همواره رهبر و راهبر ديروز، امروز و فردا. حزب كه آن را ترك نمي­كنند ‌بلكه از آن اخراج مي­شوند. حزب كه شايد كامل­ترين تعريف آن را برشت به دست ما مي­دهد:

رفيق جوان:

آخر اين حزب، كيست؟

آيا با تلفن­هايش‏ در دفتر مي­ماند؟

افكارش‏ اسرارآميز و قطعنامه­هايش‏ سري­اند؟

بگو ببينم چيست اين حزب؟

سه مبلغ:

حزب، ما هستيم. تو، من، شما - ما همه.

حزب، اي رفيق، در كت تو خود را گرم نگه  مي­دارد و در سر تو، مي­انديشد.

آن جا كه ساكن هستم، حزب منزل مي­كند.

آن جا كه به تو حمله مي­كنند، حزب مي­رزمد...

دسته­ي خوانندگان در مدح حزب:

 

زيرا انسان تنها، دو چشم دارد

اما حزب، هزاران.

حزب هفت دولت جهان را مي­شناسد،

انسان تنها، يك شهر را.

انسان تنها، ساعت خود را دارد

اما حزب، زمان­هاي فراوان.

انسان تنها، مي­تواند نابود شود

اما حزب، نابود شدني نيست

زيرا پيشقراول توده­هاست

و پيكار آن­ها را هدايت مي­كند

با شيوه­ي كلاسيك­ها

برتافته از شناخت واقعيت.

(1930، برتولت برشت، نمايش‏نامه­ي تصميم، صحنه­ي ششم)

اما قرن بيستم، در عين حال، قرن اضمحلال و فروپاشي احزابي شد كه گويا فناناپذير بودند: ‌احزاب فاشيست و توتاليتر. نيمه­ي دوم قرن بيستم، دوران افول ستاره­ي "سازمان رهبري كننده ‌و پيشتار" بود، دوران بي­اعتمادي و سر خوردگي فزاينده نسبت به احزاب سياسي‏، احزاب كلاسيك... ‌دوران روي برتافتن از تحزب سنتي، به  عنوان تنها شكل سازمانيابي «سياسي» و مشاركت ‌در امر شهر- داري.

 

5- قرن «ما» و «دو»...  قرن استيلا و استيصال ديالكتيك.

به راستي که گفتمان قرن بيستم را مي­توان در دو کلمه­ي دوحرفي، در «ما» و «دو»، شالوده شكني كرد: ميهن ما، نژاد ما، ملت ما، خلق ما، دولت ‌ما، حزب ما، آرمان ما، دشمن ما... دو ارودگاه، دو جبهه، دو طبقه، دو نژاد، دو مشي‏، ‌دو ايدئولوژي، دو سياست، دو راه­حل...

قرن بيستم، قرن «ما» و «ضد ما» بود. «ما»يي كه تنها در تقابل و تخاصم با «ضد» خود، ‌با «دشمن» خود، با نفي حذفي «دگر»، هويت­دار مي­شود، «ما» مي­گردد. «ما»يي كه «من»، «تو» و «ديگري» را مي ­کشد و يا در خود حل مي­كند... ذوب مي­كند. «ما»يي كه ‌تنها نيروي تاريخ­ساز و روي­داد آفرين است. پس‏ «ما»، سوژه مي­شود و به مثابه­ي تنها ‌سوژه، مي­زييد، عمل مي­كند و مي­تازد... «غير ما» را كه همانا «ضد ما» باشد از سر راه ‌بر مي­دارد، قلع  و قمع  مي­كند... و به اين سان يك «ما»ي مسلط و حاكم، يك «ما»ي توتال، ‌اونيورسال، هژموني طلب، انحصار طلب و جبار به وجود مي­آيد...

با اين همه، مهمترين پرسش‏ اساسي‏ و تأمل­برانگيز را قرن بيستم مطرح مي­كند: چگونه مي­توان يك پروژه و عمل مشاركتي و جمعي collectif را با حفظ هويت و اراده­هاي فردي ‌در يك فضاي آگوني، در چالش‏ و هم­آوردي، ولي غير حذفي، سازگار کرد؟... چگونه مي­توان ‌از دور باطل نيهيليست و متافيزيك «دو» - «ما  و  ضد ما»، «سياه و سفيد»، «خوب و بد»، «خير و شر» و...- رهايي يافت و به نگرش‏ و پراكسيس «چند»، »چنداني» multiple و «دگر بودي» alterite راه يافت؟

پرسش‏ فوق يك جدل مهم فلسفي ديگر، يعني دعوا بر سر ديالكتيك را به ميان مي­كشد. ‌قرن بيستم، به واقع، دوران استيلاي ديالكتيك در به اصطلاح تفسير جهان بود. ديالكتيك ‌مبتن بر آنتاگونيسم حذفي... در نتيجه جنايت­كار و آدم­کش‏. ديالكتيك دو قطب و متبلور ‌در دوآليسم، مانويت، دو تايي و دو بودي... در نتيجه تقليل­دهنده، ساده­نگر، ايدئاليست ‌و متافيزيك. ديالكتيك متجلي در تقسيم «يك» به «دو» و برآمدن «يك» نو از تضاد يا ‌سنتز ميان آن دو... در نتيجه مكانيك، جبري و غايت­گرانه. سرانجام بايد از استيصال ‌ديالكتيك در توضيح بغرنج­هاي زمانه و از ناتواني آن در آن چه كه مدعي­اش‏ است، يعني «تغيير» زمانه، نام برد. ناتواني در توضيح و ‌تغيير واقعيت پيچيده، چندانه و جند جانبه... واقعيت كه همواره تفكر ديالكتيك- دوآليستي ‌را بور مي­كند، احكامش‏ را رد و پيش‏بيني­هايش‏ را نقش بر آب مي­سازد...

 

6- قرن سرمايه، سود، تكنيك... اين سازنده- ويران­كنندگان عصر مدرنيته.

 

قرن نوزدهم خداي سنت را کشت. قرن بيستم، در غياب او، خدايان مدرن آفريد: خدايان ‌سرمايه و سود، خدايان بازار و كالا، خدايان اقتصاد و تكنيك... قرن بيستم، قرن پيش‏بيني ‌مرگ محتوم كاپيتاليسم در عالي­ترين مرحلهي آن و در عين حال، قرن انطباق­پذيري نظام­هاي ‌سرمايه­داري، قرن پيروزي نهايي سرمايه­داري بر سوسياليسم دولت بود.

قرن بيستم، قرن فرمان­روايي جهان­گستر سرمايه­اي است كه بي­وقفه مي­سازد، اختراع ‌مي­كند، متحول ‌مي­كند، مدرن ‌مي­كند، رفاه مي­آورد... و بي­وقفه، ويران ‌مي­كند، تخريب ‌مي­كند، بي­نوا ‌مي­كند، بي­خانمان ‌مي­كند، بي­كار ‌مي­كند، سلب مالكيت ‌مي­كند، آلوده ‌مي­كند، مسموم ‌مي­كند...

قرن بيستم، قرن استيلاي تكنيك و ابزار بر انسان است. آن چه كه بايد ادامه دهنده و تكميل كننده­ي ‌تن آدمي باشد به قدرتي مهيب و غيرقابل كنترل درمي­آيد و بر حيات و سرنوشت او چيره ‌و حاكم مي­شود. قرن بيستم قرن فزون­طلبي­ها است : توليد براي توليد بيشتر، كار براي ‌كار بيشتر، پول براي پول بيشتر، سود براي سود بيشتر، انباشت براي انباشت بيشتر، مصرف ‌براي مصرف بيشتر...

سرانجام قرن بيستم، قرن قدر قدرتي اقتصاد و جباريت عدد و مقدار است : ارزش‏ پول، نرخ ‌بهره، سهام بورس‏، قيمت جنس‏، تعداد آرا، مقدار بيننده، آمار... حال كه سرمايه داري ‌ما را به چالش‏ در ميدان رقم ها و اعداد فرا مي­خواند، بگذار كه در كنار اعداد مربوط ‌به سهام نازداك، رشد سرمايه­ها، نرخ ارزها و آراي انتخاباتي جرج بوش‏ جوان... آماري ‌ديگر از قرن بيستم ارايه دهيم :

- در كشورهاي پيشرفته­ي سرمايه­داري، نيم ميليون نفر دچار بيماري ايدز هستند كه اكثريت ‌آن­ها با درمان­هاي جديد زنده خواهند ماند. در آفريقا، 22 ميليون نفر مبتلا به اين بيماري­اند ‌كه اكثريت عظيم آن­ها تلف خواهند شد. (در بعضي‏ از كشورهاي آفريقايي، از هر چهار طفل ‌خردسال، يكي دچار اين بيماري است).

- سه نفر اول در رأس‏ ثروتمندترين اشخاص‏ دنيا مجموعاً درآمدي بيش‏ از كل توليد ناخالص‏ ‌ملي در 48 كشور جهان، دارند.

- هزينه­ي لازم براي فراهم كردن آب آشاميدني، خوراك و بهداشت، در حداقل لازم حيات، ‌براي همه­ي انسان­هاي كره­ي ارض‏، معادل مصرف عطر در ايالات متحده­ي آمريكا و اروپا است.

- در سال 1960 در جهان، بخش‏ فوقاني درآمد ها (%20 از جمعيت جهان كه جزو ثروتمندترين ‌به حساب مي­آيند)، درآمدي معادل 30 برابر بخش‏ پاييني درآمدها (%20 از جمعيت جهان ‌كه جزو فقيرترين به حساب مي­آيند) داشته است. س‏ي و پنج سال بعد، يعني در 1995، اين ‌نسبت به 82 برابر مي­رسد. در پايان همين قرن، درآمد سرانه­ي هفتاد كشور جهان كمتر از ‌درآمد سرانه­اي است كه اين كشورها 20 سال پيش‏ داشته­اند... به اين سان، آيا به راستي ‌قرن بيستم را نمي­توان عصر فاصله گرفتن فاصله­ها ناميد؟

 

7- قرن دولت، «قدرت» و «جدايي­ها»... قرن اعتلا و افول «سياست»

 

قرن نوزدهم، قرن ظهور و توسعه­ي دولت- ملت­ها در سطح جهان بود بود. قرن بيستم قرن ‌فعال­مايشايي دولت و ديوان، قرن تقديس‏ دولت و «قدرت» است: دولت سرمايه­داري، دولت ‌كارگري، دولت سوسياليستي، دولت انقلابي، دولت رفاه، دولت دمكراتيك، دولت قانون، دولت ‌سوسيال، دولت بخشنده، دولت ملي، دولت اسلامي، دولت خلقي... قرن بيستم، قرن شيفتگي براي ‌تصرف قدرت pouvoir است: قدرت سياسي‏، قدرت اقتصادي، قدرت مالي، قدرت معنوي، قدرت فرهنگي، ‌قدرت نظامي، قدرت محلي، قدرت منطقه­اي، قدرت جهاني...

قرن بيستم، قرن دولت و «قدرت»ي است كه از انقلاب مردم و يا از آراي آن­ها نشأت مي­گيرند، ‌لاكن از جامعه­ي مدني جدا مي­شوند، مافوق آن قرار مي­گيرند و برآن حاكم مي­شوند. قرن ‌بيستم، قرن اين­هماني­ها است: اين­هماني انقلاب و پيروزي با «تصرف قدرت سياسي»، اين­هماني «سياست» با دولت- داري و حكومت كردن، اين­هماني «مبارزه سياسي» با مبارزه براي احراز ‌قدرت حاكمه، اين­هماني «مردم سالاري» با «نماينده»سالاري...

قرن بيستم، قرن گسست­ها و انفصال­ها است: جدا شدن سياست از جامعه مدني، سياست از ‌اقتصاد، امر خصوص‏ي از امر عمومي، امر فردي از امر اونيورسال، امر صنفي از امر سياسي‏، ‌نهادهاي مدني از نهادهاي سياسي‏... و در اين ميان «دولت» و «سياست» ترجمان و تجسم ‌سلب  قدرت واقعي از شهروندان و ضبط و تصرف قدرت به نام مردم، به جاي مردم و بر مردم ‌است.

قرن بيستم، قرن تقديس‏ «سياست» نيز بود. هر چيزي «سياسي» مي­شود، حتا دود كردن سيگار ‌كه بخشي‏ از بهاي آن به جيب دولت مي­رود كه با آن تسليح و سركوب مي­كند... سياست منزه، ‌پاك و اعلا، سياست مردمي، سياست انقلابي، سياست راديكال... سياستي كه راه بهشت و ‌رستگاري از آن مي­گذرد... قرن بيستم، قرن ديكتاتوري «سياست» بر همه شئون حيات فرهنگي ‌بود: ديكتاتوري بر ادبيات و رمان، بر شعر و موسيقي، بر هنر، تئاتر و سينما، بر فلسفه ‌و جامعه­شناسي‏، برانسان­شناسي‏ و تاريخ­نگاري...

اما قرن بيستم، در عين حال، قرن افتضاح­هاي سياسي‏، قرن پديداري نوين به نام «مافياي سياسي» ‌نيز بود. قرن روي برتافتن افكار عمومي از «سياست»، از طبقه يا كاست سياست­مداران. ‌قرن سقوط «سياست» و «كار سياسي» به ژرفاي ژرف­ها: سقوط به اعماق دنائت و خيانت، دروغ ‌و تزوير، خودنمايي و خودرايي، بي­پرنسيپي و بي­كفايتي، بي­قانون و بي­شفافيتي... ‌سقوط به ورطه­ي رسوايي­ها، رسوايي­هاي بي­سابقه، رسوايي­هاي قرن: چپاول اموال عمومي، ‌كلاه­برداري، قتل و غارت...

 

8- قرن جسارت­ها براي حصول ناممكنات و... قرن تمكين به ممكنات.

 

قرن بيستم، قرن شيفتگي براي شروع مجدد بود، شروع از هيچ، از صفر. آغازي مطلق، از ابتدا ‌و از سر... از برگه­ي سفيد تاريخ، از برگه­اي كه روي آن هيچ چيز نوشته نشده است: پس‏ ‌همه چيز قابل نوشتن است، قابل تجربه كردن است، تحقق­پذير است... حتا ناممكن.

قرن بيستم، قرن عشق بود، عشق به واقعيت بخشيدن به آمال و آرزوها، عشق گذار از پنداشت­ها ‌به تحقق  واقعاً واقعي آرمان­ها. قرن اراده­گرايي و اختيارباوري بود. قرن اعتراضات ‌و تظاهرات بود. تظاهر «جوهر» چيزها، «جوهر»ي كه، به قول هگل، هست ندارد، مگر در ‌ظاهر شدن، در نمودار و هويدا شدن... جوهري كه تنها در بانگ زدن و پايكوبي  در خيابان، ‌واقعيت وجودي خود را عرضه مي­دارد.

به اين سان، قرن بيستم، قرن جسارتها، قرن "طرح­هاي نو"، قرن شيفتگي­ها براي شكافتن سقف ‌فلك، و تحقق بخشيدن به ناممكنات بود... اما در عين حال، قرن تمكين نيز بود. تمكين به ‌آن چه كه هست، تمكين به ممكنات، به پستي­ها، رذالت­ها و زبوني­ها. قرن بيستم، قرن سر خوردگي­ها ‌و سر فرود آوردن­ها بود، قرن محافظه­كاري­ها و روزمرگي­ها، اطاعت­ها و تسليم­ها، قرن ‌استعفاها و واگذاري­ها، بي­آرماني­ها و بي­اتوپي­ها، بي­آرزويي­ها و بي­خيالي ها، ‌قرن كپي­برداري و بي­ابتكاري... قرن بي­آفرينشي‏ها...

 

9- قرن جنش‏هاي خود- مختار و ضد اقتدارگرا... در بغرنج خود- رهايش

 

قرن بيستم، در عين حال، قرن دخالت­گري جنبش‏هاي اجتماعي بود. حركت­ها و جنبش‏هاي نو ‌و بديع عروج مي­كنند، وارد ميدان شهروندي و شهر- داري مي­شوند... دخالت مي­كنند: ‌جنبش‏هاي مدني مستقل از نهادهاي دولتي، احزاب و... جنبش‏هاي خود- مختار و خود- انگيخته، ‌جنبش‏هاي خود- تأسيس‏كننده و خود- گردان، جنبش‏هاي ضد اقتدارگرا. جنبش‏هاي انجمني ‌چون جنبش‏ دانشجويان و زنان، جنبش‏ فمينيستي، جنبش‏هاي مستقل سنديكايي، جنبش‏ دفاع ‌از بي­كاران، جنبش‏هاي محيط زيست، فرهنگي، هنري، حقوق بشري...

قرن بيستم، قرن نقد مستقل و راديكال بود. نقد سياست، نقد اقتصاد، نقد دولت، نقد ‌توليد، نقد مصرف، نقد روابط جنسي‏، نقد روابط خانواده، نقد اتوريته، نقد استاد، ‌نقد سنت، نقد مذهب... جنبش‏هايي كه ارزش‏ها، نظريه­ها، عمل­كردها، شيوه­ها، سبك­ها ‌و سازمانيابي­هاي گذشته را زير پرسش‏ بردند، سنت­ها را زير پا گذاردند، ايقان­ها را ‌به سخريه  گرفتند...

قرن بيستم، در عين حال، قرني تراژيك بود: تراژدي جنبش‏هاي خود- رهايشانه. جنبش‏هايي كه به اتكاي خود بايد چيزي نو اختراع كنند چون قيم ندارند، مدل ندارند، غايت ندارند. ‌جنبش‏هايي كه همواره از ابتدا آغاز مي­كنند، زيرا همواره بايد هم خود و هم هدف­هاي­شان ‌را بازبيني كنند، زير سوال برند، نفي كنند. جنبش‏هايي كه از شاهراه­هاي كلاسيك منحرف ‌مي­شوند تا بلكه مسيرهايي ديگر را كشف كنند. مسيرهاي پر مخاطره، چند گانه، صعب­العبور، ‌معمايي، شرطي، نامعلوم... ولي به مراتب زيباتر و دلگشاتر...

 

10- و سرانجام قرن بيستم، قرن هگل و افلاطون... بود اما نه قرن ماركس‏!

 

اكنون كه به پايان نگاه خود به قرني كه گذشت مي­رسيم، پرسشي‏ كه باقي مي­ماند، از نوع ‌پرسش‏ آن رفيق جوان در نمايش‏نامه­ي برشت، اين است كه... آخرالامر قرن بيستم، قرن كي ‌بود؟ فلسفه­ي قرن چه بود و جوهر آن، كدام؟ از آنجا كه قرن بيستم را قرن تغييرها ‌و دگرشدن­ها توصيف كرديم، رد پاي روح بسياري را مي­توان در آن پيدا كرد.

به عنوان نمونه مي­توان رد پاي روح دكارت، روشنايي­ها، كانت، لاك و غيره را يافت. آيا ‌قرن بيستم، قرن دلباختگي براي «ترقي» و «عقل»، قرن ايمان­باوري به رستگاري بشر از راه ‌«علم» و «تكنيك»... قرن دمكراسي‏، حقوق بشر، منزلت فرد و جامعه­ي مدني... نبود؟

در عين حال مي­توان به شكلي رد پاي ارسطو، اگوستن، ماكياول، هابز، آدام اسميت و غيره ‌را تشخيص‏ داد. آيا قرن بيستم، قرن نظم و قانون، قرن شهر خدايي، قرن سياست­مداران ‌حرفه­اي، سلطان صالح و "دست نامريي"... نبود؟

و همچنين مي­توان به گونه­اي، رد پاي  مور، باكونين و حتا نيچه... را ‌نشان داد. آيا قرن بيستم، قرن اتوپي­ها و نافرماني­ها، قرن اراده­ي قدرت، قرن ارزش‏ شكني­ها، ‌ناتمكيني­ها و فراروي­ها... نبود؟

با اين همه، اين­ها هنوز اس‏ و اساس قرن را بيان نمي­كنند، گوهر فلسفي آن را برجسته ‌نمي­سازند، ويژگي ويژه و متمايز قرن را توضيح نمي­دهند. قرن بيستم اساساً قرن هگل ‌و افلاطون بود. دو شبح كه همواره در اين قرن در گشت  و گذار بودند و در همه جا روح ‌خود را دميدند: از حاكمان تا محكومان، از اكثريت تا اقليت، از بورژوازي تا زحمتكشان، ‌از توانگران تا مستمندان، از پوزيسيون تا اپوزيسيون... روح مطلق «تبيين تاريخ» را، ‌روح مطلق «ايده» و «ايدئولوژي» را، روح مطلق «حقيقت» و «ايقان» را، روح مطلق ديالكتيك (دوآليست) را، روح مطلق «غايت»، «حتميت» و «جبريت» را، روح مطلق  تمام­خواهي و ‌كليت­باوري را، روح مطلق نظريه­ي توتال، عمل­كرد توتال، قدرت توتال و دولت توتال را، ‌روح مطلق جمهوري پاسداران و «ايده­آل سربازخانه»اي را، روح مطلق مريدي و مرادي ‌را، روح مطلق پيشوايي، رهبري و فيلسوف- پادشاهي را...

اما با وجود اين كه بخش‏ اعظم قرن (حداقل دو سوم آن)، با نام و نشان ماركس‏ گره خورده ‌است، بر اين باورم كه قرن بيستم، قرن ماركس‏ نبود. با اين كه قرن «ماركسيسم» به رغم ‌ماركس‏ و بر ضد ماركس‏... بود. قرن سرمايه­داري دولت به نام "سوسياليسم" بود، قرن ‌ديكتاتوري بر مردم و بر پرولتاريا به نام ديكتاتوري پرولتاريا بود، قرن جباريت نظام ‌تك حزبي به نام حاكميت زحمتكشان بود، قرن اسارت­ها و آليناسيون­هاي جديد به نام رهايي ‌و ايجاد "انسان  نو" و "كمونيسم" بود... ولي با اين همه، قرن ماركس‏ نبود.

قرن بيستم، قرن ماركس‏ نبود زيرا كه قرن احتضار سرمايه­داري نشد، نظامي كه به  رغم ‌بحران­هاي ژرف و فزاينده­اش‏، همچنان تا كنون توانسته است خود را با شرايط جديد زمانه ‌وفق دهد، منطبق سازد و متحول كند و در هر سقوط، توانايي­هاي نوين براي سعود مجدد ‌خود پيدا کند.

قرن بيستم، قرن ماركس‏ نبود زيرا كه قرن جنبش طبقاتي و عظيم پرولتارياي متحد و انقلابي ‌نشد، پرولتاريايي كه در اقشار وسيع و نامتجانس‏ مزد بگيران، با منافع و مطالبات متفاوت ‌و گاه متضاد، با موقعيت­هاي طبقاتي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي متفاوت و گاه متضاد... ‌تجزيه مي­شود، پخش‏ مي­شود، مستحيل مي­شود.

قرن بيستم، قرن ماركس‏ نبود زيرا كه قرن خود- سازماني و خود- رهايش‏ زحمتكشان ‌نشد، زحمتكشاني كه همواره در هر جا كه انقلاب و جنبش‏ به نام آن­ها رخ داد، با وجود ‌متوليان و قيمان "دلسوز"(؟!)، آزاد، مستقل و متكي به خود نبودند، زحمتكشان كه همواره ‌خود را حاكم بر سرنوشت خود نيافته­اند و يا به آن باور نكرده­اند.

و سرانجام قرن بيستم، قرن ماركس‏ نبود زيرا كه قرن دولت، سياست، مذهب، ايدييولوژي، اقتصاد... ‌بود، يعني همه­ي آن قدرت­هاي مافوق، آن آليناسيون­هايي كه ماركس‏، حداقل روح ضد هگل ‌ماركس‏، نقد و نفي آن­ها را، در كانون تفكر و عمل (پراكسيس) خود قرار داده بود...

به اين سان، آيا ماركس‏ قرن نوزدهم، همواره براي قرن بيستم، نابهنگام نبود؟ و در نتيجه ‌آيا نمي­توان، قرن بيستم را، در عين حال، قرن نابهنگامي­ها ناميد؟