شيدان وثيق
نقد سياست
در پرتو قرائتي از پروتاگوراس و ماركس (4)
نقد سياست نزد ماركس در راستاي سه مفهوم:
«جدايي سياست»، «فعاليت عملي- انتقادي» و «خود- رهايشي»
در ادامهي بحثي كه پيرامون نقد سياست در شمارههاي 44، 45 و 47 طرحينو انجام داديم، اكنون موضوع را از منظر ماركس مورد تأمل قرار ميدهيم.
يادآوري كنيم كه در بحثهاي پيشين خود، نزد سوفيست شهير يوناني، پروتاگوراس، پرسشانگيزهايي را يافتيم كه براي نقد فلسفهي كلاسيك سياسي، از افلاطون تا به امروز و با گذر از هگل، همواره امروزي ميباشند. ويژگي تميزدهندهي فلسفه و عمل پروتاگوراسي را در دو مفهوم: "مشاركت همگان" و "چند- گفتماني" و در پراتيك شهروندي سوفيستي نشان داديم و اين سه را در برابر «سياست» افلاطوني قرار داديم: چند- گفتماني در برابر ايقانباوري و گفتماني كه مدعي صاحب انحصاري حقيقت است، مشاركت همگان در امر شهر- داري در تقابل با «سياست» به عنوان علم، تخصص و حرفه و سرانجام شهر- شهروند- مداري در برابر دولت- قدرت- مداري يا فيلسوف- شاهي فلسفهي افلاطوني. در همان جا مدعي شديم كه اين نگاه بديع و افتتاحكنندهي پروتاگوراسي نسبت به politeia را ماركس در اوضاع تاريخي ديگر، در شرايط عروج "دولتهاي سياسي" در عصر مدرنيته، البته نه بدون ابهام و تناقض، در پيش ميگيرد...
مسلماً بازخواني امروزي ما از ماركس تنها يكي از قرائتهاي ممكن و متكثر او ميباشد و ادعاي آخرين يا صحيحترين آنها را ندارد. ولي، به باور من، اين قرائت، با طرح پرسشهاي بنيادين در زمينهي آن چه كه «بحران سياست» ميناميم، ميتواند پارهاي مفاهيم اساسي جهت پايهريزي يك تئوري شهر- داري نوين، در گسست از سياست سنتي، به دست دهد. در اين جا نقد سياست نزد ماركس را حول سه مفهوم concept زير انجام ميدهيم:
1- «جدايي» حوزهي سياست، دولت... از جامعهي مدني و به تبع آن، سلطهي «سياست» به مثابهي نيرويي اختصاصي و فراسوي جامعه. در اين مناسبت، بديل "پايان" سياست (دولت)... طرح ميشود.
2- «فعاليت عملي- انتقادي» كه در برابر محدوديتها و يک سويگي "حزب عمل" و "حزب فلسفه"، پيشنهادههاي يك جنبش فكري انتقادي توأم با عمل، هم در دگرسازي جهان خارج از خود و هم در خود- دگرديسي را مطرح ميكند.
3- خود- رهايشي تعارضي كه در پيوندي فشرده با دو مقولهي اولي محورهاي يك نظريهي انتقادي نسبت به سياست واقعاً موجود و اسباب نظري و عملي نفي آن را فراهم ميكنند.
1- سه پربلماتيك پايدار نزد ماركس
انتخاب سه مفهوم فوق نزد ماركس تنها از اين جهت نيست كه نظريهي "نقد سياست" او در پرتو آنها قابل درك و توضيح است بلكه در عين حال به اين دليل است كه در روند تكامل و تحول انديشهي ماركسي، اين سه مفهوم به مثابهي سه ركن پايدار و ثابت در انديشهي او باقي ماندهاند. به عبارت ديگر از دورهي عزلت فلسفي ماركس در Kreusnach از ماه مه تا اكتبر 1843، در سن 25 سالگي -آن جا كه او "براي فايق آمدن بر ترديدهايي كه بر او مستولي شده بود، به بازنگري انتقادي فلسفه حق هگل پرداخت" (1859)- تا سال 1875 كه ماركس آخرين رسالهي مهم خود، نقد برنامهي گوتا، را در نقد دولتگرايي سوسيال دمكراسي مينويسد... در تمام طول اين زندگي، سه محوري كه از آنها نام برديم همواره به عنوان سه نامتغير در انديشه و عمل ماركسي، چونان خطي هدايتكننده، حضور داشتهاند.
ميدانيم كه ماركس نظريهي «دولت» را در فهرست بالاي سلسله تأليفات خود پس از نقد اقتصاد سرمايهداري قرار داده بود (رجوع كنيد به توضيح خود ماركس در مقدمهي سهمي بر نقد اقتصاد سياسي -1859) ولي او هرگز فرصت پرداختن به آن مهم را نيافت. نظرات پراكنده و نامنسجم او در اين باره دستخوش تغييراتي ميشوند. مواضع ماركس در مورد دولت و سياست، در تعريف از مفهوم و نقش آنها، در هنگام فعاليت مطبوعاتياش در روزنامهي راين (1842)، در هنگام يادداشتهاي فلسفي در نقد فلسفهي حق سياسي هگل (1843)، در ايدئولوژي آلماني (1846-1845)، در مانيفست حزب كمونيست (1848) و در ديگر تأليفات سياسي از جمله در جنگ داخلي در فرانسه -كمون پاريس- (1871)... تفاوتهايي كم و بيش چشمگير با هم دارند. همين تنوع را ميتوان در پارهاي ديگر از مسايل نيز مشاهده كرد.
از سوي ديگر، از زماني كه ماركسشناسان مختلف، با تفاوتهايي، در ماركس، دو دورهي متمايز تشخيص دادهاند و نقطهي عطف تمايز را نيز در همان سالهاي انتقالي 1844-1843 نمودار ساختهاند... تا به امروز كه به نظر ما بايد از فرآيند متغير و متكثر انديشهي او، متأثر از شرايط متحول زمانهي ماركس، صحبت كرد... از زماني كه "دكترين" ماركس به عنوان "سوسياليسم علمي" قبلهنماي بيچون و چراي سوسياليستها و كمونيستهاي جهان و فراتر از آنها قرار گرفت تا به امروز كه چپ غير سنتي در پاسخ به پرسش: از ماركس چه باقي مانده است؟ سردرگم است... همواره بغرنج تبيين اساسيترين نظريههاي نامنسوخ شدهي ماركسي مطرح ميباشد.
اكنون، بدون آن كه از موضوع بحث خود خارج شويم، مدعي هستيم - البته اين ادعا را بايد در فرصتهايي ديگر به اثبات رسانيم- كه سه محور مورد بررسي ما در اين جا ميتواند، در عين حال، چالشي با بغرنج فوق باشد. به عبارت ديگر، اگر بخواهيم عناصر مفهومي پايدار و فسخ نشدهاي براي امروز در نظرات ماركس، حداقل در عرصهي انديشهي سياسي او، پيدا کنيم، بهديدهي من شايد بتوان آنها را در قالب سه پربلماتيك نامبرده كه اكنون بيشتر باز ميكنيم، تبيين كرد:
يكم، جدايي و فراسويي transcendance چيزي بهنام «سياست» (و "اقتصاد" و مذهب و غيره.. كه البته اين ديگريها موضوع فعلي بحث ما نيستند) و ناظر بر آن، بغرنج امحا و الغاي طرفين اين "جدايي" يعني «جامعهي سياسي» (حول دولت) و «جامعهي مدني- بورژوايي» (حول سرمايه).
دوم، مقولهي فعاليت عملي- انتقادي و ناظر بر آن بغرنج دگرسازي شرايط در خود- دگرديسي، يعني، بنابراين، در ناايقاني و عدم حقيقت مطلق، در نبود نمونه و قطبنما، در همواره شدن و همواره مهيا بودن براي تغيير دادن، نسخكردن، خلق كردن و از نو آغازيدن...
و سوم، مفهوم خود- رهايشي كه در عين حال تعارضي است يعني چندانه است، نامتجانس است، نامنزه است و با مبارزهي اجتماعي، طبقاتي، فرهنگي... عجين شده است. و اين بينش و عمل مبتني بر خود- تأسيسي، خود- مختاري و خود- گرداني اجتماعي و تنازعي، هم در تقابل با فلسفهي نجات و رستگاري و وحدانيتي قرار ميگيرد كه متكي بر نيرويي (عيني و ذهني) برين، حاكم و مسلط بر انسانهاست... و هم در تقابل با "فلسفه"ي ليبرالي، "دست نامريي"، تئوري تقسيم كار "طبيعي" و "عقلاني" ميان دولت و جامعهي مدني و...
2- از "جدايي" تا "پايان" «سياست»
نقد سياست كه نزد ماركس در پي نقد مذهب و مقدم بر نقد اقتصاد سياسي انجام ميگيرد، هيچگاه از انديشه و عمل او محو نميشود. اين نقد، در حالي كه حضور خود را پس از مانيفست حزب كمونيست (1848) به طور عمده در نگرش و پراتيك ويژهي ماركسي نشان ميدهد، در سالهاي 1844-1843 از راه فلسفه، فلسفهاي در خدمت تاريخ، آغاز ميشود.
"در نخستين گام، وظيفهي فلسفه، فلسفهاي در خدمت تاريخ، اين است كه، آنگاه كه شكل مقدس خود- بيگانگي انسان برملا شده است، خود- بيگانگي را در اشكال نامقدسش برملا سازد. به اين سان، از نقد آسمان به نقد زمين ميرسيم، از نقد مذهب به نقد حقوق و از نقد الاهيات به نقد سياست" (نقد فلسفهي حق هگل- مقدمه).
و اكنون وقت انتقاد از «سياست» است زيرا كه: "تا آن جا كه به آلمان مربوط ميشود، نقد مذهب اساساً به پايان رسيده و نقد مذهب پيشنهادهي هر نقدي است" (همانجا).
آن چه كه در اين گفتههاي ماركس براي بحث ما اهميت دارد، قطع نظر از جايگاه مقدم و پيشاهنگي كه او براي نقد مذهب قايل ميشود، اين است كه به زعم او پس از نقد "آسمان" اكنون زمان نقد "جهان انسانها" و از آن جمله نقد سياست فرا رسيده است. و مهمتر اين كه ماركس در اين جا نقد سياست را از سنخي ديگر نميشمارد. «سياست» به زعم او چونان مذهب است. از همان سرشت است. خود- بيگانگي است، اما در "پيكرهي نامقدسش". «سياست» نوع ديگري از توهم illusion و رازآميزگري mystification است. همواره در "آسمان سير ميكند"، ولي اين بار در "آسمان سياسي". نيرويي است توانا و قادر (در خيال انسانها) كه انسانها ميآفرينند، از خود "جدا" ميسازند، آن را فراسوي خود مينهند، حاكم بر خود ميكنند و خود را در قيد و اسارت او در ميآورند. در كلامي ديگر، خود را وابسته- منقاد aliene او ميكنند.
«رابطهي دولت سياسي با جامعهي مدني درست همان قدر روحاني است كه رابطهي بهشت با زمين. دولت در همان تضاد با جامعهي مدني قرار دارد و از همان راهي كه مذهب بر محدوديتهاي جهان غيرمذهبي profane فايق ميآيد، بر آن چيره ميگردد. يعني جهان غيرمذهبي بايد دو باره آن را (دولت سياسي را) تأييد کند، بازسازي كند و اجازه دهد كه بر او مسلط شود...
...رهايي سياسي از يک سو تنزل انسان به عضو جامعهي مدني، فرد خودپرست و مستقل و از سوي ديگر به شهروند، به شخص اخلاقي است...
...تنها زماني كه انسان نيروهاي خاص خود را به عنوان نيروهاي اجتماعي تشخيص و سازمان دهد و ديگر نيروي اجتماعي را به شكل نيروي سياسي از خود جدا نکند، تنها در آن وقت است كه رهايي بشر كامل خواهد شد" (در بارهي مسئلهي يهود- 1843، تأكيدها از ماركس).
"فراست سياسي" يا "روح سياسي انقلاب" ريشهي نابسامانيهاي اجتماعي را در "اصل دولت" نميبيند و راه برونرفت را تنها در "واژگوني شكلي از دولت" ميپندارد، در نتيجه، خودش تبديل به "سازماندهندهي نيرويي مسلط بر جامعه" ميشود.
"هر چه بيشتر دولتي Etat مقتدر باشد، بنابراين هر چه بيشتر كشوري سياسي باشد، كمتر آمادگي دارد كه علت نقصانها و نابسامانيهاي اجتماعي را در اصل دولت يعني در سازماندهي كنوني جامعه كه دولت بيان فعال، آگاه و رسمي آن ميباشد، پيدا کند...
اگر فراست سياسي دقيقاً فراست سياسي است، پس به اين معنا است كه در درون محدوديتهاي سياست فكر ميكند. و هر چه بيشتر اين فراست نافذ و سرزنده باشد، كمتر توان دريافت طبيعت ناسامانيهاي اجتماعي را دارد...
روح سياسي يك انقلاب، تمايل طبقات محروم از نفوذ سياسي به از ميان برداشتن دوري خود از دولت و قدرت است. دورنماي آن روح، دورنماي دولت به مثابهي تماميتي انتزاعي است كه تنها در جدايي با زندگي واقعي موجوديت مييابد... از اين جهت، انقلابي كه روحش سياسي باشد بنابر طبيعت محدود و پيوندياش، حوزهاي مسلط بر جامعه و به خرج جامعه ايجاد خواهد كرد" (ياداشتهاي انتقادي... در نقد آرنولد روژ - اوت 1844- تأكيدها همه از ماركس است).
همان طور كه از فرازهاي فوق و از ديگر نوشتههاي فلسفي ماركس در اين دوره برميآيد، در كانون نقد سياست او، مسئله "جدايي" separation سياست politique و (دولت Etat) از جامعهي مدني Societe civile و معضل فرارفتن از آن قرار دارد. لازم به يادآوري نيست كه اين مقولهها كشف او نبودهاند بلكه از لاك، ماندويل و فرگوسون تا آدام اسميت، روسو و سرانجام هگل، پيوسته جزو مباحث اصلي فلسفهي سياسي در سدههاي 17 و 18 به شمار ميرفتهاند.
نقطهي حركت همه از اين واقعيت مسلم عصر جديد است كه هگل با بسط و تفصيل فراوان در فلسفه حق سياسي خود تشريح ميكند و مورد قبول ماركس نيز قرار دارد: جدايي ميان جامعهي مدني يعني فضاي تقابل منافع خصوصي، حوزهي مالكيت و داد و ستد، ميدان كار و فعاليتهاي فردي و خصوصي، گسترهي نيازها و دنياي شهروندان منفرد... از يك سو و جامعهي سياسي يعني دولت، بوروكراسي و نهادهاي آن، حوزهي وظايف عام، غير خصوصي، دنياي سياستپيشگان و امر جهانشمول universal... از سوي ديگر.
اما نتيجهگيريها يك سان نبودند. مهمترين بغرنج فلسفهي سياسي در آن زمان كه همواره تا امروز نيز مطرح است، عبارت بود از تبيين مناسبات متقابل و متضاد ميان جامعهي مدني و دولت، ميان امر خصوصي از يك سو و امر عام و جهانشمول از سوي ديگر، ميان دو وجه متضاد در انسان عصر مدرن - شهروند "عمومي" public و شهروند خصوصي prive - و چگونگي "حل" اين خلافآمدي antinomie از طريق تنظيم "عقلاني" آن (روسو، هگل) و يا در فراروي از آن (ماركس).
در اين ميان، البته ماركس در چالش با هگل قرار ميگرفت. زيرا مكتب ليبرالي انگليسي- اسكاتلندي، با اين كه نظريههايي قابل تأمل در دفاع از جامعهي مدني ارايه ميداد، توجيهگر اين "جدايي" به عنوان پديداري "طبيعي" و مدافع حفظ و قانونمند كردن وضع موجود در جهت "آزاد" گذاردن هر چه وسيعتر جامعهي مدني در برابر دولت بود. در حالي كه هگل ضرورت Aufhebung و ايجاد سنتزي ميان آن دو در غايت دولت سياسي را مطرح ميكرد. در نتيجه ماركس كه راه نفي هر دو قطب اين "جدايي" يعني هم «دولت سياسي» و هم «جامعهي مدني بورژوايي» را تعقيب ميكرد، در برابر خود، آلترناتيو "تغيير" هگلي را مييافت.
بدون آن كه در اين مختصر قصد پرداختن به نظريهي پيچيده و رازآميز mystique هگل در بارهي دولت را داشته باشيم، در يك كلام بايد بگوييم كه او خانواده، جامعهي مدني و جدايي اين دو از دولت را حالتها و لحظههاي متفاوت فرآيند حركت و رشد تاريخي دولت ميشناخت. دولت، هم به مثابهي ايده و هم ارگانيسم زنده. به اين معنا جامعهي مدني و خانواده، در نظريهي او، اجزاي دوگانهي روند دولت و تابعي از تكوين و توسعهي آن تعريف ميشدند. نزد هگل، ايده يا روح جهانشمولي (اونيورساليسم) در كالبد ارگانيسم دولت سوژه ميشود. تعيينكننده ميشود. تبيينكنندهي حركت جامعهي مدني و خانواده و غايتي براي آنها ميگردد.
كار عمدهي ماركس در رد ايدهآليسم دولتگراي هگلي، در دستنويسهاي نقد فلسفهي سياسي هگل (1843)، اساساً راززدايي demystification از دولت و سياست از طريق وارونه كردن وارونهسازيهاي هگل بود.
»خانواده و جامعه مدني بنيادهاي دولت را تشكيل ميدهند. در حقيقت آنان هستند كه عمل ميكنند. در حالي كه فلسفهي نظري speculative (هگل) اين رابطه را وارونه ميكند... اين خود خانواده و جامعهي مدني هستند كه دولت را تشكيل ميدهند و نيروي محركه ميباشند. اما به زعم هگل، برعكس، اين ايده واقعي است كه جامعهي مدني و خانواده را ميسازد. اين جريان زندگي خود آنها نيست كه به دولت ميانجامد بلكه حيات ايده است كه آنها را از يكديگر جدا ميكند. آنها موجوديت خود را بايد مديون روحي غير از خود باشند. آنها تعيينشدههايي هستند كه توسط عاملي ثالث و نه توسط خودشان قرار داده ميشوند... دولت سياسي بدون پايهي مادي خانواده و بدون پايهي بشر ساخته artificiel جامعهي مدني نميتواند به وجود آيد. آنها شرط بود و نبود sine qua non دولت ميباشند. اما (نزد هگل) شرط به جاي مشروط مينشيند، تعيينكنندهي متعين ميشود و مولد، حاصل محصول خود ميگردد" (نقد فلسفهي سياسي هگل -1843- تأكيدها همه از ماركس است).
مسئلهي هگل و روسو و ديگران اين بود كه ميخواستند راهحلي براي اين "جدايي" پيدا كنند. ميان جهانشمولي دولت يا ارادهي جمع از يک سو و فرديت اتمي جامعهي مدني كه در آن "جنگ همه بر عليه همه" جريان دارد، از سوي ديگر، پيوندي برقرار كنند. به عبارت ديگر آنها در جستوجوي ايجاد وحدتي بودند تا جامعه را روي پاي خود نگهدارند. از اين رو به واسطهها mediations توسل ميجستند: قانون، حكومت، قوهي مقننه، قرارداد اجتماعي، تعاونيهاي رستهاي ordres (در مورد هگل)... اين تلاشها را اما ماركس مغالطه و توهم ميناميد، زيرا وجود «واسطهها» خود ترجمان واقعيت جدايي و تضاد ميان دولت و جامعهي مدني است. تجسمي است از نهادينه شدن و بازتوليد آن تضاد و جدايي و نه راه حلي براي رفع آنها.
(نزد هگل) رستهها سنتزي ميان دولت و جامعهي مدني هستند، ولي او به ما نميگويد چگونه آنها ميتوانند روحيات متضاد را با يكديگر سازش دهند. رستهها، تضاد قرار گرفته در قلب دولت ميان جامعهي مدني و دولت ميباشند و در عين حال (گفته مي شود) كه آنها ايجاب كنندهي راهحل اين تضادند" (همانجا، تأكيدها از ماركس است).
اما همان طور كه گفتيم، نگاه ماركس به دولت و سياست، پس از ايدئولوژي آلماني (1846)، تغيير ميكند. «سياست» كه همواره بر حول دولت معنا و مفهوم دارد، ديگر توهم و رازآميزگري نبوده بلكه واقعيتي است كه از مناسبات جديد سرمايهداري ناشي ميشود و محصول مبارزهي طبقاتي است. اسباب حفظ و استمرار حاكميت طبقهاي معين و در عصر سرمايه، طبقهي جديد بورژوازي است... وسيلهاي است كه پرولتاريا، براي رسيدن به مقاصدش يعني حذف جامعهي طبقاتي، ميتواند از آن استفاده كند (ديكتاتوري پرولتاريا كه البته ديگر به زعم ماركس و انگلس دولت به معناي واقعي كلمه نيست).
به اين ترتيب ما نزد ماركس با دو دريافت و تعريف از مفهوم «سياست» روبهرو هستيم. يكي تحت تأثير نقد فوئرباخي از مذهب قرار دارد: مذهب به مثابهي توهم و خود- بيگانگي كه ماركس آن را براي نقد سياست خود به خدمت ميگيرد. نقدي كه در فضاي تاريخي خاص صورت ميپذيرد. در شرايط بنبست سياسي در نيمهي اول دههي 1840 در آلمان كه محصول استبداد و سانسور و ناتواني بورژوازي اين كشور بود. اوضاعي نابسامان كه مهاجرت عدهاي از روشنفكران معترض از جمله ماركس را در پي داشت.
روايت دوم از «سياست» كه با مانيفست (1848) آغاز و سپس ادامه پيدا ميكند محصول شرايطي ديگر است. وضعيتي كه از يک سو نظريهي ماترياليستي- تاريخي ماركس بر بنياد تعيينگري مناسبات اجتماعي توليدي و مبارزهي طبقاتي، شكل و قوام مييابد و از سوي ديگر دوراني جديد از جنبشهاي سياسي و اجتماعي در اروپا (1871-1848) آغاز ميشود. با اين ويژگي جديد كه براي نخستين بار طبقهي پرولتارياي صنعتي رو به رشد پا به ميدان مبارزه ميگذارد.
با اين همه، آن چه كه در اين جا بايد تأكيد كنيم اين است كه در هر دوحالت، يك پرُبلماتيك همواره نزد ماركس نامتغير ميماند. و آن، نقد «سياست» به مثابه مجموعه پراتيكها و گفتمانهايي است كه توسط نهادهاي دولتي، بوروكراتيك، احزاب و سياستپيشهگان حول كانون قدرت حاكمه جهت حاكميت بر جامعه و استمرار وضع موجود انجام ميپذيرند. نقد «سياست» به مثابهي حوزهاي ويژه، اختصاصي، مقتدر و حاكم بر جامعه. از اين رو، مسئلهي نسخ، الغا يا امحاي آن مطرح ميشود. اما نفي «سياست» به معناي نفي negation شهر- داري، به معناي كنارهگيري از فعاليت و دخالتگري در امور شهر نيست. بلكه درست بر عكس است. به معناي نوعي ديگر از پرداختن به "چيز" عمومي res publica است: از طريق فعاليت «عملي- انتقادي» و جنبشهاي اجتماعي خود- رهايشانه...
3- نه «حزب فلسفه»، نه «حزب عمل»... "فعاليت عملي- انتقاوي"
دستاورد بديع ماركسي، اگر بخواهيم گوهر آن را در دو كلمه تبيين كنيم، «فعاليت عملي- انتقادي» است. انديشهي ماركس از ابتدا تا پايان همواره انديشهاي انتقادي بوده است: نقد مذهب، نقد فلسفه، نقد سياست، نقد دولت، نقد اقتصاد، نقد جامعه، نقد برنامه، نقد احزاب... اما نقد ماركسي از سنخ نقدهاي مرسوم در ميان فلاسفه و متفكران انتقادي (حزب فلسفه) نبود. نقد او توأم با پراتيك يا عمل تحقق بخشيدن به فلسفه بود. ولي پراتيك او نيز از سنخ پراتيكهاي مرسوم در بين فعالان و احزاب عملگرا (حزب عمل) نبود. پراتيك او، دگرسازي وضع موجود همراه با خود- دگرسازي بود.
در اين مختصر ميخواهيم صرفاً بر بدعت و ويژگي اين "نقد- عمل" ماركسي كه به گونهاي پيشينهي آن را نزد پروتاگوراس يافتيم، تأمل ورزيم و تصريح كنيم كه آن چه كه پراكسيس ماركسي ميناميم با «فعاليت سياسي» و «فعاليت نظري» از نوع رايج و شناخته شدهي آن و يا با آن چه كه تحت عنوان باز هم رايج «تلفيق نظريه و عمل» مينامند... تفاوت اساسي دارد. برخي از تزهاي اصلي ماركس در اين زمينه را مروركنيم.
"اگر ساختن آينده و ريختن طرحهاي نهايي و ابدي كار ما نيست، آن چه كه امروزه بايد انجام دهيم آشكارتر ميشود: ميخواهم بگويم نقد راديكال تمامي نظم موجود، راديكال به اين معنا كه نه از حاصل كار خود ميهراسد و نه به طريق اولي از درگيري با قدرتهاي مستقر... ما اصولپرستاني نيستيم كه خود را به جهانيان با اصلي نوين معرفي ميكنيم و ميگوييم: اين است حقيقت، در پيشگاه او به سجده رويد! ما اصولي را به اين دنيا ميآوريم كه دنيا خود و در بطن خود پرورانده و توسعه داده است" (مكاتبات با آرنولد روژ، سپتامبر 1843- در Kreusnach تأكيد از ماركس).
نقد ماركسي، آن نقدي است كه آشكارا اعلام ميدارد ميخواهد همهي نظم و وضع موجود را زير سوال برد. نقدي است كه در عين حال دگم نيست، بر ضد دگم است. مكتبي يا اصولپرست doctrinaire نيست، ناسيستمانه و بيش از آن، ضدسيستمي است. اصول نهايي و ابدي براي جهانيان تجويز نميكند. نمونه و مدل ندارد. از طرحهاي پيشساختهشده در ذهن يك مصلح اجتماعي حركت نميكند بلكه آن تجارب و اشكال نوين اجتماعي را موضوع كار خود قرار ميدهد كه خود جامعه، خود انسانها، در بطن فعــاليت و مبارزات اجتماعي و طبقاتي خود، بهوجود آوردهاند و يـا در حال بهوجود آوردن ميباشند. نقدي است كه نه از حاصل كار خود ميهراسد، چون همواره آمادگي آن را دارد كه نتيجهها و تئوريهاي خود را نيز زير پرسش برده و آنها را نفي كند و نه از مقابله با قدرتهاي مسلط، چون خوب ميداند كه هر نوآوري اجتماعي با مقاومت نيروهاي محافظهكار روبرو خواهد شد. اما اين نقد ماركسي تنها در چارچوب نقد نظري، نقد در چهارچوب فعاليت فكري و ذهني باقي نميماند. در "تزهايي در باره فوئرباخ"، مسئله عمل )پراتيك( و جايگاه آن در مناسبت با فلسفه و نقد نظري، مطرح مي شود. از ميان 11 تز معروف ماركس، روي 4 تز آن مكث ميكنيم.
تز اول: نقص اصلي همه ماترياليسمهاي تا كنوني )از جمله ماترياليسم فوئرباخ( اين بوده است كه ابژه، واقعيت موجود و حسمندي sensibilite را تنها در شكل ابژه يا غريزه درك كرده است و نه به صورت فعاليت محسوساً انساني چون عمل pratique، نه (عمل) به صورت ذهني subjective. از اين رو ايدهآليسم، در تقابل با ماترياليسم، جنبه فعال actif را به صورت مجرد بسط ميدهد. ايدهآليسمي كه طبيعتاً چيزي به عنوان فعاليت واقعي موجود و محسوس نميشناسد. فوئرباخ ابژههايي محسوس ميخواهد، ابژههايي واقعاً متفاوت از ابژههاي انديشيده شده. اما او خود فعاليت بشري را به مثابهي فعاليت عيني درك نميكند... به اين دليل او معناي فعاليت «انقلابي»، فعاليت «عملي- انتقادي» را نميفهمد.
تز دوم: اين پرسش كه آيا بايد به انديشهي انسان حقيقتي عيني عطا كرد يا نه، پرسشي نظري نبوده بلكه پرسشي است عملي. اين در عمل است كه انسان بايد حقيقت را ثابت كند يعني واقعيت موجود (بالفعل) و قدرت و خصلت زميني انديشهاش را. دعواي مربوط به واقعيت يا غيرواقعيت باالفعل effectif انديشه -كه از پراتيك جدا باشد- مسئلهاي كاملاً اسكولاستيك است.
تز سوم: دكترين ماترياليستي تغيير اوضاع و تعليم و تربيت education فراموش ميكند كه اوضاع توسط انسانها تغيير ميكنند و اين كه تربيتكننده خود بايد تربيت شود. از اين رو اين دكترين بايد جامعه را به دو بخش تقسيم كند و يكي را برفراز جامعه قرار دهد.
تلاقي ميان تغيير اوضاع و فعاليت بشر يا خوددگرديسي تنها به صورت پراتيك انقلابي قابل درك و عقلاناً قابل فهم است.
تز يازدهم: فلاسفه تنها به صور مختلف جهان را تفسير كردهاند، آن چه كه اهميت دارد، تغيير آن است. (ماركس، "تزهايي در بارهي فوئرباخ" مه يا ژوئن 1845، تأكيدها از ماركس است).
نقد فلسفه نزد ماركس، بر خلاف تصوري كه تز يازدهم القا ميكند، نفي فلسفه نيست. آن چه كه ماركس زير سوال ميبرد آن فرزانگي يا فلسفهاي است كه اكتفا به تفسير و يا توجيه وضع موجود ميكند. فلسفهاي كه نسبت به تحقق بخشي خود، نسبت به پيشنهادههاي خود در عرصهي واقعيت، نسبت به حاصل كار خود، نسبت به عمل تغيير و دگرسازي دنياي خارج از خود و همچنين نسبت به تغيير و دگرسازي دنياي ذهني خود در مصاف با جهان خارج از خود بياعتنا اگر نه بيگانه است. در يك كلام، مخاطب ماركس در تز يازدهم، فلسفهي اسكولاستيك، فلسفهي نظري speculative است. انديشه يا نظريهاي است هر چند انتقادي و پرسشجويانه اما محدود به انديشيدن، محصور در سوبژكتيويسم خود و مفتون مراقبه contemplation... در جدايي از پراتيك، در جدايي از مداخله و شركت در تغيير اوضاع جهان به مثابه "جهان انسانها".
اما اگر ماركس با «حزب فلسفه»، به نام تحققبخشي realisation فلسفه در پراتيك، مرزبندي ميكند، »پراتيك« مورد نظر او قرابتي با عملگرايي يكجانبه («حزب عمل») ندارد. «پراتيك» ماركسي به poiesis يوناني يعني به كنش ساختن و پرداختن fabrication، كنش تحويل و تبديل طبيعت و توليد مادي... محدود و خلاصه نميشود. در «پراتيك» ماركسي، مقولهي پراكسيس praxis يوناني نهفته است. يعني عمل "آزاده"اي كه تحت آن انسان جز خود چيز ديگري را متحقق نميكند، تغيير نميدهد (چون برخلاف poiesis كه نزد يونانيان اسارتبار و در نتيجه كار بردگان به شمار ميرفت، ppraxis از آن شهروندان و از امتيازهاي انسانهاي آزاده بود). «پراتيك» ماركسي، خوددگرسازي auto changement است. تغيير تغييردهنده است ("تربيتكننده خود بايد تربيت شود"). دگركنندهي خود- دگرساز است. تغيير در انديشه، در ارزشها، در رفتار، در منش و در كردار... خود است. تغيير در روابط و مناسبات اجتماعي است، در مناسبات خود با دگر، با ديگري...
از اين رو است كه فعاليت عملي- انتقادي ماركسي نميتواند با پراتيك سياسي موجود و سنتي كه اساساً در پي تصرف قدرت و بازسازي قدرت جديد است و با گفتمان سياسي سنتي كه شرط لازمهي آن نوع پراتيك است، همخواني و همسويي داشته باشد. چون پراكسيس ماركسي اساساً و همواره منتقد است، هم منتقد نظم موجود و هم منتقد خود و به اين سان در خارج از قدرتها و نظمهاي موجود و در برابر آنها قرار ميگيرد و همواره حامل گفتماني از نوع ديگر است. چون همواره فرارونده است، نامستقر در يك جا است.
از سوي ديگر، پراكسيس ماركسي با فرمولي عاميانه كه بعدها توسط ماركسيسمهاي مبتذل رواج يافت: «تلفيق تئوري با عمل»، قرابتي ندارد زيرا كه نزد آنان چنين تلفيقي تلويحاً به معناي وجود طرحها يا تئوريهايي از پيش تدوين شده است كه اكنون بايد به عمل درآيند، واقعيت را تحت رهبري خود درآورند و يا احتمالاً خود را با واقعيت روزمره منطبق سازند. در هر يك از اين حالات، تئوري چيزي جدا از پراتيك مفروض ميشود. در حالي كه فعاليت عملي- انتقادي ماركسي پيوند در هم آميختهي نقد و پراتيك است. زمان نقد از زمان پراتيك جدا نميشود و هر دو در همزيايي symbiose و در همزيستي با هم دستخوش دگرديسي ميشوند.
تغيير «اوضاع»، (وضع موجود بالفعل) توأم و همراه با تغيير «خود»، اين همان «آورد» بديع ماركسي است كه هم در گسست از فلسفهي كلاسيك و هم در گسست از «سياست» كلاسيك قرار ميگيرد. به طوري كه ماركس را، چونان پروتاگوراس، نه ميتوان در جرگهي فلاسفه قرار داد، هر چند كه او ميفلسفيد، و نه در جرگهي سياسيكاران، هر چند كه او عميقاً يك مداخلهگر اجتماعي بود. اما مداخلهگري ماركسي نيز از سنخ هر دخالتگري در امور شهر- داري نبود: «پراتيك» مورد نظر ماركس، خود- رهايشي اجتماعي و تعارضي بود.
4- خود- رهايشي تعارضي... يك بينش
رهايش اجتماعي emancipation sociale از روابط استثماري، سلطه domination و وابستگي- انقياد (آليناسيون) اعم از مادي و معنوي، همواره پيش و پس از ماركس، از سوي سوسياليستها و كمونيستها، مطرح شده است. اين مقوله، گر چه كشف ماركس نبوده است، اما نزد او جنبهي متافيزيكي و اتوپيك خود را از دست ميدهد و از حد يك آرزو، يك آرمان كمونيستي و يا يك فلسفهي نجات و رستگاري، به يك بينش و شيوهي نگرش در برخورد با مسايل اجتماعي و شهر- داري تبديل ميشود. به ترتيبي كه يكي از ستونهاي اصلي نقد ماركسي «سياست» ، بر همين نگاه متفاوت استوار است. فرازهايي كه در زير ميآوريم بيانگر اين مطلب ميباشند:
"در دمكراسي هيچ يك از عنصرها معنايي بيش از آن چه كه دارا است كسب نميكند. در حقيقت، هر كس تنها عنصري از دموس demos در تماميتاش ميباشد. در مونارشي، يك بخش خصلت مجموعه را تعيين ميكند و تمامي مؤسسان constitution بايد خود را در انطباق با اين نقطهي ثابت قرار دهد... در مونارشي، كل، مردم، مشمول يكي از شيوههاي وجودي خود يعني مؤسسان سياسي ميگردد. در دمكراسي، مؤسسان، خود، به صورت يگانهي تعيينگر، ظاهر ميشود، به صورت تعيينگري مردم توسط خود. ما در مونارشي مردم مؤسسان داريم، در دمكراسي، مؤسسان مردم" (نقد فلسفهي حق سياسي هگل، 1843، تأكيدها از ماركس).
كليهي جنبشهايي كه تا كنون وجود داشتهاند يا جنبش اقليتها بوده و يا خود به سود اقليتها انجام ميگرفته است. جنبش پرولتاريا جنبش مستقل اكثريتي عظيم است كه به سود اكثريت عظيم انجام ميپذيرد...
گاه گاه كارگران پيروز ميشوند ولي اين پيروزيها تنها پيروزيهايي گذرندهاند. نتيجهي واقعي مبارزه آنان، كاميابي بلاواسطهي آنان نيست بلكه اتحاد كارگران است...
اين تشكل پرولتاريا به شكل طبقه و سرانجام به صورت حزب سياسي هر لحظه در اثر رقابتي كه بين خود كارگران وجود دارد مختل ميگردد... " (مانيفست حزب كمونيست 1848).
"رهايش زحمتكشان بايد به دست خود زحمتكشان انجام پذيرد" (بيانيهي انجمن جهاني زحمتكشان به قلم ماركس- 1846).
"چنين است كمون: شكل سياسي رهايش اجتماعي، رهايي كار از غصب آناني كه ابزار كار توليد شده توسط خود زحمتكشان و يا اهدايي طبيعت را در انحصار خود گرفتهاند..." (در بارهي كمون پاريس 1871).
در قرائتي كه ما از ماركس پيش مينهيم سه مقولهي خود- دگرساني، رهايش اجتماعي و مبارزهي طبقاتي (به ويژه مبارزهي پرولتاريا) نقشي كليدي و محوري ايفا ميكنند. ميدانيم كه مواضع ماركس در بارهي طبقه، مبارزهي طبقاتي، انقلاب، حزب، دولت.. و مناسبات ميان آنها، در دورههاي مختلف، خالي از ابهام، تناقض و دوگانگي نبوده است. اما به رغم اين ابهامات و تناقضات، ما ميتوانيم از حضور و تداوم نگرشي در انديشه و عمل ماركس سخن بگوييم كه اثر آن را از جمله در فرازهاي فوق مييابيم.
خطاب ماركس همواره جنبشهاي اجتماعي به ويژه جنبش تودههاي طبقه كارگر بوده است و نه منظومه حاكميت، دولت، بوروكراسي، احزاب سياسي و غيره. مهمترين پراتيك "سياسي" ماركس، در انجمن بينالمللي زحمتكشان صورت گرفت كه يك حزب سياسي به معنايي كه بعدها رايج ميشود، نبود. انجمن، جنبشي فراگير و چندمليتي بود، متشكل از روندهاي مختلف كارگري. ماركس، با اين كه از تشكيل احزاب سوسياليست و سوسيال دمكرات در اروپا حمايت ميكرد، اما هيچگاه به عضويت آنها در نيامد و همواره نسبت به آنها برخوردي انتقادي داشت و در تمايز با آنها از «حزب ما» (يعني او و انگلس) سخن ميراند. نگاه ماركس به «طبقه» و «حزب» نيز ويژگي خود را داشت: شكلگيري طبقه در جريان مبارزات طبقاتي انجام ميپذيرد و نه صرفاً در توليد و اقتصاد. در جريان مبارزهي طبقاتي است كه كارگران تبديل به «طبقه» ميشوند و نه در نبود اين مبارزه و يا در خارج از آن كه تفرق و رقابت ميان آنها را دامن ميزند. همچنين، اين تودهي پرولتاريا است كه در مقياس طبقه و نه در محدوهي بخشي كوچك از آن، "پيشروان" آن و غيره... به صورت حزب متشكل ميشود و حزب خود را ميسازد. حزبي كه مانند ديگر احزاب نيست: حزب- جنبش- طبقه است كه به همراه زوال طبقه، خود نيز زوال مييابد.
در پرتو اين نگرش ماركسي، آن چه كه ما خود- رهايشي اجتماعي و تعارضي ميناميم ادغام سه مقوله نامبرده يعني خود- دگرساني، رهايش اجتماعي و مبارزه طبقاتي در يك مفهوم واحد و عمومي است. در اين جا، دو واژهي «خود» auto و «تعارض» conflit در ارايه دركي ديگر از پراتيك، در گسست از عملكردهاي سنتي، اهميتي ويژه و تعيينكننده كسب ميكنند. رهايشي كه در اين جا مورد نظر ما است، فرايند فعاليت خود- مختار و خود- تأسيسكنندهي (مؤسسان) اجتماعي است. روندي است كه از اكنون آغاز ميشود و به آيندهاي موعود و نامعلوم تحويل داده نميشود. جنبشي است در جهت تغيير و دگرگون كردن مناسبات اجتماعي و روابط مبتني بر ستم و سلطه و وابستگي- انقياد در زمينههاي گوناگون اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي... ذهنيت و فعاليتي است كه به «ممكنات» كه ايدئولوژي تسليم و زبوني است، تمكين نميكند بلكه به سراغ «ناممكنات»، كه فراروي از خود و وضع موجود است، ميرود. فرايندي است كه نيروي محركهي آن را خود شهرونداني تشكيل ميدهند كه در فضاهاي دخالتگري متنوع و گونهگون و در مناسبتهاي مشاركتي، مستقل از قدرتهاي حاكم، اعم از قدرتهاي سياسي، فرهنگي، ايدئولوژيكي... قرار ميگيرند. و سرانجام، خود- رهايشي به ديدهي ما، روندي ناهموار، نامستقيم، نامنسجم، مختلط، چندگانه و... به ويژه تعارضي است. تعارضي، هم در مناسبات خود با نيروهاي سلطهگر هم در درون خود: در تضادها و اختلافهاي موجود ميان خود، در موقعيتهاي مختلف اجتماعي، طبقاتي، فرهنگي خود، در اختلافهاي برنامهاي و پروژهاي براي تغيير اجتماعي، در تنوع تجربهها، خواستهها، مطالبهها و...
در شمارهي آينده و به عنوان اختتام بحث، پس از يك جمعبندي كلي از مسير معمايي، ناهموار و نامسلم در نقد «سياست» كه پروتاگوراس و ماركس نشانههاي آن ميباشند -آن چه كه ادعاي ما در طول اين نوشتهها بوده است- كتابنامهي مورد استفاده در اين سلسله بحثها را در اختيار دوستان عزيز قرار ميدهم.