شيدان وثيق
نقد
سياست (5)
در
پرتو قرائتي
از
پروتاگوراس و
ماركس
جمعبندی
و كتابنامه
در بحثهاي
پيشين خود
پيرامون «نقد
سياست» (طرحينو،
شمارههاي 44،
45، 47 و 50)، نزد
پروتاگوراس و
ماركس چند
مفهوم و
پراتيك اساسي
و محوري را
مورد تأمل
قرار داديم.
آنها ميتوانند،
به باور من،
براي ايجاد
زمينههاي
نظري و عملي
برآمدن يك
شهر- داري
نوين، در گسست
و فراروي از
سياست سنتي،
به ياري ما
آيند. اكنون،
در پايان اين
سلسله بحثها،
لازم است كه
جمعبندي
كوتاه و منسجم
خود را ارايه
دهيم. اما پيش
از آن، دو
پرسش اصلي را
مطرح ميكنيم.
1- نخست آن كه
چرا نقد «سياست»؟
اين موضوع از
چه اهميتي
برخوردار
است؟ چه چيزي
ما را به سوي
آن ترغيب کرده
است و با طرح
آن چه بغرنجي
را ميخواهيم
به بحث
گذاريم؟ آن چه
كه من را به
سوي نقد و نفي
«سياست» سوق
داده است و ميدهد،
روبهرو
شدن با امتزاج
سه بحران عظيم
و ژرف است:
- يكم،
بحران «سياست»
يا مجموعهي اعمال
و گفتمانهاي
ناظر بر ادارهي
امور جمع است
كه «سياست
واقعاً موجود»
مينامم. چيزي
كه همواره به
صور مختلف از
گذشته تا
كنون، به ويژه
در عصر معاصر
در شكل «دمكراسي»هاي
نمايندگيشدهي
واقعاً
موجود، «سوسياليسم»هاي
استبدادي
واقعاً تجربه
شده... ظاهر شده
است.
- دوم،
بحران فلسفه و
انديشههاي
سياسي است كه
همواره ملات
نظري- عقلاني
و توجيهكنندهي
چونان «سياست»هاي
بحرانزده و
بحرانزايي
را فراهم كردهاند.
- و سرانجام
سوم، بحران
جنبش تاريخي
چپ در عرصه جهاني
و ملي است كه
امروزه بيش از
هر زمان ديگري
نياز مبرم و
حياتي به خود-
دگرديسي...
نياز به كشف و
خلق افقهايي
ديگر دارد، هم
در حوزهي
نظري و هم
عملي.
موضوع
بحث ما البته،
مطالعه و
بررسي اين
بحرانها كه
در جاي خود
اهميت دارند،
نبود. فرض را
ما بر پذيرش
واقعيت انكارناپذير
آنها نهاديم.
اما در اين
مورد تنها
تصريح كرديم كه
بحرانهاي
فوق از سه
شاخص اصلي
سياست واقعاً
موجود ناشي ميشوند:
از خصلت
اختصاصي،
حرفهاي و
مراتبي
«سياست» كه به
صورت نيرويي
جدا از جامعه
و مسلط بر آن
عمل ميكند.
سپس، از اين
خصوصيت كه
«سياست»
همواره، با
تك- گفتماني
خود، ادعاي
تملك انحصاري
حق و حقيقت را
دارد و در
نتيجه عوام
فريب (دماگوگ)
و توهمساز
است. سرانجام
از اين كه
«سياست»،
ناگزير و همواره،
مدعي هدايت
انسانها به
سوي «نجات» و «رستگاري»
است. از اين رو
و در آخرين
تحليل، «سياست
واقعاً موجود»
هميشه گرايش
به اقتدار،
سلطه و انحصار
داشته است و
دارد. ناسخ
چنداني و كثرت
است. دشمن
بغرنجي، تناقض
و تضاد ميباشد.
تكجانبهنگر،
تحديدكننده و
تقليل دهنده
است. نافي
مناسبات
تنازعي و تعارضي
است... در يك
كلام تمامتخواه
و تام و تمامگرا
(توتاليتر)
بوده است و
هست.
اما جنبش
نقد و نفي
«سياست» براي
ما، به معناي
كنارهگيري
از «شهر»، عدم
دخالتگري در
سرنوشت آن و
روي آوردن به
مراقبه contemplation به جاي "تغيير
جهان انسانها"...
نيست بلكه
درست بر خلاف
آن است.
همانطور كه
اشاره كرديم،
اين تلاش به
منظور فراهم
نمودن شرايط
ذهني و عملي
عروج يك شهر-
داري نوين...
برتافته از
شالودهشكني déconstruction «سياست»
سنتي و ويران ساختن
آن است. امري
كه بدون
پراكسيس،
بدون دگرساختن
وضع موجود در
خود- دگرسازي...
ميسر نميشود.
2- دومين
پرسش اين است
كه چرا به
سراغ سوفيستها
(پروتاگوراس)
رفتهايم و در
اين سير و
سياحت
تبارشناسانه
خود از محور
پروتاگوراسي-
ماركسي به
عنوان مسيري
ديگر در امر
دخالتگري
اجتماعي سخن
ميرانيم؟
بحران
عمل و گفتمان
سياسي، به
باور من،
موقتي،
موضعي، مقطعي
و منطقهاي
نبوده است و
نيست. در نظامي
خاص، در شرايط
تاريخي معين و
يا در اوضاع و
احوالي مشخص
ظهور نكرده
است، بلكه
عمومي،
جهانشمول و
گوهرين است.
از اين رو،
هنگامي كه
بحران
پديداري،
ماهوي essentiel ميشود،
يعني از جوهر
و ماهيتاش برميتابد،
لاجرم براي
كشف علتها
بايد به سراغ
ريشهها رفت.
پس تبارشناسي
genealogie بحران
مطرح ميشود و
در راه يافتن
ريشهها ناگزير
بايد به
گذشته، به اصل
و مبدا رجوع
كرد. به آن جايي
كه «سياست»
اختراع شد.
يعني به
يونان. آن جا
كه politeia هم
خلق ميشود و
هم به دو شقه
تجزيه ميشود.
آن جا كه در
جدال سقراط- افلاطون
با سوفيستها،
فلسفه توجيهكننده
و نظريهپرداز
جدايي «سياست» politik از «شهر» polis ميگردد.
در تاييد
اين مدعا كه
تبارشناسي
«سياست»
ناگزير ما را
به اصل و نسب
يوناني آن
رهنمون ميسازد،
بيمورد نيست
كه در رابطه
با «سياست» چپ
سنتي، كه حوزهي
عمل و تجربهي
ما بود، مثالي
جالب و آشكار
آوريم. ميدانيم
كه در گذشته،
دو سلاح جادويي
و نجاتبخش
وجود داشتند
كه مقامي ارشد
در نظام
ايدئولوژيكي،
تفكر و عملكردهاي
ما احراز ميکردند.
هر دوي آنها
امروزه،
حداقل براي
كساني كه از
چپ سنتي بريدهاند،
باطل و مطرود
شدهاند:
رهبريت حزب (پيشقراول)
و تئوري
انقلابي "سوسياليسم
علمي" يا
دانشي كه از
خارج به درون
طبقه برده ميشود).
اين دو فرمول
معجزه آسا، ورد
زبان همهي ما
و بسمتعالي
ادبيات
ماركسيستي- لنينيستي
را تشكيل ميدادند.
حال اگر
چنانچه
بخواهيم اين
دو مقوله را
از لحاظ
جوهرمايه و
مباني بينشيشان،
عميقاً ريشهيابي
كنيم، ناگزير
بايد كار
تبارشناسي را
تا نهايت آن
به پيش بريم.
در ابتدا
البته پس از
نقد استالين،
لنين،
تروتسكي... به
كائوتسكي ميرسيم
و سپس به
انگلس... و
سرانجام به
روحي از خود
ماركس. اما
خيلي زود
متوجه ميشويم
كه مشكل عميقتر
است و بايد به
هگل پرداخت و
باز هم عقبتر
رفت، سرانجام
در غايت امر...
به جمهوري
استاد اول،
افلاطون، سر
زد. شايد
بسيار شگفتآور
به نظر آيد كه
ما ريشههاي
فلسفي- بينشي
مقولههايي
كه در عصر
جديد اختراع
شدهاند را
نزد هگل و
عجيبتر از آن
نزد افلاطون
كه نسبت به آنها
بيگانهاند،
پيدا ميكنيم؟
اما اگر كمي
دقت كنيم،
متوجه ميشويم
كه اس و اساس
فلسفه و بينشي
كه بنياد اين مقولهها
را تشكيل ميدهند،
در متافيزيك و
ايدئاليسم
افلاطوني طرح
شدهاند:
اعتقاد به
مركزي برين transcendence كه
جاودانه،
مطلق،
متناهي، مسلط
و راهبر بشريت
است. اين بينش
كه نزد
افلاطون، نظم
پادشاهي- فيلسوفي
در پوليس را
تجويز ميكند،
در شكلهايي
مختلف و متنوع
در تاريخ
سياسي تجلي
پيدا ميكند:
در قانونسالاري
ارسطويي، در
شهرخدايي
اگوستنيي، در
مدينهي فاضلهي
فارابي، در
شهرياري
ماكياولي، در
قرارداد روسويي،
در دست نامريي
اسميتي، در
دولتسالاري
هگلي، در حزب پيشقراول
بلشويكي...
3- تز اصلي و
مركزي ما اين
است كه در
انحراف از شاهراه
مسلط، مسلم و
مستقيم
افلاطوني- هگلي-
پساماركسي،
مسيري
ناهموار،
نامسلم و
بغرنج نيز طي
طريق شده است
كه
پروتاگوراس
افتتاحكننده
و روحي از
ماركس ادامهدهنده
و علامتگذار
آن بوده است.
به راستي از
مسير در برابر
شاهراه سخن ميرانيم،
زيرا كه يكي
همواره سيستمساز
و تمامتگرا
است، در نتيجه
جويندهي غايت
در متناهي finitude، در حالي كه
ديگري ناسيستمانه
و منتقد است،
در نتيجه فراسورونده
در نامتناهي infinitude. يكي، حوزهي
سلطه domination و
انقياد- وابستگي alienation
است و ديگري
فضاي نامحدود
خود- رهايشي
تعارضي emancipation conflictuelle و
آوردي agonistique. براي
تشريح بيشتر
مسير
پروتاگوراسي- ماركسي،
به سه مشخصهي
تميزدهندهي
آن ميپردازيم.
4- نخستين
شاخص نقد
«سياست» در
پرتو قرائت
خاص ما از
پروتاگوراس و
ماركس، دو
مقولهاي است
كه در بحثهاي
گذشته مورد
بررسي ما قرار
گرفتند:
مشاركت همگان
در ادارهي
شهر (نزد
پروتاگوراس) و
نقد «جدايي سياست»
(نزد ماركس).
گفتيم كه
«سياست» ، به
زعم
پروتاگوراس،
دانش، تكنيك و
حرفهاي خاص
چون ديگر
تخصصها و
حرفهها نبود
بلكه در
"قابليت"
همگان و از آن
همهي مردمان
بود: "«چنان
تقسيم كن كه
همه از آها
بهرهمند
شوند...» ... از اين
رو، سقراط... آن جا
كه بحث سياست
در ميان است... [آتنيان]
به راستي همه
را ميپذيرند،
زيرا كه همهي
مردمان بايد
از اين فضيلت
مدني سهم
برند، چه در
غير اين صورت،
از شهر خبري
نخواهد بود..." (پروتاگوراس-
افلاطون،
دورهي كامل،
جلد دوم، لطفي
d 322- d323).
نزد
ماركس، در دستنوشتههاي
فلسفي
كروزناخ، جدايي
séparation و فراسويي
چيزي به نام
«سياست» و در
نتيجه دولت Etat (و
همچنين اقتصاد
و مذهب و غيره...)
موضوع مركزي
قرار ميگيرد
و ناظر بر آن،
بغرنج امحا و
الغاي طرفين
اين "جدايي"
يعني «جامعهي
سياسي» (حول
دولت) از يک سو
و «جامعهي
مدني- بورژوايي»
(حول مالكيت
خصوصي و
سرمايه) از
سوي ديگر:
"رابطهي دولت
سياسي با
جامعهي مدني
درست همان قدر
روحاني است كه
رابطهي بهشت
با زمين. دولت
در همان تضاد
با جامعهي
مدني قرار
دارد و از
همان راهي كه
مذهب بر محدوديتهاي
جهان غيرمذهبي
profane فايق ميآيد،
بر آن چيره ميگردد.
يعني جهان غيرمذهبي
بايد دو باره
آن را (دولت
سياسي را) تاييد
کند، بازسازي
كند و اجازه
دهد كه بر او
مسلط شود.
...تنها زماني
كه انسان
نيروهاي خاص
خود را به
عنوان نيروهاي
اجتماعي
تشخيص و
سازمان دهد و
ديگر نيروي
اجتماعي را به
شكل نيروي
سياسي از خود
جدا نکند،
تنها در آن
وقت است كه رهايي
بشر كامل
خواهد شد". ماركس،
آثار 3 (فلسفه)
انتشارات pléiade در بارهي
مسئله يهود 1843،
تأكيدها از
ماركس.
در اين
جا،
پربلماتيك
پروتاگوراس و
ماركس، هر دو،
يكي است:
چگونگي فراروي
از جدايي
«سياست» از
جامعه كه يك
واقعيت زمانه
بود. در اين
تلاش نابهنگامشان،
در نقد و نفي
«سياست» مبتني
بر «جدايي»، آنها
در برابر نظام
فلسفي و منسجم
سقراط (-افلاطون)-
هگلي قرار ميگيرند.
نظمي كه «جدايي»
را توجيه ميکند،
طبيعي ميپندارد،
مطلق ميكند و
جاودانه مينماياند
(افلاطون)... و يا
اين كه فراروي
از آن را در
مستحيل شدن و
ادغام جامعهي
مدني در دولت
تمامتخواه و
اونيورسال ميانگارد
(هگل).
پرسشي
تأمل برانگيز
كه ميتواند در
اين مناسبت
مطرح شود و در
اين جا بايد
به آن اشاره
كنيم، اين است
كه اگر نظرات
افلاطون و هگل
ترجمان واقعيتها
و محدوديتهاي
زمانهي
تاريخي آنها
بود،
نابهنگامي
نظري و عملكردي
پروتاگوراسي- ماركسي
را چگونه
توضيح ميدهيم؟
به نظر من اگر
انديشههاي
غالب و مسلط زمانه
به معنايي، در
آخرين تحليل،
محصول شرايط
تاريخي و متأثر
از محدوديتهاي
آن شرايط است...
تكانهاي
حاشيهاي
تاريخ نيز به همان
نسبت قادرند
بدعتگزاريهاي
نظري و عملي، فراسوي
واقعيت
موجود، ايجاد
كنند. نوآوري
سوفسطايي در
يونان سدهي
پنجم پيش از
ميلاد و ماركسي
در سدهي 19 هر دو
محصول زمينلرزههايي
در تاريخ
بودند: عروج
پوليس و دموس (مردم)
و كراسي (نيروي)
مشاركت او در
آتن و برآمدن
جنبشهاي پرولتاري
در اروپا. هر
دوي اينها،
در مقطع زماني
خود، نسبت به
جريانهاي
طبيعي،
عمومي، حاكم و
مسلط...
غيرطبيعي، در
اقليت مطلق،
حاشيهاي و
نابهنگام
بودند، به طوري
كه اين حركتهاي
اجتماعي
نظريهها و
عملكردهاي
بديع و
نابهنگام و به
اين معنا
انقلابي خود
را در تقابل
با ايدهها و
عملكردهاي
محافظهكارانه
و حاكم به
ميدان آوردند.
5- دومين
شاخص نقد
«سياست» در
پرتو قرائت
خاص ما از
پروتاگوراس و
ماركس، خصلت
عميقاً
انتقادي، ضد- محافظهكارانه
و غير (يا ضد)
پوزيسيوني آن
است.
پرسشگري،
نسبيگرايي و
ناايقاني
سوفسطايي در
حوزهاي كه
مورد بحث ما است
يعني در مسايل
مربوط به ادارهي
امور جمعي يا
شهر- داري، از
اهميتي فوقالعاده
برخوردارند.
زيرا كه راه
را بر توسعهي
تفكر و عملي
مستقل، آزاد و
انتقادي، راه
را بر امكان
به زير پرسش بردن
ارزشها و
اصول مسلم،
مستقر و مطلق
و در نتيجه
تغييرناپذير
و فسخناپذير،
هموار ميسازد.
"در
مورد هر چيز
دو logoi در
مقابل يكديگر
وجود دارند" ( Diels Kranz 08 A -I).
"اين پندارهاي
بهتر را بيخبران
حقيقت مينامند
ولي بايد اين جا
از بهتر و
بدتر سخن راند
زيرا به عقيدهي
من هيچ چيز
حقيقت نيست" (تهئهتئوس
167 افلاطون
دوره كامل،
جلد سوم، لطفي).
"چيزهايي
كه به نظر
شهري خوب و
زيبا مينمايند،
تا هنگامي
براي آن شهر
خوب و زيبايند
كه آنها را
وضع decrete كرده
است". (همانجا).
نزد
پروتاگوراس،
حقيقتي وجود
ندارد كه در
برابر باطل
قرار ميگيرد.
كار تشخيص و
تعيين بهتر از
بدتر نيز در اختيار
انحصاري خواص
قرار داده نميشود
بلكه به ميدان
زندگي و عمل
شهروندان، به
صحن آگورا، به
گسترهي فضاي
جدل پراتيكها،
تجربهها و
گفتمانهاي
مختلف و
متضاد... ارجاع
داده ميشود.
"نقد- عملي"
ماركسي نيز در
همين راستا
قرار ميگيرد.
نقدي است كه
تغيير وضع
موجود را
موضوع كار خود
قرار ميدهد و
از نتايج نقد
خود نميهراسد
زيرا كه آن را
نيز مسلم و
مطلق نميپندارد.
"اگر ساختن
آينده و ريختن
طرحهاي نهايي
و ابدي كار ما
نيست، آن چه
كه امروزه
بايد انجام
دهيم آشكارتر
ميشود: ميخواهم
بگويم نقد
راديكال
تمامي نظم
موجود، راديكال
به اين معنا
كه نه از حاصل
كار خود ميهراسد
و نه به طريق
اولي از
درگيري با
قدرتهاي
مستقر... ما
اصولپرستاني
نيستيم كه خود
را به جهانيان
با اصلي نوين
معرفي ميكنيم
و ميگوييم:
اين است
حقيقت، در
پيشگاه او به
سجده رويد! ما
اصولي را به
اين دنيا ميآوريم
كه دنيا خود و
در بطن خود
پرورانده و توسعه
داده است". آثار
ماركس (3) فلسفه pléiade سپتامبر 1843
در Kreusnach تأكيد
از ماركس
"دكترين
ماترياليستي
تغيير اوضاع و
تعليم و تربيت
education فراموش
ميكند كه
اوضاع توسط
انسانها
تغيير ميكنند
و اين كه
تربيتكننده
خود بايد
تربيت شود. از اين
رو اين
دكترين بايد
جامعه را به
دو بخش تقسيم كند
و يكي را برفراز
جامعه قرار
دهد" (ماركس،
"تزهايي در
بارهي
فوئرباخ- تز
سوم).
"چند- گفتماني"
و "نقد- عملي"،
دومين
خصوصيتي است
كه مسير
پروتاگوراس- ماركسي
را از شاهراه
سياست سنتي يا
افلاطوني- هگلي
جدا ميسازد.
در حالي كه
دومي در موضع
تكگفتماني،
پوزيسيوني و
اقتدارجويانه
قرار ميگيرد
- در شكل سياست
مبتني بر
تحميل ايده
مطلق به نام
حقيقت اعلا (افلاطون)
و يا چيرگي
روح دولت
تمامتخواه
بر جامعهي
مدني (هگل)...
اولي، بنا بر
ماهيت خود،
اساساً نميتواند
در موضع
حاكميت، قدرت
و پوزيسيون
قرار گيرد،
چون همواره
منتقد است. در
موضع پوزيسيون
نميتواند
قرار گيرد،
چون همواره
فراسو روندهي
وضع موجود
است، ناايستا
است، گذرنده
است...
6- سومين
شاخص نقد
«سياست» در
پرتو قرائت
خاص ما از
پروتاگوراس و
ماركس،
پراتيكي ويژه
است كه بر اصل
خود- رهايشي
تعارضي و
آگونيستي
استوار است.
"جواني
كه نزد من ميآيد
تنها هنري را
ميآموزد كه
براي آموختن
آن آمده است...
هنري كه به او
ميآموزم اين است
كه در زندگي
خصوصي خانهي
خود را چگونه
سامان دهد و
در امور شهر
چگونه از راه
گفتار و كردار
در ادارهي آن
سهيم شود". (پروتاگوراس-
افلاطون،
دورهي كامل،
جلد اول، لطفي
a318-a319)
"...در
دمكراسي، مؤسسان،
خود، به صورت
يگانه تعيينگر،
ظاهر ميشود،
به صورت تعيينگري
مردم توسط
خود. ما در
مونارشي مردم
مؤسسان
داريم، در
دمكراسي،
مؤسسان مردم". آثار
ماركس (3) فلسفه pléiade نقد
فلسفهي حق
سياسي هگل، 1843،
تأكيدها از
ماركس
"كليهي
جنبشهايي كه
تا كنون وجود
داشتهاند يا
جنبش اقليتها
بوده و يا خود
به سود اقليتها
انجام ميگرفته
است. جنبش
پرولتاريا
جنبش مستقل
اكثريتي عظيم
است كه به سود
اكثريت عظيم
انجام ميپذيرد...
مانيفست حزب
كمونيست 1848
"رهايش
زحمتكشان
بايد به دست
خود زحمتكشان
انجام پذيرد". بيانيهي
انجمن جهاني
زحمتكشان به
قلم ماركس- 1846
ويژگي
عمل مبتني بر
دخالتگري خود
شهروندان
نسبت به
فعاليتهاي
سياسي واقعاً
موجود در اين
است كه در اين
جا، نقش دخالتگري
مستقل،
مستقيم،
مشاركتي و
متكي به خود
نيروهاي
اجتماعي و
شهروندان، با
اختلافها و
تناقضهايشان،
عمده و تعيينكننده
ميشود. در
اين جا، فضاي
جنبشهاي
اجتماعي
تابعي از حوزهي
«جنبش سياسي» (فعاليت
دولت، نهادهاي
بوروكراتيك،
احزاب و
سازمانهاي
سياسي... 9،
همچنان كه در
سياستهاي
سنتي اعمال ميشود،
نميگردد،
بلكه خود- مختار
autonome، خود- گردان auto-gestionnaire و
خود- تأسيسكننده
autoconstitutione ميگردند.
در
نتيجه،
برخلاف «سياست
سنتي» كه به
بهانهي حفظ
وحدت و انسجام
اجتماعي،
همواره در صدد
حذف چنداني و
هدايت آمرانه
و بوروكراتيك
جامعه توسط
اقليت ممتاز
يا متخصص...
است، پراتيك
مبتني بر خود- رهايشي
تعارضي آن منش
و رفتاري را
ترغيب ميکند
كه اساساً ضداقتدارگرا
و آزاديخواهانه
است، كه
چنداني و
پلوراليسم
نظري، عملي و
پروژهاي را
تجويز ميكند،
كه سرانجام،
رقابت، چالش و
تضاد درون فضاي
دخالتگري
اجتماعي را نه
تنها محترم
بلكه شرط
رهايش اجتماعي
ميشمارد.
كتابنامه
تذكر:
فهرست زير
شامل صرفاً آن
دسته از آثار
و رسالههايي
است كه به طور
مستقيم مورد
استفادهي من
قرار گرفتهاند.
از اين رو با
علامت ***
بخشها و صفحههاي
رجوع شده را
ميان پارانتز
مشخص كردهام.
همان طور كه
مشاهده ميكنيد
غالب اين كتابها
به زبان خارجي
(فرانسه) است.
با اين كه
احتمال دارد
برخي از آنها
به زبان فارسي
نيز ترجمه شده
باشند، اما متأسفانه
چون در دسترس
من نبودهاند،
از ذكر آنها
معذورم.
1-
جمهور:
افلاطون
ترجمهي محمد
حسن لطفي،
انتشارات
خوارزمي
*** كتاب
سوم: (397-398)، كتاب
چهارم: (432-435)
*** كتاب
پنجم: (475-476)، كتاب
ششم: (484-486، 500- 502)
2-
پروتاگوراس:
افلاطون
*** (309- 273)
3- تهئهتئوس:
افلاطون
*** (151- 152، 167- 168)
4- مرد
سياس:
افلاطون
*** (260- 261، 292- 295)
5- Sur la politique de Platon: Comelius Castorialis ;
seuil
6- La philosophie politique de laton: Constantin Despotopoulos
7-
Le philosophe-roi laton et la politique: Michel-ierre Edmond; ayot
*** Chap. III L’ame
dialectique et l’ame démiurgique (42-49).
*** Chap. V La cité du philosophe-roi (69-72).
8-
Les sophistes: Mario Untersteiner; Ed. Vrin.
*** Examen de la vie de rotagoras (17-26); oeuvres de protagoras
(29-42).
*** La doctrine de rotagoras (45-139); Les
origines sociales de la sophistique (221-253).
9- Les éoles
présocratiques: Jean-aul Dumont; Folio - essais.
*** 6éme partie
- Les sophistes ... Protagoras (665 – 628).
10- Les sophistes: Gilbert Romayer Dherrbey Que Sais-je? UF n° 2223.
*** Vie et هuvres de rotagoras (7-11); Antilogies (11-51);
Discours fort (22-28).
11- Le mouvement sophistique: George
Br. Kerferd; Vrin.
Traduit de l’anglais par A. Tordesillas
et D. Bigou.
*** Un phénomène social (57-66);
Dialectique, antilogique, eristique (109-119);
*** Relativisme sophistique (041-961); La théorie de la société (205-232).
12- Les gds
sophistes ds l’Athènes de Périclès: Jacqueline de
Romilly, Fallois.
13- L’effet sophistique: Barbara
Cassin, Gallimard
*** L’un et multiple (237-269).
14- Les sophistes: W.K.C. Guthrie, Payot
15- Positions de la sophistique: Colloque
de Cerisy, par Barbar
Cassin
*** Sophistique et démocratie (179-193).
16- Les origines de la pensée
grecque: Jean-ierre Vernant; PUF Quadrige.
*** Chap. IV L’univers spirituel de
la «polis» (44-64).
17- L’orient ancien et nous: J. Bottéro; C. Herrenschmidt; J-
Vernant.
Hachette - luriel.
*** La cité: le pouvoir partagé (209-223).
18- Lecons
sur l’Histoire de la philosophie vol I et II: G. W. F. Hegel.
Traduit de l’allemand par J.
Gibelin; Folio - essais.
*** Le rapport historique de la
philosophie (172-180).
*** Début de
l’historique de la philosophie (12-27).
*** La progression dans l’histoire de
la philosophie (27-47).
19- Principes de la philosophie
du droit: G. W. F. Hegel
Traduit de l’allemand par J. L.
Vieillard-Baron; Fllammarion.
*** Troisième partie 2ème
section: La socièté civile bourgeoise (&188-&256).
20- Ainsi parlait Zarathoustra: F.W. Nietzsche
par Colli et Montinario.
Traduit de l’allemand par Maurice de Gandillac; Folio -
essais.
*** De la nouvelle
idole (66-69); Des illustres sages (132-135);
Desérudits (160-162).
21- Nietzche et la philosophie:
Gilles Deleuze; UF Quadrige.
*** Contre la
dialectique (9-12); Le concept de véritè (108-111).
22- Karl Marx : oeuvres III philosophies:
Maximilien Rubel; leiade.
*** Lettre à Arnold Ruge (336-346);
*** A propos de La questuin
juive (347-381);
*** Critique de la philosophie du droit de
Hegel (382-397);
*** Critique de la philosophie politique de
Hegel (568-0201);
*** Gloses critiques en marge de
l'article "Le roi de Prusse et la réforme...
(398-420);
*** L’Idéologie allemande (1039-1328).
23- Karl Marx: Les thèses sur
Feuerbach: par Georges Labica; PUF.
*** Chap 5 La «Praxis»
(95-112).
24- Manifeste du parti
communiste: Karl Marx
traduit
par Francois
Chatelet; Bordas.
25- Marx : Une philosophie de la réalité: Michen
Henry; Gallimard.
*** La critique de
l’essence politiqie, le manuscrit de 42 (35-83).
26- La philosophie de Marx: Etienne Balibar; La découverte.
*** Chap II: Changer le monfe: de la
praxis à la production. (15-41).
27- La pensée politique de Karl
Marx: Maurice Barbier; L’Harmatan.
*** Chap III: le rejet de la théorie hégélienne de l’Etat (34-57) ;
*** Chap III: la critique de la politique et la révolution
sociale (58-80).
28- Marx critique du marxisme:
Maximilien Rubel; etite bibliothéque
Payot.
*** Marx, théoricien
de l’anarchisme (81-106); Marx et la démocratie (253-268).
29- Marx après les marxismes tome 1et 2: M. Vakaloulis
et J.-M. Vincent; L'Harmatan.
*** Pour un marxisme critique: Michael Löِwy (89-126).
*** Marx et la logique
de l’émancipation Sergio Sevilla (145-159).
30- Philosophie et politique:
Actuel Marx; PUF
*** Marx et la
politique: Michel Kail; (81-92)
31- Marx et sa critique de la politique: Balibar; Luporini; Tosel; Maspero.
32- La théorie de la révolution
chez le jeune Marx: Michael Lowy; E. sociales.
33- La démocratie contre l’Etat;
Marx et le moment machiavélien:
Miguel Abensourl; collége international
de philosophie.
*** Chap III: De
la crise de 1843 à la critique de la
politique (34-42).
*** Chap VI:
Vraie démocratie et modernité; (84-101);
*** Conclusion (102-115).
34- Marx et l’idée de critique:
par Emmanuel Renault; PUF.
*** Critique de la philosophie et critique de la politique (41-80).
35- Marx, l’Etat et la Politique:
par Antoine Artois; Syllepse.
*** Chap I:
L’Etat politique séparé (31-66).
*** Conclusion: Disparition de la
politique ou «auto-institution démocratique du social»? (354-357).
36- Qu’est-ce que la politique?: Hannah Arendt.
Par Ursula Ludz;
Traduit de l’allemand par Sylvie Courtine-Denamy;
Seuil.
*** Fragment 3b, Chap
1, Le sens de la politique (54-91).
37- Hannah Arendt Socrate et la
question du totalitarisme: Catherine Vallée; Elipses.
38- Politique et philosophie: Lucio Colletti; Editions galilée.
*** Chap: I
Politique et philosophie (9-58);
39- Propos sur le champ
politique: Pierre Bourdieu; Presses universitaires de Lyon.
40- Contre-feux 2: Pierre
Bourdieu; Raisons d'agir
41- Terre-Patrie: Edgar Morin
Seuil.
*** Chap: 5
L’impossible réalisme (145-158).
42- Philosophie politique ou
critique de la politique: Emmanuel Renault; Actuel Marx.
43- Marx et la politique: Michael
Kail; Actuel Marx.