شيدان وثيق

 

نقد سياست (5)

در پرتو قرائتي از پروتاگوراس و ماركس

جمع‌‌بندی و كتاب‌نامه

 

در بحث‌هاي پيشين خود پيرامون «نقد سياست» (طرحي‌نو، شماره‌هاي 44، 45، 47 و 50)، نزد پروتاگوراس و ماركس چند مفهوم و پراتيك اساسي و محوري را مورد تأمل قرار داديم. آن­ها مي‌توانند، به باور من، براي ايجاد زمينه‌هاي نظري و عملي برآمدن يك شهر- داري نوين، در گسست و فراروي از سياست سنتي، به ياري ما آيند. اكنون، در پايان اين سلسله ‌بحث‌ها، لازم است كه جمع‌بندي كوتاه و منسجم خود را ارايه دهيم. اما پيش از آن، دو پرسش اصلي را مطرح مي‌كنيم.

1- نخست آن كه چرا نقد «سياست»؟ اين موضوع از چه اهميتي برخوردار است؟ چه چيزي ما را به سوي آن ترغيب کرده است و با طرح آن چه بغرنجي را مي‌خواهيم به بحث گذاريم؟ آن چه كه من را به سوي نقد و نفي «سياست» سوق داده است و مي‌دهد، رو‌‌به‌‌رو شدن با امتزاج سه بحران عظيم و ژرف است:

- يكم، بحران «سياست» يا مجموعه­ي اعمال و گفتمان‌هاي ناظر بر اداره­ي امور جمع است كه «سياست واقعاً موجود» مي‌نامم. چيزي كه همواره به صور مختلف از گذشته تا كنون، به ويژه در عصر معاصر در شكل «دمكراسي»هاي نمايندگي‌شده­ي واقعاً موجود، «سوسياليسم»هاي استبدادي واقعاً تجربه شده... ظاهر شده است.

- دوم، بحران فلسفه و انديشه‌هاي سياسي است كه همواره ملات نظري- عقلاني و توجيه‌كننده­ي چونان «سياست»هاي بحران‌زده و بحران‌زايي را فراهم كرده‌‌اند. - و سرانجام سوم، بحران جنبش تاريخي چپ در عرصه جهاني و ملي است كه امروزه بيش از هر زمان ديگري نياز مبرم و حياتي به خود- دگرديسي... نياز به كشف و خلق افق‌هايي ديگر دارد، هم در حوزه­ي نظري و هم عملي.

موضوع بحث ما البته، مطالعه و بررسي اين بحران‌ها كه در جاي خود اهميت دارند، نبود. فرض را ما بر پذيرش واقعيت انكار‌ناپذير آن­ها نهاديم. اما در اين مورد تنها تصريح كرديم كه بحران‌هاي فوق از سه شاخص اصلي سياست واقعاً موجود ناشي مي‌شوند: از ‌خصلت اختصاصي، حرفه‌اي و مراتبي «سياست» كه به صورت نيرويي جدا از جامعه و مسلط بر آن عمل مي‌كند. سپس، از اين خصوصيت كه «سياست» همواره، با تك- گفتماني خود، ادعاي تملك انحصاري حق و حقيقت را دارد و در نتيجه عوام فريب (دماگوگ) و توهم­ساز است. سرانجام از اين كه «سياست»، ناگزير و همواره، مدعي هدايت انسان‌ها به سوي «نجات» و «رستگاري» است. از اين رو و در آخرين تحليل، «سياست واقعاً موجود» هميشه گرايش به اقتدار، سلطه و انحصار داشته است و دارد. ناسخ چنداني و كثرت است. دشمن بغرنجي، تناقض و تضاد مي‌باشد. تك‌جانبه‌نگر، تحديد‌كننده و تقليل دهنده است. نافي مناسبات تنازعي و تعارضي است... در يك كلام تمامت‌خواه و تام و تمام‌گرا (توتاليتر) بوده است و هست.

اما جنبش نقد و نفي «سياست» براي ما، به معناي كناره‌گيري از «شهر»، عدم دخالت‌گري در سرنوشت آن و روي آوردن به مراقبه contemplation به جاي "‌تغيير جهان انسان‌ها"... نيست بلكه درست بر خلاف آن است. همانطور كه اشاره كرديم، اين تلاش‏ به منظور فراهم نمودن شرايط ذهني و عملي عروج يك شهر- داري نوين... برتافته از شالوده‌شكني déconstruction «سياست» سنتي و ويران ساختن آن است. امري كه بدون پراكسيس، بدون دگرساختن وضع موجود در خود- دگرسازي... ميسر نمي‌شود.

2- دومين پرسش اين است كه چرا به سراغ سوفيست‌ها (پروتاگوراس) رفته‌ايم و در اين سير و سياحت تبارشناسانه خود از محور پروتاگوراسي- ماركسي به عنوان مسيري ديگر در امر دخالت‌گري اجتماعي سخن مي‌رانيم؟

بحران عمل و گفتمان سياسي، به باور من، موقتي، موضعي، مقطعي و منطقه‌اي نبوده است و نيست. در نظامي خاص، در شرايط تاريخي معين و يا در اوضاع و احوالي مشخص ظهور نكرده است، بلكه عمومي، جهانشمول و گوهرين است. از اين رو، هنگامي كه بحران پديداري، ماهوي essentiel مي‌شود، يعني از جوهر و ماهيت‌اش برمي‌تابد، لاجرم براي كشف علت‌ها بايد به سراغ ريشه‌ها رفت. پس تبار‌شناسي genealogie بحران مطرح مي‌شود و در راه يافتن ريشه‌ها ناگزير بايد به گذشته، به اصل و مبدا رجوع كرد. به آن جايي كه «سياست» اختراع شد. يعني به يونان. آن جا كه politeia هم خلق مي‌شود و هم به دو شقه تجزيه مي‌شود. آن جا كه در جدال سقراط- افلاطون با سوفيست‌ها، فلسفه توجيه‌كننده و نظريه‌پرداز جدايي «سياست» politik از «شهر» polis مي‌گردد.

در تاييد اين مدعا كه تبارشناسي «سياست» ناگزير ما را به اصل و نسب يوناني آن رهنمون مي‌سازد، بي‌مورد نيست كه در رابطه با «سياست» چپ سنتي، كه حوزه­ي عمل و تجربه­ي ما بود، مثالي جالب و آشكار آوريم. مي‌دانيم كه در گذشته، دو سلاح جادويي و نجات‌بخش وجود داشتند كه مقامي ارشد در نظام ايدئولوژيكي، تفكر و عمل‌كردهاي ما احراز مي‌کردند. هر دوي آن­ها امروزه، حداقل براي كساني كه از چپ سنتي بريده‌‌اند، باطل و مطرود شده‌اند: رهبريت حزب (پيش‏قراول) و تئوري انقلابي "سوسياليسم علمي" يا دانشي كه از خارج به درون طبقه برده مي‌شود). اين دو فرمول معجزه آسا، ورد زبان همه­ي ما و بسم‌تعالي ادبيات ماركسيستي- لنينيستي را تشكيل مي‌دادند. حال اگر چنانچه بخواهيم اين دو مقوله را از لحاظ جوهرمايه و مباني بينشي‌شان، عميقاً ريشه‌‌يابي كنيم، ناگزير بايد كار تبارشناسي را تا نهايت آن به پيش بريم. در ابتدا البته پس از نقد استالين، لنين، تروتسكي... به كائوتسكي مي‌رسيم و سپس به انگلس... و سرانجام به روحي از خود ماركس. اما خيلي زود متوجه مي‌شويم كه مشكل عميق‌تر است و بايد به هگل پرداخت و باز هم عقب‌تر رفت، سرانجام در غايت امر... به جمهوري استاد اول، افلاطون، سر زد. شايد بسيار شگفت‌آور به نظر آيد كه ما ريشه‌هاي فلسفي- بينشي مقوله‌هايي كه در عصر جديد اختراع شده‌اند را نزد هگل و عجيب‌تر از آن نزد افلاطون كه نسبت به آن­ها بيگانه‌اند، پيدا مي‌كنيم؟ اما اگر كمي دقت كنيم، متوجه مي‌شويم كه اس و اساس فلسفه و بينشي كه بنياد اين مقوله‌ها را تشكيل مي‌دهند، در متافيزيك و ايدئاليسم افلاطوني طرح شده‌اند: اعتقاد به مركزي برين transcendence كه جاودانه، مطلق، متناهي، مسلط و راهبر بشريت است. اين بينش كه نزد افلاطون، نظم پادشاهي- فيلسوفي در پوليس را تجويز مي‌كند، در شكل‌هايي مختلف و متنوع در تاريخ سياسي تجلي پيدا مي‌كند: در قانون‌سالاري ارسطويي، در شهرخدايي اگوستنيي، در مدينه­ي فاضله­ي فارابي، در شهرياري ماكياولي، در قرارداد روسويي، در دست نامريي اسميتي، در دولت‌‌سالاري هگلي، در حزب پيش‏قراول بلشويكي...

3- تز اصلي و مركزي ما اين است كه در انحراف از شاهراه مسلط، مسلم و مستقيم افلاطوني- هگلي- پساماركسي، مسيري ناهموار، نامسلم و بغرنج نيز طي طريق شده است كه پروتاگوراس افتتاح‌كننده و روحي از ماركس ادامه‌دهنده و علامت‌گذار آن بوده است. به راستي از مسير در برابر شاهراه سخن مي‌رانيم، زيرا كه يكي همواره سيستم‌ساز و تمامت‌‌گرا است، در نتيجه جوينده­ي غايت در متناهي finitude، در حالي كه ديگري نا‌سيستمانه و منتقد است، در نتيجه فراسورونده در نامتناهي infinitude. يكي، حوزه­ي سلطه domination و انقياد- وابستگي alienation است و ديگري فضاي نامحدود خود- رهايشي تعارضي emancipation conflictuelle و آوردي agonistique. براي تشريح بيشتر مسير پروتاگوراسي-  ماركسي، به سه مشخصه­ي تميز‌دهنده­ي آن مي‌پردازيم.

4- نخستين شاخص نقد «سياست» در پرتو قرائت خاص ما از پروتاگوراس و ماركس، دو مقوله‌اي است كه در بحث‌هاي گذشته مورد بررسي ما قرار گرفتند: مشاركت همگان در اداره­ي شهر (نزد پروتاگوراس) و نقد «جدايي سياست» (نزد ماركس). گفتيم كه «سياست» ، به زعم پروتاگوراس، دانش، تكنيك و حرفه­اي خاص چون ديگر تخصص‏ها و حرفه‌ها نبود بلكه در "قابليت" همگان و از آن همه­ي مردمان بود: "«چنان تقسيم كن كه همه از آ­ها بهره‌مند شوند...» ... از اين رو، سقراط... آن جا كه بحث سياست در ميان است... [آتنيان] به راستي همه را مي‌پذيرند، زيرا كه همهي مردمان بايد از اين فضيلت مدني سهم برند، چه در غير اين صورت، از شهر خبري نخواهد بود..." (پروتاگوراس- افلاطون، دوره­ي كامل، جلد دوم، لطفي d 322-  d323).

نزد ماركس، در دست‌نوشته‌هاي فلسفي كروزناخ، جدايي séparation و فراسويي چيزي به نام «سياست» و در نتيجه دولت Etat (و هم‌چنين ‌اقتصاد و مذهب و غيره...) موضوع مركزي قرار مي‌گيرد و ناظر بر آن، بغرنج امحا و الغاي طرفين اين "جدايي" يعني «جامعه­ي سياسي» (حول دولت) از يک سو و «جامعه­ي مدني- بورژوايي» (حول مالكيت خصوصي و سرمايه) از سوي ديگر: "رابطه­ي دولت سياسي با جامعه­ي مدني درست همان قدر روحاني است كه رابطه­ي بهشت با زمين. دولت در همان تضاد با جامعه­ي مدني قرار دارد و از همان راهي كه مذهب بر محدوديت‌هاي جهان غير‌مذهبي profane فايق مي‌آيد، بر آن چيره مي‌گردد. يعني جهان غير‌مذهبي بايد دو باره آن را (دولت سياسي را) تاييد کند، بازسازي كند و اجازه دهد كه بر او مسلط شود.

...تنها زماني كه انسان نيروهاي خاص خود را به عنوان نيروهاي اجتماعي تشخيص و سازمان دهد و ديگر نيروي اجتماعي را به شكل نيروي سياسي از خود جدا نکند، تنها در آن وقت است كه رهايي بشر كامل خواهد شد". ماركس، آثار 3 (فلسفه) انتشارات pléiade در باره­ي مسئله يهود 1843، تأكيدها از ماركس.

در اين جا، پربلماتيك پروتاگوراس و ماركس، هر دو، يكي است: چگونگي فراروي از جدايي «سياست» از جامعه كه يك واقعيت زمانه بود. در اين تلاش نابهنگام‌شان، در نقد و نفي «سياست» مبتني بر «جدايي»، آن­ها در برابر نظام فلسفي و منسجم سقراط (-افلاطون)- هگلي قرار مي‌گيرند. نظمي كه «جدايي» را توجيه مي‌کند، طبيعي مي‌پندارد، مطلق مي‌كند و جاودانه مي‌نماياند (افلاطون)... و يا اين كه فراروي از آن ‌را در مستحيل شدن و ادغام جامعه­ي مدني در دولت تمامت‌خواه و اونيورسال مي‌انگارد (هگل).

پرسشي تأمل برانگيز كه مي‌تواند در اين مناسبت مطرح شود و در اين جا بايد به آن اشاره كنيم، اين است كه اگر نظرات افلاطون و هگل ترجمان واقعيت‌ها و محدوديت‌هاي زمانه­ي تاريخي آن­ها بود، نابهنگامي نظري و عمل‌كردي پروتاگوراسي- ماركسي را چگونه توضيح مي‌دهيم؟ به نظر من اگر انديشه‌هاي غالب و مسلط زمانه به معنايي، در آخرين تحليل، محصول شرايط تاريخي و متأثر از محدوديت‌هاي آن شرايط است... تكان‌هاي حاشيه‌اي تاريخ نيز به همان نسبت قادرند بدعت‌گزاري‌هاي نظري و عملي، فراسوي واقعيت موجود، ايجاد كنند. نوآوري سوفسطايي در يونان سده­ي پنجم پيش از ميلاد و ماركسي در سده­ي 19 هر دو محصول زمين‌لرزه‌هايي در تاريخ بودند: ‌عروج پوليس و دموس (مردم) و كراسي (نيروي) مشاركت او در آتن و برآمدن جنبش‏هاي پرولتاري در اروپا. هر دوي اين‌ها، در مقطع زماني خود، نسبت به جريان‌هاي طبيعي، عمومي، حاكم و مسلط... غيرطبيعي، در اقليت مطلق، حاشيه‌اي و نابهنگام بودند، به طوري كه اين حركت‌هاي اجتماعي نظريه‌ها و عمل­كرد‌هاي بديع و نابهنگام و به اين معنا انقلابي خود را در تقابل با ايده‌ها و عمل­كرد‌هاي محافظه‌كارانه و حاكم به ميدان آوردند.

5- دومين شاخص نقد «سياست» در پرتو قرائت خاص ما از پروتاگوراس و ماركس، خصلت عميقاً انتقادي، ضد- محافظه‌كارانه و غير (يا ضد) پوزيسيوني آن است. پرسش‏گري، نسبي‌گرايي و ناايقاني سوفسطايي در حوزه‌اي كه مورد بحث ما است يعني در مسايل مربوط به اداره­ي امور جمعي يا شهر- داري، از اهميتي فوق‌العاده برخوردارند. زيرا كه راه را بر توسعه­ي تفكر و عملي مستقل، آزاد و انتقادي، راه را بر امكان به زير پرسش بردن ارزش‏ها و اصول مسلم، مستقر و مطلق و در نتيجه تغيير‌ناپذير و فسخ‌ناپذير، هموار مي‌سازد.

"در مورد هر چيز دو logoi در مقابل يكديگر وجود دارند" ( Diels Kranz 08 A -I).

"اين پندارهاي بهتر را بي‌خبران حقيقت مي‌نامند ولي بايد اين جا از بهتر و بدتر سخن راند زيرا به عقيده­ي من هيچ چيز حقيقت نيست" (ته‌ئه‌تئوس 167 افلاطون دوره كامل، جلد سوم، لطفي).

"چيزهايي كه به نظر شهري خوب و زيبا مي‌نمايند، تا هنگامي براي آن شهر خوب و زيبايند كه آن­ها را وضع decrete كرده است". (همانجا).

نزد پروتاگوراس، حقيقتي وجود ندارد كه در برابر باطل قرار مي‌گيرد. كار تشخيص و تعيين بهتر از بدتر نيز در اختيار انحصاري خواص قرار داده نمي‌شود بلكه به ميدان زندگي و عمل شهروندان، به صحن آگورا، به گستره­ي فضاي جدل پراتيك‌ها، تجربه‌ها و گفتمان‌هاي مختلف و متضاد... ارجاع داده مي‌شود.

"نقد- عملي" ماركسي نيز در همين راستا قرار مي‌گيرد. نقدي است كه تغيير وضع موجود را موضوع كار خود قرار مي‌دهد و از نتايج نقد خود نمي‌هراسد زيرا كه آن را نيز مسلم و مطلق نمي‌پندارد.

"اگر ساختن آينده و ريختن طرح‌هاي نهايي و ابدي كار ما نيست، آن چه كه امروزه بايد انجام دهيم آشكارتر مي‌شود: مي‌خواهم بگويم نقد راديكال تمامي نظم موجود، راديكال به اين معنا كه نه از حاصل كار خود مي‌هراسد و نه به طريق اولي از درگيري با قدرت‌هاي مستقر... ما اصول‌پرستاني نيستيم كه خود را به جهانيان با اصلي نوين معرفي مي‌كنيم و مي‌گوييم: اين است حقيقت، در پيش‏گاه او به سجده رويد! ما اصولي را به اين دنيا مي‌آوريم كه دنيا خود و در بطن خود پرورانده و توسعه داده است". آثار ماركس (3) فلسفه pléiade سپتامبر 1843 در Kreusnach تأكيد از ماركس

"دكترين ماترياليستي تغيير اوضاع و تعليم و تربيت education فراموش مي‌كند كه اوضاع توسط انسان‌ها تغيير مي‌كنند و اين كه تربيت‌كننده خود بايد تربيت شود. از اين ‌رو اين دكترين بايد جامعه را به دو بخش تقسيم كند و يكي را برفراز جامعه قرار دهد" (ماركس، "تزهايي در باره­ي فوئرباخ- تز سوم).

"چند- گفتماني" و "نقد- عملي"، دومين خصوصيتي است كه مسير پروتاگوراس‌- ماركسي را از شاهراه سياست سنتي يا افلاطوني- هگلي جدا مي‌سازد. در حالي كه دومي در موضع تك‌گفتماني، پوزيسيوني و اقتدارجويانه قرار مي‌گيرد - در شكل سياست مبتني بر تحميل ايده مطلق به نام حقيقت اعلا (افلاطون) و يا چيرگي روح دولت تمامت‌خواه بر جامعه­ي مدني (هگل)... اولي، بنا بر ماهيت خود، اساساً نمي‌تواند در موضع حاكميت، قدرت و پوزيسيون قرار گيرد، چون همواره منتقد است. در موضع پوزيسيون نمي‌تواند قرار گيرد، چون همواره فراسو رونده­ي وضع موجود است، ناايستا است، گذرنده است...

6- سومين شاخص نقد «سياست» در پرتو قرائت خاص ما از پروتاگوراس و ماركس، پراتيكي ويژه است كه بر اصل خود- رهايشي تعارضي و آگونيستي استوار است.

"جواني كه نزد من مي‌آيد تنها هنري را مي‌آموزد كه براي آموختن آن آمده است... هنري كه به او مي‌آموزم اين است كه در زندگي خصوصي خانه­ي خود را چگونه سامان دهد و در امور شهر چگونه از راه گفتار و كردار در اداره­ي آن سهيم شود". (پروتاگوراس- افلاطون، دوره­ي كامل، جلد اول، لطفي a318-a319)

"...در دمكراسي، مؤسسان، خود، به صورت يگانه تعيين‌گر، ظاهر مي‌شود، به صورت تعيين‌گري مردم توسط خود. ما در مونارشي مردم مؤسسان داريم، در دمكراسي، مؤسسان مردم". آثار ماركس (3) فلسفه pléiade  نقد فلسفه­ي حق سياسي هگل، 1843، تأكيدها از ماركس

"كليه­ي جنبش‏هايي كه تا كنون وجود داشته‌اند يا جنبش اقليت‌ها بوده و يا خود به سود اقليت‌ها انجام مي‌گرفته است. جنبش پرولتاريا جنبش مستقل اكثريتي عظيم است كه به سود اكثريت عظيم انجام مي‌پذيرد... مانيفست حزب كمونيست 1848

"رهايش زحمتكشان بايد به دست خود زحمتكشان انجام پذيرد". بيانيه­ي انجمن جهاني زحمتكشان به قلم ماركس- 1846

ويژگي عمل مبتني بر دخالت‌گري خود شهروندان نسبت به فعاليت‌هاي سياسي واقعاً موجود در اين است كه در اين جا، نقش دخالت‌گري مستقل، مستقيم، مشاركتي و متكي به خود نيروهاي اجتماعي و شهروندان، با اختلاف‌ها و تناقض‏هاي‌شان، عمده و تعيين‌كننده مي‌شود. در اين جا، فضاي جنبش‏هاي اجتماعي تابعي از حوزه­ي «جنبش سياسي» (فعاليت دولت، نهاد‌هاي بوروكراتيك، احزاب و سازمان‌هاي سياسي... 9، همچنان كه در سياست‌هاي سنتي اعمال مي‌شود، نمي‌گردد، بلكه خود- مختار autonome، خود‌- گردان  auto-gestionnaire و خود- ‌تأسيس‏كننده autoconstitutione مي‌گردند.

در نتيجه، برخلاف «سياست سنتي» كه به بهانه­ي حفظ وحدت و انسجام اجتماعي، همواره در صدد حذف چنداني و هدايت آمرانه و بوروكراتيك جامعه توسط اقليت ممتاز يا متخصص... است، پراتيك مبتني بر خود- رهايشي تعارضي آن منش و رفتاري را ترغيب مي‌کند كه اساساً ضد‌اقتدارگرا و آزادي‌خواهانه است، كه چنداني و پلوراليسم نظري، عملي و پروژه‌اي را تجويز مي‌كند، كه سرانجام، رقابت، چالش و تضاد درون فضاي دخالت‌گري اجتماعي را نه تنها محترم بلكه شرط رهايش اجتماعي مي‌شمارد.

 

كتاب‌نامه

 

تذكر: فهرست زير شامل صرفاً آن دسته از آثار و رساله‌هايي است كه به طور مستقيم مورد استفاده­ي من قرار گرفته‌اند. از اين رو با علامت *** بخش‏ها و صفحه­هاي رجوع شده را ميان پارانتز مشخص كرده‌ام. همان طور كه مشاهده مي‌كنيد غالب اين كتاب‌ها به زبان خارجي (فرانسه) است. با اين كه احتمال دارد برخي از آن­ها به زبان فارسي نيز ترجمه شده باشند، اما متأسفانه چون در دسترس من نبوده­اند، از ذكر آن­ها معذورم.

 

1- جمهور: افلاطون ترجمه­ي محمد حسن لطفي، انتشارات خوارزمي

    *** كتاب سوم: (397-398)، كتاب چهارم: (432-435)

    *** كتاب پنجم: (475-476)، كتاب ششم: (484-486، 500- 502)

2- پروتاگوراس: افلاطون

   *** (309- 273)

3- ته‌ئه‌تئوس: افلاطون

   *** (151- 152، 167- 168)

4- مرد سياس‌: افلاطون

   *** (260- 261، 292- 295)

5- Sur la politique de Platon: Comelius Castorialis ; seuil

6- La philosophie politique de laton: Constantin Despotopoulos

7- Le philosophe-roi  laton et la politique: Michel-ierre Edmond; ayot

    ***  Chap. III L’ame dialectique et l’ame démiurgique (42-49).

    ***  Chap. V La cité du philosophe-roi (69-72).

8- Les sophistes: Mario Untersteiner; Ed. Vrin.

     *** Examen de la vie de rotagoras (17-26); oeuvres de protagoras (29-42).

    ***  La doctrine de rotagoras (45-139); Les origines sociales de la sophistique (221-253).

9- Les éoles présocratiques: Jean-aul Dumont;  Folio - essais.

    ***  6éme partie - Les sophistes ... Protagoras (665 – 628).

10- Les sophistes: Gilbert Romayer Dherrbey  Que Sais-je? UF n° 2223.

    ***  Vie et هuvres de rotagoras (7-11); Antilogies (11-51); Discours fort (22-28).

11- Le mouvement sophistique: George Br. Kerferd; Vrin.

      Traduit de l’anglais par A. Tordesillas et D. Bigou.

     *** Un phénomène social (57-66); Dialectique, antilogique, eristique (109-119);

   ***   Relativisme sophistique (041-961); La théorie de la société (205-232).

12- Les gds sophistes ds l’Athènes de Périclès: Jacqueline de Romilly,  Fallois.

13- L’effet sophistique: Barbara Cassin, Gallimard

   ***  L’un et multiple (237-269).

14- Les sophistes: W.K.C. Guthrie, Payot

15- Positions de la sophistique: Colloque de Cerisy, par Barbar Cassin

   ***  Sophistique et démocratie (179-193).

16- Les origines de la pensée grecque: Jean-ierre Vernant; PUF Quadrige.

   ***  Chap. IV L’univers spirituel de la «polis»  (44-64).

17- L’orient ancien et nous: J. Bottéro;  C. Herrenschmidt;  J- Vernant.

     Hachette - luriel.

  ***  La cité: le pouvoir partagé (209-223).

18- Lecons sur l’Histoire de la philosophie vol I et II: G. W. F. Hegel.

      Traduit de l’allemand par J. Gibelin;  Folio - essais.

     ***  Le rapport historique de la philosophie (172-180).

      *** Début de l’historique de la philosophie (12-27).

    ***  La progression dans l’histoire de la philosophie (27-47).

19- Principes de la philosophie du droit: G. W. F. Hegel

     Traduit de l’allemand par J. L. Vieillard-Baron;  Fllammarion.

    ***  Troisième partie 2ème section: La socièté civile bourgeoise (&188-&256).

20- Ainsi parlait Zarathoustra: F.W. Nietzsche par Colli et Montinario.

     Traduit de l’allemand par Maurice de Gandillac;  Folio - essais.

    ***  De la nouvelle idole  (66-69); Des illustres sages (132-135); Desérudits (160-162).

21- Nietzche et la philosophie: Gilles Deleuze; UF Quadrige.

    ***  Contre la dialectique (9-12); Le concept de véritè (108-111).

22- Karl Marx : oeuvres III philosophies: Maximilien Rubel; leiade.

    ***  Lettre à Arnold Ruge (336-346);

    *** A propos de La questuin juive (347-381);

    *** Critique de la philosophie du droit de Hegel (382-397);

    *** Critique de la philosophie politique de Hegel (568-0201);

    *** Gloses critiques en marge de l'article  "Le roi de Prusse et la réforme... (398-420);

    *** L’Idéologie allemande (1039-1328).

23- Karl Marx: Les thèses sur Feuerbach: par  Georges Labica; PUF.

   ***  Chap 5 La «Praxis» (95-112).

24- Manifeste du parti communiste: Karl Marx

    traduit par  Francois Chatelet; Bordas.

25- Marx : Une philosophie de la réalité: Michen Henry; Gallimard.

    ***  La critique de l’essence politiqie, le manuscrit de 42 (35-83).

26- La philosophie de Marx:  Etienne Balibar; La découverte.

    ***  Chap II: Changer le monfe: de la praxis à la production. (15-41).

27- La pensée politique de Karl Marx: Maurice Barbier; L’Harmatan.

    ***  Chap III: le rejet de la théorie hégélienne de l’Etat (34-57) ;

    ***  Chap III: la critique de la politique et la révolution sociale (58-80).

28- Marx critique du marxisme: Maximilien Rubel; etite bibliothéque Payot.

    ***  Marx, théoricien de l’anarchisme (81-106); Marx et la démocratie (253-268).

29- Marx après les marxismes  tome 1et 2: M. Vakaloulis et J.-M. Vincent; L'Harmatan.

    ***  Pour un marxisme critique: Michael ِwy (89-126).

    ***  Marx et la logique de l’émancipation  Sergio Sevilla (145-159).

30- Philosophie et politique: Actuel Marx; PUF

    ***  Marx et la politique: Michel Kail; (81-92)

31- Marx et sa critique de la politique: Balibar; Luporini; Tosel;  Maspero.

32- La théorie de la révolution chez le jeune Marx: Michael Lowy; E. sociales.

33- La démocratie contre l’Etat; Marx et le moment machiavélien:

     Miguel Abensourl; collége international de philosophie.

    ***  Chap III: De la crise de 1843 à la critique de la politique (34-42).

    ***  Chap VI: Vraie démocratie et modernité; (84-101);

    *** Conclusion (102-115).

34- Marx et l’idée de critique: par Emmanuel Renault; PUF.

     *** Critique de la philosophie et  critique de la politique (41-80).

35- Marx, l’Etat et la Politique: par  Antoine Artois;  Syllepse.

     *** Chap I: L’Etat politique séparé (31-66).

     *** Conclusion: Disparition de la politique ou «auto-institution démocratique du social»? (354-357). 

36- Qu’est-ce que la politique?: Hannah Arendt.

     Par Ursula Ludz; Traduit de l’allemand par Sylvie Courtine-Denamy; Seuil.

     *** Fragment 3b, Chap 1, Le sens de la politique (54-91).

37- Hannah Arendt Socrate et la question du totalitarisme: Catherine Vallée; Elipses.

38- Politique et philosophie:  Lucio Colletti; Editions galilée.

      *** Chap: I Politique et philosophie (9-58);

39- Propos sur le champ politique: Pierre Bourdieu; Presses universitaires de Lyon.

40- Contre-feux 2: Pierre Bourdieu; Raisons d'agir

41- Terre-Patrie: Edgar Morin Seuil.

     *** Chap: 5 L’impossible réalisme (145-158).

42- Philosophie politique ou critique de la politique: Emmanuel Renault; Actuel Marx.

43- Marx et la politique: Michael Kail; Actuel Marx.