شيدان
وثيق
نقد
گفتمان سياسي ايرانی
شهريارمداري
"انديشيدن
در باره سياست
بدون سياسي
انديشيدن"
گسترهي
تأمل ما در
اين مقاله و
در قلمياريهاي
بعدي، نقد «سياست» به
ويژه نزد اپوزيسيون
چپ ايران است.
از آن جا كه ما
خود را بخشي
از اين جريان
ميدانيم و
بازنگري و دگرسازي
آن را دغدغهي فكري
و تكليف عملي
خود ميشماريم،
لذا نقد ما
نيز عمدتاً
متوجهي آن ميباشد.
چنين
تلاشي را اما
ما با بهرهگيري
از ايدهها،
مقولهها و
مفاهيمي
انجام خواهيم
داد كه در
گفتارهاي
پيشين تحت
عنوان نقد
سياست در پرتو
قرائتي از
پروتاگوراس
و ماركس،
تبيين كرديم و
اكنون كاربرد
و كاربست
مشخص آنها
را در مورد «سياست» و «كار
سياسي» در
ايران مد نظر
قرار ميدهيم.
(رجوع
كنيد به طرحينو
شمارههاي 44،
45، 47، 50، 51).
يادآوري
كنيم كه در آن
بحثها، ما از
واقعيت آشكار
بحراني (بحران
سياست) حركت
كرديم كه ريشه
در ذات «سياست»
دارد و از
ابتداي
تأسيس اين
پديدار به
مثابهي حوزهاي
مجزا، حرفهاي
و اختصاصي، با
آن عجين بوده
است. مختصات «سياست» را
نيز حول سه
محور مفهومي
زير بررسي
كرديم:
يكم،
جدايي، گسست،
ماورايي و يا فراباشي Transcendance «چيز
سياست».
دوم،
گفتماني عامهپسند،
توهمساز،
ايقانباور و
موعودگرا messianisme با وعدهي
نجات و
رستگاري.
و
سوم، عمل يا
پراتيک مبتني
بر سرآمدي،
سلطه و جداماندگي-
وابستگي aliénation.
در
اين مقال،
گفتمان سياسي
حاكميت در
روندهاي گونهگونش
يعني گفتمان
پوزيسيون
ايران را مورد
توجه قرار نميدهيم.
در اين رابطه،
ما به سهم خود
در گذشته، طي
مقالاتي تحت
عنوان "خاتمي
يا استيصال
سكولاريسم در
ايران" و يا
پيرامون
جنبش اجتماعي
و جامعه مدني- و همچنين
در مقالههاي
دوستان در طرحينو-
تناقضها
و محدوديتهاي
گوهرين جريان
موسوم به "اصلاحطلبان"
ايران را هم
در زمينهي نظري
(جامعه
مدني ديني؟؟،
دمكراسي ديني؟؟...) و هم
عملي (نا-
رفرمي از
بالا در
چهارچوب نظام
جمهوري اسلامي)،
نشان دادهايم
(از
جمله نگاه
كنيد به شمارههاي
23، 25، 27، 28 و29 در
همين نشريه).
در
بحث كنوني
خود، ما
گفتمان "اپوزيسيون"
سياسي ايراني
را در اساسيترين
بنيادهاي آن
تحت بررسي و
نقادي قرار ميدهيم:
از گفتمان
مشاورين
دمكرات- روشنفكرنماي
شهريار بر
شالودهي
اصلاح نظم
موجود تا...
موعودگرايي
مانوي چپ سنتي
بر محور قدرت
و حاكميت (شهريارمداري). در
فرصتهاي
ديگر، به نقد
گفتمان
برنامهاي (پروگرامي) و
سپس پراتيكهاي
سياسي نزد
همين "اپوزيسيون"
خواهيم
پرداخت.
ابتدا،
تذكري را جايز
ميشماريم.
همان طور كه
در بحثهاي
پيشين، موضوع
كار ما نقد
نظريههاي
مشخص سياسي
نبود بلكه نقد
«سياست» به مثابهي
پديداري عام و
همهشمول universal بود،
در بحث كنوني
نيز، دلمشغولي
ما را نقد
اقوال يا
ديسكورهاي
متنوع سياسي
در ايران
تشكيل نميدهد،
كاري كه
گويندگان آنها
در جدل با
يكديگر بهتر
از هر كسي ميتوانند
انجام دهند و
انجام نيز ميدهند.
بغرنج ما در
اين جا، نقد «گفتمان سياسي» به
عنوان نوع يا
سنخ type گفتماني
خاص در عاميت
و همهشمولي
آن ميباشد، منتزع
از شكلهاي تظاهر
مشخص و كنكرت
كه نزد اين يا
آن جريان يا فعال
سياسي به خود
ميگيرد. در
اين راستا،
البته، به ذكر
نمونههاي
مشخص نيز
مبادرت
خواهيم ورزيد.
نقد
گفتمان سياسي
اپوزيسيون (چپ)
ايران را حول
سه مؤلفهي
خصلتگونه
زير انجام ميدهيم:
1- خصلت
دوگانهانگار dualiste يا
مانَوي manichaean، سادهانديشآنه
و تقليلدهندهي
گفتماني كه
بنا بر طبيعت
و غايتاش نه
قادر است
واقعيت بغرنجگونه
و چندگانه را
دريابد و نه
بغرنجي و چندگانگي
را ملكه ذهن و
پرسشانگيز
مستمر خود
سازد.
2- خصلت
محافظهكارانه
و غيرانتقادي
هم نسبت به
جهان انسانها
و هم نسبت به
خودي كه
گفتمان سياسي
را در نهايت
به يك لفاظيگري
و سخنوري منفصل
از ديگر حوزههاي
انديشمندي و
بيگانه نسبت
به تجربيات
اجتماعي و
شهروندي، بدل ميسازد.
گفتمان سياسي
به تك- گفتماني
يا براي- خود- گفتماني
ميماند كه از
خلاقيت تهي و
غرق در مسلمات
و ايقانهايش
ميباشد.
3- و
بالاخره اين
كه گفتمان
سياسي رايج اپوزيسيون
ايراني، يا
ديسكور حفظ
سلطه و اقتدار
پوزيسيون با
وعدهي اصلاح و
ترميم آن (نصيحت
شهريار) است
يا ديسكور "نفي"
پوزيسيون وقت
با وعدهي
نجات انسانها
و بر مدار پوزيسيوني
دگر (نفي
شهريار و نه
شهرياري!). يا
آينه
شهريار است يا
رقيب شهريار.
پس در هر دو
حالت، گفتمان
امتناع از خود-
رهايش و
خود- مختاري
اجتماعي و
بازدارنده آنها
است.
1- آپوريهاي Apories گفتمان
سياسي
گفتمان
سياسي به طور
عام و سنخ
ايراني و اپوزيسيوني
آن به طور
خاص، همواره
با مشكلي
لاينحل (آپوري
گفتمان سياسي) روبهرو
بوده و هست.
اين گفتمان از
محدوديتها و
ناتواناييهايي
برخوردار است
كه آن را غيرحقيقي
و بياعتبار ميسازد.
ريشهها و علل
اين وضعيت را
ميتوان در
عوامل ساختاري
زير نشان داد.
- عامل
نخست يا مشكلناگشاي
اول، در خود
طبيعت آن چيزي
(«سياست» به طور
اخص كلمه)
لانه كرده است
كه گفتمان (ديسكور
يا سخن سياسي) ميخواهد
ترجمان كلامي
آن باشد. يعني
از سرشت خود «سياست» برميخيزد،
برميتابد.
از «سياست»ي
كه حوزهي
تفكر و عملي
خاص، تخصصي،
مستقل و منفصل
از ديگر حوزههاي
تفكر و عمل را
تشكيل ميدهد.
از «سياست» به
معناي فضاي ملوري
كه كانون
مغناتيسي آن
را امر حكومت
و حكومتداري (اعمال
سلطهي
سياسي) تشكيل
ميدهد. از
اين رو،
محدويتها و
ضعفهاي واقعي
اين حوزهي
خاص، به صورت
گريزناپذيري،
محدوديتها و
ضعفهاي
گفتمان ناظر
بر آن را در پي
دارد.
-
گفتمان سياسي،
به ويژه در «عصر
تخصص»
امروزي، توسط
دسته (كاست)
معين و خاصي
ساخته،
پرداخته و
ايراد ميشود.
توسط گروهها،
احزاب و افرادي
كه حرفهيشان
يا مشغله ذهنيشان،
«سياست» به
معنايي است كه
در بالا و
پيشتر از اين
در بحثهاي
قبليمان،
تبيين كرديم.
از اين رو يك
عامل آپورتيک aportique’ ديگر
را ميتوان در
محدوديتهاي
ذهني، طبقاتي،
كاستي و عملي
حاملان
اجتماعي
گفتمان سياسي،
اين
كارشناسان (حرفهاي) «سياست»،
سراغ گرفت.
- بياعتباري
گفتمان سياسي
و ناحقيقي
بودن آن كه
محصول اختصاصي
و حرفهاي شدن
«سياست» و در
راستاي آن جدا
شدن و جدا
افتادن حوزهي
گفتمان سياسي
از ديگر حوزهها
است، در مورد
خاص
اپوزيسيون
ايراني و به
ويژه بخش
خارج از كشوري
آن، ابعادي
وحشتناك ميگيرند.
زيرا كه شرايط
استبدادي و
فعالمايشايي
مستمر حكومت و
دستگاه قدرت
مركزي از يک
سو و ضعف
تاريخي و ژرف
دخالتگري
جامعهي مدني،
جنبشهاي
اجتماعي و
فعاليت
نيروهاي خودمؤسس،
خودسامانده
وخودمختار
اجتماعي- در
استقلال از
مركز و حكومت-
... از سوي
ديگر، هر چه
بيشتر حوزهي «سياست» و
بازيكننان
آن را به درون
و مركز دايرهي
بسته و برین transcendental قدرت و
حكومت (شهرياري)
پرتاب ميكنند،
هر چه بيشتر
خصلت جدايي و
فراسويي آنها
را تقويت و
تحكيم ميکند و
در نتيجه هر
چه بيشتر بياعتباري
و غيرحقيقي
بودن گفتمان
سياسي را
شدت
ميبخشند. جدايي
جغرافيايي
اپوزيسيون
خارج از كشور
نيز فاكتور
مضاعف ديگري
بر عوامل فوق
ميگردد كه
نيازي به
تأكيد ندارد.
- در
چنين شرايطي
است كه گفتمان
سياسي ايراني
پيوندي،
قرابتي، چالشي،
همكوشياي،
مراودهي متقابل
و متعارضي يا
ديالوگي با
ديگر حوزههاي
فكري چون
فلسفه، علوم،
جامعهشناسي،
مردمشناسي،
روانشناسي،
تاريخ،
اقتصاد،
ادبيات، هنر...
و با فعاليتهاي
عملي و تجربي
شهروندي (با
همه ضعفها و
نابسامانيهاي
اين حوزهها
در ايران
امروز) ندارد.
گفتمان سياسي
همواره از
موقعيت و
ذهنيت خاص،
منفصل و فراباش
خود خوشحال و
راضي است چون
فروپاشي دژهاي
نگهبان «سياست-
امر- اختصاصي»، به
معناي جنگ و
ستيز و چالش
و رقابت با
ديگر حوزهها
و در نتيجه به
معناي فروپاشي
باورهاي
محتوم و ايقانها
و سرانجام براي
حاملان
گفتمان سياسي
واقعاً موجود
به معناي از
دست دادن
موقعيت،
امتيازات و
منافعي است كه
در كارمندي
شركت- سهامي-
خصوصي («سياست» و «سياسي»كاري)
عايد آنها ميشود.
- گفتيم
كه چون ويژگي،
يكي از علل
آپوري گفتمان
سياسي، كمرابطگي
و كمچالشي آن
با ديگر حوزههاي
تفكر و انديشه
از يک سو و
تجربيات
شهروندي از سوي
ديگر است. براي
روشن كردن
منظور خود، به
ذكر نمونهاي
بسنده ميكنيم.
اگر
در گذشتهي نه
چندان دور،
مهمترين
شاخص و تمايز
چپ ("ماركسيستي")
نسبت به ديگر
نگرشهاي
راست، ملي،
مذهبي،
ليبرالي... در
بهاصطلاح
"موضع طبقاتي"
آنان در بررسي
جامعه و جهان
با اتكأ به يك
به اصطلاح
"تجزيه و
تحليل علمي از
فرماسيون
اقتصادي- اجتماعي"
بود، امروز،
همه، يك صدا و
يك پارچه،
از "جامعه"،
"مردم"،
"جوانان" و
"زنان"... به
عنوان سوژههاي
اجتماعي سخن ميرانند.
در حاليكه ميدانيم،
حتا در لحظههايي
بسيار كوتاه و
نادر كه تصميم
و ارادهي
واحدي از سوي
جامعهاي تجلي
ميكند، «مردم»
همواره
پديدار
نامتجانس،
چندانه و
متضادي را
تشكيل دادهاند.
اين "جوانان"
و آن "زانان"
نيز، به عنوان
بخشهايي از
همان «مردم» و
چون آنان،
متكثر،
منقسم،
متفاوت،
متمايز و متعارض،
هم از لحاظ
موقعيت طبقاتي،
اجتماعي، قومي
و منطقهاي و
هم به لحاظ
منافع، آگاهي،
فرهنگ،
تجربه،
خواستهها و
اميال ميباشند.
اما
بحران گفتمان
رايج سياسي چپ
ايراني تنها
در اين نيست
كه از
دگماتيسم
مبتذل گذشتهاش
(همه
چيز را طبقاتي
نماياندن) به
پوپوليسمي به همان سان
مبتذل در
غلطيده است.
پوپويلسم،
سرنوشت محتوم
هر گفتمان
سياسي است كه
ميخواهد كار
سياسي به معناي
كلاسيك، سنتي
و تاكنونياش
را انجام دهد:
«چيزي» كه
در بهترين
حالت شناخته
شده و
موجودش، به معناي
كسب مشروعيت «مردمي»،
جلب آراي «مردم»،
براي اعمال
حاكميت بر «مردم» و به
نام «مردم» ("مردمسالاري") است.
اما از اين
مهمتر، بياعتباري
گفتمان سياسي،
همان طور كه
گفتيم، از آن
جا ناشي ميگردد
كه بر شناخت،
كار ميداني و
تجربهي ساير
حوزههاي فكري
و عملي اجتماعي،
كمتر استوار
است. سخن سياسي،
عموماً اگر نه
كاملاً، از
كمترين دادههاي
فلسفي، جامعهشناختي،
روانشناسي،
از كمترين
دستآمدههاي
اقتصادي،
آماري، پژوهشي
و تاريخي و از
كمترين
تجربيات
فعاليتهاي
اجتماعي و
انجمني جامعهي مدني...
بهره ميگيرد.
در نتيجه، قول سياسي،
در شرايط واقعي
جدايي و
انفصالش از
ديگر اقوال و
نظريههاي
برخاسته از
پراتيكهاي
متنوع، به
ويژه پراتيكهاي
نيروها و
فعالان
اجتماعي،
بيش از هر
چيز به احكامي
من در آوردي
و بياساس،
به اسپكولاسون
و به پيشگوييهاي
پيامبرگونه
ميماند كه
هنوز از زبان
جاري نشده،
رويدادهاي
سريع و سرسخت
زمانه آنها
را باطلكردهاند
و "مرد سياسي"
را بور، كيش
و مات ميكنند.
در
مورد اخير و
به سياق مشت
نمونهي خروار
است، ميتوان
به اظهار
نظرهاي
فعالان و
سازمانهاي
سياسي، از
جمله دوستاني
از خود ما، در
پيش و پس از
انتخابات
رياست جمهوري
اخير در ايران
استناد كرد تا
به ژرفاي
پرتگاهي كه
ميان ديسكور
سياسي از يک
سو و رويدادها
و واقعيتهاي
اجتماعي از سوي
ديگر است، هر
چه بيشتر پيبرد.
از
آن جمله است
گرايش تبيينگرايانه گفتمان
سياسي كه بيش
از هر چيز به
يك حكم
رسولانه ميماند
و آن هم در
تقليد از سبك
پيشگويانه
اظهارنظرهاي
سياسي ماركس (كه
در زمان خود
او نيز عموماً
غلط از آب در آمدند).
دوستي در همين
نشريه (شماره
52، "اگر آقاي
خاتمي...") و
چند روز پيش
از انتخابات 18
خرداد كه خاتمي
را با بيش از 21
ميليون رأي در
سمت خود ابقا ميكند،
با قاطعيتي
تمام از پايان
نقش تاريخي
او در زدودن
اين توهم كه
جمهوري اسلامي
رفرم پذير
است، سخن ميراند.
خوب، چنين حكمي
به وكالت از «تاريخ»، به
رغم تحليلي كه
خود جاي بحث
دارد، در
برابر كمترين
پرسشي و يا
حادثهاي
منتظره يا غيرمنتظره،
از هم فرو ميپاشد.
يكم
اين كه اگر "نقش
تاريخي" خاتمي
در "توهمزدايي"
او بوده است و
چون اين امر
متحقق شده،
پس نقش
تاريخي او نيز
به پايان
رسيده است،
لابد پس از
انتخابات
اخير بايد به
اين نتيجه
رسيد كه اين
نقش همچنان
ادامه دارد،
زيرا كه
اكثريت بزرگ
جامعه هنوز در
توهم بهسرميبرند.
در حقيقت،
شايد(؟؟)
بهتر باشد
گفته شود كه
اين "نقش
تاريخي" و آن
"توهمزدايي
تنها در دنياي
كوچك و بستهي
ذهنيت بخشي از
اپوزيسيون
سياسي ايران
"پايان
يافته" و
"زدوده شده"
است، ذهنيتي
كه ذهنيت خود
را از آن
جامعه ميپندارد
و در جاي آن مينشاند.
(ميگوييم
بخشي از
اپوزيسيون
چون بخشي
ديگر و مهم از
آن دعوت به
شركت در
انتخابات و رأي
به خاتمي كرد).
دوم
اين كه، پايان
نقش تاريخي "شخصيتهاي
سياسي" را خود
تاريخ تعيين
خواهد كرد، آن
هم نه در يك
برههي
كوتاه بلكه در
طول زمان حيات
سياسي آنها.
ما چگونه ميتوانيم
خود را به جاي
تاريخي كه
مملو از فراز
و نشيب و
دگرگوني است
قرار دهيم و به
نمايندگي از
آن
عجولانه حكم
صادر كنيم؟
تمايل ما براي
پايان بخشيدن
سريع به نقش
تاريخي... يك
چيز است،
پايان گرفتن
تاريخي نقش
تاريخي (در
مقياس زمان
تاريخي) چيزي
ديگر است.
پايانيافتنيهاي
تاريخي خود
نيز تاريخياند.
فرصتهاي
تاريخي، خود
نيز، نياز به
فرصت دارند.
سوم
اين كه مگر
روزي نيست كه
شاهد «تكرار»، «بازگشت»، «زير و زبر گشتي» و «جهشمجدد» در
تاريخ نباشيم
و البته نه
هميشه و
ضرورتاً به
صورت تراژيك،
بر خلاف فرمول
جالب ولي
نامطلق ماركس؟
پادشاهي كه
روزگاري از
صفحهي
تاريخ محو ميشود،
نيم قرن بعد
دو باره
به صحنهي
تاريخ بازميگردد (بلغارستان).
البته درست
است كه اين
دومي همان اولي
نيست، ولي
همان "فرد"
است،
احتمالاً با
افكار و كرداري
ديگر كه اكنون
پس از يك دورهي
عزلت طولاني
دو باره
و در موقعيتي
ديگري و
احتمالاً
شايد براي
ايفاي يك «نقش تاريخي»،
به صحنه سياسي
فراخوانده ميشود.
بينش
دترمينيستي،
مكانيكي و
دستوري
تاريخ، اين
سقط جنين
ماتراليسم
تاريخي،
همواره
غافلگير ميشود.
وقايع، اتفاق،
و آن چه
كه به درستي
هگل "نيرنگ تاريخ"
مينامد او را
مات و مبهوت ميكند.
چون شالودهي اين
بينش بر
ايمانباوري
متافيزيكي،
از نوع مذهبي،
ريخته شده
است. ايمان به
نيرويي برين و
ترافرازنده
كه غايت محتومي
را ترسيم و
تعيين ميكند.
فرانيرويي
كه ميتواند
خدا باشد يا
هر "قدرت
ماورايي"
ديگر چون "تاريخ"،
"دولت"،
"سياست"،
"ايده"،
"طبقه"، "اقتصاد"،
"تكنيك"، "ترقي"،
"خرد" و...
2- سادهانديشي
و فروكاستگري
گفتمان سياسي
گرايش
عمومي و طبيعي
گفتمان سياسي
همواره مترصد
تحويل
معادلات چند
مجهولي
مناسبات
اجتماعي به
يگانه فرمول
ساده و تك
مجهولي است.
كاري كه اگر
در علوم دقيقه
چون رياضيات
عملي باشد، در
جهان بغرنج و
پيچيدهي
روابط اجتماعي،
نه ميسر است و
نه مفيد.
گفتيم
كه ديسكور
سياسي در پي
احراز
مشروعيت مردمي
با هدف رهنموني
توده در راستاي
ايقانهاي
خود ميباشد.
از اين جهت،
بغرنجي را بر
نميتابد. شك،
تزلزل، ناداني،
نامسلمي،
مجهولي،
چنداني، چندگانگي،
شرطبندي و
معمايي را نميشناسد
و يا منكر ميشود.
هيچ پرسشي ندارد
بلكه همواره
براي همه چيز
پاسخي در چنته
دارد. ميداند،
يقين ميكند،
نسخه ميپيچد
و راهكار ارايه ميدهد.
حرفي را كه
صبح ميزند،
ظهر عكس آن
را ميگويد و
شب، هر دو را
توجيه ميكند....
از منظر
گفتمان سياسي،
مهم آن است كه
"افكار عمومي"
جلب شوند و
بس.
گفتمان
سياسي به مقصود
خود نميرسد
مگر از طريق
فروكاستگري reductionnisme. به عبارت
ديگر با تقليل بخشيدن
و دوگانه وانمود كردن
چنداني. در
ذهن خود، از
يك سو، قطبي ميسازد
كه در پي
نمايندگياش
ميباشد. پس
آن را بايد
ساده كند، همگون كند،
نامتعارض كند،
يك دست كند،
مسطح كند،
همشكل كند...
از سوي ديگر
در برابر آن،
قطبي
متخاصم قرار ميدهد
كه آن را نيز،
براي سهولت «مبارزهي
سياسي»، بايد
ساده كند، همگون كند،
يك دست
كند،
نامتعارض
كند... از اين
رو، دو- قطبي
ميكند. «نيك» و «بد»،
اين دو «نهايت»
مانَوي را در
مقابل يكديگر
قرار ميدهد.
اين چنين است
كه ديسكور
سادهگرايانه
سياسي آب حيات
و بستر طبيعي
رشد و نمو خود
را پيدا ميكند.
مانويت
گفتمان رايج
سياسي تنها يك
شيوهي
تفكر اتفاقي
نيست كه يحتمل
قابل تصحيح
باشد بلكه از
يك الزام و
ضرورت عيني «سياست» برميخيزد:
احراز
نمايندگي
مردم. بنابر
چنين ضرورت و
الزامي، بايد
جامعه را به
دو دستهي «خير» و «شر»
تقسيم كند و
در درون هر
يك، "جمعزند"،
اختلافها را
"فاكتور"
گيرد، نامتناجسيها
را کدر نمايد...
در چنين دنيايي،
گفتمان
اختلافها و
تضادها،
گفتار بغرنجيها
و چندجانبيها،
گفتمان بيپاسخيها
و بيراهكارها،
ديسكور بدون
وعدهي نجات و
رستگاري... محلي
از اعراب
ندارند.
نوع
برخورد
اپوزيسيون چپ
ايران و خود
ما به عنوان
بخشي از آن با
تحولات سالهاي
اخير در
كشورمان،
نمونههايي
بارز از سادهانديشي
و فروكاستگري
در تحليلها و
ارزيابيهاي
سياسي را به نمايش
ميگذارند.
در زير به
موردي اشاره ميكنيم.
يكي از
موارد سادهگرداني
گفتمان سياسي،
الگوبرداري
بيربط از
نمونههاي
تاريخي است كه
همواره نقش
سمبليك دارند.
ميدانيم كه
در ساختار
گفتمان سياسي مدلسازي
و استفاده از
سمبلها و
الگوهاي
تاريخي نقش
اساسي ايفا ميكنند.
و اين در حالي
است كه هم در
تعريف و تفهيم
اين نمونهها،
در شرايط
تاريخي
تكوين آنها،
جاي تدقيق و
تفحص همچنان
باقي است و هم
كاربست
مكانيكي آنها
در شرايط
تاريخي ديگر،
تشبثي ناروا و
بيحاصل ميباشد.
اين چنين است
اطلاق فاشيسم
به نظام جمهوري
اسلامي ايران.
البته قرينهسازيهاي
سطحي و مصنوعي
ميتوانند
براي كار
تبليغي و افشاگري
به معناي رايج آن،
چند صباحي، آن
هم در تجمعات
خارج از كشوري،
مؤثر
واقع گردند. ولي چون
ربطي با
واقعيت
ندارند، خيلي
زود از كار،
اثر و مد ميافتند.
زيرا كه به جز
اعمال
اختناق،
سركوب، شكنجه
و ترور... كه
وجوه مشترك هر
رژيم استبدادي
و ديكتاتوري
در جهان از
نوع جمهوري
اسلامي ايران
با رژيمهاي
فاشيستي است،
رژيم حاكم در
كشور ما از
هيچ يك از خصايل و
كاراكترهاي
اصلي و شناخته شدهي
فاشيسم-
نظامي كه در
برههاي از
تاريخ قرن
بيستم در
كشورهاي
ايتاليا،
آلمان... مسقر
شد- برخوردار
نيست.
رژيم
اسلامي ايران نه
از سيستم سياسي
بلامنازع و يك دست فاشيستي
برخوردار
است، با اين
كه در آن جا
پيشوا و دوچه
داشتيم و در
اين جا ولايت
مطلقهي فقيه
داريم، نه از
سازماندهي
متمركز،
بوروكراتيك،
نظامي و
برنامهريزي
شدهي امور
جامعه، از
اقتصاد و
فرهنگ گرفته
تا بسيج
فاشيستي تودههاي
مردم،
برخوردار است (حتا
در ابتداي
جمهوري اسلامي
و در فرداي
انقلاب نيز
بسيج و
آنكادرمان encadrement فاشيستي
مردم مقدور
نگرديد) و
سرانجام نه از
ايدئولوژي
برتري نژادي
يا قومي و "نياز"
رژيم به
انبساط جهاني
سرزمين و
انقياد ملل
ديگر،
برخوردار ميباشد.
ناگفتني است
كه اين همه در
حالي است كه
چندمركزي، چندقدرتي،
چنددستگي
يعني فقدان يك
ارادهي واحد و
متمركز، به
رغم ولايت
مطلقهي فقيه (حتا
در درون كاست
مستبد
تئوكراتيك
حاكم)،
از بدو جمهوري
اسلامي
تا به امروز،
از شاخصهاي
اصلي و تميز دهندهي اين
نظام استبدادي
در مقايسه با
ديگر رژيمهاي
توتاليتر (از
نوع شوروي و
غيره)
بوده است.
اشكال
اساسي چنين
ديسكورهاي
الگوبردارانه
تنها در اين
نيست كه قرابتي
خيالي، سطحي و
مصنوعي با
واقعيتهاي
اجتماعي و
سياسي موجود
دارند، بلكه
در اين است كه
راه شناخت پديدارهاي
جديد و كشف
ويژگيهاي
نظامي چون
استبداد
تئوكراتيك در
ايران را مسدود
ميكنند. در
حقيقت، اين
گونه گفتمان
سهلانديشي
را ترغيب مينمايد،
چون مشكل و
معمايي ندارد
كه حل كند،
زيرا كه به
استناد نمونههاي
تاريخي گذشته
كار دشوار
برخورد با
پديدارهاي
جديد، كنوني و
آينده را ساده ميكند.
اين گفتمان
سياسي در
ارايه نظريه،
با توسل به فرمولهاي
شابلوني، رنج
و زحمتي به
خود راه نميدهد.
پس چيزي را
كشف نميكند،
چيزي را نميآفريند.
فقط حرف ميزند،
ولي انديشهاي
ندارد يا به
قول هايدگر، "هنوز
انديشه نميكند".
3-
شهرياري-
محوري
گفتمان سياسي.
يك
شاخص ديگر
گفتمان سياسي
ايراني، چون
غالب گفتمانهاي
سياسي،
شهرياري- محوري
بودن آن است. به
اين معنا
كه شايبهي ذهن
سياسيكاران
را مناسبات با
قدرت و حكومت
تشكيل ميدهند.
در نتيجه، اينان،
در عموميتشان،
نگاه به بالا،
به حوزهي
كشمكشهاي
سياسي درون
حاكميت دارند
تا روي به
گسترهي تحولات و
رويدادهاي
عميق اجتماعي.
سرانجام،
ديسكور سياسي
واقعاً
موجود،
گفتماني
اساساً غير- انتقادي
است، به اين معنا
كه كمتر خود
را زير سوال ميبرد،
همواره توجيهگر
خود است.
گفتمان سياسي
يا آينهي
شهريار است يا
نافي او اما
چون يك رقيب و
نه از براي
لغو شهرياري.
اپوزيسيون
ايران همواره
بر سر دو راهي
مماشات با
قدرتهاي
حاكم و شعار
براندازي
حاكميت وقت
منقسم شده
است. دو راهي
كه در واقع،
نه در جهات
مخالف بلكه
موازي يکديگراند.
دستههايي
از اين
اپوزيسيون
هميشه بر مدار
حاكميت يا بخشي
از حاكميت به
حيات سياسي
خود ادامه
دادهاند و ميدهند.
اينان، مخاطبشان
پوزيسيون
است، دلمشغوليهايشان
دلمشغوليهاي
پوزيسيون
است، كاركردشان،
تفسير، تصحيح
و ناصحي
پوزيسون است.
در تاريخ «سياست»،
اينان را آينهها
يا آينهداران
شهريار مينامند.
اندرزنامه نويسان
و پندگوياني
هستند كه
شهريار را به
كارهاي نيك تشويق
و ترغيب مينمايند.
«سياست»، عليالعموم،
همواره چنين
بوده است و
چنين رفتار كرده
است. اينان كه
مستثني
نيستند، در
شرايط امروز
ايران و به
شكرانهي
جريان موسوم
به "اصلاحطلبي"،
مستشاران
خارج از قدرت
بازي قدرتها
شدهاند.
اينان، در
مشاوري
شهريار،
چنان سرگرم
ربودن گوي
سبقت از
يكديگرند كه
اطلاق
اپوزيسيوني و
روشنفكري- دو چيزي
كه اساساً به
معناي منتقد- معترض
بودن است-
به آنها،
هم براي آنان
ننگآور است
و هم براي اين
دو صفات
ارزنده.
اما
گفتمان "اپوزيسيون"هاي
"برانداز"
نيز عموماً بر
همان سياق طي
طريق كرده است
و
ميكند.
ديسكور اينان
نيز، مانند
دستهي
اول، بر گرد
حاكميت و
قدرت، دور ميزند،
با اين تفاوت
كه حاكميت وقت
و قدرت وقت را
نميخواهند.
دلمشغولي
ذهني اينان
نيز، همواره
پوزيسيون
است، با اين
تفاوت كه
پوزيسون حاكم
كنوني را نميخواهند.
مخاطب اينان نيز
همواره
پوزيسيون
است، با اين
تفاوت كه با واسطه
است ، با
وساطت مردمي
است كه راه «نجات» خود
را (اگر
نجاتي باشد؟)
بايد نه در
نيروي خود،
يعني در خودرهايش
و خودمختاري،
بلكه در
پوزيسيوني دگر
بيابند.
انديشهي
سياسي، به
ويژه در عصر «سياست»
مدرن امروزي،
همواره از يك
تقسيم كار
آهنين، يك دوپارگي
يا دو نيمگي
نهادينه شده ، بهعنوان
اصلي جاودانه
و تغييرناپذير،
حركت كرده و
بر اساس آن
تكوين يافته است.
بر پايهي
چنين اصلي،
حوزهي «كشورداري»،
امر شهريار (به
زبان امروزي
امر نهادهاي
بوروكراتيك و
احزاب سياسي...) است
و حوزهي مطالبات
صنفي، اقتصادي...
امر جامعهي مدني (سنديكاها،
انجمنهاي
اجتماعي...). طبق
اين تقسيم
"طبيعي" و
"عقلاني"
وظائف و
مسئوليتها،
حوزهي فعاليت و
جنبش اجتماعي،
امر "كلان"
به معناي امر
"سياسي"
نيست، بلكه
فضاي "افكار
عمومي"، "مطالبات"،
"نيرويهايفشار"،
"اعتراضات" و
غيره است.
جامعه مدني
"برگهي
رأي" است،
"زير جبهه"ي «سياست»
است، "پايگاه"
اجتماعي
احزاب سياسي
است، نقطه "اتكا"ي «سياست» است...
در يك كلام هر
چه هست، يك
چيز نميتواند
باشد: اين كه «دخالتگري»اش
نبايد از
آستانهي مرز
نفوذناپذير «سياست
فراتر رود. در
همان جا
بايد متوفق شود،
زيرا كه به آخر
خط سرخ عبورناپذير
خود رسيده است.
دريافت
اپوزيسيون چپ
ايران از «سياست»
همواره بر
روال و "قاعدهي"
عموماً
پذيرفته شدهي فوق
سير كرده است
و
ميكند. نمونهي
برخورد آن به
اوضاع و
تحولات اخير
جامعهي ايران
و در اين
رابطه،
اولويتبخشيها
و ارزشگزاريهاي
آن،
گوياي بارز
اين واقعيت
است كه اين
جريان همواره
در چهارچوب
بينش سنتي و
حاكم از «سياست»،
فكر، گفتمان و
عمل ميكند.
مشغلهي ذهني
اصلي آن، عطف
توجهي
عمدهي
آن،
فعاليتهاي
اجتماعي كوچك
و بزرگ نيست
كه در بطن
جامعه و به
رغم سركوب و
اختناق حاكم
در حال نضجگيرياند،
از فعاليتهاي
فرهنگي، هنري
و انشاراتي
گرفته تا
تلاشهاي
انجمني،
مشاركتي، مدني
و حقوق بشري و
يا فعاليتهاي
نظري، نوانديشي
لاييك و مذهبي
و... اينها نزد
او موضوعاتي بيارزش
يا كم ارزشاند،
كلان نيستند،
"تعيين"كننده
نيستند.
موضوعات اساسي
و پر اهميت
نزد اين چپ،
همانا فعل و
انفعالات سياسي
حول و حوش
قدرت و
جناحهاي
مختلف حاكميت
است، دعواي
ميان "اصلاحطلبان"
حكومتي و
مخالفان آنها است،
ماجراي
تعرضات اينان
و بيعملي آنها
است... نزد اين چپ،
جنبشهاي
اجتماعي چون «ابزار» كار
مورد توجه و
استفاده قرار
ميگيرند، به
عنوان وسيلههاي
تبليغاتي در
دست گروههاي
سياسي براي
افشاي حاكميت
و زورآزمايي
با آن.
به
اين
ترتيب، معناي
هستي، مبارزه
و غايت اين چپ
در مشاركت براي
خودرهايش و
خودمختاري
اجتماعي نيست،
در اين آرمان
نيست كه امر
شهرداري politeia (به
معناي نخستين
و اصيل آن) به تصرف شهروندان
درآيد، بلكه
در حفظ وضع
موجود است. وضعي
موجود كه در
آن شهروندان و
جنبش اجتماعي
همواره
در منقاد،
وابستگي و
قيموميت «سياست»
باشند، «سياست»
در ظاهر و شكلي
ديگر، تحت
قدرت و حاكميتي
دگر (جديد)، چيزي
كه ماركس آن
را آليناسيون
سياست ميناميد.
در
نتيجه،
گفتمان سياسي
چپ واقعاً
موجود ايراني،
بر اساس چنين
درك و بينشي
از امر شهر- داري،
به گفتماني ميماند
كه فقط در
ظاهر راديكال
و منتقد است.
زيرا راديكال
و منتقد در
سطح است، در
سطح اشكال «سياسي» و «حقوقي»،
يعني روبنايي:
برانداختن
شهريار و نه
شهرياري! پس
در حقيقت امر،
چنين گفتماني
جوهراً غيرانتقادي
است زيرا كه
همچنان بر حول
خورشيد
شهرياري ميچرخد.
بر محور
شهريار- مركزي
قرار دارد.
شهريارمداري
است.