cvassigh@wanadoo.fr
ژاک
دریدا
اشباح
مارکس
فصل
سوم
فرسودگی ها
(تصویر
جهانی که سن
ندارد)
« شاعر:
مدتی مدید است
که شما را
ندیدهام،
راستی، از
اوضاع دنیا چه
خبر؟ نقاش
: خراب است
آقا، و هر چه
پا به سن می گذارد،
خراب تر می شود.»
« باید
فریاد برآورد
که در طول
تاریخ، هرگز
حشونت،
نابرابری، محرومیت،
قحطی و
بنابراین ستم
بر این همه از
موجودات
اعمال نشده
است.»
« استمرار
در الهام
گرفتن از روحی
از ماركس و
وفاداری به آن
چیزی خواهد
بود كه همواره
از ماركسیسم
در بنیان و از
ابتدا یك نقد رادیكال
ساخته است،
یعنی روشی كه
آمادگی
انتقاد از خود
را دارد. این نقد
اصولاً و
صریحاً از
خود می خواهد
كه راه تغییر
و دگرگون سازی
خود، راه ارزش
یابی مجدد از
خود و راه
تفسیر
دوباره ی خود
را باز
بگذارد.»
« مسئولیت
در این جا بار
دگر،
مسئولیتِ
وارث است. چه
بخواهند، چه
بدانند و یا
ندانند،
همه ی انسان
های كره ی
ارض، امروز به
میزانی
وارثان ماركس
و ماركسیسم
هستند، وارثان
پروژه و یا
نوید مطلقاً
بی همانندی
در شكل فلسفی
و علمی اش.
شكلی كه
اصولاً غیر
مذهبی است،
مذهب به معنای
اثباتی آن،
اسطوره ای
نبوده، پس ملی
نیز نمی باشد.»
مقدمه ی
کوتاه مترجم
اشباح ماركس، با
عنوان دوم:
وضع دِین، امر
سوگ و
بین الملل
جدید،
یازده سال
پیش، در سال 1993 (1372)،
انتشار یافت.
در این
اثر «سیاسی»
خود، و به
ویژه در فصل
سوم آن که در
زیر می
خوانید،
دریدا از
دریچه ی فلسفه ی
سیاسی نگاهی
به «سیاست»،
«اوضاع خراب
دنیا»، « ده
آفت نظم نوین
جهانی» و
«اشباحی» که در
جهان کنونی ما
« در گشست و
گذارند» (هشت
کلمه ی اول
مانیفست) می اندازد.
دریدا، در
اشباح مارکس،
در پی احیأ
اندیشه ی
مارکس نیست. « بازگشت
به مارکس » دیگری
در کار نیست.
خاصه، مارکسی
همانند خود،
ثابت و ابدی...
زیرا که مارکس
در این جا « بیش
از یک روح
دارد ». اما
اشباح مارکس
به دو معناست:
یکی، روح های
خودِ مارکس
هستند، روح
های «متن»
مارکسیسم که
دریدا به دفع
پاره ای و جذب
نقادانه ی
یکی از آن ها
می پردازد.
معنای دیگر،
آن اشباحی اند که
مارکس همواره
در پی دفعشان
بود و هم چنان
امروز نیز در
شکل های مختلف
حضور دارند.
در برابر
تمامی محافظه
کاری ها و
جزمیت های عصر
ما، در برابر
نئو لیبرالیسم
فاتح و
مارکسیسم های
مبتذل، که هر کدام
به نوبه ی خود
و به گونه ای
مارکس و
مارکسیسم را
به خاک سپرده
و هم چنان به
خاک می
سپارند...
دریدا می
خواهد در این
جا، از روحی
از میان روح
های مختلف و
گاه متضاد
مارکس، خوانش
دیگری را
افتتاح کند.
خوانشی نه
صرفاً فلسفی و
نه، البته،
آئین پرستانه!
بلکه
انقلابی،
ساختارشکنانه،
نقادانه و خود
نقادانه که
انصراف از آن
امکان پذیر
نیست.
لیک،
اشباح
نابهنگام
مارکس زمانی
باز گشته اند
که « زمانه از
کوره در رفته
است. اوضاع
دنیا خراب،
تصویر آن تیره
و تار و به
تقریب گویی
سیاه است». دریدا «ده
آفت نظم نوین
جهانی» را بر
می شمرد وتحلیل
می کند... و از
الزام و ابرام
مقاومت و مبارزه
با آن ها سخن
می راند... با
رفتن به
پیشواز
«رویداد». رویدادِ
همواره پیش
بینی نشده که
بی موقع «فرا
می رسد»،
رویداد، چون
نام دیگر
«نابهنگامی»،
چون «امر سوگ»،
چون «ساختار
شکنی»، چون
«نوید»،... چون
«بین الملل
جدید»...چون...
چند
تذکر:
ترجمه ی
ادبیات
دریدایی به
زبان فارسی
کار شاقی است اگر
ممکن باشد.
زیرا دریدا
واژگان خاص
خود را دارد
به طوری که
حتا در زبان
فرانسه، که
زبان اصلی
کتاب هایش
است، واژه
سازی و مفهوم
سازی های او
را باید
دوباره و چند
باره «ترجمه» و
تفهیم کرد. در
این فصل از
کتاب، با نمونه
هایی از این
واژگان بدیع
رو به رو
خواهم شد که
برگردان آن ها
به فارسی بسی دشوار
است. از این
رو، ترجمه ای
را که در زیر
می خوانید،
باید به حساب تلاشی
اولیه گذاشت
که خالی از
نقص و ایراد و خطا
و بد فهمی
نیست.
باشد،
به همت
کوشندگان
فارسی زبان در
حوزه ی فلسفه
(و فلسفه ی
سیاسی)، فرا
رسیدن آن
«رویداد» ی که
«نوید» بخش
تکوین و توسعه ی
هر چه بهتر و
بیشتر و ژرف
تر ادبیات
فلسفی (و
فلسفه سیاسی)
به زبان فارسی
باشد.
عنوان
های این فصل،
همه از من است.
در متن اصلی عنوان
گذاری نشده
است.
همه ی
کلمات با حروف
ایتالیک از
دریداست.
یادداشت
های دریدا با
علامت ستاره *
مشخص شده اند:
بطور مثال: (*11).
یادداشت
هایی که علامت
ستاره ندارند
از من است: بطور
مثال: (21).
پارانتز
ها هر جا که با
تأکید مترجم
نیامده از
دریدا است.
جمله
های انگلیسی
در متن از
دریداست و
ترجمه نشده
اند (همان طور
که به فرانسه
نیز ترجمه نشده
اند).
-------------------------------------------------------------------------------
فرسودگی ها
(تصویر
جهانی که سن
ندارد)
« از
اوضاع دنیا چه
خبر؟... خراب است
آقا...»
«the time is out
of joint». اوضاع
دنیا خراب
است، فرسوده
شده است، اما
فرسودگی آن به
حساب نمی آید.
کهولت یا
جوانی، دیگر
برای هیچ کس
اهمیت ندارد. دنیا
بیش از یک سن
دارد. حساب
میزانِِِ را
از دست داده ایم.
دیگر حساب و
کتاب فرسودگی
را نداریم.
دیگر آن را به
مثابه ی سنی
واحد در پیش رفت
تاریخ مورد
توجه قرار نمی دهیم.
نه بلوغ است،
نه بحران و نه
حتا احتضار.
چیزی دیگر
است. آن چه که
رخ می دهد بر
خودِ سن حادث
می شود تا بر
نظم فرجام شناسانه ی
تاریخ ضربه
فرود آورد. آن
چه که می آید،
آن جا که بی موقع
ظاهر می شود،
بر خود زمانه
حادث می شود،
لیکن بههنگام
فرا نمی رسد.
نابهنگام است the time is out of joint. این
زبان نمایش نامه
است. زبان
هاملت در
تماشاخانه ی
جهان، تاریخ و
سیاست. زمانه
از کوره در
رفته است. همه
چیز و بیش از
همه خودِ
زمانه بی قاعده،
ناجور و
وارفته می ماند.
روزگار بسیار
بدی است و
دنیا به
میزانی که سنش
بالا رفته و
میرود، فرسوده تر
میشود، همان
طور که نقاش
نیز در آغاز
نمایش تیمون
آتنی Timon d´Athènes (که
نمایش نامه ی مارکس
نیز می تواند
باشد، این طور
نیست؟) بیان
کرده است.
زیرا این بار،
گفته ی نقاش
است و گویی در
بارهی نمایشی
صحبت می کند و یا
در برابر
تصویری قرار
دارد:
How grows the world? - It wears, sir, as it
grows
در
ترجمه ی
فرانسوا-
ویکتور هوگو
آمده است:
شاعر: مدتی
مدید است که
شما را ندیدهام،
راستی، از
اوضاع دنیا چه
خبر؟
نقاش : خراب
است آقا، و هر
چه پا به سن می گذارد،
خراب تر می شود.
این
فرسودگی در
هنگام بسط و
توسعه، در
حینِ خودِ
رشد، یعنی در
دوران جهانی
شدن جهان،
فرایندی نیست
که به صورت
عادی، به هنجار
و با قاعده
جریان داشته
باشد. این
فرسایش، مرحله ای
از رشد و
توسعه نیست،
بحرانی مضاعف
بر بحرانهای
دیگر نیست، بحران
رشد نیست چون
که رشد چیزی
بد است (it
wears, sir, as it grows). این
دیگر یک
«پایان- عمر- ایدئولوژی ها»
نیست، یکی
دیگر از آخرین
بحران های
مارکسیسم و یا
تازه ترین
بحران سرمایه داری
نیست.
اوضاع
دنیا خراب
است، تصویر آن
تیره و تار و
به تقریب گویی
سیاه.
اکنون فرضیه ای
طرح کنیم. فرض
کنیم که مانند
نقاش در تیمون
آتنی و به دلیل
کمبود وقت (میدانیم
که نمایشنامه
یا پرده ی
نقاشی همواره
ناشی از
«کمبود وقت»
است)، تنها می توانیم
طرحی برای
نقاشی بریزیم.
یعنی تصویری
سیاه روی تخته ی
سیاه بکشیم.
می توان از
علم رده بندی
استفاده کرد و
یا تصویر را
متوقف کرد: در سر
فصل می آید: «the
time is out of joint» یا «آن چه
که در دنیای
امروز در وضعی
بسیار بد به
سر میبرد». ما
شکلی بی طرفانه
به این سرفصل
متعارف دادهایم
تا از سخن
گفتن در باره ی
بحران که
مفهومی است
بسیار ناقص
اجتناب ورزیم
و هم چنین از
انتخاب میان
بدی به مثابه ی
درد و رنج و بدی
به معنای ستم
و جنایت
احتراز جوییم.
بر این
سرفصل و برای
تکمیل تصویر
سیاهِ ممکن، تنها
چندین عنوان
جزیی اضافه
خواهیم کرد.
این عنوانها
کدامند؟
پردهی کژویkojévien از
اوضاع جهان و ایالات
متحده ی
آمریکا پس از
جنگ حتا در آن
زمان تکان
دهنده به شمار
میرفت. خوشباوری
ملون به
گستاخی بود،
جسورانه بود در
آن زمان طرح
این مطلب که :
«تمام اعضای
یک جامعه ی
بدون طبقه از
هم اکنون می توانند
صاحب هر چیزی
شوند که باب
طبعشان است و
در عین حال به
اندازهای کار
کنند که باب
میلشان باشد».
اما
امروز چه باید
فکر کرد در
باره ی آن
کوته نظریِ خدشه
ناپذیر که
سرود ظفرنمون
سرمایه داری
یا لیبرالیسم
اقتصادی و
سیاسی و
«جهانی شدن
دموکراسی
لیبرالی غربی
به مثابه ی
نقطه ی پایان
حکومت بشری» و
یا «پایان
معضل طبقات اجتماعی»
را می سراید؟ تنها
وقاحت یک
وجدان آسوده
با افکاری
مالیخولیایی
می تواند
بنویسد و یا
بقبولاند که
«هر آن چه که همیشه
و در همه جا
مانع به رسمیت
شناختن
متقابل شأن و
کرامت انسان ها
می شد، امروز
توسط تاریخ
مطرود و مدفون
شده است.» (*1)
برای
تسهیل کار،
موقتاً میپردازیم
به تقابل سپری
شده میان جنگ
داخلی و جنگ
بینالمللی.
تحت عنوان جنگ
داخلی، آیا
باید از نو به
خاطر آورد که
دموکراسی
لیبرالی در
شکل پارلمانی
آن هیچ گاه تا این
اندازه در
اقلیت و انفراد
نبوده است،
هیچ گاه تا
امروز و تا
این حد دچار سوء
کارکرد (dys-fontionnerment - مترجم) در
کشورهای موسوم
به دموکراسی های
لیبرالی نشده است؟
احراز
نمایندگی
توسط
انتخابات با
زندگی
پارلمانی نه
تنها به صورتی
که همواره و
تا کنون رایج
بوده است توسط
ساز و کارهای اجتماعی-
اقتصادی منحرف
شده است بلکه
بیش از پیش در
فضای عمومی
عمیقاً
دگرگون شده،
به طرزی بد
عمل می کند.
فضای دگرگون
شده توسط دستگاههای
تکنیکی- رسانهای-
انتقالی از
راه دور، توسط
کثرت و تناوب
اطلاعات و
ارتبطات و
توسط آرایش و
سرعت
نیروهایی را
که نمایندگی
میکنند. همین
طور نیز و نتیجتاً
توسط شیوههایی
نوینی که این
دستگاهها در
تصاحب امور به
کار می گیرند،
ساختاری جدید
از واقعه و
شبح مندی آن تولید
میکنند ( و در
آن واحد اختراع
میکنند و به
دنیا میآورند،
افتتاح می کنند
و متجلی میکنند و به
وقوع میرسانند
و آشکار میسازند
و این واقعه-
شبحسازی در مکانی
صورت میگیرد
که دستگاههای
اطلاعات-
ارتباطی از
پیش در آن جا
بودهاند بدون
آن که در آن جا حضور
داشته باشند،
پس موضوع بحث
در این جا
مفهوم تولید
در مناسباتش
با شبح است).
این
دگردیسی تنها شامل
حال وقایع
نیست بلکه خود
مفهوم
«واقعه»، مفهوم
حادثه یا روی داد
را نیز در بر
می گیرد.
مناسبات میان
شور و تصمیم و
یا به عبارتی
کارکردِ خود
حکومت نیز
تغییر کرده
است. نه تنها
در شرایط فنی
این کارکرد،
زمان آن، فضای
آن و سرعت آن،
بلکه بدون آن
که حقیقتاً متوجه
شویم، در خود
مفهموم آن نیز
تغییر به وجود
آمده است. به
یاد آوریم که
دگرگونیهای
تکنیکی، علمی
و اقتصادی از
همان دوره ی
بعد از جنگ
جهانی اول در
اروپا ساختار
توپولوژیکِ respublica، فضای
عمومی و افکار
عمومی را در
هم ریخت. اما این
دگردیسی ها
تنها روی
ساختار توپولوژیک
تأثیر نمیگذاشتند.
آنها حتا راه
پیش فرض
توپولوژی را
کم کم مسئله انگیز
می ساختند.
یعنی وجود مکانی
را و بنابراین
پیکرهای قابل
تشخیص و تثبیت
توسط زبان،
چیزی عمومی یا
آرمانی
اجتماعی را.
آنها به قول
معروف با به
بحران کشیدن
دموکراسی لیبرالی،
پارلمانی و سرمایه داری،
راه را برای
توتالیتاریسم
هموار می سازند،
سه توتالیتاریسمی
که سپس با هم
متحد می شوند،
مبارزه می کنند
و یا با هزار و
یک شکل باهم ترکیب می شوند.
سیاستمدار
حرفه ای... ساختاراً بی
کفایت
اما
امروزه این
دگرگونیها به
طرز غیر قابل
تشخیص و در
ابعادی وسیع
گسترش یافته اند
به طوری که
چنین روندی را
نمی توان با
توسعه افزایی
توضیح داد
چنان چه تحت
این نام رشدی
منسجم و ممتد
را در نظر
داشته باشیم.
آن چیزی را که
دیگر نمی توانیم
به سنجیم، شکافی است
که ما را از هم
اکنون از قدرت های
رسانه ای دور
می سازد. قدرت هایی
که در سال های
1920 یعنی پیش از
پیدایش
تلویزیون
فضای عمومی را
عمیقاً دگرگون
می ساختند،
اختیار و
نمایندگی
منتخبان را
تضعیف می کردند،
گستره ی گفت و گوها
و شور و تبادل
و تصمیم گیری های
پارلمانی را
تقلیل می دادند.
حتا میتوان
گفت که آن
نیروها از
همان زمان،
دموکراسی
انتخاباتی و
نقش نمایندگی سیاسی
را در شکلی که
حداقل امروزه
می شناسیم زیر
سوال میبردند.
اگر در تمام
دموکراسی های
غربی، روند
عمومی به سوی
آن است که
سیاستمدارحرفه ای و یا فرد
حزبی را تحت
این عنوان
محترم
نشمارند، علت
آن، این کمبود
شخصی و یا آن
خطا کاری،
این بی کفایتی
و یا آن
افتضاح سیاسی
نیست، مواردی
که ضمناً
امروزه بهتر
شناسایی می شوند
و اخبار آن ها
وسیعاً پخش می گردد
و غالباً نیز نه
از پیش ساخته
و پرداخته بلکه محصول
خود قدرتِ
ارتباط جمعی
می باشد. بلکه
علت این است
که سیاستمدار
بیش از پیش و
یا صرفاً به
یک شخصیت
نمایشی رسانههای
عمومی تبدیل
شده است، در
زمانی که
دگرگونی فضای
عمومی دقیقاً
به وسیلهی
همین رسانهها
باعث از دست
رفتن بخش اصلی
قدرت و
کاردانی او شده
است که پیش از
آن از
ساختارهای
نمایندگی
پارلمانی و
دستگاه های حزبی
مرتبط با آن
به دست آورده
بود. این توانایی
و کاردانی او
هر اندازه
باشد، سیاستمدار
حرفه ای طرازکهن امروزه می رود
به یک شخصیت ساختاراً
بیکفایت
تبدیل شود. و
این همان
نیروی رسانه ای
است که این
ناتوانی و بی کفایتی
سیاستمدار
سنتی را در آن
واحد هم
محکوم می کند
و هم تولید می کند
و هم آن را توسعه
می بخشد. از
یک سو قدرتی
مشروع را از
او سلب می کند
که از فضای
سیاسی سابق
(حزب، پارلمان
و غیره) به دست
آورده است و
از سوی دیگر
او را ناگزیر
می سازد به
سایه ای
ساده، اگر نه
به عروسکی، تبدیل
شود در صحنه ی
نمایش سخنپردازی های
تلویزیونی. او
را یک بازیگر
سیاسی تصور می کردیم
ولی بیم آن میرود
و این چیزی آشناست
برای ما، که
او چیزی بیش
از یک بازیگر تلویزیونی
نباشد (*2).
اشباح
فوج وار
بازگشته اند....
به
نام جنگ بینالمللی
یا داخلی- بینالمللی
همواره باید
به خاطر آورد
که امروزه جنگ های
اقتصادی، جنگ های
ملی، جنگ
اقلیت ها،
افسارگسیختگی
نژادپرستی و بیگانه
ستیزی،
درگیری های
قومی و کشمکش های
فرهنگی و
مذهبی،
اروپای موسوم
به دموکراتیک
و کشورهای
جهان را به
جان هم می اندازند.
اشباح فوج وار
بازگشته اند:
ارتشهایی از
همه ی اعصار،
نهفته در لباس های
مبدل با نشانه های
واپس گرایانه ی
شبه نظامی و
فوق تسلیحاتی
پسا مدرن
(انفرماتیک،
نظارت تام
بصری و
ماهوارهای، تهدید اتمی و
غیره). تسریع
کنیم، فرای
این دو نوع
جنگ (داخلی و
بینالمللی)
که حتا دیگر
نمی توان مرز
میان آنها را
تشخیص داد،
تصویر این
فرسودگی فرای
فرسایش را
سیاه تر کنیم.
با ترسیم خطی،
از احتمالی
نام بریم که
شور و شعف
سرمایه داری
دموکرات یا
سوسیال
دموکرات را هم سانِ
کورترین و هذیانی ترین توهمات و
یا آشکارترین تزویر
در لفاضی های
صوری یا حقوقی
در بارهی
حقوق بشر، میسازد.
موضوع تنها
این نخواهد
بود که به قول
فوکویاما «شواهد
تجربی» را جمع
زنیم و کافی
نخواهد بود که
روی انبوه
دادههایی
انکارناپذیر انگشت
گذاریم که این
تصویر می تواند ترسیم یا
افشا کند. طرح
موجز مسئله
حتا به معنای
تحلیلی
نخواهد بود که
لازمه ی آن
پرداختن به
همه ی جهات آن
باشد. بلکه به
مفهوم تفسیر
دو گانه میباشد
یعنی خوانش هایی
را این تصویر
می طلبد که با
هم در رقابت
باشند و ما را به
مشارکت در آنها
ناگزیر کنند.
اگر از ابتدا
اجازه میداشتیم
در یک پیام
تلگرافی ده
نکته ای آفت های ناشی از
«نظم نوین
جهانی» را نام
ببریم احتمالاً
امکان این می بود
که نکته های زیر
را برشمریم :
ده
آفتِ «نظم
نوین جهانی»
1- بی کاری.
این بی نظمی
کم و بیش حساب
شدهی بازار
جدید،
تکنولوژیهای جدید
و جنگ رقابتی
نوین جهانی،
بدون تردید،
همانند کار و
تولید،
شایسته ی
نامی دیگر
است. به ویژه
آن که دورکاری (کار
کردن از راه
دور- مترجم)
واقعیتی را تثبیت
می کند که هم
شیوههای سنتی
و هم تقابل
مفهومی میان
کار و غیرکار،
میان فعالیت و
شغل و غیرآنها
را مغشوش می سازد.
این بی نظمی
منظم هم تحت
انقیاد می باشد،
هم مورد
محاسبه قرار
می گیرد و هم
«اجتماعی»
گردیده است
یعنی غالباً مورد
انکار قرار میگیرد
و هم غیرقابل پیشبینی
میباشد،
همانند رنج،
رنجی که باز
هم بیش تر رنج
می کشد زیرا
سرمشقها و
زبان مأنوسش
را از دست
داده است، از لحظه ای
که دیگر
خویشتن را در
نام کهنه شده ی
بی کاری و در
صحنه ای که از مدت ها
پیش نام گذاری کرده
است، نمی شناسد.
نقش بی فعالیتی
اجتماعی و بی کاری
و یا زیر
اشتغال وارد
عصری نوین شده
است. سیاستی
دیگر را می طلبد
و مفهومی دیگر
را. «بی کاری
نوین» در شکل های
تجربی و
چگونگی
محاسبه اش به
همان اندازه
با بی کاری تشابه ی
کم دارد که آن
چه در فرانسه ی
امروز فقر
جدید می نامند
می تواند با
فقر تشابه داشته
باشد.
2- طرد
انبوه
شهروندان بیخانمان
(homeless) از
هر گونه
مشارکت در
زندگی دموکراتیک
کشورها، اخراج
و یا تبعید آن
همه پناهجوی از وطن رانده
و مهاجر به
بیرون از
سرزمین هایی که
ملی نامیده
می شوند، خبر
از تجربه ای
نوین از مرزها
و هویت ملی و مدنی میدهند.
3- جنگ
اقتصادی بی رحمانه ای
میان کشور های
اتحادیه ی
اروپا، میان
آنها و
کشورهای اروپای
شرقی، میان
اروپا و ایالت
متحده آمریکا
و میان اروپا،
ایالات متحده
و ژاپن درگیر
است. این جنگ
بر همه چیز و
نخست بر سایر
جنگ ها فرمان
می راند زیرا
حاکم بر تفسیر
عملی و اجرای
نا پیگیر و
نابرابرانه ی
حقوق بینالمللی
است. در این
مورد می توان
نمونه هایی
فراوان در دهه ی
گذشته پیدا
کرد.
4- ناتوانی
در تسلط یافتن
بر تضادها در مفهوم،
هنجارها و واقعیت بازار
لیبرالی. (موانع
ایجاد شده
توسط سیاستهای
حمایتی و
رقابت دولت های
سرمایه داری
در دخالت گری
برای حمایت از
اتباع ملی
خود، از غربیها
و یا به طور
کلی از اروپائیان
در مقابل
دستمزدی
ارزان که
غالباً از
حمایت
اجتماعی
مشابه بر
برخوردار نمی باشد).
چگونه می توان
در بازار
رقابت جهانی
از منافع خاص
خود دفاع کرد
و در عین حال
ادعای حراست
از
«دستاوردهای
اجتماعی» خود
را نمود و...؟
5-
تشدید بدهی
خارجی و
سایر ساز و
کارهای مشابه
و مرتبط با آن
بخشی عظیم از
بشریت را به گرسنگی
و یا درماندگی
می رانند. به
این ترتیب که
سمت و سوی آنها
در جهت طرد هم زمان
انسانها از
بازاری میباشد که چنین
منطقی در پی
گسترش آن است. این
نوع تضادها
محصول نوسان های
سیاستهای
منطقه ای می باشند
حتا اگر این
سیاستها
همراه با
گفتار در بارهی
رشد دموکراسی
(دموکراتیزاسیون
– مترجم) و
حقوق بشر
باشند.
6- صنعت و
تجارت
تسلیحات
(در حد «متعارف» آن
و یا پیچیده ترین
تکنولوژی های
از راه دور) نقش
تنظیم کنندهی
متعارف را در
پژوهشهای
علمی، در
اقتصاد و در
اجتماعی شدن
کار ایفا میکنند.
مگر از طریق
یک انقلاب
تصورناپذیر،
نمیتوان
تولید و تجارت
اسلحه را متوقف
کرد و یا
کاهش داد بدون
آن که با خطرهای
بزرگ و در
وهله ی اول با
تشدید بی کاری
مورد بحث
مواجه نشد. و
اما قاچاق
اسلحه تا
میزانی
(محدود) که
بتوان تازه آن
را از تجارت
«متعارف» تمیز
داد، مقام اول
را پیش از
قاچاق مواد
مخدر که همیشه
با آن دیگری
بیگانه نیست،
احراز میکند.
7- توسعه
(Dissémination
«بذرافشانی» - مترجم) تسلیحات
اتمی در
خود کشورهایی
که می گویند
خواهان محدود
کردن آن
هستند، همان
طور که تا مدتها
به وسیله ی ساختارهای
دولتی قابل
کنترل بود،
دیگر امکان پذیر
نیست. رشد
تسلیحاتی نه
تنها از کنترل
دولتی خارج شده
بلکه بازار
علنی اسلحه را
نیز لبریز
کرده است.
8- جنگهای
قومی (آیا
هرگز نوعی
دیگر از جنگ
وجود داشته
است؟) که با
وهم و مفاهیم عتیق
هدایت می شوند،
رو به افزایش و
تکثراند. وهمِ
مفهومیِ fantasme conceptuel و
بدوی نسبت به
قومیت، دولت-
ملت، حاکمیت
ملی، مرزهای
کشوری، خاک و
خون. کهنه گرایی
به خودی خود چیز بدی
نیست و بدون
تردید از
نیروی ذخیره ای
تقلیل ناپذیر
برخوردار است.
اما چگونه می توان
منکر آن شد که
وهم مفهومی بیش
از هر زمان
دیگر - اگر
بشود گفت- به
وسیله ی روند
انفصالِ ناشی از
تکنیکهای از
راه دور، و در
خود زمینه ی
هستی- موقعیت-
شناسی مفروض،
کهنه و نسخ
شده است.
منظور ما از هستی- موقعیت- شناسی ontopologie) – مترجم)،
اصلی اولیه
است که ارزش
هستی شناختی
هستی حاضر (کس- on) را
به صورتی
انفکاک ناپذیر،
با موقعیت و
وضعیتِ آن و
با مکانی topos) – مترجم)
پیوند می دهد که
به طرزی ثابت
و قابل تعریف
تعیین میشود. (Topos،
به معنای سرزمین،
خاک، شهر و
پیکره به طور
کلی است). روند
انفصال چون به
طرز نا متعارف
و بیش از پیش
متمایز و
پرشتاب توسعه
می یابد (این
همان شتابی
است که فراسوی
قواعد سرعت،
فرهنگ بشری را
تا کنون مطلع ساخته
است)، به طریق
اولی به اصل و
ریشهها بر می گردد
یعنی به همان
اندازه «کهنه»
است که کهنه گراییای
که از ابتدا
بیرونش می راند.
این در واقع
شرط مساعد
برای برقرار
کردن ثباتی
است که روند
انفصال
پیوسته به جریان
می اندازد. هر
استواری در یک
مکان به معنای
تثبیت و رسوب است.
پس می بایست
که تمایز
différance) –
مترجم (1) ) محلی یا
فاصله گذاری (2)
ناشی از جا- به-
جا شدن (3)،
حرکتی
آفریند،
جاسازی کند و
مکان دهد. هر
ریشه دوانی
ملی، به عنوان
مثال، در
ابتدا در
خاطره یا اضطراب
مردمی ریشه
می دواند که
جا- به- جا شدهاند و یا جا- به-
جا پذیرند. «out of joint» تنها زمان
نیست بلکه فضا
نیز هست،
فضایی در
زمان، فاصله گذاری.
9- قدرت
فزاینده ی دولت-
شبحها. چگونه
میتوان قدرت
فزاینده و بی
حد و حصر و
بنابراین
جهانی این
دولت- شبحها که
فوقالعاده مؤثر
و خالصانه
سرمایه داری
هستند یعنی
قدرت مافیا و
شرکت عاملان
مواد مخدر در
تمام قارهها
و از جمله در
کشورهای سابق
اروپای شرقی
به اصطلاح
سوسیالیستی
را نادیده
گرفت؟ این دولت- شبحها در
همه جا نفوذ
کرده و خود را
عادی جلوه میدهند،
تا حدی که
دیگر نمیتوان
به دقت آنها را
از هم تمیز
داد و یا حتا
آشکارا آنها
را از فرایند های
دموکراتی
کردن تفکیک
کرد. (به عنوان
مثال صحنه ای
را در نظر
بگیریم که طرح
ساده و
تلگرافی آن عبارت
است از تاریخ
یک مافیای-
سیسیلی- به
ستوه آمده-
توسط-
فاشیسمِ-
دولت- موسولینی-
که- نتیجتاً-
به طور- فشرده-
و- سمبولیک- با-
متفقینِ-
اردوگاه-
دموکراسی- در-
دو طرف-
اقیانوس -
اطلس- متحد میشود-
و همچنین- در-
نوسازی-
دولتِ-
دموکرات- مسیحی-
ایتالیایی-
که- امروز- در-
یک شکلبندی-
نوین- از-
سرمایه- وارد
شده است- شرکت
میکند و
حداقلی که میتوان
در بارهی این
شکلبندی نوین
سرمایه گفت
این است که
بدون اهمیت
دادن به تبارنامه ی
آن، چیزی
دستگیرمان
نخواهد شد).
تمام این رخنه
کردنها
اصطلاحاً
«بحرانی» را میگذرانند
و بدون تردید
به ما اجازه
میدهند تا در
بارهی آن ها
صحبت و تحلیلی
را آغاز کنیم.
این دولت- شبحها
نه تنها بافت
اجتماعی-
اقتصادی و
گردش عمومی
سرمایه را
بلکه همچنین
نهادهای
دولتی و بین
المللی را نیز
مورد تهاجم
قرار دادهاند.
10- حقوق
بینالمللی. زیرا به ویژه
و باز هم به
ویژه باید وضع
کنونی حقوق
بینالمللی و
نهادهای آن را
مورد تحلیل
قرار داد. این
نهادهای بینالمللی
با وجود پیش رفت
انکارناپذیرشان
و با وجود این
که به صورتی
خوش اقبال
کمال پذیر می باشند،
حداقل از دو
محدودیت رنج
می برند. اولین
و بنیادیترینِ
آنها ناشی از
آن است که
قواعد، اساسنامه
و تعریف رسالت
آنها وابسته
به فرهنگ
تاریخی معین
است. آنها را
نمی توان از
پارهای از
مفاهیم فلسفی
اروپایی
تفکیک کرد و
مشخصاً از
مفهومی از حاکمیت
دولتی یا ملی
که تبارنامه ی
آن هر چه
مناسب تر و نه
تنها در شکل
نظری- حقوقی
یا نظریه پردازانه
بلکه به طور مشخص،
عملی و عملاً
روزمره،
آشکارا در حال
بسته شدن است. محدودیت
دیگر پیوندی
فشرده با اولی
دارد: این حقوق
بینالمللی که
در زمینه ی
اجرایی مدعی
جهان شمولی
است، وسیعاً
تحت سلطهی تعدادی از دولت- ملت های مشخص
قرار دارد. به
تقریب،
همواره قدرت
تکنیکی-
اقتصادی و نظامی
این دولتها
است که تدارک
می بیند و
به مورد اجرا
می گذارد
و به عبارت
دیگر تصمیم
می گیرد و یا همان طور که
به انگلیسی میگویند
تکلیف را
مشخص میکند.
هزار و یک
نمونه ی
تازه یا کمتر
تازه در مورد
مشاورهها و
قطع نامه های
سازمان ملل و
یا در بارهی
به اجرا
درآوردن آنها
(«enforcement») این
حقیقت را به
فراخ ثابت میکند
که نا
انسجامی، نا
پیگیری و
نابرابری دولت ها
در برابر
قانون و سیادت
طلبی متکی به
قدرت نظامی
بعضی دولتها
در خدمت به
حقوق بینالمللی،
همان چیزی است
که هر ساله و
روزانه باید
مورد توجه
قرار گیرد (*3).
این
دادهها در بیاعتبار
ساختن
نهادهای بینالمللی
کفایت نمیدهند.
عدالت بر عکس ایجاب می کند
که به بعضی از کسانی
که در جهت
تکمیل و رهایی
این نهادها
همت می گمارند،
احترام
بگذاریم.
نهادهایی که
هرگز نباید
چشم امید از
آنها فرو بست.
و این گونه
نشانهها هر
چند ناچیز،
ناسره و مبهم
باشند، اما با
این همه ایدهی
حق مداخله جویی
در زمان ما را
باید تکریم
کرد. مداخلهجویی
به نام چیزی
که به طور
مبهم و غالباً
مزورانه بشر
دوستی می نامند
ولی قادر است
حاکمیت دولتی
را در پارهای
از شرایط
محدود سازد.
این نشانهها
را به فال نیک
می گیریم و در
عین حال
هوشیارانه
مراقب اِعمال
نفوذ و دخل و
تصرف هایی می باشیم
که در مورد
همین نوآوریها
به کار گرفته
میشوند.
«بینالملل
نوین» و یک «روح»
مارکسیستی
اکنون
هر چه نزدیک تر
باز میگردیم
به موضوع بحثمان.
عنوان جزء
گفتار من یعنی
«بینالملل
جدید» ارجاع
به یک دگرگونی
ژرف طی مدت زمان
طولانی در
حقوق بینالملل،
در مفاهیم و
در گسترهی
دخالت جویانهی
این حقوق میکند.
همان طور که
مفهوم حقوق
بشر آرام آرام
طی سدهها و در
پس تکانهای
سیاسی-
اجتماعی مشخص
گردید (در
مورد حق کار
یا حقوق
اقتصادی،
حقوق زنان،
کودکان و
غیره) حقوق
بینالمللی
نیز اگر دست
کم پای بند
عقیدهی
دموکراسی و
حقوق بشری
باشد که اعلام
می کند، باید
حیطه ی عملکرد
خود را تا در
بر گرفتن
گسترهی اقتصادی
و اجتماعی
جهانی و فرای
حاکمیت دولتها
و دولت- شبحها
که در باره ی شان
صحبت کردیم،
توسعه دهد و
متنوع سازد.
بر خلاف ظاهر آن، چیزی
را که در این
جا میگوییم
صرفاً یک مطلب
ضد دولتی نیست
چون در شرایطی
معین و محدود،
آن ابر دولتی (4)
که به شکل یک نهاد بینالمللی
درآید همواره
قادر به تهدید
اعمال تصرف جویانه
و خشونت بار
بعضی نیروهای
اجتماعی-
اقتصادی
خصوصی خواهد
بود. اما بی آن
که الزاماً بر
تمام گفتار
سنت
مارکسیستی (که
در ضمن
پیچیده،
تکاملپذیر و
نامنسجم است)
در بارهی دولت
و تصاحب آن
توسط یک طبقه ی
حاکم، در بارهی
تمایز میان
قدرت دولتی و
دستگاه
دولتی، در باره ی
پایان نقش
سیاست، «پایان
سیاست» یا
زوال دولت (*4)،
مهر تأیید زده
باشیم و از
سوی دیگر بی
آن که نسبت به
ایدهی مقوله ی
حقوقی بدگمان
باشیم، باز هم
میتوان از
«روح»
مارکسیستی
الهام گرفت،
جهت نقدِ به
اصطلاح خودمختاری
قوهی قضایی و
افشای بی وقفه ی
اِعمال فشار و
نظارت بر
مقامات بینالمللی
توسط دولت-
ملتهای مقتدر
و توسط تراکمهای
سرمایهی
تکنیکی- علمی،
سرمایه ی
نمادین و
سرمایه ی مالی، سرمایه های
دولتی و
سرمایه های
خصوصی.
یک «بینالملل
نوین»، خود را
از میان این
بحرانهای
حقوق بینالملل
جست و جو می کند
و از هم اکنون محدودیتهای
گفتاری در
باره ی حقوق
بشر را بر ملا
می سازد. یعنی
تا زمانی که
قانون بازار،
«بدهی خارجی»،
نابرابری
توسعه ی
تکنیکی- علمی،
نظامی-
اقتصادی حافظ
این نابرابری
واقعی و
هولناک باشد
که امروزه بیش
از هر زمان
دیگر در تاریخ
بشریت شاهد آن
می باشیم، آن
گفتار حقوق
بشری نارسا
باقی خواهد
ماند، گاهی
مزورانه و در
هر حال صوری و ناپیگیر است. زیرا
در زمانی که
بعضیها تبلیغ
نئو- انجیلی (néo-évangiliser – مترجم) می کنند و با
جسارت به
ترویج آرمانی
به نام
دموکراسی لیبرالی
می پردازند -
دموکراسی ای
که از دید آنها
به خویشتن
خود یعنی
به آرمان
تاریخ بشری
نایل آمده است
- باید فریاد
برآورد که در
طول تاریخ
زمین و بشر،
هرگز حشونت،
نابرابری، محرومیت،
قحطی و
بنابراین ستم
اقتصادی بر
این همه از
موجودات
اعمال نشده
است. به جای
سرود خواندن
برای ظهور
آرمان
دموکراسی
لیبرالی و بازار
سرمایه داری
در شادمانی
پایان تاریخ و
به جای جشن
گرفتن برای پایان
«ایدئولوژیها»
و پایان
بیانیههای
بزرگ رهاییبخش،
هیچ گاه نباید
این دادهی
بدیهی و درشت بینانه ای
را که از درد و
رنج مشخص و بیشمار
بر آمده است،
بیاهمیت
شمرد: هیچ پیش رفتی
هرگز نمی تواند
با حرکت از
ارقام و آمار،
به طور مطلق
این حقیقت را
نادیده انگارد
که هرگز تا
کنون این همه
انسان روی
زمین از زن و
مرد تا کودک، تحت
ستم و قحطی و
نابودی قرار
نگرفتهاند. (و
عجالتاً و
متأسفانه
باید مسئله ی
سرنوشت
زندگانی
موسوم به
«حیوانی»،
زندگی و هستی «حیوانات» در
تاریخ را که
در ضمن از
مسئله ی قبلی
نیز تفکیک پذیر
نمیباشد،
کنار بگذاریم.
این مسئله
همواره بسیار مهم
بوده است و
مطرح شدن آن
در آینده و در
سطحی وسیع غیر
قابل احتراز
خواهد بود).
پیوندی
نابهنگام،
بدون حزب،
میهن، ملیت
مشترك…
«بین
الملل نوین»
صرفاً چیزی
نیست كه در پی
این
جنایت ها، در
جست و جوی حق
بین المللی جدیدی
باشد. «بین
الملل نوین»
پیوندی در
هم نوایی،
هم دردی و
امیدواری است.
پیوندی است
همواره
محرمانه و به
تقریب
مخفیانه،
همان گونه كه
حول 1848 به وجود
آمد (5). پیوندی
است كه بیش از
پیش آشكار
می شود و نشانه های
آشكار شدنش
نیز بیش از یك
نشان است.
پیوندی است
نابهنگام،
بدون
اساسنامه، بدون
عنوان، بدون
نام و به زحمت
عمومی با این
كه مخفی نیست.
پیوندی بدون
قرارداد «out of joint»،
بدون
هماهنگی،
بدون حزب،
بدون میهن و
ملیت مشترك
است
(بنابراین،
قبل از هر
گونه تعیین
كنندگی ملی، در
حینِ آن و
فراسوی آن،
پیوندی است
بین المللی).
پیوندی است
بدون شهروندی
مشترك و بدون
تعلق به
طبقه ای.
آن
چه در این جا
بین الملل
جدید نامیده
می شود، یاد
آورنده ی
دوستی در
ائتلافی بدون
نهاد است، در
بین كسانی كه
اگر حتا به
بین الملل
سوسیالیستی – ماركسیستی،
به دیكتاتوری
پرولتاریا و
نقش
پیامبرانه و
فرجام
شناسانه ی
اتحاد
پرولتاریای
سراسر جهان
دیگر اعتقادی
ندارند و یا
هیچ گاه
نداشته اند، اما
با این همه،
در الهام
گرفتن از
حداقل یكی از
روح های
ماركسیستی
ادامه
می دهند (چون
اكنون می دانند
كه بیش از یك
روح وجود
دارد). با این
هدف كه تحت
اسلوبی نو،
معین و واقعی
ائتلاف كنند
حتا اگر این
ائتلاف دیگر
شكل حزبی و یا
بین المللی
كارگری به خود
نمی گیرد.
ائتلافی كه در
شكل تقابل یا
توطئه به نقدِ
(نظری و عملی)
وضع حقوق بین المللی،
مفهوم های
دولت و ملت
می پردازد. به
عبارت دیگر،
با هدف نوسازی
این نقد و به
ویژه در جهت
رادیكال كردن آن.
دو
تفسیر از «تصویر
سیاه»، ده
آفت، امر سوگ
و نوید …
امروزه،
در باره ی آن
چه كه «تصویر
سیاه»، ده آفت،
امر سوگ و
نوید
نامیده ایم،
نویدی كه آن
تصویر سیاه،
ظاهراً با
توضیح و
تشریح، در
میان می گذارد،
می توان دستِ
كم، دو گونه
تفسیر ارایه
داد. میان این
دو تفسیر
ناسازگار كه
در رقابت با
هم اند،
چگونه انتخاب
كنیم؟ چرا
نمی توانیم
انتخاب كنیم؟
چرا نباید
انتخاب كنیم؟
در هر دو مورد،
سرنوشت
وفاداری به یك
روح از روح
های ماركسیسم
در اینجا رقم
می خورد: به
یكی، به این و
نه به آن.
1. تفسیر
اولی كه هم
سنتی ترین و
هم ناسازه
ترینِ آن است،
هم چنان در
منطق ایدئالیستی
فوكویاما
باقی می ماند.
اما برای
استنتاج دیگری
از آن موقتاً
این فرضیه را
بپذیریم كه
نابسامانی های
دنیای كنونی
ما چیزی جز
میزان شكاف
بین واقعیت
تجربی از یكسو
و ایده آل نظم
دهنده از سوی
دیگر نیست. چه
این ایده آل را
بسان
فوكویاما
تعریف كنیم و
چه آن را دقیق
تر كرده و
مفهومش را
تغییر دهیم،
ارزش و بداهت این
آرمان با
نارسایی
تاریخی
واقعیت های
تجربی به خطر
نمی افتند.
بدین سان، حتا
با این فرض
ایده آلیستی،
برای افشای آن
شكاف و یا
تقلیل آن،
برای تطبیق
«واقعیت» با
«ایده آل» در
جریان
فرایندی كه
ضرورتاً
پایان ناپذیر
است، توسل به روحی
از نقدِ
ماركسیستی
امر عاجلی
می باشد و
باید بی نهایت
ضروری باقی
بماند. این
نقد ماركسیستی،
اگر چنان چه
قادر باشیم آن
را با شرایط
جدید تطبیق
دهیم،
می تواند
پویا باقی
بماند، مثلاً
در
زمینه هایی
چون شیوه های
جدید تولید،
از آنِ خود
كردن (6)ِ
توانایی ها و
دانش های
اقتصادی و
فنی-علمی،
شكل های صوری
قضایی، گفتار
و كردار حقوق
ملی و بین
المللی و
مسایل جدید در
باره ی
شهروندی،
ملیت و…
2.
تفسیر دومی از
تصویر سیاه
تابع منطق
دیگری است.
فرای
«واقعیت ها»،
فرای به اصطلاح
«شواهد تجربی»
و فرای آن چه
كه با ایده آل
ناسازگار
می باشد،
مساله این است
كه در پاره ای
از گزاره های
اساسی اش،
خودِ مفهوم
ایده آل را
باید به زیر
سوال برد.
دامنه ی آن به
عنوان مثال
می تواند در
بر گیرنده ی
مسایلی از این
دست باشد:
تحلیل
اقتصادی از
بازار، قوانین
سرمایه و
انواع
سرمایه ها
(مالی، نمادی
یعنی
بنابراین طیف
های مختلف
آن)، تحلیل از
دموكراسی
پارلمانی
لیبرالی، از
شیوه های نمایندگی
و انتخابات،
از مفهوم اصلی
حقوق بشر، زن
و كودك، از
مفهوم های
جاری برابری،
آزادی و بویژه
برادری (كه
بیش از همه
سوال برانگیز است)
و یا از مساله
منزلت انسان و
روابط میان انسان
و شهروند. در
عین حال،
دامنه ی به
زیر سوال
كشیدن
می تواند
تقریباً
تمامی
مفهوم های ایده آل
را در بر
گیرد، حتی
مفهوم انسان
را (و بنابراین
مفهوم آن چه
كه الهی و یا حیوانی
است) و مفهوم
معینی از
دموكراسی را
كه پیش شرط آن
است (و البته
نمی گوییم هر
دموكراسی و یا
باز هم دقیق
تر
دموكراسی ای
كه باید فرا
رسد (7)). بدین
سان، حتا با
این فرضیه ی
آخری،
وفاداری به
میراث یك روح
ماركسیستی
چون تكلیف
باقی می ماند.
من
بر فضیلت
سیاسی امر
خلاف زمانه
باور دارم
این
ها دو دلیل
متفاوت برای
وفادار ماندن
به روحی از
ماركسیسم
هستند. نباید
آن ها را با هم
جمع زد بلكه
در هم تنید.
آن ها، در
جریان استراتژی
پیچیده ای كه
بی وقفه باز
سنجی می شود،
باید خود را
درگیر نمایند.
سیاسی شدن
مجددی در كار
نخواهد بود.
سیاستی از نوع
دیگر به وجود
نخواهد آمد. بدون
این
استراتژی، هر
یك از این دو
دلیل نامبرده
می تواند به
سخت ترین
شرایط و حتی
اگر بتوان گفت
به بد تر از بد
انجامد یعنی
به نوعی ایدئالیسم
تقدیر گرایانه
و یا به فرجام
شناسی انتزاعی
و جزمی در
برابر
نابسامانی
جهان.
پس
این كدام روحی
از ماركسیسم
است؟ تصور این
كه چرا ما با
تاكید بر روحی
از ماركسیسم،
رضایت خاطر
ماركسیست ها
و حتا به نسبت
بیشتری
دیگران را
فراهم
نمی آوریم،
ساده می باشد.
بویژه اگر
منظور خود را
روشن كنیم و
به گوش برسانیم
كه این منظور
ناظر بر روح های
ماركس در كثرت
شان می باشد،
به معنای
طیف ها، طیف های
نابهنگام كه
نباید
طرد شان كرد،
بلكه آن ها را
تمیز داد و
برگزید، مورد
نقد قرار داد،
در پیش خود
حفظ كرد و
بازگشت شان را
هموار نمود.
البته
هیچ گاه نباید
از دیده پنهان
بماند كه اصل
گزینشی كه در
میان «اشباح»
نقش راهنما و
برقرار كردن
سلسله مراتب
را ایفا می كند،
به نوبه ی خود
و ناگزیر دست
به عمل طرد هم خواهد زد.
او حتا نابود
هم خواهد
ساخت. در شب بیداری
و در مراقبت
از اجدادش تا
از دیگران. بیشتر
در این لحظه ی
معین تا در
زمانی دیگر.
به دلیل
فراموش كاری
(و مهم نیست از
روی گناه باشد
و یا بی
گناهی)، به
علت سپری شدن
موعد قانونی
مجازاتِ
تجاوز به عنف
و یا به دلیل قتل،
این شب بیداری
حتا می تواند
اشباح نوینی بی آفریند،
اما در وهله ی
نخست با گزینش
در میان اشباح
موجود، در بین
نزدیكان و
خودی ها، پس
با كشتن
مردگانی. و
این، قانون
تناهی است،
قانون
تصمیم گیری و
مسئولیت
پذیری برای
موجودات
متناهی یعنی
تنها برای
زنده های میرنده ای
كه نزد آن ها
تصمیم گرفتن،
گزینش،
مسئولیت
پذیری،
معنایی دارد،
معنایی كه
باید از
آزمونِ تصمیم ناپذیری (8)
بگذرد.
بدین
خاطر است كه
گفتار ما در
این جا به دل
كسی نمی نشیند.
لیكن در كجا
آمده است كه
انسان تنها
برای خوشایند
دیگری باید
چیزی بگوید،
بی اندیشد و
یا بنویسد؟ و
باید ما را
خیلی بد
فهمیده باشد
آن كس كه در
این رفتار پر
مخاطره ی ما
در این جا
گونه ای
پیوستن – دیررس – به – ماركسیسم
را تشخیص دهد.
راست است كه
امروز، در این
جا و در حال
حاضر، دعوت به
خلاف زمان و
خلاف جریان در
شكل پدیدار
نابهنگامی كه
آشكار تر و
عاجل تر از
همیشه است،
كمتر از هر
زمان دیگری
برای من
نامحسوس
می باشد. اما
از هم اكنون
می شنوم: « درود
بر ماركس!
حالا وقتِ آن
است؟ » و یا از
سوی دیگر « سر
انجام وقتش رسید،
اما چرا آن
قدر دیر؟ ». من
بر فضیلت
سیاسی امر
خلاف زمانه
باور دارم. و
اگر امر خلافِ
زمانه ای
دارای اقبال
كم و بیش حساب
شده ای نباشد
كه سر وقت فرا
رسد، در این
صورت زودرس
بودن یك استراتژی
(سیاسی یا چیز
دیگری) باز هم
می تواند
شهادت دهد و
دقیقاً در
باره ی عدالت،
یا حداقل در
مورد عدالتی
كه مطالعه
می شود و ما در
بالا گفتیم كه
باید به
دگر سازی
قاعده ی آن پرداخت،
عدالتی كه به
حق و حقوق
تقلیل نمی یاید.
اما
این انگیزه ی
اصلی ما را در
این جا تشكیل
نمی دهد و
سرانجام
می بایست با
ساده نگری این
شعار ها قطع
رابطه كرد. آن
چه كه مسلم
است، این است
كه من
ماركسیست نیستم،
همان طور كه
مدت ها پیش،
به خاطر
آوریم، فردی
این جمله را
گفته بود و
انگلس آن را
از حافظه ی
خود نقل كرد.
آیا هنوز
می بایست به
مرجعیت ماركس
توسل جوییم تا
بتوانیم
بگوییم: «من ماركسیست
نیستم»؟ با چه
معیاری یك
گفته ی
ماركسیستی را
می توان
تشخیص داد؟ و
چه كسی می تواند
هنوز بگوید كه
«من ماركسیست
هستم»؟
آن
روح نقدِ
رادیكال و خود
دگرگون ساز
استمرار
در الهام
گرفتن از روحی
از ماركس و
وفاداری به آن
چیزی خواهد
بود كه همواره
از ماركسیسم
در بنیان و از
ابتدا یك نقد رادیكال
ساخته است،
یعنی روشی كه
آمادگی
انتقاد از خود
را دارد. این
نقد اصولاً و
صریحاً از
خود می خواهد
كه راه تغییر
و دگرگون سازی
خود، راه ارزش
یابی مجدد از
خود و راه
تفسیر
دوباره ی خود
را باز
بگذارد. این
گونه « برای
خود پذیرا شدن »
روح انتقادی
ضرورتاً ریشه
خواهد دوانید
در زمینی كه
هنوز انتقادی
نیست و حتی
ماقبل
انتقادی نیز
نمی باشد.
این
نوع روح
انتقادی فرا
تر از یك سبك
كار می رود
اگر چه سبك
كاری هم هست.
این نوع روح
انتقادی از
روحی از «منوران» (9)
كه چشم از آنان
نباید پوشید،
ارث می برد. ما
این روح را از
دیگر روح هایی
كه در جسم یك
آئین
ماركسیستی
پرچین
می كنند،
متمایز
می سازیم: از
به اصطلاح
ادعایش به مثابه
تمامیتی نظام
یافته،
متافیزیكی یا
هستی شناسانه
(خاصه در شكل « روش
دیالكتیكی » و
یا « دیالكتیك
ماركسیستی ») تا
آن چه كه به
مفاهیم اساسی
یعنی مفهوم
كار، شیوه ی
تولید، طبقه ی
اجتماعی و
سرانجام به
تمام تاریخ و
دستگاه هایش
برمی گردد.
(دستگاه هایی
كه یا به صورت
پروژه طرح شدند
و یا واقعیت
داشتند چون
بین الملل های
جنبش كارگری،
دیكتاتوری
پرولتاریا،
حزب واحد،
دولت و
سرانجام
هیولای توتالیتر).
زیرا
اگر بخواهیم
به عنوان یك
«ماركسیست
تمام عیار»
صحبت كرده
باشیم، باید
بگوییم كه
ساختارشكنی
هستی شناسی
ماركسیستی
تنها به لایه
نظری- خیال پردازانه ی
پیكره ی
ماركسیستی
برخورد
نمی كند بلكه
به هر چه كه او
را به عینی
ترین تاریخ
دستگاه ها و
استراتژی های
جنبش كارگری
جهانی وصل
می كند،
می پردازد. و این
ساختارشكنی
در تحلیل
نهایی
فرایندی روش مندانه
و نظری است. و
این
ساختارشكنی،
در امكان پذیر
بودنش و هم
چنین در آزمون
ناممكن بودنش
كه همواره
جزیی از آن را
تشكیل
خواهد داد،
هرگز با رویداد
(10) ) یعنی به
بیان ساده با
آن چه كه فرا
می رسد، بیگانه
نیست. چند سال پیش
در مسكو، برخی
از فیلسوف های
شوروی به من
گفتند كه
بهترین ترجمه ی
پرسترویكا perestoika
باز همان
ساختارشكنی Déconstruction)-
مترجم) است.
این تجزیه به
ظاهر شیمیایی
از روحی از
ماركسیسم كه
می بایست
نسبت به آن
وفادار ماند
از دیگر روح
های آن كه با تبسم
می توان
تشخیص داد كه تقریباً
همه چیز را
جمع می زنند،
متفاوت است.
مشی
هدایت
كننده ی ما به
راستی امروز،
مسأله ی شبح
است. چگونه
شخص ماركس به
شبح برخورد
كرده است؟ به مفهوم
شبح، طیف و یا
بازگشت روح؟
چگونه آن را متعین
كرده است؟ و
چگونه آن را
در ورای آن
همه تعلل، کشاکش ها
و تضاد ها با
یك هستی شناسی
پیوند داده
است؟ و این
چگونه پیوندی
است؟ و
رابطه ی این
پیوند، این
هستی شناسی با
ماتریالیسم،
با حزب، با
دولت و با
توتالیتر شدن
دولت چه می تواند
باشد؟
آزمونی
ضرورتاً
نامشخص،
انتزاعی،
كویری و در
انتظار
رویداد
انتقاد
كردن و دعوت
به انتقاد از
خودی پایان
ناپذیر، بار
دیگر بدین
معناست كه همه را
از تقریباَ
همه تمیز
دهیم. حال اگر
روحی از
ماركسیسم
وجود دارد كه
من هرگز آماده
برای انصراف
از آن نخواهم
شد، تنها
مقوله ی نقد و
یا حالت پرسش
جویانه
نخواهد بود
(چه یك
ساختارشكنی
مصمم باید خود
را در این
حالت قرار دهد
حتا اگر بداند
كه پرسش نه
آخرین و نه
اولین حرف
است). بلكه این
روح بیشتر
نوعی گفته ی
ایجابی
رهایی بخش و مسیحایی (11)
و گونه ای
آزمودن نویدی
است كه بر حسب
آن می توان از
جزم اندیشی و
حتی از هر
جبر گرایی
متافیزیكی- مذهبی
و از هر مسیحاییسم
خلاصی یافت. و
یك رویداد
باید قولی به
وفای عهد باشد
یعنی در سطح
«نظری» و یا «انتزاعی»
باقی نماند،
بلكه رویدادی
بی آفریند،
اشكال نوینی
از فعالیت و
عمل و
سازماندهی و
غیره را. گسست
از «شكل حزبی» و
یا از این یا
آن نوع شكل
دولتی یا بین
المللی به
معنای انصراف
از هرگونه شكل
سازماندهی
عملی و موثر نیست.
با
بیان این مطلب
به مخالفت با
دو گرایش غالب
پرداخته ایم. از
یكسو،
مخالفت با
هوشیارترین و
متحد ترین
بازنگری ها
در ماركسیسم
(بویژه توسط
فرانسوی ها و
حول آلتوسر)
كه بیشتر بر
این باورند كه
ماركسیسم را
باید از هر
گونه فرجام
شناسی
اجتماعی و یا
غایت شناسی
پیامبرانه
متمایز كرد
(اما صحبت من
دقیقاً تمیز
دادن این یكی
از آن دیگری
است). از سوی
دیگر،
مخالفت با
تفسیرهای ضد
ماركسیستی كه فرجام
شناسی رهایی
بخش خاص خود
را دارند و به
ماركسیسم
محتوای
هستی- یزدان
شناسانه ای
می دهند كه
همواره قابل
ساختارشكنی بوده اند.
یك اندیشه ی ساختار
شكنانه، آن
طور كه مورد
نظر من است،
همواره بر
تقلیل
ناپذیری
گفته ی
ایجابی و بنابراین
بر تقلیل
ناپذیری نوید (12)
و وعده تاكید
می ورزد،
همان طور كه
بر غیر قابل
ساختار شكن
بودن مفهومی
از عدالت (كه
در این جا
باید از حقوق
تفكیك شود (*5))
تاكید دارد.
چنین
اندیشه ای
نمی تواند
بدون اصل
انتقاد ریشه ای،
پایان ناپذیر
و بی نهایت (به
لحاظ نظری و
عملی، همان
طور كه
گفتیم)،
كارآیی داشته باشد.
چنین نقدی
تعلق به یك
جنبش
تجربی دارد، تجربه ای
باز به روی
آینده
مطلقِ چیزی
كه فرا می رسد.
آزمونی كه
ضرورتاً
نامشخص،
انتزاعی و كویری
است، كه خود
را بر ملا
می كند و به
نمایش می گذارد،
كه در انتظار
دیگری، در
انتظار رویداد (14)
است. در این
آزمون، در شكل
خالص صوری و
در حالت نامعینی
كه دارد،
همواره
می توان
قرابت های اساسی
با نوعی از
روح مسیحایی
پیدا كرد. آن
چه كه ما در
این جا و آن جا
در باره ی l'exappropriation
می گوییم
(یعنی آن تضاد
ریشه ای كه در
هر سرمایه، هر
مالكیت و یا
در هر از آن
خود کردنی (15)
وجود دارد و
هم چنین در
مفهوم های
وابسته به آن
ها و در وهله ی
نخست در مفهوم
ذهنیت آزاد و
بنابراین در
مورد رهایشی
كه بر بنیاد
آن ها تنظیم
می شود) نیاز
به حلقه ی
رابطی ندارد.
اگر بتوان گفت،
درست بر عكس
است زیرا این
انقیاد است كه
(خود) را به «از
آنِ خود كردن»
وصل می كند.
مسئولیتِ
وارثان ماركس
حال،
وفاداری به
روحی از
ماركسیسم،
این است مسئولیتی
كه طبعاً به
طور اصولی بر
عهده ی هر كس
قرار می گیرد.
بین الملل
نوین كه به
سختی سزاوار
نام جامعه مشترك
است، تنها به
سرزمین گم
نامی تعلق
دارد. اما
امروز بنظر
می رسد كه این
مسئولیت،
حداقل در
محدوده ی
روشنفكری و
آكادمیك، الزاماً
و بیش از همه،
و چون
نمی خواهیم
كسی را حذف
كنیم
می گوییم مقدم
تر و مبرم
تر، بر عهده
كسانی است كه
در دهه های
گذشته توانسته اند
در برابر
سیادت جزم
اندیشی و یا
متافیزیك
ماركسیستی در
اشكال سیاسی و
نظری آن، مقاومت
كنند. و باز هم
مشخص تر
می گوییم،
این مسئولیت
بر عهده ی آن
كسانی است كه
این مقاومت را
اندیشیده و به
مورد اجرا
گذاشته اند
بدون آن كه تسلیم
وسوسه های
ارتجاعی،
محافظه كارانه
و نومحافظه
كارانه، ضد
علمی و
قهقرایی
گردند. كسانی
كه بر عكس
همواره از
تلاش به
شیوه ی نقد مفرط
باز
نایستاده اند
و اگر جسارت
آن را داشته
باشیم، به
شیوه ی
ساختار
شكنانه رفتار
كرده اند. آن
ها بی آن كه
دست از
ایده آل خود
در زمینه ی
دمكراسی و
رهایی
بردارند،
بیشتر كوشش
می كنند تا آن
ایده آل را به
گونه ای دیگر اندیشیده
و به مورد
اجرا گذارند.
رویدادی
بی سابقه در
تمام تاریخ
بشریت
مسئولیت
در این جا بار
دگر،
مسئولیتِ
وارث است. چه
بخواهند، چه
بدانند و یا
ندانند،
همه ی انسان
های كره ی
ارض، امروز به
میزانی
وارثان ماركس
و ماركسیسم
هستند. یعنی
همان طور كه
لحظه ای پیش
گفتیم،
وارثان پروژه
و یا نوید
مطلقاً
بی همانندی
در شكل فلسفی
و علمی اش.
شكلی كه
اصولاً غیر
مذهبی است،
مذهب به معنای
اثباتی آن، اسطوره ای
نبوده، پس ملی
نیز نمی باشد.
زیرا، فرای
میثاق با خلقی
برگزیده، هیچ
ملتی یا ناسیونالیسمی
وجود ندارد كه
مذهبی
یا اسطوره ای و یا به عبارت
و سیع كلمه «عرفانی» (16)
نباشد. شكل
این نوید و یا
پروژه كاملاً
یگانه باقی مانده
است. رخ دادن
آن هم
استثنایی، هم
جامع و هم
زایل ناپذیر
است. زایل
ناپذیر است به
گونه ای دگر،
از طریق انكار
و در جریان
امر سوگ (17) كه
تنها
می تواند جا
به جا نماید
بدون آن كه محو
سازد در اثر
ضربه ای تكان
دهنده.
چنین
رویدادی در
تاریخ
بی سابقه
بوده است. در تمام
تاریخ بشریت،
در تمام تاریخ
جهان و زمین،
در تمام آن
چیزی كه
می توان بطور عام
تاریخ نامید،
چنین رویدادی
(و تكرار می كنم
گفتمانی در
شكل فلسفی – علمی
كه ادعای گسست
از اسطوره،
مذهب و «عرفان»
ناسیونالیستی
را دارد)،
برای اولین
بار و بطور
انفكاك
ناپذیری با
شكل های
جهانی
سازماندهی
اجتماعی پیوند
برقرار
می كند (حزبی
با رسالت
جهانی، جنبشی
كارگری،
اتحادیه ای
از دولت ها و
غیره). همه ی
این ها همراه
می شود با طرح
مفهوم نوینی از
انسان،
جامعه،
اقتصاد و ملت
و چندین مفهوم
دیگر از دولت
و زوال آن.
هر
چه می خواهند
در باره ی این
رویداد فكر كنند،
در باره ی شكست
آن كه گاه
دهشتناك تر
از خودِ واقعه
است، هر چه می خواهند
در باره ی
مصیبت های
فنی – اقتصادی
و محیط
زیستی كه این
رویداد به بار
آورده و یا
انحراف هایی
كه زمینه های توتالیتاریسم
را فراهم كرده،
تأمل کنند (در
این مورد،
كسانی از مدت
ها پیش
می گفتند كه
این ها دقیقاً
انحراف های
تصادفی یا ناشی
از بیماری
نبوده بلكه
محصول گسترش
ضروری یك منطق
اساسی، یك
قاعده شكنی
بنیادین است
كه از بدو
تولد حضور
داشته است، كه
البته نظر ما
در این مورد و
بطور فشرده،
بدون انكار فرضیه
فوق، این است
كه این شكست
معلول یك درمان
هستی شناسانه ی
طیف مانندی
شبح می باشد) و
سرانجام هر چه
می خواهند در
باره ی
ضربه ی تكان
دهنده ای كه این
رویداد در
خاطره ی
انسان ها پدید
آورده فكر
كنند، با این
همه، باید
اعتراف كرد كه
در پرتو این
رویداد، تلاش یگانه ای
به وقوع
پیوست. حتا
اگر در شكل
اعلام شده اش
اجرا نشد، حتی
اگر به سوی یك
محتوی
هستی شناسانه
در زمان حال
شتافت، با این
وجود، نویدی
مسیحایی و
طراز نوین
توانست مهر
یگانه و
افتتاحی خود
را بر تاریخ
بكوبد. و ما چه
بخواهیم و چه
نخواهیم و با
هر اندازه شناخت
از آن، نمی
توانیم
وارثان این
رویداد
نباشیم.
میراث
بدون دعوت به
مسئولیت
پذیری وجود
ندارد. ارث
همواره تأكید
مجدد بر دِینی
است، لیكن تأكیدی
انتقادی،
انتخابی كه از
صافی می گذرد.
ما با نگارش
عبارت دو
پهلویی چون
«وضعیت دِین» (Etat de la dette : در
زبان فرانسه Etat هم
به معنای
«دولت» است و هم
به معنای
«وضعیت» - مترجم)
در زیر عنوان
این نوشته،
می خواستیم
چند موضوع احتراز
ناپذیر را
اعلام كنیم و
بیش از هر
چیز، موضوع دِینی
زایل نشدنی و
ادا نشدنی
نسبت به یكی
از روح هایی
كه در تاریخ
به نام های
خاص ماركس و ماركسیسم
نقش بسته است.
حتا در آن جا
كه به رسمیت
شناخته نشده
است، حتا در
آن جا كه مورد
توجه قرار
نمی گیرد و یا
انكار
می شود، این
دِین به كار
موثر خود
ادامه
می دهد، به
ویژه در
زمینه ی
فلسفه سیاسی
كه بطور ضمنی
ساختار دهنده ی
تمام فلسفه و
یا تمام
اندیشه در
باره ی فلسفه
می باشد.
ساختارشكنی
یا قرار گرفتن
در روحی از
ماركسیسم
بحث
خود را به دلیل
كمبود وقت،
محدود به طرح
پاره ای از
خطوط آن چیزی
می كنم كه به
عنوان مثال،
ساختارشكنی نامیده اند،
در شكلی كه از
ابتدا در
جریان دهه های
گذشته به خود
او تعلق داشت
یعنی ساختارشكنی
از
متافیزیك ها،
از كلام محوری (18)،
از زبان
شناسیسم (19)،
از آوا
شناسیسم (20)، یعنی
راز زدایی (21)
یا رسوب زدایی (22)
از سلطه ی خود
مختارانه ی
زبان (یعنی آن
گونه ساختارشكنی ای
كه در جریان
آن، مفهوم
دیگری ساخته و
پرداخته
می شود،
مفهوم دیگری
از متن و
نشانه (23)، از
فنی شدن
بنیادین
آن ها ... ).
این
چنین
ساختارشكنی
در یك فضای ما
قبل ماركسیستی
غیر ممكن و
غیر قابل تصور
بود.
ساختارشكنی،
هیچ گاه،
حداقل از نظر من،
معنا و اهمیت
دیگری جز رادیکال
کردن ندارد كه
در عین حال،
یعنی قرار
گرفتن در سنتِ
نوعی از
ماركسیسم،
قرار گرفتن در
روحی از
ماركسیسم.
در گذشته،
تلاشی در جهت رادیکال
کردن
ماركسیسم كه
ساختارشكنی
نام دارد،
صورت گرفت (كه
در آن جا، همان
طور كه بعضی
ها مورد توجه
قرار
داده اند، نوعی
مفهوم
اقتصادی از
اقتصاد
متمایز différance و
از exappropriation نقش
سازمان دهنده
ایفا می كنند،
هم چنان كه
مفهوم كار در
پیوندش با
تمایز و با امر
سوگ، به طور
عام، بازی
می كند). اگر
این تلاش در
استراتژی
ارجاع به ماركس
با احتیاط و
با امساك عمل
می كرد و در
ضمن به ندرت
از در مخالفت
بر می آمد،
بدین علت بود
كه هستی شناسی
ماركسیستی،
استناد به
ماركس و مشروعیت
گرفتن از او
را قویاً توقیف (24)
کرده بود. این
ها ظاهراٌ با
اُرتُدكسی،
با دستگاه ها
و
استراتژی هایی
جوش خورده
بودند، به
طوری كه
كمترین خطای
شان تنها این
نبود كه تحت
این عنوان ها
برای خود
آینده ای
باقی نمی گذاشتند،
بلكه نسبت به
آینده نیز
بیگانه بودند.
منظور از جوش
خوردگی نیز آن
چسبندگی
ساختگی ولی
استواری است
كه همانا
حضورش تمام
تاریخ یك سده
و نیم گذشته
جهان و
بنابراین
تمام تاریخ
نسل ما را رقم
زده است.
اما
رادیكال کردن
همواره مدیون
آن چیزی است
كه رادیكال
می شود (*6). به
همین خاطر است
كه من از
یادمانه و از
سنت ماركسیستی
ساختارشكنی،
از «روح»
ماركسیستی آن
صحبت كردم.
البته این نه
یگانه روح آن
است و نه هر
روحی از
روح های
ماركسیستی.
نمونه های
دیگری را باید
طرح كنیم و
مورد مداقه
بیشتری قرار
دهیم که فرصت
كوتاه است.
اگر
عنوان دوم این
كتاب، تاكید
بر وضعیتِ
دِین (25)
می كند، باز
به این خاطر
است كه مفهوم دولت
Etat و وضعیت état ،
با حرف اول
بزرگ یا بدون
آن را به صورت
بحث انگیزی
(پربلماتیك –
مترجم) درآورم
و این به سه
صورت است:
وضعیتِ
دِین به
ماركس: بازگشت
«جوجه
تیغی بی قرار»
اولاَ،
در این باره
ما به اندازه
كافی تاكید كرده ایم.
وضعیتِ دِین،
به عنوان
نمونه به
ماركس و
ماركسیسم را
نمی توان
مانند ترازنامه
یا صورت
جلسه ی جامعی
در شكلی ایستا
و آماری، تهیه
و تدوین كرد.
این گونه حساب
رسی ها را در
یك جدول نمی آورند.
مسئولیت
پذیری انسان
در تعهد اوست،
تعهدی كه بر
می گزیند،
تفسیر می كند
و رهنمون می سازد.
به صورتی عملی
و كمال پذیر.
با تصمیمی كه
چونان
مسئولیتی اتخاذ
می شود و به
حكمی كه از
ابتدا
چندگانه، نامتجانس،
متضاد و منقسم
است و
بنابراین به
حكم میراثی كه
راز خود را
همواره حفظ
كرده است. راز
یك جنایت را.
راز بانی آن
جنایت را. راز
كسی كه به
هاملت
می گوید:
Ghost, I am thy Fathers Spirit,
Doom'd for a certain term to walke the night;
And
for the day confin'd to fast in Fiers,
Till the
foule crimes done in my dayes of Nature
Are burnt and purg'd away: But that I am; forbid
To
tell the secrets of my Prison-House;
I
could a Tale vnfold…
من
روح پدر تو
هستم،
كه
برای
برهه ای،
شب ها محكوم
به آوارگی شده ام
و
روزها را در
بند شعله های
سوزان به روزه
بر سر می برم
تا
جنایات زشتی
كه در روزهای
زندگانی
جهانی ام
روی
داده اند به
سوزد و پاك
شود.
ولی
اگر از افشای
رازهای زندان
خود ممنوع
نبودم
سرگذشتی
برایت نقل
می كردم. (26)
در
این جا ظاهراً
هر روحی كه
باز می گردد،
از زمین
می آید و
همواره از آن
جا می آید، از
جایی مانند
مخفی گاهی در
زیر خاك (خاك
خاكستر، خاك برگ،
گور و زندان
زمینی) و به
همان جاست كه
بر می گردد،
یعنی به سوی
فروتنی و
فرومایگی. در
این جا، ما
نیز باید هر
چه نزدیك به
زمین، بازگشت
موجودی را در
سكوت
بگذرانیم،
موجودی نه با
سیمای آن موشِ
پیرِ خاكی Well said, old Mole))، و
نه به صورت
خارپشت بلكه
در شكل یك
«جوجه تیغی بی
قرار» كه روح
پدر می خواهد
او را با سحر و
جادو دور كند
از فاش شدن
«رازهای
جاودانی» در
«گوش های زندگان
فنا پذیر» (27).
دِین
خارجی: نقد
بازار و
منطق های
متعدد سرمایه
دوماً،
دینِ دیگر. تا
زمانی كه مشكل
«بدهی خارجی»
را به صورت
مستقیم،
مسئولانه،
مصمم و در حد
امكان منظم
مورد توجه و
بررسی قرار
ندهیم، ، تمام
پرسش های
مربوط به
دمكراسی،
بیانیه ی
جهانی حقوق
بشر و یا
آینده بشریت
چیز هایی بیش
از دو رویی،
خوش باوری و
دلایل موجه
صوری نخواهند
بود. تحت این
عنوان یا تحت
این تصویر
نمادین، موضوع
بر سر سود
است و در
ابتدا سود
سرمایه بطور
عام، سودی كه
در نظم جهانی
امروزی یعنی
در بازار
جهانی،
انبوهی از
بشریت را زیر
یوغ خود در
شكل جدید برده
داری نگاه
داشته است. و
این همواره در
شكل های
سازماندهی
دولتی و یا
میان دولت ها
به وقوع
می پیوندد و
مجاز شمرده
می شود. اما
مسایل دین
خارجی و هر آن
چه كه این مقوله
می تواند
مجازاً تفهیم
کند، بدون
حداقل روحی از
نقد
ماركسیستی،
نقد بازار و
منطق های
متعدد سرمایه
و نقد آن چیزی
كه دولت و
حقوق بین
المللی را با
این بازار
پیوند می دهد،
امكان پذیر
نخواهد بود.
دگرگونگی
تعیین کننده
با ارجاع به
پرسش انگیز
زوال دولت
سوماً
و سرانجام، یک
دگرگونگی تعیین
کننده با
تكوین و تدوین
مجدد، ژرف و
انتقادی
مفهوم دولت،
دولت – ملت،
حاكمیت ملی و
شهروندی...
رابطه دارد. و
این امر بدون
ارجاعی دقیق و
منظم به یك مسأله
انگیز
ماركسیستی و
اگر نه به
استنتاج های ماركسیستی،
ناممكن است.
مساله انگیز و
یا استنتاج
های مربوط به
دولت، قدرت
دولتی و
دستگاه دولتی
و توهماتی كه
نسبت به خودمختاری
حقوقی آن ها
در برابر
نیروهای اجتماعی -
اقتصادی وجود
دارند و به
همین ترتیب نیز
در باره ی شكل
های زوال و یا
بهتر بگوییم
نام گذاری
مجدد و یا
تعیین حد و
مرزهای جدیدی
برای دولت در
فضایی كه دیگر
بر آن تسلط ندارد
كه در واقع
هیچ گاه نیز
كاملاَ بر آن
تسلط نداشته
است.
-----------------------------------------------
یادداشت
های دریدا:
(*1) گفته ی
آلًن بلوم Allan Bloom، به نقل
از میشل سوریاMichel Surya در
نشریه خطوط Lignes. در
آن جا سوریا
به درستی خاطر
نشان می کند
که بلوم
«استاد و مداح»
فوکویاما بوده
است.
(*2) دو
نمونه ی تازه
از میان سیل «اخبار»،
به هنگام
بازخوانی این
صفحهها.
داستان دو
«تخلف» کم و بیش
حساب شدهای
است که امکان
بروز آنها
بدون واسطه و
سیستم کنونی
خبری غیر قابل
تصور می بود. 1- دو
وزیر کابینه
(به ابتکار
یکی از
همکارانشان)
سعی در منعطف
ساختن یک
تصمیم دولتی
میکنند که در
حال اجرا بوده
است و در
مطبوعات (به خصوص
رسانه های
بصری) در باره ی
نامه ی خصوصی
(سری، «شخصی» و
غیررسمی) که
برای رییس
دولت نوشته
بودند و به
رغم میلشان به
وسیله ی
مطبوعات فاش
شده بود،
«اظهار تأسف»
می کنند. با
این وحود، رئیس
دولت، با این
که نارضایتی
خود را از کار
دو وزیر پنهان
نمی کند، و در
پی او کابینه ی
دولت و مجلس
ناگزیر از
دنباله روی
از این دو
وزیر می شوند. 2- وزیری
دیگر از همین
دولت در یک
بداهه سرایی
در برنامه ی
صبحگاهی رادیو-
تلویزیونی، خبطی میکند.
مطلبی نابههنگام
از زبانش جاری
میشود و
بلافاصله با
واکنش شدید بانک
مرکزی و یک
سلسله روند های سیاسی-
دیپلماتیک
مواجه میشود. همچنین
می بایست به
تحلیل از نقش
عواملی چون
سرعت و نیروی
رسانه ها در
قدرت این یا
آن سوداگر
فردی یا جهانی
پرداخت. تماسهای
تلفنی این
سوداگر و
سخنان کوتاه
تلویزیونیاش
بیش از همه ی
پارلمانهای
دنیا بر روی
تصمیم گیری
سیاسی دولتها
نقش بازی می کنند.
(*3) بر این نکته
باید عدم
استقلال
سازمان ملل
متحد را اضافه
کرد، چه در
زمینه ی
مداخلههای
سیاسی،
اجتماعی،
آموزشی،
فرهنگی و نظامی
آن و چه حتا در
مورد چگونگی
سازمان دهی و
مدیریت تشکیلاتی.
زیرا باید
دانست که
سازمان ملل
متحد بحران
مالی شدیدی را
میگذراند.
دولتهای
بزرگ، همگی دِین
خود را نمیپردازند.
نتیجه ی آن،
راه اندازی
کارزار برای
جلب حمایت
سرمایههای
خصوصی، تشکیل
«Councils» یا شرکتهای
سهامی (متشکل
از رؤسای
صنایع، تجارت
و امور مالی)
به منظور
پشتیبانی از
سیاست سازمان
مللی است که
تحت شرایط
بیان شده یا
نشده ای، میتواند
(غالباً در
این جا و آن جا
ولی بیشتر در
این جا تا آن
جا) در جهت
منافع بازار
گام بردارد.
در بیشتر موارد
باید تأکید کرد
که اصول
راهنمای
نهادهای بینالمللی
کنونی خود را
با این منافع
سازگار میکنند.
چرا و چگونه و تا
چه میزانی این
کار را انجام
میدهند و حد و
مرز آن به چه
معنایی است؟
این تنها
پرسشی است که
فعلاٍ در این
جا می توانیم
مطرح کنیم.
(*4) در مورد
این نكته ها
رجوع كنید به
اِتین
بالیبارEtienne
Balibard ، «پنج
بررسی
درباره ی
ماتریالیسم
تاریخی»، انتشارات
ماسپرو Maspero ،
پاریس، 1974 (و به
خصوص به فصلی
از آن
درباره ی «اصلاح
مانیفست
كمونیست» و
موضوعات
مربوط به آن
چون: «"پایان
سیاست"»،
«تعریف جدیدی
از دولت» و «یك
پراتیك جدید
سیاسی»، ص. 83 و
ادامه.
(*5) در
باره ی تمایز
میان «عدالت» و
«حق»، من بار
دیگر به خود
اجازه می دهم
كه خواننده را
به رساله ی «نیروی
قانون»*
ارجاع دهم.
ضرورت این
تمایز به هیچ
وجه باعث سلب
صلاحیت از «حق»
و ویژگی آن و
رویكرد های
جدید نسبت به
آن نمی شود. بر
عكس، چنین
تمایزی ضروری
به نظر می رسد
زیرا پیش شرط
هر گونه بازبینی
و بازسازی
است. بطور
مشخص ضرورت
این تفكیك در
آن جا هایی
احساس می شود
كه به راحتی
صحبت از پر
كردن، بدون
تجدید بنیان
كاملِ چیزی
می كنند كه
امروزه «خلأ
قانونی»
می نامند. بنا
براین، تعجب
آور نیست اگر
بیشتر مورد ها
مربوط به
مساله ی «مالكیت
بر حیات»،
میراث آن و
نسل ها
می شود ( مسایل
علمی، حقوقی،
اقتصادی،
سیاسی در
رابطه با آن
چه كه ژِنوم
بشر می نامند
یا درمان ژن،
پیوند عضو،
مادران حامل،
جنین های یخ
زده و غیره).
این
تصور كه مساله
به سادگی بر
سر پر كردن یك
«خلأ قانونی»
است، در حالی
كه باید در
باره ی قانون،
قانونِ
قانون، حق و
عدالت فكر شود
و یا این تصور
كه كافیست
«لوایح
قانونی» جدیدی
تصویب شوند تا
«مسأله حل»
گردد، همه ی
این ها به این
میماند كه
اندیشه ی
اتیك را به یك
كمیته ی اتیك
واگذار كنیم.
*
در
«ساختارشكنی و
امكان عدالت»
*
Deconstruction and the Possibility of Justice, Rosenfeld, Carlson, Routledge,
New York, 1992.
(*6) اما
«رادیكال
كردن» در این
جا به چه معناست؟
این بهترین
واژه نیست.
این اصطلاح به
معنای حركتی است
كه جلو تر
می رود تا باز
نایستد. اما مناسبت
این واژه به
همین جا ختم
می شود. مسأله
بر سر بیشتر
یا كمتر
«رادیكال
كردن» است تا چیز
دیگری، زیرا
داو، به
راستی، مسأله ی
مبدأ و وحدت صوری
آن است. مسأله
بر سر باز هم پیش
روی در ژرفای
رادیكالیته،
ینیاد و مبدأ
از طریق گام
برداشتن در
همان جهت واحد
نیست. تلاش ما
این است كه
راه به جایی
بریم كه
نمودار «بنیاد»،
«مبدأ» و
«رادیكال»، در
وحدت هستی شناسانه اش،
چنان كه
همواره بر نقد
ماركسیستی
حاكم است،
پرسش هایی را
طرح كند كه در
گفتمان به
اصطلاح
ماركسیستی یا اساساٌ
بررسی نشده
اند و یا به
اندازه كافی
این بررسی
انجام نگرفته انست.
داوی
كه در این جا
مشی راهنمای
ما را تشكیل
می دهد، یعنی
مفهوم و
نمودار شبح،
از مدت ها پیش تحت
این نام و
مساله انگیز هایی
چون امر سوگ،
ایده آلی
کردن، تصمیم
نا پذیری به
مثابه شرط
تصمیم گیری
مسئولانه… اعلام
شده بود.
در
این جه مناسبت
دارد كه بر
روابط میان
ماركسیسم و
ساختارشكنی تأکید
نمایم. این
روابط از آغاز
سال های 1970 در رویكردهای
متفاوت و
غالباً متضاد
یا سازش ناپذیر
اما بسیار
فراوان تجلی
پیدا کردند. چنان
فراوان اند که
من نمی توانم
در این جا به
طورعادلانه
حق مطلب در
مورد همه ی آن
ها و دین خود
را به آن ها
ادا کنم.
علاوه بر
تألیفاتی که
موضوع اصلی
شان مناسبات
ساختارشکنی و
مارکسیسم است
( مانند کتاب
میکائل ریان Michael Ryan، به نام مارکسیسم
و
ساختارشکنی،
یک پیوند بحرانی
Marxism and Deconstruction, A Critical Articulation * و
کتاب ژان ماری
بونوآ Jean-Marie Benoist تحت
عنوان مارکس مرده
است **، که در
حقیقت بخش آخر
آن، به رغم
عنوان کتاب، سلامی
به مارکس است
و در عین حال عامداً
«ساختارشکن»
است و کمتر
نفی گرا، بر
خلاف حکم مرگی
که صادر می کند)
رساله های
فراوانی
نوشته شده اند
که امکان سرشماری
آن ها در این
جا نیست. به
عنوان نمونه اسامی
نویسندگان
زیر را می آوریم:
J. - J. Goux,
Th. Keenan, Th. Lewis, C. Malabou, B. Martin,
A. Parker, G. Spivak, M. Sprinker, A. Warminski, S. Weber.
* Johns Hopkins, University Press, 1982.
** Gallimard, 1970.
-----------------------------------------------
یادداشت های مترجم:
* ساختار و
تأویل متن – جلد 2 – شالوده
شكنی و
هرمنوتیك. بابك
احمدی. ص 387.
** برای مطالعات
بیشتر رجوع
کنید (به زبان
فرانسه) به «واژگان
دریدا»:
Le
vocabulaire de Derrida, Charles Ramond, ellipses, Paris 2001.
(2) Espacement
(3) Déplacement
(4) Super-Etat
(5) منظور
«اتحائیه
کمونیست
ها»است که یک سازمان
«بین المللی»
بود و در سال 1847
در لندن نخستین
کنگره خود را
تشکیل می دهد.
مارکس و انگلس
در این
کنگره
مأمور تدوین
برنامه ی این
سازمان می شوند.
یک سال بعد،
برنامه به نام
«مانیفست حزب کمونیست»
منتشر می شود.
مانیفست
کمونیست با
این کلمات
آغاز می شود: « شبحی
در اروپا در
گشت و گئار
است – شبح
کمونیسم.»
(6) Appropriation
(7) à
venir
(8) Indécidable
موضوعی که در
باره آن نمی
توان تصمیم
گرفت. نزد
دریدا،
«تصمیم» واقعی
زمانی است که
انسان در
برابر «تصمیم
ناپئیری» قرار
گیرد.
(9) Lumières منوران
عصر روشنایی.
در سرزمین
زبان کانت، Aufklärung نام
دارند.
(10) Événement
(11) مسیحایی: messianique و
مسیحائیسم:messianisme
(12) Promesse
(13) Désertique
(14) Événement
(15) Appropriation
(16)
Mystique
(17) Travail
de deuil:
امر بازبینی،
درس آموزی،
تأمل و تعمق و
نقد و حساب
رسی... در سوگ
دیگری. این
گونه «سوگواری»
که با
سوگواری
معمولی و رایج
و سنتی متفاوت
است می تواند
به طول
انجامد.
(18)
Logocentrisme یا کلام- خرد
محوری، زیرا
لوگوس یونانی
به دو معنای
کلام و خرد
است.
(19)
Linguistisme
(20) Phonologisme
(21) Démystification
(22) Dé-sédimentation
(23) Trace
(24) Arraisonner
(25) Etat
de la dette
(26) هاملت،
صحنه ی پنجم.
شکسپیر. ترجمه ی
م. فرزاد، ص. 53 –54 ،
بنگاه
انتشارات نشر
کتاب.
(27) همانجا
-----------------------------------------------------------------