شيدان
وثيق
سوسياليستها
و بحران
بهنگاميها
شايد
دشوارتر از هر
چيز در مبارزهي
اجتماعي و يا
مهمترين معضل
مبارزاني كه
موضوع فعاليت
عملي و نظري
خود را تغيير
و دگرسازي
جامعه از طريق
جنبشهاي
اجتماعي قرار
دادهاند،
شناخت بهنگاميها
و نابهنگاميها
باشد. زيرا به
مثابهي
پديدارهاي
اجتماعي، آنها
را نميتوان
همواره به
درستي تشخيص
داد، از هم
متمايز كرد و
مرحلهاي
جداگانه براي
هر يك تصور
كرد. چنانچه
در غرب بحران
زدهي كنوني،
بهنگامِ ممكن(؟)
يا گسست از
نظام سرمايهداري،
يعني آن چه
كه زمانهاش (چه
بسا سالها) فرا
رسيده است، نميرسد...
تأخير ميكند.
در عوض،
سرمايهداري،
نابهنگام و
لجوجانه به
حيات خود
ادامه ميدهد.
اما در
پيرامون عقب
مانده، در
شرق، شاهد آن
بودهايم كه
نابهنگامِ
ناممكن(؟) يا
"سوسياليسم"،
با پيشي گرفتن
از بهنگاميها
(دمكراسي) و با
ماهيتي قلب
شده به صحنه ميآيد
و دهها سال
دوام ميآورد
و در ايران ما،
مناسباتي كه
تاريخاً سپري
شده به نظر ميرسيد،
يعني حكومت
خالص مذهبي، اسلامي،
"نابهنگام"
از قعر زمانه
به حال و
آينده پرتاب ميشوند.
در حقيقت
مسئله و مشكل
اصلي جنبشي كه
نميخواهد
خود را در مرز ممكنات
متوقف سازد (سوسياليسم
انقلابي)،
علاوه بر شناخت
بهنگاميها و
نابهنگامي
اجتماعي و
تشخيص حتيالامكان
درست مرز ميان
آنها، درگير
ساختن خود با
پيچيدگي،
آميختگي و
بحران كنوني
آنهاست.
تلاش در اين
جهت نيز تنها
از مسير بررسي
انتقادي- تاريخي
روند اين
بحران در دو قرن
اخير ميگذرد.
امروز،
عمر انديشه و
عمل
سوسياليستي
در شكل معاصر
و مدرن آن، به
دويست سال يعني
به چيزي معادل
6 نسل بشري،
رسيده است. در
طول اين سالها،
موضوع فراروي
و يا گسست از
مناسبات
سرمايهداري
و شرايط عيني
و ذهني چگونگي
آن همواره
مسئله مركزي و
اصلي سوسياليستهاي
جهان در طيفهاي
گوناگونشان
بوده و ميباشد.
از
آن ميان دو
جنبش تاريخي
پس از شكلگيري
نظريهي
ماترياليستي- سوسياليستي
ماركس در
اواسط قرن 19،
تميز داده ميشوند.
اين دو،
سوسيال
دمكراسي
اروپايي و
كمونيسم
سويتيك كه
انشقاقي از
اولي بود، نه
تنها بر روند
جنبش كارگري
و سوسياليستي
بلكه بر سير
حيات و تاريخ
يكصد و پنجاه
سالهي اخير
بشر نقشي به
سزا و گاه
تعيين كننده
ايفا كردهاند.
با اين همه،
هر دو آنها،
امروزه، با
ويژگيهاي
نظري و عملكردي
خود و با
تفاسير مختلف
يا متضادي كه
از سرمايهداري،
سوسياليسم،
مبارزهي
اجتماعي و
طبقاتي ارايه
داده و ميدهند،
يا با شكست
فاجعه آفريني
مواجه شدهاند
- مانند
كمونيسم
برآمده از
انقلاب اكتبر- و يا
چون
سوسياليسم و
سوسيال
دمكراسي در
كشورهاي
پيشرفتهي
سرمايهداري
با بنبستهايي غير
قابل علاج(؟)
روبهرو ميباشند.
اما
در كشورهاي
"پيراموني" و
از جمله در
ايران،
سوسياليستها
با مشكلات و
موانع مضاعف و
پيچيدهتري
روبهرو بوده
و هستند.
موضوع مبارزهي
سوسياليستهاي
چپ ايراني،
تغيير جامعهايست
كه در يكصد
سال گذشته،
مناسبات
سرمايهداري،
فرهنگ و
ارزشهاي ناشي
از آن به دليل
متأخر بودن و
پارهاي
عوامل ديگر،
همواره در همزيستي
و همستيزي با
مناسبات
اقتصادي و
اجتماعي،
فرهنگ و
ارزشهاي عقب
مانده و
استبدادي عمل
كردهاند.
افكار و ايدههاي
جهانشمول
دمكراتيك و
سوسياليستي
در شرايط
نامساعد
اجتماعي و
فرهنگي داده
شدهاي كه
همچنان در تار
و پود مذهب و
سنت قرار
دارند، به سختي
راه باز يافتهاند.
در نتيجه
سوسياليستهاي
ايران چارهاي
جز بازي و
مبارزه
برفراز دو
پرتگاه
ندارند: يا
برنامههاي
نابهنگام
سوسياليستي
را بدون پژواكي
در جامعه طرح
ميكنند و در
نتيجه به فرقي
بريده از
مردم، بدون تأثير
و نقشي در
خواهند آمد و
يا بنا بر
"مصلحت و جبر
زمانه" و
الزامهاي
"كار سياسي" و
"جلب توده"،
با تمكين به "ممكنات"،
دست به
"تلفيق" و
سازش با
مناسبات،
فرهنگ و
ارزشهايي ميزنند
كه به تهي شدن
آرمان و مبارزهي
آنها
تمام خواهد
شد، چيزي كه
عواقب آن براي
چپ، همان طور
كه تجربه بارها
نشان داده
است، مهلك
خواهد بود. نقد
اين
سوسياليسمهاي
تاكنوني توأم
با نفي ميراث
فكري و عملي
آنها و تلاش
براي راهيابيهاي
ديگر به شرط
پذيرفتن
مسئله- انگيزهاي
كنوني مبارزهي
سوسياليستي و
برون رفتن از
نظام سرمايهداري،
وظيفه
سوسياليستهاي
چپي ميباشد كه
به اين وسيله
هم به تعريف
دوباره و
دگرسازي خود ميپردازند
و هم سهم خود
را نسبت به
جنبشهاي
اجتماعي
آينده، نسبت
به مبارزات
زحمتكشان و
پيكار ضد سرمايهداري
ملي و جهاني
ادا ميكنند.
سوسياليسم
غربي يا
مصالحه
تاريخي
جريان
رفرميستي در
جنبش كارگري
و سوسياليستي
در غرب ريشه
در تواناييهاي
رژيم سرمايهداري
در طي اين دو
سدهي پر تلاطم
داشته است.
توانمندي
سرمايه در
انبساط خود،
در تحول و
سازگاري شديد
ماهوي و تخريبهاي
عظيم انساني،
طبيعي و مادي
چون بحرانهاي
اقتصادي
نابود كنندهي
نيروهاي مولد
و دو جنگ جهاني
ويرانگر، توأم
بوده است.
انكشاف
بيوقفه
سرمايه از
محدودهي
شهرهاي تجاري- بندري
در قرون 15 و 16 تا
تصرف بازارهاي
ملي (قرن 17)، از
بسط و گسترش
در مقياس
منطقهاي و
قارهاي (اروپا
و آمريكا) در
قرن 18 و 19، تا
جهانگيرشد. (mondialisation) امروزي آن،
همواره با
بحرانهاي
اضافه توليد،
بحرانهاي
ناشي از كاهش
نزولي نرخ
سود... از يك سو و
از سوي ديگر
با قطبي شدن
اجتماعي(olarisation sociale) در
عرصهي ملي و
بينالمللي
كه در ماهيت
حركت سرمايه
نهفته است و
در نتيجه با
تغيير و تحول
اجتماعي و
سياسي، با
قيامها و
انقلابها،
همراه بوده
است. اما، با
اين همه، و تاكنون
و به رغم
پيشبينيها
و نويدهايي كه
مرگ قريبالوقوع
سرمايهداري،
بالاترين
مرحله و
احتضار آن و
آغاز عصر انقلابهاي
سوسياليستي و
پرولتري را
بشارت دادهاند،
اين نظام جان
سخت قادر
گرديده است هر
بار -البته با
دردها و مصايب
فراوان- بر
بحرانهاي
شكنندهي خود
چيره گردد و
با آن جام
اصلاحاتي به
زندگي خود
ادامه دهد.
اين
چيرگي به اين
معنا بوده است
كه نظام
سرمايهداري،
از يك سو، تا
كنون توفيق
يافته است با
ايجاد بازارهاي
جديد براي
حركت بيوقفه
سرمايه در جهت
كسب هر چه
بيشتر سود،
با رشد نيروهاي
مولده و نوآوري
در تكنولوژي،
با اصلاح در
سازماندهي
فرايند (پروسه) كار
و در عملكرد
و ادارهي
مؤسسات و با
ايجاد
مكانيسمهاي
كنترل اقتصادي
از طريق
دخالتگري
دولتي، به
عبارت ديگر با
آن جام
اصلاحات
ساختاري در
زير بناي
اقتصادي و
روبناي سياسي
و ايدئولوژيكي،
راههاي رشد
سودآوري حياتي
خود را كه
لازم و ملزوم
حركت سرمايه ميباشد،
هموار سازد و
از سوي ديگر
در مقابل
انفجارهاي
اجتماعي كه روي
ديگر انكشاف
سرمايهداري
هستند، و تحت
فشار آنها،
تن به مصالحههاي
سياسي و
اقتصادي دهد.
رفرميسم
سوسياليستي،
سوسيال
دمكراتي و
سنديكايي غربي
در بستر اين
انطباق پذيري
تا كنوني
سرمايه و
مصالحهپذيري
نسبي آن قرار
ميگيرد.
اين
رفرميسم، از
لحاظ اجتماعي،
پايه در عروج
اقشار وسيع
متوسطي دارد
كه بخشهايي
از كارگران را
نيز دربرميگيرد.
اين اقشار
حداقل تا
امروز از
بركات سودهاي
كلان سرمايه
در متروپول و
در ساير مناطق
(انباشت
ثروت در مراكز
سرمايهداري،
مبادلهي
نابرابر...) سهم
و امتيازاتي
هر چند معين
به دست آوردهاند.
در نتيجه
منافع آنها
حكم به حفظ و
بقاي اين رژيم
(البته
با اصلاح آن) و
مبارزه براي
كسب سهمي
بيشتر ميكرده
و ميكند. از
لحاظ سياسي،
رفرميسم پايه
در روبناي
دمكراتيك و
متكي بر حكومت
قانون و آزاديهايي
دارد كه خود
محصول
مبارزات
تاريخي آن
نيروهاي
اجتماعي و از
جمله
زحمتكشاني
است كه در
ابتدا از هر
گونه حق و
حقوق سياسي و
اجتماعي
محروم بودند،
اما اكنون اين
روبنا ميدان
مبارزه،
مذاكره و مصالحهي
دمكراتيكي را
به وجود آورده
است كه در صحن
آن منازعات طبقاتي
و اجتماعي،
اختلافها و
تضادهاي نظام
و از جمله
تضاد ميان كار
و سرمايه ميتوانند
(حداقل
تا كنون
توانستهاند)
بدون ايجاد
شكافهاي ژرف
و نظام
برافكنانه حل
و فصل شوند.
در
1848، زماني كه
ماركس جوان
از مناسبات
ميان كمونيستها
و پرولتاريا
سخن راند و در
مانيفست خود
اعلام كرد كه: نزديكترين
هدف
كمونيستها
همان است كه
ديگر احزاب
پرولتاري پي
آنند: «يعني
متشكل ساختن
پرولتاريا به
صورت يك طبقه،
سرنگون ساختن
سيادت
بورژوازي و
احراز قدرت
حاكمه سياسي
پرولتاريا»، نميتوانست
تصور كند كه
يك قرن پس از
آن در اكثر كشورهاي
پيشرفته
سرمايهداري،
احزاب
سوسياليستي
پيدا خواهند
شد كه با
برخورداري از
پشتيباني
بخشهاي وسيعي
از كارگران،
به يكي از
نيروهاي اصلي (اگر
نه مهمترين
نيروي)
متشكل سياسي
جامعه تبديل ميشوند
و مسئوليت ادارهي
نظام سرمايهداري
را متناوباً
با احزاب
بورژوايي بر
عهده ميگيرند.
اگر تا ديروز
ميان شعارها و
اصول ادعايي
سوسياليستها
كه شامل نفي
سرمايهداري
نيز ميگرديد
و عملكرد
واقعي آنها
بر اريكهي
قدرت، تضادي آشكار
وجود داشت،
امروز اين
تناقض ميان
گفتار ادعايي
و عمل واقعي
نيز تا اندازهي
زيادي از ميان
رفته است. چه
غالب آنها بر
اين "حقيقت
اعلا" دست
يافتهاند كه
كاپيتاليسم
به معناي عملكرد
مالكيت خصوصي،
بازار و
سرمايه و
بنابراين به
معناي پيروي
از مقدرات و
ملزومات تخطي
ناپذيرش جزو
قوانين طبيعي
و تغييرناپذيري
ميباشند كه
انسانها
تنها ميتوانند
با مهار كردن
گرايشات و
روندهاي
خشونتبار و
گريز از "قاعدهي" آن
مناسبات،
زندگي حتيالامكان
بهتري را براي
خود تأمين
كنند. ورشكستگي
سوسياليسم
واقعاً موجود
در شرق كه لغو
سرمايهداري
و بهشت برين
سوسياليستي
را "اعلام"
كرد و "تحقق"
بخشيد، خود
عامل مهم ديگري
شد تا
سوسياليستها
و بخشهاي
وسيعي از
زحمتكشان و
مردم كشورهاي
غربي بيش از
پيش متقاعد
شوند كه
آلترناتيوي
بر ليبراليسم
سرمايهداري
وجود ندارد. و
اين روند
اكنون تا آن
جا پيش رفته
است كه پارهاي
از
انديشمندان
معاصر اين
جوامع سخن از
"پايان
تاريخ" ميرانند.
كمونيسم
مبتذل (vulgaire)
جريان
بزرگ تاريخي
ديگر، جنبش
كمونيستي
جهاني، با
انقلاب اكتبر
روسيه در سال 1917
آغاز ميشود و
عمدتاً در
كشورهاي عقب
مانده سرمايهداري
پيراموني رشد
و نمو مييابد.
در اروپاي غربي
جنبش بينالملل
سوم تنها و تا
حد معيني در
حوزهي
مديترانه (فرانسه،
ايتاليا،
اسپانيا...)
نفوذ پيدا ميكند.
اما اين جريان
نه در
انگلستان، نه
در آلمان و نه
در مناطق شمال
اروپا (و به
طريق اولا نه
در ايالات
متحدهي
آمريكا و نه
در ژاپن) از
موقعيت و موضعي
نيرومند و
تعيين كننده
برخوردار نميشود.
تنها در
فرانسه و در
شرايط
استثنايي پس
از جنگ جهاني
دوم، حزب
كمونيست با
نزديك به يك
سوم آرا در انتخابات
پرقدرتترين
شعبه غربي
كمينترن ميشود.
با ورود ارتش
سرخ به اروپاي
شرقي و مركزي
و الحاق اجباري
آنها به
قلمرو تحت
قيمومت شوروي
و در شرايط
خاص پس از
جنگ و تقسيمات
ناشي از
يالتا، احزاب
كوچك و كم
نفوذ كمونيستي
در اروپاي شرقي
با حمايت و
تحريك ارتش و
دستگاه شوروي
به قدرت ميرسند
و در كشورهاي
خود، با وجود
مقاومتهاي
بزرگي چون
قيامهاي
بوداپست،
لهستان و
پراگ، مدل
شوروي را
مستقر ميكنند.
از دههي 50 تا 70،
با پيروزي
انقلاب چين به
رهبري حزب
كمونيست در
كشوري نيمه
فئودال و نيمه
مستعمره و با
رشد جنبشهاي
استقلال
طلبانهي ضد
امپرياليستي
و ضد استعماري
در سه قاره و
از جمله
مبارزات
آزاديبخش
ملي در هند،
كنگو،
الجزاير،
ايران، مصر و
به ويژه در
ويتنام و
كوبا، تئوريها
و عملكردهاي
لنينيستي (تحت
عنوان
ماركسيسم- لنينيسم) با
استقبالي بينظير
در بين
مبارزان و
اقشار متوسط
اين مناطق و
به ويژه در
ميان
دانشجويان و
روشنفكران آنها
روبهرو ميگردد.
اين در شرايطي
است كه از يك
سو جريانهاي
ناسيونال- بورژوازيي
نوپا و ضعيف
اين كشورها (مصدق،
لومومبا،
ناصر، نهرو،
سوكارنو...) در
مبارزات استقلال
طلبانهي خود
با شكست مواجه
شده بودند و
از سوي ديگر
راهحلهاي
نوع سومي نظير
تلاشهاي
جسورانه و
نابهنگام
خليل ملكي در
ايران و يا از
نوع تيتويسم
در يوگوسلاوي
و يا اسلامي
كه تازه در
حال شكلگيري
بود، هيچ كدام
پاسخي سياسي،
راديكال و
روشن ارايه نميدادند
و يا نميتوانستند
در شرايط آن
زمان ارايه
دهند. در حالي كه
جذابيت
ماركسيسم- لنينيسم
در كشورهاي
جهان سوم در
اين بود كه
ظاهراً و در
چارچوب يك دكترين
جزمي و تام و
تمام، هم براي
مشكل فقر و
عقب ماندگي و
هم براي
مبارزه با
استعمار،
امپرياليسم،
و سرمايهداري
بومي راه حل
سريع و قطعي
داشت و در عين
حال نيز بهشت
سوسياليستي
را بدون گذار
پر درد سر از
مرحلهي
سرمايهداري
وعده ميداد.
و اين تئوري
نيز تماماً در
يك جا، در يك
مجموعهي
واحد
سيستمانه و به
صورت نسخهي
حاضر و آماده
و ساده فهمي
عرضه ميشد و
مبارزان جهان
را دعوت ميكرد
كه آن را
البته در "تلفيق
با شرايط
مشخص" كشور
خود به كار
بندند. مهمتر
از همه، وجود
دو نمونهي
عظيم و حي و
حاضر جهاني در
هيبت غولآسا
و مسخ كنندهي
اتحاد شوروي و
چين تودهاي
بر "حقانيت" و
"مشروعيت"
تاريخي اين
نظام تئوريك و
ايدئولوژيك و
امكان تحقق پذيري
آن در جوامع
عقب مانده مهر
تأييد ميزد.
در صورتي كه
ساير بديلها
و سيستمهاي
نظري، سياسي و
اجتماعي (چون
ناسيوناليسم،
راه سوم و
اسلاميسم در
آن دوره) يا
محدود و ناقص
بودند و يا
نمونهي تحقق
يافته و موجودي
را در اختيار
نداشتند. از
اين رو، نظريهي
سيستم يافتهي
برآمده از
انقلاب
بلشويكي و
سپس از
انقلاب چين با
وجود اختلافها
و تضادهايي كه
ميان آنها
وجود داشت،
اما چون هر دو
از يك جوهر
اصلي تشكيل
يافته بودند،
به پرچم
راهنماي
انقلاب در
كشورهاي فقير
و توسعه
نيافته جهان
سوم تبديل ميشوند.
طنز تاريخ در
آن جاست كه
كمونيسم به
مثابهي
واقعيتي "شبحگونه"
در پندار
بورژوازي
نتوانست در
كشورهاي
پيشرفته
سرمايهداري
كه زمينهي
مساعد تحققپذيري
آن موجود
بود، به نيرويي
تعيين كننده
تبديل شود.
اما به مثابهي وهم
و شبحي "واقعيگونه"
در پندار
انقلابيون
جهان سومي
توانست در
مناطق توسعه
نيافته و در
شرايطي
نامساعد به
"گشت و گذار"
خود و حتا
فراتر از آن
ادامه دهد.
اما
لنين و ترتسكي
و پارهاي
ديگر از
بلشويكهاي
نخستين و آگاه
خوب ميدانستند
(حداقل
در ابتداي كار) كه
سرنوشت
انقلاب ضد
سرمايهداري
در روسيه در
گرو پيروزي
انقلاب كارگري
و سوسياليستي
در اروپاي
پيشرفته است.
قيام
كارگران،
دهقانان فقير
و سربازان در
روسيهي فرو رفته
در جنگ و قحطيزدهي 1917 به
خاطر صلح، نان
و زمين بود و
نه برقراري
سوسياليسمي
كه غرابتي
چندان با شرايط
جامعهي آن
روز روسيه
نداشت. جنبش
شورايي
خودانگيختهاي
كه در مراكز
بزرگ كارگري و
در برخي
روستاها و در
شرايط سخت
بحراني روسيه
پس از سرنگوني
رژيم تزاري و
برقراري
حكومت موقت و
متزلزل كرنسكي،
بر پا ميشود،
ديري نميپايد
كه تحت كنترل
و ادارهي
بوروكراسي سازمانها
و احزاب سياسي
و تا حدودی بلشويكها
قرار ميگيرد.
اين دستهي
اخير بهتر و
سريعتر از
ساير گروهها (سوسيال
دمكراتها،
سوسياليستهاي
انقلابي...) بر
روي موج
اعتراضي و
انقلابي سوار
شده با حمايت
از خواستهاي
سياسي
بلاواسطه جنبش
تودهاي آن
زمان، رهبري
عمليات را براي
تصرف قهري
قدرت سياسي با
كمك شوراهاي
سربازان و
كارگران در دو
مركز اصلي
مسكو و
پتروگراد، به
دست ميگيرند.
اما بلشويكهاي
ماركسشناس
ما ميدانستند
كه با اعلام
انقلاب
سوسياليستي
در عقب ماندهترين
كشور اروپايي
و توسط اقليتي
از جامعه،
تجديد نظري
مهم در تزهاي
اساسي آن موش
كور به عمل
آوردهاند. ولي
با اين همه آن
را محق ميپنداشتند
زيرا اقدام
نابهنگام خود
را تنها يك گسيدگي
موقتي از
زنجير اسارت
سرمايه جهاني
در يكي از
حلقههاي
ضعيف آن ميشمردند
كه به زودي
بنا بر خصلت
موجوار
انقلاب و تحت
تأثير انقلاب
اكتبر و در
اثر پاره شدن
ساير حلقهها،
با پيروزي
انقلاب جهاني
به ويژه در
متروپول
سرمايهداري
همراه خواهد
شد. آنها
تصور ميكردند
كه انقلاب
سوسياليستي
تعيين كننده
در اروپا و به
ويژه در آلمان
صنعتي با
تأخير اما سرانجام
و به زودي به
وقوع خواهد
پيوست و
لوكوموتيوي
خواهد شد كه
در پي خود
ساير كشورها
را به سوي
سوسياليسم و
كمونيسم لنگ
لنگان خواهد
كشانيد.
اما
اگر در روزهاي
اول پيروزي،
روح حاكم بر
رهبران
بلشويك
اعتقاد به
آغاز حركتي
بود كه ميبايست
با انقلاب
قريبالوقوع
جهاني خاتمه
يابد، ديري
نپاييد كه با
شكست انقلابهاي
آلمان،
مجارستان... و
انزواي جهاني
روسيه، آن روح
جاي خود را به
راسيوناليسم
و منطقي خشك و
كور در حفظ
تام و تمام و
انحصاري قدرت
توسط اقليتي
حاكم، در
حراست از
منافع و
موقعيت ممتاز
و سلطهگرانهي
طبقهي تازه
به قدرت رسيده
ميدهد. اراده
و ايدهي در
قدرت ميروند
تا بر جامعهاي
كه تازه از
عصر سرواژ
بيرون آمده
بود، از بالا
و با زور
تحميل شوند.
ماركسيسمي
مبتذل توسط
استالين به
نام "تئوري و
عمل در عصر
انقلاب
سوسياليستي و
ديكتاتوري
پرولتاريا"
براي حفظ قدرت
اقليتي به هر
قيمت و با هر
وسيلهاي،
ساخته و
پرداخته ميشود.
سوسياليسمي
را كه ماركس
در يك كشور
ناممكن ميدانست،
ممكن "اعلام"
كرده و به كمك
مخوفترين
دستگاه پليسي،
ترور، سركوب و
گولاگ "عملي"
ميسازند. لغو
مالكيت و
تصاحب اجتماعي
وسايل توليد
توسط
توليدكنندگان
آزاد و در مشاركت
با يكديگر به
مالكيت
دستگاه عريض
و طويل و
بوروكراتيك
دولتي در ميآيد.
روند احتضار
دولت جاي خود
را به حفظ و
تقويت
نامحدود آن
"در برابر خطر
خارجي" ميدهد.
ديكتاتوري در
حال گذار و
موقتي
پرولتاريا
تبديل به
ديكتاتوري
تام و تمام و
جاودانه
بورژوازي
نوين متشكل در
حزب واحد و بوروكراسي
دولتي ميشود.
به جاي رهايي
زحمتكشان به
دست خود آنها
از طريق خود- سازماندهي
شورايي، رهبري
"داهيانه"
گروهي خود- برگزيده
به نام "حزب
پيشرو" مينشيند.
و در عرصهي
جهاني، سيادتطلبي
و دفاع از
منافع عالي
دولت و كشور
شوروي، در
رقابت و سازش
با آمريكا، به
جاي
انترناسيوناليسم
و روابط
عادلانه و
برابرانه با
كشورهاي جهان
قرار ميگيرد.
و اين در
حاليست كه
اكثر كمونيستهاي
گيتي كعبهي
آمال و نمونه
انقلاب خود را
در شوروي ميجستند.
بخشي
ديگر، نااميد
از سياستهاي
داخلي (اكونوميسم
بوروكراتيك) و
خارجي (سيادتطلبي)
شوروي، دل به
انقلاب چين و
انديشهي
مائوتسه دون ميبندند
و در راه و
روشها و
نظريههاي
او، چه در
"انقلاب
دمكراتيك
نوين" و چه در
"ساختمان
سوسياليسم"،
ردپاهاي
سوسياليسم
متمايز و
متفاوتي را
پيدا ميكنند
و يا ميخواهند
بيابند كه جايي
والاتر براي
انسان و تغيير
و نوسازي
روابط اجتماعي
در نفي
مناسبات
سرمايهداري
قايل ميشود.
اما ديري نميگذرد
تا اين تجربه
نيز ضعفها،
محدوديتها و
فجايع خود را
برملا ميسازد.
و سرانجام،
تجربهي
كاستريستي در
جزيرهي
كوبا و سپس
در حماسهي چه
گوارا در
بوليوي پيش
از آن كه از
محدودهي تنگ
محافل
روشنفكري
جهاني، با
شعار معروف
يك، دو، سه
ويتنام
بيآفرينيم،
به ميان اقشار
تحت ستم سه
قاره برسد، با
مستحيل شدن در
سويتيسم يعني
با از دست
دادن ويژگيهاي
بنيادي و
متمايزش،
خاموش ميگردد.
پس آشكار ميشود
كه مجموعه
نحلههاي
كمونيستي (شوروي،
چين، كامبوج،
ويتنام، كره
شمالي، اروپاي
شرقي و كوبا)
صرفنظر از
پارهاي
خصوصيات و
تفاوتها، بر
پايهي
بنياد واحد و
مشترك فلسفي،
تئوريك و سبككاري
- برخاسته
از سرچشمهي
سوسياليسم
روسي- از
تاريخ،
جامعه،
انقلاب و
سوسياليسم در
مجموع دركي
اقتدارگرايانه،
سيستمانه و
استبدادي به
دست دادهاند.
فاصلهي ميان
ايدهآل و
آرماني كه به
خاطر آنها
ميليونها
كارگر،
زحمتكش و
انسانهاي
آزاده
صادقانه
مبارزه كردند
و جان دادند،
يعني
سوسياليسم و
كمونيسم رهاييبخش،
و واقعيتي كه
به نام آن
آرمانها اين
تودهها به
مدت هشتاد سال
به چشم خود
ديدند و از
دور و نزديك
زندگي و تجربه
كردند به
اندازهاي
ژرف بود كه
فروپاشي و
اضمحلال اين
سيستم اندك
زماني بيش به
طول نيانجاميد.
سوسياليستهاي
ايران: بحران
تمايزها
سوسياليسم
كارگري در يك
شرايط خاص
تاريخي، در
برخي جوامع
اروپاي غربي
در قرن 19 تولد
يافت. اما رشد
و توسعهي
سرمايهداري
و در نتيجه
عروج طبقهي
جديد بردگان
مزدبر تنها
شرط پيدايي آن
نبود. از ميان
عوامل مختلف،
سه عامل بيش
از همه برجسته
ميشوند: 1-
رويارويي و
صفبنديهاي
طبقاتي در
مبارزات
اجتماعي، 2-
مداخلهجويي
كارگران در
صحنه سياسي و
سازمانيابي
مستقل آنها (از
بورژوازي) در
مقياس ملي و
بينالمللي (عمدتاً
اروپاي غربي) و سرانجام
3-
عامل ذهني
ماترياليستي
و سوسياليستي
كه از فرهنگ و
تفكر (فلسفي)
انتقادي،
رهاييطلبانه
و غير (و يا
ضد) مذهبي
موجود در غرب (از
يونان تا
"روشناييها")
بهره ميجست.
به
عبارت ديگر سه
جدايي تاريخي
و همزماني نقشي
ممتاز در شكليابي
سوسياليسم
كارگري و
انقلابي و به
ويژه در
پيدايش
ماركسيسم
ايفا كردند.
جدايي
مبارزاتي در
نيمهي اول
قرن نوزده رخ
ميدهد.
كارگران بيش
از پيش صف
خود را از
بورژوازي جدا
كرده،
مطالباتي
ويژه را طرح
ميكنند كه آنها
را در برابر آن و
ساير طبقات (ملاكان
و خردهبورژوازي)
قرار ميدهد.
اين صفآرايي
متمايز، در
ابتدا ضعيف
اما به تدريج
در جريان
اعتراضات،
اعتصابات،
قيامها و
انقلابها (در
فرانسه،
انگليس و آلمان) هر
چه بيشتر
مشخص و شفاف
ميشوند، تا
اين كه در
كمون پاريس
به صورتي بارز
خود را نمايان
ميسازد.
انفصال
دوم، در پيوند
با اولي، با
سازمانيابي
مستقل
كارگران در
اتحاديهها،
تعاونيها و
سازمانهاي
سياسي و با
طرح شعار «آزادي
زحمتكشان به
دست خود آنان
ميسر است»،
تحقق ميپذيرد.
تشكيل انجمن
بينالمللي زحمتكشان
و طرح
آلترناتيو
سياسي «جمهوري
اجتماعي (Republique sociale) در برابر
جمهوري
بورژوازي و
دخالتگري در
عرصهي سياست
عمومي و ملي (و نه
تنها در محدودهي
خواستهاي
اقتصادي و صنفي) براي
تغيير جامعه و
سرانجام
رودررو شدن
پرولتاريا با
دولت به مثابهي
نهادي كه در
آن زمان،
فراسوي
طبقات، به طور
عمده نقش
ابزار سركوب
جنبشهاي
اعتراضي را
براي حفظ نظم
موجود
بورژوايي
ايفا ميكرد،
ترجمان ظهور
نيروي اجتماعي
نويني بود كه
ميخواست بند
ناف خود را از
بورژوازي جدا
كند، روي پاي
خود بايستد و
به صورت مستقل
و خودمختار
سازندهي امروز
و فرداي جامعه
خود و دنيا
باشد.
سرانجام
عامل سوم و نه
كمتر مهم،
پيدايش
انديشه و
فلسفهي
ماترياليستي
و سوسياليستي
نويني بود كه
خصلت انتقادي،
غير (يا ضد)
مذهبي و
انقلابي داشت.
"فلسفه"اي
كه نه تفسير
بلكه تغيير و
دگرسازي جهان
را مطرح ميساخت.
اين انقلاب
فكري كه
ماركس باني
آن شد ملهم از
ميراث نحلههايي
از فرهنگ
يوناني- رومي
اروپا بود،
يعني در راستاي
هر آن چه كه
در مسير ايدهي
آزادي و رهايي (Emancipation) انسان از
استثمار و از
آليناسيونها (Alienations) ميبود،
قرار گرفت. در
پيدايي اين
جنبش فكري و
فرهنگي،
دمكراسي
شهروندي و
مستقيم آتني،
سكولاريسم
برخاسته از رنسانس
و رفرم و
ايمان آوري
"روشناييها"
به حركت بيوقفهي
تاريخ به سوي
رستگاري روي
زمين از طريق
علم، تكنيك و
ترقي و خرد
انساني، حلقههاي
زنجيري را
تشكيل ميدادند
كه با هگل در
عاليترين
بيان
ديالكتيكي
مثبتگرا و در
فلسفهي
تاريخي غايتگرايانهي (telelogique) ختم ميشد.
ماركس متأثر
از فرهنگ و
فلسفهي
زمانه خود،
باور محتوم و
فرجام
گرايانهي هگلي
را از لفافهي
متافيزيكياش
(روح
تاريخ) با
"كله پا" كردن آن به
درميآورد و
تواماً از يك
سو مبارزهي
طبقاتي و طبقهي
كارگر كه تجسمي
زنده از
تضادهاي نظام
معاصر سرمايهداري
و مظهر
آليناسيونهاي
اين سيستم ميباشد (شيئي
شدن نيروي كار
و در نهايت
خود انسان) و از
سوي ديگر تضاد
ميان رشد
نيروهاي
مولده و
مناسبات
توليد عقب
مانده و مسدود
كنندهي آنها
را در كانون
بينش ماترياليستي
و آرماني زميني
خود قرار ميدهد.
اما
در ايران، با
وجود انكشاف
مناسبات
سرمايهداري
در يكصد سال
گذشته و
گسترش كمي
كار مزدبري و
ورود افكار
سوسياليستي (در
جريان مراوده
با غرب از
طريق روسيه و
عثماني)، آن
سه انفصال نامبرده
نه به معناي
واقعي كلمه و
نه حتا به
صورت ناقص
خود تحقق مييابد.
جنبشهاي
اجتماعي در
ايران از ابتداي
قرن بيستم تا
كنون، همواره
جنبشهايي
عمومي، مردمي،
با خصوصيات و
خواستهاي ملي
بودهاند.
كارگران به
صورت فردي در
كنار ساير
اقشار اجتماعي
و تحت شعارها،
خواستها و
رهبريهاي
عمومي و ملي
پا به ميدان
مبارزاتي
گذاشتهاند.
در ايران،
جنبشهايي كه
ويژگي و
مرزبندي
مشخص پرولتري
داشته و يا صف
كارگري آن تا
حدي معين شفاف
بوده باشد،
هيچگاه به
وجود نيامدند.
جنبشهاي
اوايل قرن (تنباكو
و مشروطيت)،
جنبشهاي
عمومي و تمام
مردمي به خاطر
مبارزه با
استيلاي خارجي
و يا براي
استقرار
حكومت قانون و
حاكميت ملي (عدالتخانه،
مجلس)
بودند. پس از
آن، مبارزات
بزرگ اجتماعي
بيش از پيش
خصلت ضد
استبدادي و ملي
(به
معناي حفظ
استقلال و
حاكميت ملي در
برابر خطر
انقياد خارجي)
پيدا ميكنند.
نمونهي بارز
آن را در دورهي پس
از شهريور 20 و
مبارزه براي
ملي كردن نفت
مييابيم.
انقلاب بهمن 57
نيز استثنايي
خارج از قاعده
نبود، با اين
تفاوت كه عامل
فرهنگي (تضاد
ميان فرهنگ و
ارزشهاي
جديد تحت
تأثير مراوده
با خارج و
ارزشها و
فرهنگ سنتي
اكثريت جامعه) و
عامل نقش
اسلام سياسي و
قدرتطلب بر
فاكتورهاي
پيشين (ضد
استبدادي و
استقلال)
افزوده ميشوند
و در نتيجه
جنبههاي فرا
طبقاتي، تمام
مردمي و "امتي"
آن را تشديد ميكنند.
اما
اگر انفصال
مبارزاتي
كارگران به
وقوع نپيوست،
در عوض در
زمينهي
سازمانيابي
مستقل، طي اين
دورهي
تاريخي،
سازمانها و
احزابي پيدا
شدند كه خود
را نماينده،
دوستدار و ناجي
كارگران معرفي
كردند.
كارگراني كه
در شرايط
حاكميت پايانناپذير
استبداد و
ديكتاتوري،
به استثناي
دورههاي
كوتاهي كه
دريچههايي
براي مبارزهي
اعتصابي باز ميگرديد،
هيچگاه حق
ايجاد حركت
مستقل
سنديكايي و
سياسي خود را نيافتند.
پس سازماندهي
سوسياليستي (كمونيستي) در
ايران، نه
محصول بسط و
گسترش
جنبشهاي
كارگري بود (نمونهي
اروپاي غربي) و نه
غرابتي با شكل
ويژهي "امتزاجي"
روسيه 1905 تا 1917
داشت. در
ايران، اين
سازمانها از
نيازهاي
مبارزهي
عمومي، ملي و
ضد استبدادي،
از درون اقشار
متوسط و
تحصيلكرده بر
ميخاستند و
نه از صفبنديهاي
موجود طبقاتي
و مبارزاتي و
از ملزومات آنها
در عرصه
سازماندهي.
حزب
كمونيست
ايران با عمر
كوتاه خود در
شيار همسايه
شمالي، چه به
لحاظ ذهني و
تئوريك (سوسيال
دمكراسي روس) و چه
جغرافيايي (فعاليت
در ميان مهاجران
ايراني در
قفقاز و در
خطهي شمال)، و
در شرايطي كه
نطفههاي
اوليه و
ابتدايي
روابط سرمايهداري
در ايران بسته
ميشد، تجربهاي
پربار در
زمينهي
سازماندهي
سياسي و مستقل
كارگري و در
مناسبت با
آميزش افكار
سوسياليستي
با جنبش
كارگري به جاي
نگذاشت. گروه
روشنفكري
اراني نيز
پيش از آن كه
فرصت از سر
گيري احتمالي
كار متوقف شدهي حزب
كمونيست را
يابد، به
وسيلهي همان
دستگاه
استبدادي كه
تلاشهاي
مقدماتي و
محدود حزب را
عقيم ساخت،
سركوب ميشود.
اما
حزب توده
ايران، نمونهي
سازمان مردمي
و فراگيري شد
كه اگر چنانچه
وابسته و عامل
مستقيم شوروي
نميبود،
شايد ميتوانست
در شرايط پس
از جنگ جهاني
دوم، نقشي را
بازي كند كه
كمونيستهاي
مستقل در چين
و هندوچين با
برافراشتن
پرچم ناسيوناليسم
و مبارزه با
حكومتهاي
فاسدشان ايفا
كردند، نقشي
را كه در
ايران
بورژوازي ملي (مصدق
و جبهه ملي) با
تمام ضعفها و
ناپايداريهايش
بر عهده گرفت.
در
دهههاي 40 و 50، و
در پي جمعبنديهاي
ناقص و سطحي
از تجربهي منفي
و "انحرافات"
حزب توده،
سازمانها و
گروههاي چپ "نوين"
در ايران و
خارج از كشور
به وجود
آمدند. آنها
نه تنها پيوندي
با كارگران
ايران و
مبارزات
محدود آنها (با
توجه به شرايط
استبداد حاكم) بر
قرار نكردند (به
استثناي پارهاي
تجارب در
زمينهي
فرستادن
افرادي در
كارخانهها و
يا جلب عناصري
از كارگران
جوان)،
بلكه به ويژه
در مورد بخش
هوادار
مبارزات چريكي
اين جنبش، با
تقديس
عملگرايي كه
تا پايينترين
سطح مبتذل يعني
عمل مسلحانه
گروه پيشتاز
تنزل پيدا
كرده بود،
چنان ضربهاي
بر جنبش چپ
ايـران و
ابعاد مختلف
فكري، فلسفي،
سياسي و
اجتماعي وارد
آوردند كه تا
امروز همواره
عوارض منفي
آن را به چشم ميبينيم.
علاوه بر اين
و به طور كلي،
تمامي سازمانهاي
چپ، چه بخش خارج
و چه داخل، چه
هواداران مشي
سياسي-تودهاي و چه
نظاميكارها،
در يك فضاي
رواني-ايدئولوژيكي
خاص سير ميكردند
كه ويژگي اصلياش
سلطهي ارادهگرايي
و سادهانديشي
انقلابيگرايانه
بود. ميبايست
انقلاب بهمن 57
و تحولات پس
از آن و سرانجام
فروپاشي "ديوارهاي"
زمختي كه مانع
آزادانديشي و
تفكر انتقادي
ميگرديد، رخ
ميداد تا آن
روح مسخكننده
و بستهي جزمگرا
در تقابل با
واقعيتهاي
سرسخت و
انكارناپذير
همچون روح
ابليسي كه جنگير
از كالبد
انسان خارج ميسازد،
از بدن نحيف
چپ ايران به
در آيد (آيا
واقعاً و
كاملاً به درآمده
است؟).
انفصال
تاريخي سوم كه
در غرب با
انديشه و
فلسفهي
ماترياليستي،
انتقادي،
اجتماعي و
انقلابي انجام
پذيرفت و
زمينههاي
فكري
سوسياليسم
نوين را فراهم
كرد، در مورد
ايران، تحقق
نيافت و
همواره
نتوانسته است
در شكل جدايي
از دين (لائيسيته)،
بنيادهاي يك
فلسفه يا تفكر
مستقل سياسي
اجتماعي و مدني
را پايهريزي
كند. سه عامل
اساسي را شايد
بتوان در طول
تاريخ ايران
مسبب اصلي عدم
چنين گسستي
دانست:
1- وجود سامانهاي
اجتماعي
پايدار،
بسته، خودكفا
و استبدادي و
متكي بر دولتهاي
نيرومند مركزي
كه هم نقش
اقتصادي ايفا
ميكردند، هم
خراجگير و هم
سازمان دهندهي
اجتماعي
بودند، مانع
تحولات از پايين و
برآمدن
دخالتگري
اجتماعي و
همراه با آن
پيدايي فرهنگ
سياسي اجتماعي- مدني
شدهاند. در
حالي كه در
غرب، وضعيت
ناپايدار
سامانها،
تزلزل
ساختارها،
ضعف تمركز و
وجود تنوع و خودمختاريهاي
منطقهاي و
مراودات ميان
آنها، كه به
طور نمونه در
يونان قرن 5 و 4
پيش از ميلاد
و يا در اروپاي
پس از فروپاشي
امپراطوري رم
از قرن 12 به بعد
با تشكيل
شهرها و مراكز
جدا از هم كه
در چالش،
همزيستي و
همستيزي و
رقابت با
يكديگر در
چاچوب يك فضاي
فرهنگي- زباني- مذهبي
مشترك (يوناني،
لاتيني و يهودي- مسيحي)
قرار ميگرفتند،
زمينههاي
مساعد ظهور
تحولات
اجتماعي و
فرهنگي را
فراهم ميكردند.
2- عامل
اسلام، شريعت
و عرفان در
ايران از يك
سو راه رشد
تفكر فلسفهي
سياسي- مدني
را كه در سدهي
چهارم و پنجم
هجري تحت
تأثير فلسفهي هلني
(در شكل
ارسطويي و
پيروان بعدي
او) جوانه ميزد،
مسدود كرد و
از سوي ديگر و
ملازم با آن،
انسان را از
دخالتگري در
امور دنيوي،
يعني در مسايل
مربوط به زندگي
روزمره و آتي
اقتصادي (مادي)،
شهروندي،
اجتماعي،
سياسي، و به
طور كلي مدني
خود به نفع
خودسازيهاي
فردي، اخلاقي،
روحاني ("انسان
كامل" و برين)،
منحرف ميكرد.
و سرانجام،
از يكصد و
پنجاه سال
پيش به اين
سو، و در پي
آشنايي
ايرانيان با "تجدد"
يعني با غرب،
و در حالي كه
ريشههاي
تفكر فلسفي
انتقادي- دنيوي- مدني
را مثلث
استبداد- شريعت- عرفان
در ايران
خشكانيده است،
تقابل ميان
غربگرايان (اخذ
كامل تمدن غربي) و
غربستيزان (رد
كامل تمدن غربي) و
سايه روشناييهاي
بينابيني آنها،
ميدان مبارزهي فكري
و روشنفكري
ايران را به
قرقگاه خود
تبديل ميكند.
در
اين ميان،
سوسياليستها
در برابر
وضعيتي پارادكسال
و پرتناقض
قرار گرفتند.
از يك سو ميبايست
در مقابل كوتهنظريهاي
تاريك
انديشانه،
محافظهكارانه
و ارتجاعي غربستيزان
(در شكل مذهبي
يا
ناسيوناليستي) به
هواداري از
باز شدن جامعه
به روي دنيا،
فرهنگ و تمدن
ديگر ملل و به
دفاع از "تجدد"
و ارزشهاي آن
چون آزادي،
دمكراسي،
حكومت قانون،
جدايي دين از
حكومت و
پيشرفت تكنيكي...
كه در غرب شكل
گرفته است، ميپرداختند
و از سوي ديگر
محدوديتها،
تناقضات و
نابهنجاريهاي
همان "تجدد"
و ارزشهاي
تجويزي آنها
را بدون همسو
و همصدا شدن
با نيروهاي
ارتجاعي و عقبگرا
مطرح ميساختند.
اما
در برابر اين معما،
چپها در
مجموع راهي
ساده را
برگزيدند. يا
در اين مبارزه
طرف يكي از
جوانب را
گرفتند (و
عمدتاً جانب
محافظهكاران
مذهبي، سنتي و
غرب ستيز را) و از
ابراز ويژگي
نگاه و گفتمان
و عملكرد
خود در اين
زمينه طفره
رفتند و يا
غرق در روياهاي
جزمگرايانه و
حاشيهاي خود
ميدان اين
مبارزهطلبي
فرهنگي را براي
يكهتازي
روشنفكران
ليبرال، مذهبي
يا لائيك، خالي
گذاشتند.
ترازنامه
عمومي: بحران
ايقانها و
مفاهي
پيدايش،
رشد، شكستها
و بنبستهاي
جنبش
سوسياليستي و
كمونيستي
جهاني در دو
سدهي اخير
محصول شرايط
تاريخي و
اجتماعي معيني
بودهاند. در
يك جا، كار و
سرمايه با
توسل به سلاح
مصالحه،
مذاكره و
رفرم، زمينههاي
عيني و ذهني
مساعد عروج يك
"سرمايهداري
اجتماعي" و
بنابراين
ادارهي
دمكراتيك و
غيرآنتاگونيستي
بحرانهاي
نظام را به
وجود ميآورند
(حداقل تا
امروز) و در
جاي ديگر فقر
و شدت قطبنديهاي
اجتماعي و ملي
در برخي از
مناطق
پيرامون
مراكز اصلي
سرمايه،
شرايط برآمدن
سوسياليسمي
مبتذل را بر
اساس روابط
اقتصادي و
اجتماعي عقبمانده
و استبدادي
فراهم ميكند.
در ايران، اين
سوسياليسم
محدود به
جنبش روشنفكري
بوده و در
اشكال
مختلفش در
مجموع همواره
در چنبرهي
سويتيسم و يا
مماشات با
مذهب و
ناسيوناليسم
به سر برده
است.
پرسش
اساسي كنوني
اين است كه از
اين پس
سرمايه جهاني
چه فرايندي را
طي خواهد كرد؟
آيا توانمندي
حل و فصل دورهاي
تضادها و
بحرانهاي
روز افزون و
شديد خود را
با تغيير شيوهها
و راهيابيهاي
جديد و بدون گسست
ريشهاي و
انقلابي
خواهد داشت؟
آيا
سوسياليسم
غربي همواره
قادر خواهد
بود نقش
تاكنوني خود
را به مثابهي
عامل رفرم،
مصالحه و ناجي
سرمايهداري
از بحرانهاي
روزافزونش
ايفا كند؟ در
مورد كمونيسم
سويتيك، به
نظر ميرسد كه
تاريخ آن سپري
شده باشد. اما
رونق مجدد
فعاليت
طرفداران آن در
برخي كشورهاي
اروپاي شرقي و
سرسختي نمونه
چين (ديكتاتوري
حزب واحد به
علاوهي
سرمايهداري
و منهاي آزاديهايش)
نشان ميدهد
كه شيوههاي
ناسيوناليستي
و
اقتدارگرايانه
در پوشش
پوپوليسم و
ادارهگرايي
از بالا (dirigisme) توسط دولت
قيم، همواره
در اين گونه
جوامع از
پتانسيلهاي
قابل ملاحظهاي
برخوردار ميباشند.
سرانجام
پرسش اصلي كه
در مقابل ما
قرار دارد اين
است كه چگونه
سوسياليستهاي
چپ ايراني
قادر خواهند
شد به بند بازي
خود بر فراز
دو پرتگاهي كه
اشاره رفت
بدون سقوط در
يكي از دو
ورطه ادامه
دهند؟ به
عبارت ديگر آنها
چگونه ميتوانند
در شرايط
تاريخي كنوني،
مبارزه براي
تحققپذيري
بهنگاميهاي
اجتماعي چون
آزادي،
دمكراسي و
عدالت اجتماعي
را در پرتو يك
پروژهي چپ
سوسياليستي
باز به روي
نابهنگاميها
به پيش برند؟
اما
از بطن جنبشهاي
اجتماعي و
مشاركتي
معاصر، از
درون طيفهاي
مختلف چپ، از
سوسياليستها،
ماركسيست- لنينيستهاي
سابق تا
جداشدگان از
چپ سنتي هم در
غرب و هم در
كشورهاي
"جهان سوم"، و
از گرايشهايي كه
به ويژه در
اروپا پس از
سالهاي 70 در
حاشيه چپ و در
نقد
سنديكاليسم
سنتي و محافظهكارانه
به وجود آمدهاند
(جنبشهاي
انجمني جامعه
مدني...)،
روندهايي
تازه و بديع
در حال نضجگيري
ميباشند. اين
تلاشها در
صورتي نو و
دگرسازانه
خواهند بود كه
با انتقادي
عميق و
صادقانه به
اشكالات و
انحرافات
گذشته، با
تواضع و با
همراهي و همكوشي
جنبشهاي اجتماعي
و مشاركتي،
اشكال، شيوهها
و راههاي
مبارزهي
امروزي را كشف
كنند. در وهلهي
اول، آنها و
به ويژه
سوسياليستها،
بايد عميقاً
بپذيرند كه
صاحب حقيقت
پخشنده
نبوده، ايقانها و
مفاهيم مسلم
تاكنوني خود
را ميتوانند
و بايد،
همانطور كه
ماركس نيز با
تئوريهاي خود
"برخورد" ميكرد،
يعني آنها را
همواره در محك
واقعيت مورد
نقد و تصحيح قرار
ميداد، زير سوال
برند. از
ميان بحث
انگيزهاي (problematiques) کنوني،
بنبستهاي
تداوم، رفرم و
يا انقلاب در
سرمايهداري
و مسايل مربوط
به فراروي از
آن، معماي
پايانناپذير
و سردرد آور
تعريف طبقه و
پرولتاريا و
تشخيص
نيروهاي
انقلاب در عصر
باطل شدن ايدهي
"رسالت تاريخي
طبقه كارگر و
ديكتاتوري
آن"، مفهوم
سوسياليسم و
مناسبات آن با
جنبشهاي
اجتماعي جاري
و سرانجام
تعريف و تبيين
سوسياليست و
طرح سياسي و
اجتماعي چپ
سوسياليستي
در جامعه
امروزي ايران،
پرسشها و
موضوعاتي ميباشند
كه بررسي، نقد
و بازنگري آنها
در دستور كار
ما قرار ميگيرند.