شيدان
وثيق
چپي از نـوع
ديگر بنا كنيم!
ضرورت نقد
همراه با
ايجاد اشكالي
نو
يكي
از موارد بياعتمادي
نسبت به حركت
امروزي چپ اين
است كه به
گذشتهي خود
برخورد نكرده
و يا اگر
انتقادي شده،
عميق و همه
جانبه نبوده
است. نسبت به
اين كه فعالان
چپ تا چه
اندازه از افكار
و شيوههاي
خويش بريدهاند،
ناروشني و
ترديد وجود
دارد. در
نتيجه و به
درستي تا زماني
كه چپها با
انحرافهاي
سابق خود
مرزبندي روشن
نكنند، در سطح
جنبش و در
بين مردم اعتباري
كسب نخواهند
كرد.
اما
نقد اگر صرفاً
در گسترهي
عقيدتي و خارج
از عمل مبارزه
و دخالتگري
سياسي و
اجتماعي، جدا
از مبارزه براي
ايجاد نظريهها
و اشكال نو
صورت پذيرد،
در بهترين
حالت به مثابهي
تأليفهاي
تاريخي،
خاطرههاي
سياسي و
احياناً
رسالههاي
دانشگاهي باقي
خواهد ماند.
البته اين
تلاشها در جاي
خود و در مقام
رشد آموزش
سياسي و فرهنگي
براي نسلهاي
آينده و ايجاد
تداوم در تفكر
سياسي و
انتقال آن از
دورهاي به
دورهاي
ديگر، بسي
ارزشمند است.
اما
سوسياليستهاي
چپ كه همواره
به
"پراكسيس"
ماركسي به
عنوان ملاك
تعيين كننده
وفادار باقي
ماندهاند و
بنابراين
خواهان تغيير
و دگرسازي وضع
موجود و نه
تنها تفسير آن
ميباشند، نميتوانند
براي كار فكري،
نقد گذشته و
تدارك نظري و
برنامهاي،
مرحلهاي
خاص و مستقل
از پراتيك
سياسي و
اجتماعي كه
الزاماً شكل
تشكيلاتي نيز
به خود ميگيرد،
قائل شوند.
در
جريان جنبش
فكري توأم با
عملِ شركت در
مبارزات
طبقاتي، سياسي
و اجتماعي است
كه ميتوان با
بقاياي
ساختارهاي
فكري و سبككاري
گذشته، كه
بدون شك از
بين نرفتهاند،
مقابله كرد و
آنها را از
خاكريزي به
خاكريز ديگر،
از لانهاي به
لانه ديگر پس
راند. زيرا
روند انتقاد و
نفي انحرافهاي
گذشته و
ساختمان جديد
بر پايه
ارزشها و سبككارهاي
نو نياز به
محك خوردن در
عمل دارد.
نوآوريها،
نه صرفاً در
تئوري بلكه
همگام با آن
در عمل و طي
زمان كژرويها
را پس ميزنند
و به جاي آنها
مينشينند.
براي نمونه
پديدار
"مركزيت
دمكراتيك" در
بسياري از
سازمانهاي
چپ سابق را در
نظر بگيريم.
ما اگر در عمل
نتوانيم تشكل
چپ نويني به
وجود آوريم كه
مبنا بر
مناسبات
واقعاً دمكراتيك
و شفاف داشته
و داراي سبككاري
باشد متفاوت
از آن چه تا
كنون در
مناسبات سنتي
رايج بوده
است، همهي
انتقادها و
افشاگريهاي
ما جز حرف و
ادعاهاي پوچ
چيزي نخواهند
بود. سرانجام
چگونه ميتوانيم
ثابت كنيم كه
از چپ گذشته و
اسلوب و سنتهاي
غلط آن بريدهايم؟
آيا جز از اين
طريق است كه
نمونهي عملي
و حي حاضر
ديگري عرضه
كنيم، نمونهاي
كه از لحاظ
شكل، شيوههاي
دروني كار،
رفتار و منش
دمكراتيك در
سطح جامعه و در
مناسباتش با
ساير نيروها
با آن چه كه به
صورت منفي در
اذهان عمومي
نقش بسته
است، متفاوت
باشد؟
تفكري
ديگر، عملكردي
ديگر
بر
مزار چپ سنتي
بايد چپ ديگر
ساخت. يك چپ
سوسياليستي،
آزاديخواه و
فراگير. آن چه
كه براي ايجاد
آن تلاش ميشود،
چپي است كه
عميقاً متحول
شده و با الگوي
سابق چه در
شيوهي تفكر
و انديشه و چه
در رفتار،
كردار و اتيك
سياسي متفاوت
است. در يك
كلام براي
ساختن چپ
ديگر، تفكر و
عملكردي ديگر
لازم است.
به
نظر من زمينههاي
زير ميتوانند
پارهاي از
نكاتي باشند
كه چپ
سوسياليستي
امروزي را از
چپ سنتي
متمايز ميسازد،
در عين حال
هويت و
ارزشهاي آن
را نيز مشخص
ميكند.
الف-
پايان اسطورهي
"قدرت سياسي".
انقلاب
سياسي و تصرف
قدرت سياسي
اصل بنيادي
تفكر چپ سنتي
در يك قرن
اخير بود. اين
اصل در گذشته
در ساختار فكري
ما كانوني را
تشكيل ميداد
كه منشأ تمام
نظريهها،
برنامهها و
عملكردها
بود. كليد حل
تمام مشكلات
جامعه و نقطهي آغاز
تغيير و تحول
و دگرگونيهاي
اجتماعي،
تسخير قدرت
سياسي دانسته
ميشد. قدرت
سياسي نوين كه
ميبايست
جانشين دولت
پيشين ميگرديد
و مردم را به
سوي رستگاري و
"آيندهي
تابناك"
رهنمون ميكرد.
اين تفكر
امروزه زير
سئوال برده ميشود.
البته،
استبداد و
ديكتاتوري در
ايران شرايطي
را به وجود ميآورند
كه همه چيز
تحت الشعاع "سياست"
و مشخصاً
مسئلهي قدرت
سياسي قرار ميگيرد.
بدون شك قدرت
استبدادي
كنوني عامل
بازدارندهي اصلي
در رابطه با
هر گونه امكان
تغيير و تحول
اجتماعي است و
بايد از سر
راه برداشته
شود. اما اگر
از ديد تاريخي
به مسئله نگاه
بياندازيم، پي
ميبريم كه آن
چه در رشد و
تكامل جامعههاي
بشري تعيين
كننده بوده
است، آن چه كه
جريان اصيل و عميق
را تشكيل داده
و ميدهد، نه
حكومتها و
قدرتها بلكه
تغييرها و
تحولهايي
بودهاند كه
مردم در
مناسبات
اجتماعي، در
محيط كار،
توليد، زندگي،
محله، اداره،
مدرسه و
دانشگاه، در
خانواده و در
زمينهي
فرهنگي و
مدنيت شهروندي
در طي زمان و
به تدريج به
وجود آوردهاند.
در حقيقت اين
گونه تغييرها
و شكلهاي نوي
مناسبات بين
انسانها
هستند كه ريشهدار
و بادوام باقي
خواهند ماند.
مسئلهي
انقلاب سياسي
يا دگرگوني در
حوزهي قدرت
سياسي در مقطعهايي
از فرايند
تحول اجتماعي
مطرح ميشوند
و به سهم خود ميتوانند
نقشي معين در
سرعت بخشيدن
به سير اوضاع
ايفا كنند و
يا بر عكس به
سدي در برابر
آن تبديل
شوند. اما
نقش تعيين
كننده را
همچنان تغييرها
و تحولهاي
اجتماعي در
بطن جامعه
ايفا ميكنند.
تصرف قدرت
سياسي نقطهاي
از اين
روند را تشكيل
ميدهد، نه
آغاز آن است و
نه پايان آن.
در
كانون انديشه
كنوني، بر
خلاف گذشته،
مقولهي
تسخير قدرت
سياسي قرار
ندارد. به
عبارت ديگر،
به قول تكه
كلام فرانسوي،
پروبلماتيك
قدرت سياسي
ديگر "فنجان
چاي" ما نميباشد.
نهايتاً
ماركسيسم با
حكومتداري و
قدرتطلبي
منافات دارد،
زيرا كه
همواره بر ضد
حكومت و قدرت
بوده است. يعني
نيروهاييكه
به دست خود
انسانها
آفريده ميشوند
ولي از آنها
جدا شده، بر
آنها اعمال
سلطه ميكنند.
به اين ترتيب
و از اين پس،
رسيدن به
قدرت، حال چه
از طريق
انقلاب يا شكلهايي
ديگر، تنها يكي
از دهها
مسئله فكري و
نظري چپها را
تشكيل ميدهد
و ديگر تنها و
عمدهترين
مشغلهي ذهني
آنان نخواهد
بود. خلاصه
اين كه از
عامل اجتماعي
اعادهي
حيثيت ميشود
و عمل "سياسي"
به مفهوم
قدرت، دولت،
حكومت و... در
بينش جديد
جايگاه
انحصاري،
افسانهاي و
متافيزيكي
خود را از دست
ميدهد. ما در
اين جا به يكي
از بنيادهاي
فكري ماركسي (حداقل
يكي از روحهاي
آن) بازگشت ميكنيم،
تفكري كه بر
اهميت حركتها
و انقلابهاي
اجتماعي، خود- سازماندهي
و خود-گرداني
انسانهاي
اجتماعي و
آزاد و نفي
دولت تأكيد ميورزيد.
بايد اين
نگرش را كه
در ديدگاه چپ
سنتي به
فراموشي
سپرده شده
بود، دوباره
زنده كرد.
ب-
پايان اسطورهي
"تشكيلات
پيشتاز".
اكنون
كه عنصر روابط
اجتماعي،
مناسباتي كه
مردم در زندگي
روزمره و در
محيط كار بين
خود برقرار ميكنند،
به جوهر مركزي
انديشه و عملكرد
ما تبديل شده
است، چگونه ميتوانيم
اين بينش نو
را با الزامهاي
ويژهي
فعاليت سياسي
و تشكيلاتي كه
شامل فعاليت
حزبي و طرحريزي
سياست و
برنامه ميباشد،
سازگار كنيم؟
ما از يك سو به
عنوان نيروي
اپوزيسيون
راديكال
خواهان آنيم
كه مردم خود
امور هستي
خويش را
آگاهانه در
دست گيرند، از
اين رو وظيفهي اصلي
خود ميدانيم
كه آنان را در
اين راه و براي
رسيدن به اين
مقصود ياري
رسانيم و اين
مهم را جزو
ارزشهاي
اعتقادي خود ميشماريم.
اما از سوي
ديگر چگونه ميتوانيم
حوزهي
مبارزهي
سياسي و حزبي
و جدال بر سر
آلترناتيو هاي
سياسي را كه
در ضمن يكي از
اركان حيات
دمكراتيك
جامعه ميباشد،
رها كرده،
ميدان را
انحصاراً براي
تكتازي
نيروهاي
ارتجاعي،
راست و
ليبرال،
جمهوري اسلامي،
مجاهدين،
سلطنتطلبان،
مليون و جمهوري
خواهان ميانهرو
خالي كنيم؟ چپ
سوسياليستي
اساساً به دو
دليل نميتواند
و نبايد از
فعاليت سياسي
و تشكيلاتي
چشم بپوشد.
اولاً به اين
دليل كه
مبارزهي
سازمانيافته
سياسي همچنان
يكي از زمينههاي
حيات
دمكراتيك و
تأثيرگذاري
روي روند تحولهاي
اجتماعي در
اين مقطع
تاريخ به شمار
ميرود و خالي
كردن اين عرصهي
فعاليت، كه به
وسيلهي
احزاب و
نيروهاي غير
چپ و بخشاً چپ
سنتي اشغال
شده است، به
نفع كل جامعه
و به خصوص اقشار
زير ستم و
زحمتكش كه چپ
مدافع منافع و
خواستههايشان
است، نخواهد
بود. دوم اين
كه در شرايط
كشوري مانند
ايران كه
حزبيت به دليل
سابقهي
طولاني
استبداد بسيار
ضعيف بوده
است، تقويت
جنبش سياسي و
سازماني، به
ويژه در تنوع
و چندگانگي
آن، ابزاري در
جهت ارتقاي
فرهنگ سياسي و
دمكراتيك
جامعه ميباشد.
با
اين همه، در
بينش جديد،
تشكيلات نقش
قيموميت
پيامبرانه
خود را در
رهبري و هدايت
مردم و جامعه
از دست ميدهد.
فعاليت سياسي- حزبي
يكي از ابزار
دمكراسي بوده
است ولي تنها
وسيلهي آن
نيست. وظيفهي عمدهي
تشكيلات چپ
اين است كه به
مردم و در
درجهي اول
به زحمتكشان
ياري رساند تا
خود امور
خويش را بيش
از پيش و مستقلاً
در دست گيرند.
تشكيلات چپ
سوسياليستي
نه تنها در
برابر ساير تشكلها،
سنديكاها،
سازمانها و
ارگانهاي
مستقل خودجوش،
خودمختار،
سياسي يا صنفي
زحمتكشان و
جامعهي مدني
قرار نميگيرد،
بلكه مكمل و
مشوق صادق آنها
خواهد بود. در
اين جا اين
نظريهي
ماركس كه
رهايي
زحمتكشان به
دست خود آنان
ميسر است و
كمونيستها
فرقهاي خاص را
تشكيل نميدهند
بلكه مبين
منافع عام
جنبش كارگرياند،
دو باره احيا
ميشود. نظريهاي
كه از گفتار و
عملكرد چپ سنتي
رخت بر بسته
بود و به جاي
آن تئوري سازمان
پيشاهنگ و حزب
آهنين نشسته
بود كه رسالت
آزاد كردن
زحمتكشان از
بند اسارت
سرمايهداري
و راهبري قيمگونه
آنان تا
كمونيسم را به
عهده داشت.
در
انديشهي نو،
تشكيلات
پديداري
متفاوت از
جامعه نيست.
آينهاي است
از مناسبات
مطلوب ما و از
آن چه كه ما
براي كشور خود
خواهانيم. نميتوانيم
طرفدار
دمكراسي
باشيم و در
درون سازمان
به هر بهانهاي
آن را رعايت
نكنيم. نميتوانيم
طرفدار آزادي
بيان و عقيده
در جامعه
باشيم و در
داخل سازمان
شيوههاي
شناخته شده و
ضد دمكراتيك
"مركزيت
دمكراتيك" را
به كار بريم.
نمي توانيم
طرفدار
پلوراليسم
فكري و سياسي
و آزادي نشر
افكار در
جامعه باشيم و
در داخل
سازمان اجازهي
فعاليت به
گرايشهاي
نظري و فكري
مختلف را
ندهيم و جلوي
آزادي بيان
اعضا را چه در
داخل و چه در
خارج از تشكيلات
بگيريم. نميتوانيم
طرفدار
ابتكار و
مشاركت تودهها
در جامعه
باشيم ولي در
داخل سازمان
خود، كيش
رهبري و تمركز
قدرت را حاكم
كنيم.
چپ
جديد سازماني
يكپارچه و يكدست
نيست، بلكه در
خود چندگانگي
و پلوراليسم و
تشكيل
فراكسيون را ميپذيرد
و ميكوشد آن
را حول هدفهاي
عام سياسي و
ارزشهاي
آرمانيش
سازمان دهد.
همزيستي بين
نظريهها و
سليقههاي
مختلف و تنظيم
اختلافها و
مبارزهي
عقيدتي دروني
به جاي طرد و
دفع و انشعاب،
عاملي در جهت
شكوفايي
سازماني
خواهد بود. چپها
نبايد خواهان
وحدتي موهوم و
دستنيافتني
باشند، بلكه
بايد بكوشند
در چارچوب
تشكيلاتي
واحد، با حفظ
اختلافها،
مبارزهي
سياسي مشتركي
را به پيش
برند.
سازمان
چپ غير سنتي
سازماني
فراگير و
غيرسكتاريستي
بوده، به روي
جامعه و ايدههاي
نو باز خواهد بود.
هدف، رسيدن به
تشكيلاتي است
كه روندهاي
مختلف كنوني
چپ ايران را
حتيالمقدور
در بخش وسيع
آن و بر گرد يك
برنامهي
سياسي و پارهاي
ارزشهاي
آرماني متحد
كند. تفكر
جديد نميخواهد
در كنار ساير
گروهها و
گروهكهاي
كنوني چپ، سكت
كوچك ديگري به
نام چپ نو
ايجاد كند.
حتا اگر اين
گروه جديد از
اتحاد چند
دستهي كوچك
ديگر به وجود
آمده باشد.
الگوي
تشكيلات جديد
نميتواند
سازمان
انقلابيون
حرفهاي و
بريده از
جامعه باشد.
غالب اشكال
سازماندهي
نوع گذشته و
مشخصاً نمونهي
لنيني در اين
جا فاقد كارآيي
هستند. اعضاي
تشكيلات چپ
غيرسنتي داراي
سرشتي ويژه
نيستند بلكه
مانند همهي
شهروندان از
موقعيت حرفهاي
و اجتماعي
برخوردارند.
شهرونداني كه
تنها تفاوت آنها
با ديگران اين
است كه بخشي
از وقت و نيروي
خود را در
محيط كار و
زندگي
داوطلبانه
صرف فعاليت و
انجام وظايف
سياسي، حزبي،
سنديكايي،
اجتماعي و
مشاركتي ميكنند.
ج-
پايان اسطورهي
"حقيقت برين".
چپ
صاحب حقيقت
مطلق نيست.
شناخت و معرفت
ما از محيط
اطرافمان به
دليل عوامل
گوناگون
تاريخي،
اجتماعي و
محدوديتهاي
عيني و
بيولوژيكي و...
نسبي و ناقص
است. ما نميتوانيم
در مورد
پديدارهايي
كه هنوز به
وجود نيامده و
يا شكل نگرفتهاند
شناخت روشني
داشته باشيم.
ما در بارهي
سوسياليسم به
طور مشخص
چندان چيزي نميتوانيم
بگوييم،
البته اگر
تجربه شكست
خوردهي
"سوسياليسم
واقعاً
موجود" را
سوسياليسم ندانيم(1). در
مورد شرايط
فعلي نيز بايد
با تواضع
بسيار سخن
برانيم.
اصولاً بخشي
بزرگ از كار
شناخت واقعيتها،
وظيفهي
مستقيم و
بلاواسطهي
فعالان سياسي
نيست. اين كار
مردمي است كه
مستقيماً با
واقعيتهاي
زندگي درگير ميباشند،
كار نهادهاي
مشاركتي
جامعه مدني،
كار جامعهشناسان،
پژوهشگران،
اقتصاددانان،
انديشمندان و
غيره است.
فعالان سياسي
ميتوانند و
بايد از نتيجهي كار
آنان استفاده
كنند. در
گذشته چپها
براي خود
رسالتي عظيم
قايل بودند، آنان
در بارهي
اقتصاد، هنر،
ادبيات،
زبان، فلسفه،
سياست و غيره
نظريهپردازي
ميكردند و
مدعي بودند
چون به "علم
جهانشمول"
مسلح ميباشند،
صاحب حقيقت برين
و بخشندهاند.
آنان صرفاً به
اتكاي دانش
محدود خود در
بارهي هر
چيز و ناچيزي
اظهار فضل ميكردند.
اما واقعيتها،
نابهنگاميهاي
اجتماعي و
سياسي همواره
ما را بور
كرده است و
خواهد كرد.
بخشي مهم از
تئوريهايي
كه حقيقت ميپنداريمشان،
فردا وقتي كه
به آزمايش
گذاشته ميشوند،
غلط از آب در
خواهند آمد.
ما با انسانها،
جامعه و
مبارزات
طبقاتي و
اجتماعي روبهرو
هستيم، با
پديدارهاي
متحول و
پيچيده و
چندگانه و نه
با مقولههاي
علم رياضي،
فيزيك يا
مكانيك.
مكانيسم فكري
ما بايد از
اين پس
بپذيرد كه
واقعيتهاي
اجتماعي
غامض و چندجانبه
و متضادند و به
همين خاطر نيز،
با پذيرش
اصل پيچيدگي،
بيش از
آن كه در پي
يافتن راه حلها
و پاسخهاي
سادهانگارانه
و يكجانبه
باشيم،
كه عموماً نيز
رو به خطا ميروند، بهتر است
كه در جستوجوي
طرحی حتيالمقدور صحیح
رویم.
به
معنايي،
علم اجتماعي
وجود ندارد.
اگر علمي هم
به اين نام
سراغ داريم،
علم دقيقه
نيست. امروزه
در علوم دقيقه
نيز جاي
اشتباه باقياست.
پس اگر
واقعيتهاي
اجتماعي
متضاد و متحولاند
و دانش ما از
آنها محدود و
ناقص است،
پس جايي براي
ايقان و دگم
باقي نميماند.
در نتيجه تئوريها،
تزها و فرضيههاي
خود را همواره
بايد در محك
واقعيت به نقد
بكشيم، مورد
ترديد قرار
دهيم.
در
نهايت آن چه
در تفكر جديد
ميميرد،
تفكر
سيستمانه،
"ايدئولوژيكي"،
بسته، واحد و
جامد ميباشد
و آن چه احيا ميشود،
بينش و نگاه
انتقادي و
تحول پذير،
شناخت مشخص
از شرايط مشخص
است. از اين
پس حوزهي بحثهاي
نظري از مدار
حرافي و نظريهپردازيهاي
عام و مجرد
خارج ميشوند
و به گسترهي
گفتمان
مشخص،
عكسبرداري
از پديدارهاي
واقعي و
ملموس
اجتماعي
منتقل مي
شوند. در اين
جا ضرورت تئوري
و به ويژه
فلسفه نفي نميشوند.
بدون ترديد جاي
فلسفهاي در
خدمت به
پراكسيس و نه
فلسفه نظري (speculative) و
جاي
آرمان و پارهاي
ارزشها براي
پيوند اين
عكسها و
ايجاد ملاتي
بين آنها در
راستاي ايدهيآلها
و اتوپيهايي
كه در غياب آنها
انگيزهاي
براي حيات و
مبارزهي
انسان نخواهد
ماند، باقي
است. اما اين
فلسفه و
ارزشها را
نبايد به يك
سيستم بسته و
نسخناپذير
تبديل كرد. از
اين رو معيار
نزديكيهاي
نظري بين
جريانهاي
مختلف چپ
ايران،
ايدئولوژي
نخواهد بود.
تنها ملاك،
اتحاد و توافق
بر روي خطوط
عام كار سياسي
و اجتماعي و
آن دسته از
ارزشهايي
است كه ستونهاي
اصلي هويت سوسياليستي
چپ را تشكيل ميدهند.
به عبارت ديگر
وحدت ما بر
اساس آن چه
كه ميدانيم،
بر پايهي
امكانپذيريها
و سرانجام بر
مبناي
ارزشهاي
آرماني
سوسياليستي
خواهد بود،
ارزشهايي كه
در پرتو آنها
ميكوشيم سقف
محدوديتهاي
كنوني را، آن
هم نه به صورت
ولنتاريستي،
جبري و از
بالا بلكه از
طريق جنبشهاي
اجتماعي و مدني،
بشكافيم.
د-
سرفصلهاي
مضمون مبارزه
سياسي چپ.
ارادهگرايي
يكي از ويژگيهاي
اصلي چپ سنتي
بود. طرحها و
برنامههاي
پيشنهادي از
شرايط و امكانهاي
واقعي جامعه
بر نميخاستند.
اكنون تجربهي
تاريخي روشن
كرده است كه
تئوري
سوزاندن
مرحلهها و بيتوجهي
به عامل ظرفيتهاي
مادي و معنوي
جامعه در
تدوين و اجراي
پروژههاي
سياسي و
اجتماعي، نه
تنها پيشرفتي
به وجود نميآورند
و مرحلهاي را
نميسوزانند،
بلكه حتا
جامعه را به
عقب پس ميرانند.
در نتيجه چپ
سوسياليستي،
بي آن كه خود
را در طوق
"امكانپذيريها"
محصور و محدود
كند، بايد از
آن جا آغاز
كند كه در
شرايط مشخص
كنوني راه
آزادي،
دمكراسي،
عدالت اجتماعي
و رشد و ترقي
را براي جامعهي عقب
نگهداشته شدهي ما
هموار ميسازد.
سرفصلهاي
سياسي
پلاتفرم
مبارزاتي چپ
در آن چه كه
مربوط به
نيازها و
خواستهاي
بلاواسطهي
مردم ما ميباشد،
عبارتند از:
جمهوري-
نظامي كه در
آن، مردم
نهادهاي
حكومتي، اداري،
قانونگذاري
و قضايي خود
را انتخاب ميكنند.
آزادي و
پلوراليسم-
تأمين و تضمين
آزادي بيان و
عقيده و تشكل،
به ويژه آزادي
براي
مخالفان،
آزادي فعاليتهاي
صنفي،
سنديكايي،
مدني و سياسي.
عدالت
اجتماعي- بهبود
شرايط مردم و
به ويژه اقشار
تحت ستم و استثمار،
زحمتكشان و
مزدبر آن
جامعه.
جامعهي
لائيك- جدايي
دين از حكومت
و از كليه
نهادهاي
عمومي، اداري،
آموزشي و...
عدم تمركز و
برابري مليتها-
مبارزه براي
اشكال
غيرمتمركز
سياسي،
فدراليسم و يا
خودمختاريهاي
محلي و ملي،
كه همزيستي
آزادانه،
داوطلبانه،
برابرانه، و
عادلانه بين
اقليتهاي ملي
و اهالي مناطق
مختلف ايران
را تضمين كند.
نكتههاي
فوق و پارهاي
ديگر از مواردي
از اين دست، ميتوانند
سرفصلهاي
عمدهي
برنامهي
سياسي چپهاي
ايران در
مرحلهي كنوني
مبارزه براي
سرنگوني رژيم
جمهوري اسلامي
ايران به
مثابهي مانع
اصلي هرگونه
رشد و تحول
دمكراتيك
اجتماعي
باشند.
و
اما چه اختلافي
ميان اين
خواستهها و
برنامهي
ديگر نيروهاي
ملي و
جمهوريخواه
ايراني وجود
دارد؟ و چرا
چپ سوسياليستي
بايد صف مستقل
سياسي خود را
تشكيل دهد؟ به
نظر من، هم در
مضمون خواستهاي
مبارزاتي فوق
و هم در شيوهي
دخالتگري ما
در مبارزات
اجتماعي در
راستاي
ارزشهاي پساسرمايهداري
و سوسياليستي،
ميتوان به
تضاد ميان
برنامهها و
بنابراين به
ضرورت كار
مستقل چپ پي
برد.
- چپها
وظيفه خود ميدانند
كه در درجهي اول
از زحمتكشان و
اقشار تحت
ستم، به ويژه
مزدبران
جامعه و از
خواستها و
مبارزات آنان
براي زندگي
بهتر و ايجاد
مناسبات
پيشرفتهتر
حمايت كنند.
- چپها
در برنامهي نظري
و عملي خود از
يك سو مبارزه
با فرهنگ سنتي
و عقب ماندگيهاي
ناشي از مذهب
و روابط
اجتماعي كهنه
و از سوي ديگر
ترويج نوگراي
و مدنيت
شهروندي را
قرار ميدهند.
- چپها
در زمينهي
مبارزه براي
عدالت اجتماعي
و برابري (به
ويژه برابري
زن و مرد) و
تغيير روابط
اجتماعي از
سطح خانواده
تا مناسبات در
محيط كار،
ا موزش و
غيره از راهها
و مضامين
راديكال و
پيشروتري
جانبداري ميكنند.
- چپها
در زمينهي شكل
دولت و مسئلهي
مليتهاي
ايران، از
برابري و
همزيستي
داوطلبانه آنها
در چارچوب
اختيارهاي
سياسي، فرهنگي
و اجتماعي
وسيع مناطق
مختلف كشور و
به ويژه منطقههاي
اقليت نشين،
بر اساس عدم
تمركز، حمايت
ميكنند.
به
اين ترتيب به
نظر من چپ
ايران ميتواند
جايگاهي را در
حوزهي
جنبش سياسي
ايران اشغال
كند كه هيچ يك
از ديگر جريانهاي
سياسي ايراني
نميتوانند
آن را پر كنند.
از اين رو
وجود يك جريان
سياسي چپ نو
در ارتباطي
تنگاتنگ با
جريان اجتماعي،
هم ضروري و هم
مفيد است و
نبود آن بر
عكس، كمبودي
بزرگ و جبرانناپذير
براي رشد و
تحول
دمكراتيك
جامعه ما
محسوب خواهد
شد.
اختلاف
اساسي ديگر با
ساير نيروها
در ارزشها و
هويت آرماني
چپ است.
و-
ارزشها و
هويت آرماني
چپ.
1-
گفتار چپ:
بيان واقعي
واقعيتها.
يكي
از ويژگيهاي
سوسياليستها
و كمونيستها
هميشه اين
بوده است كه
ماهيت گفتار
كاذبانه و
ايدئولوژيكي
بورژوازي را
آشكار و افشا
ميكردند. اما
بعدها در هر
جا كه خودشان
حاكم شدند (كمونيستها
در بلوك شرق و
سوسياليستها
در اروپاي غربي) به
بانيان نوعي
گفتار
ايدئولوژيكي
ديگر كه همان
قدر عوامفريبانه
بود، تبديل ميشوند.
با
اين همه،
گُسست از
گفتمان رايج
كلاسيك سياسي
جزو ارزشهاي
چپ به شمار ميآيد.
زبان چپ جديد
بر خلاف گذشته
و بر خلاف زبان
سياستمداران
سنتي، بايد تا
حد ممكن و تا
آن جا كه ميسر
است به واقعيتها
نزديك شود. ما
بايد از لفاظي
سياسي- ايدئولوژيكي
به مفهوم تجلي
وارونهاي از
واقعيت پرهيز
كنيم. به
عنوان مثال ما
نميتوانيم
از "دمكراسي"
و يا آن چه كه
امروزه ورد
زبان ليبرالها
شده است،
"مردمسالاري"،
صحبت كنيم و
در همان حال
تضادها،
محدوديتها و
ضعفهاي آن را
در نظام
سرمايهداري،
توضيح ندهيم و
بر ملا
نسازيم. همين
طور نيز در
مورد مقولاتي
چون آزادي و
عدالت اجتماعي.
زيرا به خوبي
ميدانيم كه
در پيشرفتهترين
دمكراسيهاي
غربي، اينها
بيان
ايدئولوژيكي
و نه "حقيقي"
چيزهايي
هستند كه در
اين جامعهها
از محدوديتها
و نواقص و
نارساييهاي
بيشمار برخوردارند
كه بخشي از آنها
نيز در چارچوب
نظام سرمايهداري
قابل حل نميباشند.
در
همين رابطه
نيز اگر
آلترناتيو
بلاواسطهي
نظام اقتصادي
كنوني در
ايران همواره
از كادر عمومي
اقتصاد مزدبري-كالايي يا
به بيان ديگر
سرمايهداري
نميتواند
خارج شود، پس
ما نبايد از بيان
صريح آن
امتناع ورزيم.
بلكه بايد آن
را آشكارا
اعلام كنيم و
بگوييم كه چرا
در شرايط عيني
و تاريخي كنوني
سطح توليد و
اقتصاد
ايران، بديل
ديگري نميتواند
به وجود آيد. و
در عين حال،
ما بايد محدوديتها
و بيعدالتيهاي
همين نظام را
نيز بازگو
كنيم. ما بايد
آن چه كه
واقعاً هست،
با تمام
نارساييها،
بيعدالتيها
و تضادهايش،
حتا آن چه را
كه خود تجويز
ميكنيم،
بيان كنيم.
اين روش و
گفتار، البته
بياندازه
دشوار و بديع
است و با سنت
رايج سياستبازان
حرفهاي و
"الزامات
جلب توده"
منافات دارد.
اما مگر چپها
نميخواهند
سياسيوني از
نوع ديگر
باشند؟
2-
نفي سرمايهداري
و دورنماي پساسرمايهداري.
براي
ما چپها،
سرمايهداري
جامعهي
مطلوب، طبيعي
و پايان تاريخ
نيست. به ويژه
در زمانيكه
ناهنجاريها
و بحرانهاي
علاجناپذير
آن روز به روز
آشكارتر ميشوند
و خود
هواداران اين
نظام نيز بر بيعدالتيها
و نابسامانيهاي
ماهوي آن
اعتراف ميكنند.
البته ما،
برخلاف
گذشته، ديگر
به تبيين تاريخي
معتقد نيستيم
و ميتوانيم
بپذيريم كه
سوسياليسم هم
ميتواند
ضرورتاً حركت
محتوم تاريخ
نباشد. سوسياليسم
براي ما
مناسبات پساسرمايهدارانهاي
است كه نطفههاي
جنيني آن از
هم اكنون در
نظامهاي
سرمايهداري
پديدار شدهاند.
پس اگر
مبارزه براي
چيزي فراسوي
سرمايهداري
براي ما مطرح
ميباشد،
ملاكهاي زير
نميتوانند
جزو ارزشهاي
ما باشند.
مالكيت خصوصي (يا
دولتي) بر
وسايل توليد،
نظام مزدبري،
ارزشي(كالايي) شدن
همه چيز و در
درجهي اول
نيروي كار و
خود انسان،
جدايي
توليدكنندگان
و مزدبران از
شرايط و ادارهي
توليد، جدايي
ميان مركزهاي
تصميم
گيرنده،
طراحان و
مديران از يك
سو و اجراكنندگان
از سوي ديگر،
جدايي ميان
حكومتكنندگان
و حكومتشوندگان،
رشد و ترقي و
خوشبختي
اقليت يا بخشي
از جامعه در
كنار فقر و در
جا زدن بخش
انبوه ديگر،
انباشت ثروت
در بخشي
كوچك از جهان
سرمايهداري (شمال) و
فقر و عقبماندگي
در بخش عظيم
ديگر (جنوب) و
سرانجام هر آن
چه كه به ازخود
بيگانگيها،
اليناسيونها،
گسيختگي
همبستگيهاي
اجتماعي و رشد
فردگرايي... ميانجامد.
آن چه كه در
بالا به عنوان
ارزشهاي
سرمايهداري
نام برديم،
براي ما چپها
نقش ضد ارزش
را ايفا ميكنند.
و اما اين كه
در عمل چه چيزي
جاي آنها
خواهد نشست،
آن را مناسبات
و شكلهاي
نويني تعيين
خواهند كرد كه
در جريان
مبارزات
طبقاتي و
اجتماعي براي
تغيير مناسبات
موجود عروج
خواهند كرد.
3- دمكراسي
مشاركتي.
مبارزه
با بيعدالتيهاي
جامعه سرمايهداري
و براي دگرسازي
اجتماعي نميتواند
از مبارزه با
محدوديتهاي
دمكراسي با
واسطه و
نمايندگي شده
در جهت برآمدن
دمكراسي
مشاركتي جدا
باشد. براي چپها
مشاركت
آگاهانه مردم
در عرصههاي
گوناگون
اجتماعي و
سياسي و
اقتصادي، خود- سازماندهي
زحمتكشان و
خود-گرداني،
نه تنها داراي
مقام ارزشي
است، بلكه
راهنماي تمام
عملكرد آنها
نيز ميباشد.
كمونيستها
نميتوانند
علاقهي باطني
خود را نسبت
به شكلهاي
شورايي و
دمكراسي
مستقيم پنهان
دارند. در
پرتو چنين شكلهايي
است كه حكومت
مردم بر مردم
يا مردم سالاري
به صورت واقعي
مفهوم پيدا ميكند.
اما تجربهي
اتحاد شوروي
نشان داد كه
موفقيت روابط
شورايي بستگي
به رشد مادي،
فرهنگي و خود- سازماندهي
جامعه دارد.
اكنون ميدانيم
كه در همان
آستانهي
پيروزي
انقلاب اكتبر،
شوراهاي
مستقل كارگري
و محلهاي قلب
ماهيت پيدا ميكنند
و به زير نفوذ
بوروكراسيهاي
مختلف حزبي ميافتند
و پس از آن
نيز ديري نميپايد
تا به اهرمهاي
صوري، بياختيار
و تحت فرمان
تنها حزب حاكم
در ميآيند.
بدون ترديد،
اين چنين
"شوراهايي"،
نبودنشان
بهتر از بودنشان
است. زيرا آنها
به مراتب از
"دمكراسي
حقيقي" و يا
"دمكراسي
مستقيم"
دورتر ميباشند،
تا پارلمانهاي
غربي. البته
اين نوع
دمكراسيهاي
نمايندگي شدهي
پارلماني ضعفها
و محدوديتهاي
خود را دارند
كه عمدهترين
آن جدا شدن
نمايندگان از
مردم و عدم
شركت و دخالت
آنها در امور
سياسي و كشوري
ميباشد.
كمونيستها
با وجود اين
كه ميدانند
در شرايط كنوني
ايران، شكلهاي
دمكراسي مستقيم
در نوع شورايي،
پايهي عيني
و ذهني
ندارند، لاكن
براي تعميق آن
دمكراسي
مبارزه ميكنند
كه مردم و به
ويژه
زحمتكشان را
هر چه بيشتر
در سرنوشت خود
شركت دهد.
آنان طرفدار و
مشوق دخالت
مسئولانه و
آگاهانهي
مردم از طريق
ارگانهاي
خودمختار و
مستقل خود،
سنديكاها و
جمعيتها و...
در سطوح مختلف
هستي اجتماعي
و سياسي و مدني
خود ميباشند.
اگر
ميان چپها و
ساير نيروها
يك اختلاف
وجود داشته
باشد (البته
اختلافها بيشمارند)، به
نظر من و بيگمان
در آن جاست كه
چپها براي
بسط و گسترش
هر چه بيشتر
و عميقتر
دخالتگري
اجتماعي،
دخالت مردم و
زحمتكشان در
ادارهي
امور و هستي
خود، يعني براي
مشاركت عمومي
تودهها و يا
به عبارت ديگر
براي يك
دمكراسي مشاركتي
مبارزه ميكنند.
پانويس:
(1) ما
در بارهي آن
چه كه
سوسياليسم
نيست، بسيار ميدانيم،
ولي در مورد
آن چه كه
سوسياليسم
است چيز چنداني
نميدانيم. از
ديد ماركس،
كمونيسم
مناسباتي نو مي
باشد كه از دل
نفي مناسبات
سرمايهداري
عروج ميكند.
در كشورهايي
كه راه به
اصطلاح
سوسياليسم را
در پيش
گرفتند، سه
چيز عمدتاً و
در اساس
تغيير كرد: 1- گفتار
ايدئولوژيكي
حاكم 2- جانشين
شدن مالكيت
خصوصي سرمايهداري
توسط مالكيت
دولتي و 3- سلطهي
بورژوازي
نوين متشكل در
حزب حاكم به
جاي حاكميت
پيشين. در اين
كشورها،
مناسبات
اجتماعي در
اساس تغيير
پيدا نميكنند.
اين مناسبات
در محيط كار و
جامعه همان خصايل
پيشين خود را
حفظ ميكنند.
علاوه بر
استمرار جداييها
و آليناسيونهاي
جامعهي
سرمايهداري،
اقتدارگرايي
خاص نظامهاي
متركز دولتي و
توتاليتر نيز
اضافه ميشوند.
از سوي ديگر،
كوششهايي
ابتدايي در
جهت نوعي
كمونيسم
شورايي (همزمان
با انقلاب
اكتبر) و يا
تلاشهاي
محدود و متضاد مائوتسهدون
در دورهي اول
انقلاب فرهنگي
با توجه به
اهداف غير
اكونوميستي و
انقلابي
سوسياليسم،
راهگشاي
چنداني براي
ما نميتوانند
باشند. اساساً
از بطن
مبارزات
طبقاتي و
اجتماعي كنوني
براي تغيير وضع
موجود است كه
نطفههاي
روابط نو و
شكلهاي جديد
اجتماعي پساسرمايهداري
به وجود
خواهند آمد.
به عبارت ديگر
و به قول ماركس،
سوسياليسم
ايدهآل يا
ساختار ذهني حي
و حاضري نيست
كه بايد تحقق
پيدا كند،
بلكه محصول
"آزاد شدن
عناصر جامعهي
نوين" از دل
جامعهي كهنه
كنوني است.