شيدان
وثيق
نكاتي پيرامون
معضل فراروي
از سرمايهداري
"وضع
دنيا خراب است.
فرسوده شده
است... ديگر
حساب فرسودگي
آن را از دست
دادهايم.
ديگر آن را به
مثابه طول عمري
در سير تاريخ
به حساب نميآوريم.
نه بلوغ است،
نه بحران و نه
حتا احتضار. چيز
ديگري است... The time is out of joint اين
زبان
نمايشنامه
است، زبان
هاملت، در برابر
تماشاخانهي
جهان، تاريخ و
سياست. زمانه
از چهارچوب
خود به در
آمده است. همه
چيز و نخست
خود زمانه نامنظم،
ناعادلانه و
ناجور به نظر
ميرسد".
ژاك
دريدا (اشباح
ماركس)
در
شمارههاي
پيشين «طرحينو»
نوشتم كه در
ميان طيفهاي
مختلف چپ، و
از جمله جريانهاي
بريده از چپ
سنتي، هم در
كشورهاي
پيشرفتهي
سرمايهداري
و هم در مناطقي
كه معروف به
"جهان سوم"
بودهاند،
روندهايي نو و
بديع در حال نضجگيري
ميباشند.
گفتيم كه اين
تلاشها در
صورتي واقعاً
نو و دگرسازانه
خواهند بود كه
با انتقادي
ريشهاي و
صادقانه به
نظريهها و
شيوهها و عملكردهاي
گذشته، با
تواضع و در همراهي
و همكوشي با
جنبشهاي
اجتماعي و
جامعهي مدني،
شكلها، شيوهها
و راههاي
مبارزه در
شرايط تاريخي
جديد را خلق
كنند. در وهلهي
اول، آنها
بايد عميقاً
بپذيرند كه
صاحب حقيقت
مطلق و بخشنده
نبوده، ايقانها
و مفاهيم مسلم
تاكنوني خود
را ميتوانند
و بايد همواره
زير پرسش
برند.
از
ميان بحث
انگيزهاي
كنوني: 1-
بحران فرسودگي
سرمايهداري
و معضل فراروي
از آن 2- معضل
تبيين نيروهاي
ذهني و اجتماعي
انقلاب در
زمانهي باطل
شدن ايدهي
فرجامباورانهي
"رسالت گرايي
تاريخي" 3-
پربلماتيك
دولت و قدرت
سياسي و ارايهي
تعريف نو و يا
ديگري از
"سياست" و
"مبارزهي
سياسي" در رد و
نفي تعاريف سنتي
و حرفهاي از
"كار سياسي"
كه متكي بر
آيين حكومتداري
و قدرتطلبي و
تقسم كار
اجتماعي منطبق
با آن ميباشد
و همچنين
تعريفي ديگر
از مفهوم
سوسياليسم در
راستاي
جنبشهاي
دخالتگرانه،
خودمختار و
تغيير دهندهي
روابط اجتماعي
و سرانجام 4-
تعريف و تبيين
سوسياليست (يا
كمونيست) و
طرح سياسي و
اجتماعي چپ
سوسياليستي
در جامعهي
امروزي
ايران، پرسشهايي
ميباشند كه
بررسي، نقد و
بازنگري آنها
نه صرفاً در
حيطهي تفكر
انتقادي بلكه
در عمل و
مبارزهي
اجتماعي، در
دستور كار ما
قرار ميگيرند.
در
اين شماره به
دو مبحث اول ميپردازم
و دو ديگري را
به شمارههاي
بعد موكول ميكنم.
بحران
تداوم، رفرم و
يا انقلاب در
سرمايهداري
تداوم،
رفرم و يا
انقلاب در
سرمايهداري،
هر سه امروزه
در دوران
فرسودگي اين
نظام توأم با
رشد و انبساط
بيهمتاي آن،
در عصر
تكنولوژي و
توسعهي
خودكار(automatisme) در
فرآيند توليد.
يعني در روندي
جديد و پر
تناقض كه حتا
اصول بنيادي و
وجودي خود
نظام را به
زير سوال ميبرند،
با بحراني ژرف
روبهرو شدهاند.
رفرم يا اصلاح
سرمايهداري
در چارچوب حفظ
قانونمنديهاي
ماهوي آن هر
روز دشوارتر ميشود
و انهدام آن
به وسيلهي
انقلاب
اجتماعي نيز
به همان
اندازه
پيچيده و
معمايي شده
است و اين در
حالي است كه
فرآيندهاي
مدرن توليد و
تضادهاي
اجتماعي ناشي
از آن هر روز
پايههاي
ساختاري نظام
سرمايهداري
را متزلزل و
ادامهي حيات
طبيعي آن را
ناممكن ميكنند
بي آن كه "خود
به خود" يعني
بدون دخالت
اقدام اجتماعي
قادر به فسخ
آن شوند.
ماركس
در رسالههاي
سياسي خود از
ضرورت انقلاب
اجتماعي براي
محو سرمايهداري
سخن رانده
است. در عين
حال او از
فرآيند حركت
سرمايه در جهت
نفي تدريجي
خود نيز صحبت
كرده است. در
گرونديسه، ما
اين دو نگرش
را كه ضرورتاً
مغاير هم نيز
نميباشند،
پيدا ميكنيم.
آن جا كه
ماركس در نقد
پرودونيستها
و به طور
اتفاقي در فصل
پول، موضوع
ضرورت
"دگرگونيهاي
اجتماعي
قهرآميز" را
مطرح ميكند و
به رد نظريههاي
اكونوميستي ميپردازد:
«اين
جا ما به سوال
اساسي ميرسيم،
اما سوالي كه
ديگر چندان به
پرسش ما در
آغاز بحث
مربوط نمي
شود. سوال
اساسي ايناست:
آيا مناسبات
موجود توليد و
مناسبات
توزيعي منطبق
بر آنها ميتواند
با ايجاد
دگرگوني در
ابزار و
سازمان
گردش، دچار
انقلاب شود؟... اگر
هر نوع دگرگوني
در گردش
مستلزم
دگرگوني در
ساير شرايط
توليد اجتماعي
باشد، نتيجه
طبيعي آن بياعتبار
شدن و
فروريختن
اصول فكري
كساني است كه
همه فوت و فنهاي
كاسهگري خود
را در اهميت
دادن به گردش
به كار ميگيرند
تا از يك سو
مفري براي دوري
از خصلت
قهرآميز
دگرگونيهاي
اجتماعي،
بجويند و از
سوي ديگر اين
دگرگونيها
را نه به
عنوان
پيششرط بلكه
به عنوان نتيجهي
تدريجي
دگرگوني در
گردش وانمود
كنند.»(1)
اما
از سوي ديگر،
سرمايهداري
در مرحلهي
انبساط و
انكشاف
تكنولوژي و
خودكاري در
فرآيند كار،
با از بين
بردن "كار
بلاواسطه و
مستقيم" و
جايگزين كردن
آن توسط
"نيروهاي
مولده و عمومي"
مغز اجتماعي،
در عمل "به نفي
خود" ميپردازد.
گرايش عمومي
و طبيعي
سرمايه در جهت
ماشيني كردن
روند توليد
ناشي از الزاماتي
است چون ضرورت
رشد بلاوقفه
به خاطر بقا
در جنگ بيپرواي
رقابتهاي
نابودكننده،
جستوجوي
مافوق سود از
طريق كاهش
هزينهي
توليد با
جانشين كردن
نيروي انسان
توسط قوهي
ماشين و عوامل
ديگري كه مورد
توجه اقتصاددانان
قرار گرفته
است و توضيح
بيشتر آن را
در اين جا بيمورد
ميدانيم. در
اين باره،
ماركس در
همان نوشتار و
در صد و چهل
سال پيش، به
صورتي حيرت
انگيز روند
تكامل و تحول
توليد سرمايهداري
به سوي
ماشينيسم و
خودكاري را
پيش بيني ميكند،
به طوري كه
گفتههاي وي
همواره امروزي
و چه بسا هنوز
نابهنگام ميباشند.
او بنبستها
و تضادهاي
علاجناپذير
سرمايهداري
را چنين توضيح
ميدهد:
«در
همان حال كه
سرمايه، زمان
كار يا مقدار
سادهي كار
را بهعنوان
ركن تعيين
كننده قرار ميدهد،
كار بلاواسطه
و مقدار آن به
مثابهي اصل
تعيين كنندهي
توليد يا
ايجاد كنندهي
ارزش مصرف،
از بين ميروند.
اين دو هم از
لحاظ كمي به
اندازهي
تنزل يافتهاي
كاهش مييابند
و هم از لحاظ
كيفي به سطحي
سقوط ميكنند
كه اگر چه
هنوز ضروري ميباشند
اما تابعي از
كار علمي عمومي،
تابعي از
كاربرد
تكنولوژيكي
علوم و
رياضيات ميگردند.
سرمايه، به
اين ترتيب، در
جهت امحاي خود
به مثابهي شكل
مسلط توليد،
عمل ميكند.»(2)
پس
آن چه كه
ماركس در آن
زمان پيش بيني
كرد و امروزه
شاهد زندهي
آنيم، فرآيندي
است كه سرمايهداري
در مراكز
پيشرفتهي
خود، از دههي 1970 به
اين سو، با
پشت سر نهادن
مرحلهي (Taylorisme/Fordisme) ،
طي كرده است:
بسط و گسترش
خودكاري در
شكل نوين
انقلاب
انفرماسيونل،
كاهش مقدار
كار بلاواسطه
و مستقيم، غير
مادي شدن بيش
از پيش كيفيت
كار(Immaterialisation) و ظهور
مناسباتي
جديد ميان
انسان و ماشين
در روند توليد.
«سرمايهداري،
مظهر تضادي در
فرآيند خود مي
باشد. به اين
معنا كه تلاش
ميورزد زمان
كار را به حداقل
تقليل دهد. در
حالي كه از سوي
ديگر زمان كار
را به عنوان
تنها ملاك
سنجش و اندازهگيري
و سرچشمهي
ثروت قرار ميدهد...».(3) «پيشانگارهي(presupposition) ارزش
همواره مقدار
كار مشتغل به
مثابهي عامل
تعيين كنندهي
ثروت بوده و
باقي ميماند.
در حاليكه به
تدريج با بسط
و گسترش صنعت
بزرگ، ايجاد
ثروت واقعي كمتر
تابع زمان كار
و مقدار كار
مشتغل و
بيشتر تابع
نيروي عواملي
ميگردد كه در
حين زمان كار
به حركت در
آورده مي
شوند، نيرويي -نيروي
مؤثري- كه به
نوبهي خود
ديگر هيچ
مناسبتي با
زمان كار
بلاواسطهي
مورد استفاده
براي توليد آن
عوامل نداشته
بلكه بيشتر
وابسته به سطح
عمومي علم و
ترقي تكنولوژي
يا به معناي
ديگر تابعي از
كاربرد علم در
توليد ميگردد.«(4)
در
چنين وضعيتي
رابطهي
كارگر با
وسايل كار در
فرآيند توليد
نيز دگرگون ميشود:
«...وسيلهي كار
دستخوش
استحالههاي
گونهگوني ميگردد
كه واپسين آنها
ماشين و يا
بهتر بگوييم
نظام خودكار
دستگاه ماشيني
ميباشد... اين
خودكار (automate) از
اجزاي مختلفي
تشكيل شده
است، بخشي
مكانيكي و بخشي
داراي قوهي
ادراك، به
صورتيكه
كارگران تنها
به عنوان اجزاي
هوشيار آن
تعريف مي
شوند... ماشين
به هيچ رو به
صورت وسيلهي كار
كارگر فردي در
نميآيد.
تمايز ويژه (به
لاتين در متن:(differencia specifica) ماشين
به هيچ وجه
ديگر مانند
ابزار كار
نيست كه
فعاليت كارگر
را در ابژه نتقال دهد.
بر عكس اين
فعاليت (كارگر)
نقش واسطه را
با كار ماشين
انجام ميدهد
يعني بر كار
ماشين روي مادهي
اوليه نظارت و
از وقوع سانحه
جلوگيري ميكند.
در اين جا
مسئله بر سياق
گذشته نيست كه
كارگر از
وسيلهي
كارش چون
ابزاري
استفاده ميكرد
و مهارت،
كارداني و هنر
خود را به كار
ميانداخت. اكنون
اين ماشين
است كه داراي
مهارت و نيرو
ميباشد و نه
كارگر. هنر از
آن ماشين است
و بس. فعاليت
كارگر كه به
يك فعاليت
سادهي
تجريدي تقليل
يافته است، از
هر جهت به وسيلهي
حركت ماشين
تعيين و تنظيم
مي شود و نه بر
عكس. علم كه
اجزاي بيجان
ماشين را بر
حسب ساختمان
آن و طبق
خواست خود، به
صورت يك
خودكار، به
حركت درميآورد،
در وجدان
كارگر وجود
ندارد، بلكه
از وراي ماشين
به مثابهي يك
نيروي خارجي،
يك نيرويي كه
متعلق به خود
ماشين است بر
كارگر اعمال ميشود...
كارگر به يكي
از اجزاي نظام
(مكانيكي) در ميآيد،
سيستمي كه وحدت
خود را نه در
كارگران زنده
بلكه در ماشين
آلات زنده (فعال) مييابد،
دستگاهي كه در
برابر فعاليت
منفرد و ناچيز
فرد كارگر به
صورت ارگان
اعمال خشونت
بر او وارد
عمل ميشود.
در نظام ماشيني،
كار عيني (شيئي) شده
در برابر كار
زندهي روند
كار قرار ميگيرد
و به صورت
قدرتي بر او
اعمال سلطه
ميكند».(5)
رابطهي
فوق، انقياد و
آليناسيون
كارگر توسط
ماشين، كه
"عصر نوين"
چاپلين را در
ذهن ما متبادر
ميسازد، اما
با انقلاب
انفرماسيونل
و آن چه
امروز (ost fordisme) مينامند،
تا اندازهاي
قابل توجه
دستخوش
تغيير و تحول
شده است. اتوماتهاي
امروزي (ربو و
كامپيوتر) كار
انسان را تنها
در محدودهي كار
جزيي، انتزاعي
و بيروح، كار
نظارت و منقاد
ماشين محصور
نميكنند
بلكه بيش از
پيش امكانات
و شرايط جديدي
به وجود ميآورند،
مجموعهاي از
وظايف و
فونكسيونهايي
ايجاد ميكنند
كه دخالت
آگاهانه، قوهي
ابتكار،
تنظيم. تصحيح،
نقد، تغيير و طراحي(conceptualisation) كاركنان
را ميطلبد.
در اين جا با
خودكاري (انفرماتيزه) شدن
پستهاي كار
در عموم رشتههاي
توليدي،
خدمات و...
علاوه بر
مهندسان و
متخصصان،
لايههاي
بيش از پيش
وسيعتري از
كارگران و
كارمندان و به
طور كلي حقوقبگيران
نيز در روند دماغي
شدن روزافزون
فرآيند كار و
توليد و
بنابراين در
دخالتگري در
روند توليد
سهيم ميشوند
و يا ميخواهند
سهيم شوند.
اما
در مقابل، ما
با يك وضعيت
پر تناقض
ديگر مواجه ميشويم
كه از يك سو
كار بلاواسطه
مستقيم
انسان، با رشد
تكنولوژيهاي
نوين در
توليد، روز به
روز كاهش مييابد
و يا صريحاً
بگوييم از بين
ميرود در حالي
كه انسانهاي
اين جوامع هر
روز بيش از
گذشته نياز به
كار و اشتغال
براي گذران
زندگي و حفظ
خود دارند. در
برابر عدهاي
قليل كه از
امتياز موقتي
و ناپايدار
"اشتغال"
برخوردارند،
عدهاي كثير
از مردم از
مدار هستي
شهروندي به
حاشيهي
جامعه پرتاب ميشوند.
اينها ديگر
همان ارتش
ذخيرهي سنتي
و چند صد هزار
نفري آماده
براي كار در
شكل سرمايهداري
قرن 19 و نيمهي اول
سدهي بيستم
نيست بلكه
ميليونها زن
و مرد و جوانهايي
ميباشند كه
براي هميشه از
دنياي كار و
حرفه جدا شده
و نسبت به آن
بيگانه ميشوند.
در روند آتي
سرمايهداري،
كاركنان
جامعه را
اقليتي كوچك
تشكيل خواهند
داد اما از سوي
ديگر همين
اقليت صاحب
امتيازي كه
"كار" مينامند،
در نظارت و
ادارهي
مجموعهي
فرآيند
توليد، در
تصميم گيريهاي
اساسي
استراتژيك و
تعيين كننده
به دور نگه
داشته ميشوند.
و اين در حالي
است كه اين
مزدبران
امروزي با
بالا رفتن سطح
كيفي كار و
مسئوليتهايشان
در مؤسسات،
كارخانهها و
ادارات بيش
از پيش تقسيم
كار سنتي- طبقاتي
مبتني بر كار
فعال و زنده
از جانب
كاركنان و
اداره و تصميم
گيري از سوي
مديران و
كادرها و
تكنوكراتها
را به زير سوال
ميبرند.
خلاصه
اين كه سرمايهداري،
با كاهش كار
بلاواسطه تا
سرحد نابودي
آن (در ازاي
"كار عمومي"
علمي)،
شرايط نفي خود
را فراهم ميآورد
از آن جا كه
عامل تعيين
كننده كه
ارزش به
مثابهي
مقدار معين
ساعت كار باشد
زير سوال ميرود.
اما اين روند
ضرورتاً به
احتضار خود به
خودي نظام
نخواهد
انجاميد،
زيرا ميتوان
حتا تصور كرد
كه نظم سرمايهداري
بدون كار
مستقيم و
بلاواسطهي
انساني و بدون
كارگر به حيات
انگلي خود
ادامه دهد.
اما از سوي
ديگر با ايجاد
انبوه عظيم بيكاران
جدا شده از
فعاليت
اجتماعي و
بيگانه نسبت
به آن ولي
همواره در جستوجوي
حداقل معيشت (بر
سياق اصل
بنيادي ارزشي
بودن همه چيز
در رژيم
سرمايهداري
و از جمله
نيروي كار كه
فروش آن تنها
وسيلهي
امرار معاش ميباشد)
بخشهاي هر چه
فزونتر
جامعه به
ارتش عظيم
تهيدستان
جديد جامعه سرشار
از غنيمت
تبديل شده از
حوزهي
مناسبات مدني
و اجتماعي و
مدار همبستگي،
مبارزه و
سازماندهي
جمعي اخراج ميگردند.
بنبست رفرم
يا انقلاب در
اين شرايط
تاريخي نيز از
همين جا بر ميخيزد.
رفرميسم
با بنبست
مواجه ميشود
زيرا ميخواهد
هم قوانين
سرمايهداري
را حفظ كند و
هم وعدهي
كاهش ساعت
كار -به صورت
ناچيز- و
"اشتغال
كامل" را دهد.
در حاليكه
موضوع اصلي
علاوه بر تقليل
ساعت كار آن
هم در ابعادي
بزرگ (تا 20 ساعت؟) با
پرداخت حقوقهاي
كنوني (اگر نه
بيشتر)، به
زير سوال بردن
قانون اساسي
سرمايهداري
يعني همانا
ارزشي-كالايي
شدن همه چيز و
از جمله و مهمتر
از همه، انسان
و نيروي كارش
ميباشد. چه
فرداي بشر (حداقل
در كشورهاي
پيشرفتهي
سرمايهداري) نه
در اشتغال
كامل كه شعاري
عوام فريبنده
است بلكه در
آن مناسباتي
است كه "كار
بلاواسطه و
مستقيم و
مولد" روز به
روز كمتر و
"كار" به
عنوان فعاليتهاي
غير انتفاعي
و غير مولد به
مفهوم سرمايهدارانه
آن (توليد
كنندهي سود
و ارزش مبادله) يعني
فعاليتهاي
فرهنگي، هنري،
ورزشي، مدني،
تعاوني و
مشاركتي در
امور اجتماعي
و شهروندي هر
چه بيشتر ميشود.
به عبارت ديگر
موضوع دگرگوني
ساختاري
فراروي
انقلابي از
نظام سرمايهداري
طرح ميباشد،
يعني پاره كردن
"بند ناف"
كار به مثابهي
فعاليت جسمي و
دماغي انساني
از ارزش (مبادله) يا
به بيان ديگر
قطع رابطهي سهمبري
انسانها از
نعم مادي
اجتماعي (كه
ملاك آن در
سرمايهداري
ارزش نيروي
كار موجود در
مقدار كار
انساني است) با
خود كار ميباشد.
اما در اين
حالت ما با
مسايل غامض
ديگري روبهرو
ميشويم كه
اين بار در
برابر راه
انقلابي براي
خروج از بحران
سرمايهداري
قرار ميگيرند
كه شايد عمدهترين
آنها
نيز همان
بحران عامل
ذهني باشد.
معضل
تبيين
نيروهاي
انقلاب
اجتماعي
سوسياليسم
كارگري، در
برداشت
كلاسيك خود،
فراروي تاريخي
از نظام
سرمايهداري
را همواره بر
پايهي دو
عامل عيني و
ذهني توضيح
داده است.
عامل
عيني (ابژكتيف)،
اجتماعي شدن
روز افزون
نيروهاي
مولده است كه
با تملك خصوصي
آنها يعني با
روابط توليدي
غير اجتماعي
كه بحرانزا و
بازدارندهي رشد
ميباشند، در
تضادي آشتيناپذير
قرار ميگيرند.
اما
(در چارچوب
همان برداشت
كلاسيك)،
گذار به سوي
سوسياليسم به
معناي
مناسبات
توليدي
اجتماعي شده،
متضمن يك عامل
ذهني (سوبژكتيف) نيز
ميباشد. و
آن، طبقهي
كارگر
استثمار شدهاي
است كه در
سايهي صنعت
مدرن به وجود
آمده، به
انبوه عظيم،
مجتمع و
متمركزي
تبديل شده، با
تكنيك و اسلوب
پيشرفته ادارهي
توليد سر و
كار پيدا كرده
است، در
بخشهاي كليدي
اقتصادي كه
بيش از پيش
مجتمع و
متمركز شده و
چرخهاي
جامعه را به حركت
در ميآورند،
اشتغال ميورزد
و سرانجام در
روند مبارزهي
طبقاتي خود،
در پيروزيها
و شكستها، در
فرازها و نشيبها،
به وضعيت و
موقعيت خود در
جامعه و رابطهاش
با سرمايه خود- آگاهي
كسب كرده، خود
را متشكل
كرده، روح
مشاركت، همكاري،
اتحاد و
همچنين
كارداني و
سازماندهي
اجتماعي را
نيز فرا گرفته
است. اين
طبقه، آزاد از
هر گونه
مالكيتي جز
نيروي جسماني
خويش، براي
زنده ماندن
ناگزير بايد
نيروي كار خود
را همچون
كالايي به
معرض فروش
گذارد يعني آن
را به انقياد
صاحب سرمايه
درآورد، خود
را تحت
استثمار وي
قرار دهد. از
اين لحاظ آزادي
كارگر به معناي
در اختيار
داشتن خويشتن
خود در گروي لغو
مالكيت خصوصي
و آن روابطي
است كه به
كالايي شدن
نيروي كار
انسان و
محصولات آن ميانجامد
و در گروي
جانشين شدن آنها
با تصاحب
اجتماعي
نيروهاي
مولده توسط
توليدكنندگاني
آزاد است كه
در مشاركت با
يكديگر قرار
دارند.
بنا
بر چنين وضعيت
و موقعيت
طبقاتي است كه
رسالت تاريخي
پشت سر نهادن
سرمايهداري
و نيل به
كمونيسم، بر
دوش آن نيروي
عظيم اجتماعي
يا طبقهي
كارگر سنگيني
ميكند كه
بيش از هر
طبقهي ديگر
در تحقق يافتن
آن ذينفع ميباشد
و تنها در
اوست كه
توانايي عيني
و ذهني
پيشبرد چنين
امري فراهم ميآيد.
او بشارت
دهنده، محرك و
سازماندهندهي
جامعهي
كمونيستي
آينده ميشود
زيرا الگوي
چنين مناسبات
نوين در
مقياس كوچك و
جنيني آن از
هم اكنون در
واقعيت خود
طبقه كارگر به
مثابهي نيروي
عظيم اجتماعي
شده، متشكل،
متحد و خود- سازماندهنده،
به وجود آمده
است.
پس
اين
سوسياليسم (ماترياليستي) ميخواهد
خود را از
متافيزيك، از
فلسفهي نظري (speculative) و از
سوسياليسمهاي
تاكنوني (تخيلي...)
متمايز سازد،
زيرا "اوتوپي"،
"ايدهآل" يا
كمونيسمي را
"وعده" نميدهد
كه ساخته و
پرداخته "ايده"
و ذهن مصلحان
خيرانديش،
روشنفكران و "فلاسفه- شاهان"
و يا برخاسته
از اصول برين (Transcendantal) باشد
بلكه تنها ميخواهد
چيزي جز بيان
شفاف و بدون
واسطهي
ايدئولوژيكي
روند رشد
تضادهاي عيني
و واقعي و حي و
حاضر كنوني
نباشد. شكل و
مضمون آن
كمونيسم، بسط
و گسترش آن
چيزي است كه
از هم اكنون
به صورت جنيني
در واقعيت جمعي،
مشاركتي، بي
تملكي و در
تواناييهاي
خود-گرداني
و خود- سازمانيابي
طبقهي
كارگر نهفته
است. طبقهي
كارگر «نميخواهد
ايدهآلهايي
را تحقق بخشد»
بلكه «تنها
ميخواهد
عناصر جامعهي نوين
را آزاد سازد» (ماركس).
عناصري كه از
هم اكنون و به
طور عيني در
جامعهي كنوني
وجود دارند،
زندگي ميكنند،
فعال ميباشند.
طبقهي
كارگر، در اين
برداشت و در
يك كلام، مظهر
يك عينيت جهانشمول
انقلابي و
تاريخي ميگردد (raxis). او،
و تنها اوست
كه رسالت
فراروي از
نظام سرمايهداري
و سازندگي
تاريخ آينده
يعني رهايي
خود و تمامي
بشريت را بر
عهده دارد. و
اين "رسالت
پرولتاريا"،
عمل يا
فونكسيون و يا
كاركردي نيست
كه آسمان،
"ايده"،
ايدئولوژي يا
"روح تاريخ"
بر عهدهي او
نهاده باشد - چه
در غير اين
صورت
ماترياليسم
ماركسي چيزي
جز يك گسست
ايدئاليستي و
متافيزيكي از
متافيزيك و
ايدئاليسم دو
هزار سالهي بشري
نخواهد بود-
بلكه "چيزي" و
عينيتي است كه
اكنون در
برابر چشمان
ما جريان
دارد، مبارزه
و انقلاب ميكند
و جامعهاي
نوين را اعلام
ميكند (مانيفست
كمونيست) كه
مقدمات تحقق
تاريخي، آن به
لحاظ عيني و
ذهني، در بطن
جامعهي كنوني
فراهم شدهاند.
اما
امروزه بسياري
از اجزاي
عينيت فوق (صرف
نظر از اين كه
خود اين عينيت
تا چه اندازه حتا
در زمان
ماركس يعني
در قرن نوزده
نيز واقعيت
داشته است،
موضوعي قابل
تعمق كه بررسي
آن از حوصلهي اين
گفتار خارج
است) زير پرسش
رفتهاند.
گرايش
به سوي تمركز
و تجمع
روزافزون
سرمايه (ثابت)، از
جنگ جهاني دوم
به اين سو،
سيري معكوس طي
كرده است.
روند عمومي در
اين سالها (با
توجه به
امكانات جديد
تكنولوژيكي و
نقش دولت...) به
سمت ايجاد
واحدهاي
متوسط و كوچك
در بخش
توليد، توزيع
و به ويژه
خدمات بوده
است، گرايشي
كه در كشورهاي
توسعه نيافتهي
جهان سوم نيز
مشاهده ميشود.
در
پنجاه سال
اخير، ما با
روند مهم ديگري
نيز مواجهايم.
طبقهي
كارگر جمعي،
صنعتي و مولد
يا به عبارت
ديگر
پرولتارياي
كلاسيك كه در
مركز بينش
فرجامگرايانهي
ماركسيستي
قرار داشته
است و حتا تا
اواسط قرن
حاضر بر صفوف
و نيرويش
افزوده ميگرديد،
امروز نه تنها
رو به تقليل ميرود
بلكه از
انسجام،
اتحاد، خود- آگاهي
و خود-سازماندهي
طبقاتياش
نيز كاسته ميشود.
در
مقياس جهاني
اما، با رشد
صنعتي شدن
جهان سوم، بر
تعداد
كارگران به
طور مطلق افزوده
شده است، ولي در
اين جا نيز با
احتساب رشد
جمعيت جهاني،
اين كميت به
طور نسبي در
حال كاهش است.
چنان چه
تعريف
آموزشوارانهي
لنيني از
طبقات را كه
شايد نادقيقتر
از ديگر
تعاريف نباشد
بپذيريم (ميدانيم
كه ماركس در
اين باره
تعريفي معين
به دست نداده
است)، سه عامل
در شكلپذيري
گروه اجتماعي
به صورت طبقه
دخالت دارند: 1-
جايگاه نسبت
به وسايل
توليد و در
رابطه با آن نقش
مالكيت و
قوانين، 2-
موقعيت نسبت
به تقسيم و
سازماندهي
كار و 3- نوع درآمد (مزدبري
يا غير) و
مقدار آن.(6)
بر
مبناي اين
تعريف و در يك
ترازبندي عمومي
از تحول دنياي
كار در كشورهاي
سرمايهداري
پيشرفته، با
استفاده از
سرشماريها و
دادههاي
جامعهشناختي
در دو دههي
اخير،
دِگَرشهاي(mutations) اجتماعي
زير را كه
احتمالاً غير
قابل بازگشت
نيز ميباشند
ميتوان
تشخيص داد:
1-
افول كارگران
صنعتي و به
طور كلي كاهش
كمي
پرولتاريا به
نفع رشد خردهبورژازي
جديد و اقشار
متوسط. گر چه
مزدبگيران
قريب 80% جمعيت
شاغل را تشكيل
ميدهند و در
دههي 1980 بر
تعداد آنها
نسبت به دهههاي
قبل افزوده
شده است (با
وجود رشد بيكاري)،
اما از اين
تعداد،
كادرهاي بالا
و متوسط و
كارمندان
بيشترين رشد
را داشتهاند
در حاليكه
كارگران صنعتي
و به طور كلي
پرولتاريا كه
علاوه بر اين
دسته از
كارگران شامل
كاركنان بخش
تجارت، بانكها
و مزدبران
زراعي نيز ميگردند،
سير نزولي طي
كردهاند.
روند عمومي
سرمايهداري
نيز در جهت
تشديد اين
سمتگيري سه
گانه (رشد
اقشار جدا شده
از كار و
توليد، رشد
اقشار متوسط و
كاهش
پرولتارياي
كلاسيك) ميباشد.
2- اما
مهمتر از
عامل رشد كمي
طبقات متوسط
در نظام
سرمايهداري
كه مورد توجه
ماركس نيز
قرار گرفته
بود (او در
نوشتارهاي
تئوريك در بارهي
اضافه ارزش،
ريكاردو را از
اينجهت كه
عامل فوق را
ناديده ميگرفت،
سرزنش ميكند)،
رشد تمايزها و
جدايشها (differenciations) در
درون
پرولتاريا و
در اقشار وسيع
گسسته از كار
و توليد است
كه همبستگي و
تعاون ميان آنها
را از هم ميپاشد
و وجدان طبقاتيشان
را تضعيف ميكند.
3-
وضعيت فوق،
بيش از آن كه
تصادفي يا
موقتي باشد،
ترجمان تغيير
و تحولات
ساختاري و
اجتماعي در
عرصهي
مبارزه با
سرمايهداري
ميباشد. به
اين معنا كه
تضاد ميان كار
و سرمايه، موضوع
استثمار
سرمايهداري
در فرايند
توليد، اگر چه
همواره يك ركن
مهم مبارزات
طبقاتي و ضد
سرمايهداري
در جهت سوسياليسم
باقي ميماند،
اما جايگاه
انحصاري سابق
خود را كه از
قرن نوزده تا
اواسط قرن حاضر
احراز ميكرد،
از دست ميدهد.
تضاد ميان كار
و سرمايه در
محيط توليد ديگر
تنها عامل كسب
خود-آگاهي و
تنها محركهي
تغيير و
تحولات و
ايجاد
جنبشهاي ضد
سرمايهداري
و سوسياليستي نخواهد
بود، اگر چه
اهميت خود را
همواره به مثابهي بخشي
مهم و قابل
توجه از اين
جنبش حفظ
خواهد كرد. خودآگاهي
ضد سرمايهداري
و سوسياليستي
و خود- سازماندهي
اجتماعي
محصول
مبارزاتي ميگردندكه
در بطن آنها
راهحلها و
پروژههاي نفي
ارزشهاي
حاكم مطرح ميشوند.
به عبارت ديگر
نفي ارزشهاي
سرمايهدارانهاي
كه اساساً
مبتني بر
اولويت
قراردادن
معيار سود و
ارزش (مبادله) بر
انسان و هستي
او ميباشد.
در اين
مبارزات،
اقشاري مختلف (و
نه تنها
كارگران) در
جبهههايي
مختلف (و نه
تنها در عرصه
توليد) با
نظم و ارزشهاي
سرمايهداري
درافتاده و
درگير ميشوند:
در جبههي
آموزش و
تدريس، مسكن
و محيط زندگي،
در عرصهي
فرهنگ و هنر،
در جبههي
رسانههاي
گروهي،
ارتباطات و
اطلاعات، در
حيطهي حقوق
بشر، آزاديها
و دمكراسي
شهروندي، در
جبههي قضايي،
در عرصهي
محيط زيست و
سياستهاي
كشوري و
سرانجام در
زمينهي
اتحاد و
همبستگي بينالمللي...
در تمامي اين
جبههها است
كه زحمتكشان و
به طور كلي
تودههاي تحت
ستم و
آليناسيون
نظام سرمايهداري
با وارد شدن
در ميدان
دخالتگري
اجتماعي،
سياسي و فرهنگي،
تواناييهاي
خود را در
چارهجويي
براي ارايه
راهحلهاي
ضد سرمايهدارانه
تجربه ميكنند
و به آزمايش
ميگذارند.
پانويسها:
1- كارل
ماركس،
گروندريسه،
جلد اول به
فارسي، ترجمهي
باقر پرهام و
احمد تدين،
صفحهي52.
2- همانجا،
جلد دوم به
فرانسه،
انتشارات Edition
sociales، صفحهي 188.
3- همانجا،
صفحهي 194.
4- همانجا،
صفحهي 192.
5- همانجا،
صفحههاي 188-184.
6- لنين،
ابتكار بزرگ،
كليات آثار،
جلد 29، انتشارات
مسكو.