شيدان
وثيق
سه خصوصيت
اصلي چپ
سوسياليستي
(پاسخي
به آقاي علي
راسخ افشار)
در
شمارهي 3 «طرحي
نو» مقالهاي
تحت عنوان «تولدي
نو يا سقط
جنيني ديگر؟» از
آقاي علي راسخ
افشار از جبهه
ملي ايران به
چاپ رسيد.
هنوز چند صباحي
از اعلام
موجوديت «شوراي
موقت
سوسياليستهاي
چپ ايران» نميگذرد
كه ايشان با
صدور حكمي،
طفل تازه به
دنيا رسيده را
با آب رحم
مادر و بند
ناف بريده از
چپ سنتي، به
اعتبار ناقصالعضو
بودن، به خاك
ميسپرند، در
حاليكه شايد
بهتر ميبود
براي يك اظهار
نظر جدي و قطعي
كمتر تعجيل و
بيشتر تأمل ميكردند.
ماهيت
يك حركت سياسي
را نميتوان
صرفاً بر
اساس ادعاي
افراد آن و يا
بيانيههاي
سازمانيشان
دريافت. بيش
از هر چيز براي
شناخت يك
جريان سياسي و
ارزشگذاري
روي آن، تقارن
و تطابق ميان
ادعاها و
شعارها از سويي
و عملكرد
واقعي آن از
سوي ديگر،
اهميت دارد.
براي نمونه،
بسياري از
سازمانهاي چپ
گذشته كه خود
ما نيز جزيي
از آنها
بوديم، با
حمايت از
جنبش اسلامي
ايران، سياستي
به پيش بردند
كه با ادعاها
و نظريههايشان
سنخيتي نداشت.
همچنين پارهاي
از شخصيتهاي
سياسي را به
ويژه در ميان
طيف مليون و
ليبرالها ميشناسيم
كه جز به
دمكراسي يا
مردمسالاري
به چيز ديگري
قسم نميخورند.
اما هر بار كه
لب به سخن ميگشايند
و يا در يك
حركت سياسي يا
سازماني شركت
ميكنند، خودمركزي،
خودرأيي و
قيمسالاري
آنها بر ديگر
خصوصيات خوب
و بدشان چيره
ميشود.
به
هر حال، آقاي
راسخ ترجيح
دادهاند بر
اساس تصور و
جدول ذهني
خودشان از «چپ
مستقل»، به
قضاوت نشينند
و با توجه به
بيانيه و پارهاي
نظرات كتبي و
شفاهي، حكم به
«سقط
جنيني» بودن
حركت ما (با
علامت سوال؟)
دهند. (چه با
خواندن مقاله
متوجه ميشويم
كه علامت سوالي
كه در عنوان
آن آمده است
تعارفي بيش
نيست).
البته ايشان
كاملاً
مختارند چنين
عمل كنند و
بلكه حدس و
پيشداوريشان
نيز درست از
آب در آيد. اما
با توجه به
موضوعي كه خود
انتخاب كردهاند،
انتظار ميرفت
كه عمدتاً به
تحليل و اثبات
اين نكته بپردازند
كه سازمان
تازه تأسيسِ
شوراي موقت...
نه تولدي نو
بلكه تكرار
تجربه چندين و
چند بار شكست
خوردهي
سازمانبازيهاي
چپ سنتي گذشته
است. لكن،
بخش عمدهي
نوشته بيش از
آن كه به اين
مطلب اصلي و
مركزي
بپردازد،
انباشتي كم و
بيش بيارتباط
از برداشتها،
خاطرات،
محفوظات،
ديدگاهها،
الگوهاي ذهني
و قرايت و
استنباط فردي
نويسنده از
تاريخ تمدن ميباشد
كه بدون ترديد
در چارچوبي
ديگر ميتوانست
مفيد و
پرسشانگيز
واقع شود. اما
من در اين جا
به بررسي و
نقد آن نكاتي
از نوشته
ايشان ميپردازم
كه با موضوعي
كه در عنوان
آن آمده است
مناسبتي پيدا
ميكند.
شرطبندي
و تلاش براي
ايجاد چپ ديگري
از
نظر من، با
ايجاد شوراي
موقت
سوسياليستهاي
چپ ايران، ما
خواستهايم
به سهم خود در
تلاش
فراگيرتري
براي متحول
ساختن و فعال
كردن جنبش چپ
ايران بر مبناي
گسست از تفكر
و عملكرد
چپ سنتي و
مستبد شركت
كنيم. چپهاي
ايران تا زماني
كه نتوانند
تبديل به
سازماندهندگان
يك جريان
نوين،
فراگير،
پلوراليستي
با خصلت
سوسياليستي
شوند،
نخواهند
توانست نقش
اجتماعي و
سياسي مهمي در
جامعهي
ايران ايفا
كنند. به اين
منظور، از يك
سو آنها بايد
با آن چه كه چپ
سنتي ميناميم،
يعني با آن چپي
كه ميراث «سوسياليسم» و «ماركسيسم»
استبدادي در
اين هشتاد سال
گذشته را با
خود يدك ميكشد،
تصفيه حساب
كنند و اين
گسست از گذشته
را نه تنها در
حرف و ادعا،
بلكه در عمل
مبارزاتي و
سازماندهي به
اثبات رسانند.
از سوي ديگر
آنها بايد
مبتكر و مجري
شيوهها و
اعمالي نوين
در فضاي سياسي
سنتي و فرسودهي
اپوزيسيون
ايران شوند.
اما
آيا چنين
پروژهاي،
تولدي نو
خواهد بود يا
از ابتدا
كهنه؟ آيا
تحققپذير
است يا اتوپي
و توهم؟ آيا
شرايط عيني و
ذهني برآمدن
آن فراهم است
يا نه؟ همهي اين
پرسشها قابل
طرح ميباشند
و پاسخي قطعي
و روشن براي
آنها از
اكنون وجود
ندارد. در
واقع، هر طرح
اجتماعي يا
سياسي كه تا
كنون تحقق
نيافته باشد،
بديع، دشوار
يا «ناممكن» به
نظر آيد، به
درستي در
برابر اين
گونه پرسشها
قرار ميگيرد.
اما با وجود
اين پرسشها،
آيا امكان و توان
شرطبندي (پاسكالي)،
چالش (Challenge) و مبارزطلبي
را از ما سلب
كردهاند؟
اگر هيچ چيز
را نميتوان
به ويژه در
زمينهي
اجتماعي و
سياسي از پيش
محتوم و مسلم
دانست، اما
آيا نميتوان
و نبايد براي
احتمال پيروزي
آن شرطبندي
كرد؟ و به اين
سان، به خاطر
آن و براي
تحققپذيري
احتمالي آن
وارد عمل و
مبارزه شد؟
سه
خصوصيت اصلي
چپ انتقادي و
غيرسنتي
چپ
سوسياليستي مورد
نظري كه
مبارزه براي
ايجاد آن «به
زحمتش ميارزد»،
بايد داراي سه
خصوصيت اصلي
زير باشد:
1- در
كانون بينش
فلسفي آن دو
چيز قرار
دارد. اول
پراكسيس (praxis) ماركسي،
يعني اين كه «انسانها
با تغيير
شرايط هستي
خود، خود را
نيز تغيير ميدهند» (تز
سوم در بارهي
فوئرباخ) و
دوم تقدم براي
«فعاليت
انقلابي يا
فعاليت "عملي- انتقادي"» (تز
اول در بارهي
فوئرباخ). به
اين سان در
اين جا ديگر
فضا براي جزمانديشي،
ايقان، سيستمسازي،
«ايدئولوژي»،
تفكر مذهبي و
مطلقگرا هر
چه تنگتر ميشود
و در عوض آن
چه كه ميماند
و ميشكفد
انقلاب مداوم
در تئوري و
عمل است، به
معناي نقد
توأم با عمل،
به معناي
شالودهشكني
و دگرسازي
مستمر و پايانناپذير
در افكار،
ارزشها و عملكردها،
به معناي
انتقاد بيتعارف
به نظم موجود
و به طور كلي
به هر نظم و
ارزش حاكم و
فرسودهاي و
مبارزه براي
تغيير، انكشاف
و خلاقيت.
2-
اتخاذ بينش
ديگري نسبت به
«سياست»، «كار
سياسي» و «فعاليت
سازماني» و به
كار بستن آن.
چپ سوسياليستي
خود را نه ناجي
و نه قيم مردم
ميپندارد
زيرا عميقاً
بر اين باور
است كه امر آزادي
مردم به وسيلهي خود
مردم و امر
رهايي
زحمتكشان به
دست خود زحمتكشان
ميسر است. از
اين رو وظيفهي
سازمان سياسي
و از جمله
تشكل
سوسياليستي،
نه پيشاهنگي و
يا راهبري
توده، بلكه
عبارت خواهد
بود از ياري
رساندن به رشد
و اعتلاي
مبارزات
طبقاتي و
جنبشهاي
اجتماعي،
حمايت از
ايجاد و
شكوفايي
نهادهاي
مستقل،
دمكراتيك،
لاييك و
مشاركتي
جامعهي مدني
و كمك به امر
خودمختاري،
خودسازماندهي
و خودرهاسازي
مردم، به ويژه
مزدبگيران و
زحمتكشان، از
طريق مسئوليتپذيري
و دخالتگري
آنها در امور
جامعه و كشور.
در اين جا، «سياست»، «كار
سياسي» و «فعاليت
سازماني- تشكيلاتي»
معنا و عملكردهاي
رايج و سنتي خود
را به عنوان
پديدارهاي «جدا
شده از مردم» و «حاكم
بر آنان»، به
مثابهي «قدرت»هاي
مسلط و بريني
كه در اختيار
انحصاري «سياستمداران» و
كاست
(Kaste) خاصي
قرار داشته و «براي»
مردم، بر مردم
و به جاي مردم
ميانديشند،
برنامهريزي
و عمل ميكنند،
از دست داده و
به حوزهي هستي
و فعاليت
جامعه مدني،
يعني به معنا
و عملكرد
اصيل شهروندي- شهرگرداني
خود باز ميگردند.
3- در
زمينهي
پروژه و
خواستههاي
اجتماعي و
سياسي، چپ
سوسياليستي
مبارزه بر
بنياد كسب
آزاديها و
حقوق بشر در
ايران را جدا
از مبارزه براي
دمكراسي
مشاركتي و
تعارضي،
لاييسيته،
دخالت هر چه
بيشتر مردم
در امور اقتصادي،
سياسي،
اجتماعي و
فرهنگي و به
ويژه جدا از
مبارزه براي
عدالت اجتماعي
نميشمارد. در
اين جا، نه
تحميل
زورچپانه
ايده و اراده
بر واقعيتهاي
انكارناپذير
و خواستههاي
مردم راهي به
پيش خواهد
برد و نه سر
تسليم و سازش
فرود آوردن به
«واقعيتها» و «امكانناپذيريها». به
عبارت ديگر،
از سويي نه ميتوان
نسبت به شرايط
عيني و تاريخي
جامعه ايران بيتوجه
بود و نه از سوي
ديگر دست از
مبارزهطلبي
براي تغيير
شرايط عيني،
ايجاد شكاف در
سقف محدوديتها
و به عقب
راندن مرز
ناممكنات،
برداشت. اما
در هر حال، هر
گامي به پيش
به سوي نفي
مناسبات
سرمايهداري
در ايران و
ايجاد اشكال
نو و بديع
سوسياليستي
جز از طريق
دخالت و
مشاركت
آگاهانه،
مسئولانه و
داوطلبانه
خود مردم و
زحمتكشان و به
يمن خود- سازماندهي
و خود-گرداني
آنها، ميسر
نبوده و تحققپذير
نخواهد بود.
سرآغاز
آزموني جديد
براي چپ
ايران؟
برآمدن
يك جريان چپ
سوسياليستي
با خصوصيات
فوق ميتواند
سرآغاز نقطه
عطفي در تاريخ
جنبش چپ
ايران به شمار
رود. زيرا ماركسيسم
سنتي ايران
رونويس
وفادارانهاي
بيش از
ماركسيسم روسي
و ديگر اشكال
كم و بيش
مشابهي از آن (چون
ماركسيسم چيني،
آمريكاي
لاتيني...(
نبوده است. و
اين ماركسيسمها
و سوسياليسمهاي
واقعاً موجود (در
گذشته)،
عموماً و
غالباً چيزي
جز از ريختافتادگي (deformation) متافيزيكي،
محافظهكارانه
و توتاليتري
از نظريههاي
ماركس نبودهاند.
ماركسي كه
حداقل يكي از
روحهاي او، آزادي و
رهايي انسان
از سلطه اسارتبار
آليناسيونها
بوده است:
آليناسون سياسي
(دولت،
بوروكراسي،
قدرتهاي
سياسي جدا شده
از مردم...)،
اقتصادي (سرمايه،
فتيشيسم
كالا، ارزش
مبادله، مالكيت،
بازار...) و
فرهنگي (ايدئولوژي،
مذهب، سنت،
آداب و رسوم
كهنه...).
اما
در ايران، در
شرايط كشوري
كه در طول
تاريخش هيچ
گاه فضاي قابل
حيات مستمري
براي عملكرد
جامعه مستقل
مدني و صفآراييها
و جنبشهاي
اجتماعي آزاد
با حفظ
تمايزات و
تضادهاي
طبقاتيشان
به وجود
نيامده است،
ماركسيسم به
وسيله روشنفكراني
وارد و ترويج
ميشود كه خود
نيز تحت تأثير
اين شرايط و
فرهنگ سنتي- مذهبي- ديكتاتوري
حاكم قرار
داشتهاند. به
اين سان،
كمونيسم و
ماركسيسم
مبتذلي (vulgaire) توسط حزب
توده و سپس
هواداران
مبارزه
مسلحانه و يا
مشي سياسي- تودهاي
تبليغ ميشود
كه غالباً (و
البته نه
تماماً)
آميزشي بوده
است از مطلقانديشي
مذهبي و رفتار
مستبدانه
ريشهدار در
جامعهي
ايران با
سوسياليسم و
ماركسيسم
دولتي ساخته و
پرداخته
دستگاههاي
تبليغاتي
استاليني.
چالشي
كه امروزه در
برابر چپ
ايران قرار
دارد، از يك
سو پذيرش
شجاعانهي
بحران ناشي از
ابعاد بزرگ
فاجعهاي است
كه كمونيسم
سويتيك به نام
ماركسيسم به
وجود آورده
است و از سوي
ديگر و در
راستاي آن
بازگشت مجدد
به ماركس ميباشد.
اما اين
بازبيني
جديد، نه به
خاطر وفاداري
محافظهكارانه
و دينپرستانه (religiosite) به يك دگم و
يا براي كشف
حلقهاي
گمشده و نجاتبخش،
بلكه با انگيزهي Aufhebung ماركس
با حركت از
پرسشها و
پربلماتيكهاي
اساسي،
همچنان
نابهنگام و يا
همواره امروزي
او، انجام ميپذيرد.
چپ ايران يا
مبتكر، بنيانگذار
و مجري نظريهها
و عملكرد «سياسي» و به
طور كلي
فعاليتي
تئوريك و عملي
از نوع ديگر خواهد
شد، يعني چيزي
متفاوت و
متمايز هم از
شيوههاي
فعاليت گذشته
خود و هم از آن
چه كه جنبش
متعارف سياسي
كنوني ايران
عرضه ميدارد،
خلق خواهد كرد
و يا نخواهد
كرد و در اين صورت
آيندهاي براي
آن نميتوان
متصور شد. ما
به عنوان يكي
از نمايندگان
چپ مستقل و
اپوزيسيونل،
در درجه اول و
به دور از
انگيزههاي
فرصتطلبانه
و دلمشغوليهاي
سياستبازانه
جهت سهيم شدن
در اعمال
قدرت، به سهم
خود بايد
بكوشيم تا راه
برآمدن چنين
آيندهاي را
هموار سازيم.
تحول،
انقلاب و
سوسياليسم
ايراد
اصلي آقاي
راسخ به
بيانيه و پارهاي
از نوشتههاي
ما اين است كه
در آنها از «تحول
راديكال»، «انقلاب» و «سوسياليسم
انقلابي» سخن
راندهايم.
به زعم ايشان،
انقلاب با
كثرتگرايي (پلوراليسم)،
دمكراسي و
آزادي منافات
دارد، زيرا كه
به شيوهي
مسلحانه صورت
ميپذيرد و در
نتيجه به حذف
دگرانديشان ميانجامد.
به حكم چنين
دريافت و
ذهنيتي از
انقلاب و با
استناد به
تعريف روزالوكزامبورگ
از آزادي است
كه ايشان هر
راه و روش
ديگري جز تحول
«گام
به گام» را
محكوم ميكنند(1).
»شما
هنوز هم با
توجيهات
گوناگوني بر
محور
ماركسيسم،
سوسياليسم
انقلابي حركت ميكنيد...
بشر يك موجود
فرهنگي است و
انقلابپذير
نيست. تا آن جا
كه من در
فرهنگها و
آنسيكلوپديها...
آموختهام،
رولوسيون را
واژگون كردن
نظام حاكم... به
گونهاي
قهرآميز و با
زور اسلحه
تعريف كردهاند.
در مقابل
اولوسيون و
رفرم برابر
است با تغييرات
شرايط حاكم به
گونهاي
مسالمتآميز
و گام به گام،
در دراز مدت و
بدون توسل به
قهر و زور... همه
اينها [انقلابها] با
كشتار وسيع
دگرانديشان
هم زمان خود
همراه بودهاند...
آزادي همانگونه
كه
روزالوكزامبورگ
به درستي
فرمولبندي
كرده است، يعني
آزادي
دگرانديش،
همچنين
دمكراسي... با
انقلاب و
سوسياليسم
انقلابي و
تحول راديكال
سازگار نيست.
چرا كه در
انقلاب
دگرانديش
سركوب ميشود
و در تحول
راديكال
اقليت جايي
براي عرض
اندام ندارد...
بنابراين شما
بايستي اولاً
دمكراسي خود
را تعريف
كنيد، بعد هم
بگوييد
سازگاري آن با
سوسياليسم
انقلابي و
تحول راديكال
چگونه است؟»
مطالب
فوق، يادآوري
چند نكته را ميطلبند:
1- بشريت
انقلابپذير
و انقلاب
خردناپذير
به
رغم دستورعملهاي
«عاقلانه»، «فلاسفه- شاهانه» و
خردانديشان
خيرخواه
جامعه، بشر
همواره در طول
تاريخ دست به
خيزشها
وانقلابهاي
نامنتظره،
بهنگام و يا
نابهنگامي
زده است كه
خود نه سرآغاز
و نه سرانجام
آن را از
ابتدا ميتوانست
پيشبيني كند.
انقلاب
انگليس (1688)،
انقلابهاي
فرانسه (1779، 1830، 1848)،
كمون پاريس (1871)،
انقلاب روسيه (1905)،
انقلاب
مشروطه (1906) و
ساير انقلابها،
بيش از آن كه
ناشي از اراده
و دستور عمل
گروههاي
سياسي و يا
پيشروان
روشنفكر
باشند،
انفجارهاي
اجتماعي
ناگهاني و خودانگيخته
بودهاند و در
شرايطي رخ
دادهاند كه
نابهنجاري
اجتماعي راهحلهاي
«متعارف»، «عادي»، «قانوني» و يا
"عقلايي" (راسيونل) خود
را در چارچوب
مناسبات حاكم
موجود پيدا نكردند.
دو نمونهي
انقلاب روسيه
و چين را در
نظر بگيريم كه
در باور رايج
سياسي، رهبري
و سازماندهي
حزبي در آنها،
بيش از ديگر
انقلابها
نقش بازي
كردهاند.
انقلاب فوريه
1917 روسيه، در
زماني برميخيزد
كه فعاليت
سازمانهاي
اپوزيسيون
انقلابي در
داخل كشور
منكوب شده بود
و رهبريهاي
آنها در سيبري
يا درخارج در
تبعيد به سر ميبردند.
بلشويكها
رهبري قيام
اكتبر 1917 اين
كشور را در
زماني به دست
ميگيرند كه
شوراهاي
سربازان،
كارگران و
دهقانان ميرفتند
تا با و يا
بدون همراهي
احزاب سياسي،
به دوگانگي و
دو پارگي قدرت
پايان بخشند(2). حزب
كوچك كمونيست چين،
هنگامي در
رأس جنگ داخلي
اين كشور قرار
ميگيرد كه
دستجات مسلح
دهقاني، پيش
از آن كه با
تئوريهاي
انقلابي يا
نظامي
مائوتسهدون
كه هنوز تنظيم
و مدون نشده
بود، آشنا
شوند، بر سر
كوهها و
گردنهها،
شورش عليه
زور و ستم
فئودالها و
حكمرانان
نظامي را آغاز
كرده بودند.
انقلاب
مشروطه و
اسلامي ايران
نيز ناقض اين
قانون بيقانوني،
منطق و فرمانناپذيري
انقلاب در
شرايط خاص
تاريخي نبودهاند.
2- اسطورهي
تحول (اولوسيون) در
تقابل با
انقلاب (رولوسيون).
برخلاف
تصور جان سختي
كه انقلاب را
در مقابل تحول
و يا بر عكس
قرار ميدهد،
نمونههاي
تغيير و
تحولات
اجتماعي در
طول تاريخ
نشان ميدهند
كه انقلابها
محصول و نتيجه
مستقيم تحولات
گام به گام
بوده و ديوار
چيني آنها را
از تحول
متمايز نميسازد(3).
انقلابها نه
احياگر، بلكه
تثبيتكننده
تحولاتي ميشوند
كه از پيش به
وقوع پيوسته
بودند. اين
تحولات نيز
هميشه مسالمتآميز
نبوده بلكه
غالباً با قهر
و خشونت همراه
ميباشند(4).
انقلاب نيز
هميشه با «زور
اسلحه» پا به
ميدان
نگذارده است.
اعمال قهر در
انقلابها،
بخشاً ناشي از
مقاومت
سرسختانه و
مسلحانه
حاكمين و طبقهاي
است كه تن به
پذيرفتن واقعيتها
و تحولاتي نميدهند
كه با انقلاب
آغاز نشده
است، بلكه از
مدتها پيش،
گام به گام
انكشاف يافتهاند.
انقلابها
عموماً در
اشكال متنوع و
متفاوتي صورت
پذيرفتهاند
و قابل تعميم
و يا تقليل به يك شكل
خاصي از
مبارزه و به
ويژه به شكل
مسلحانه آن نميباشند
و در فرهنگها
و آنسيكلوپديهاي
سياسي نيز
چنين تعريف و
تعبير سادهپسندي
يافت نميشود.
اما ترور و
سركوبي كه به
نام «تداوم و
تحكيم انقلاب» در پي
آن اعمال ميشوند،
هنگامي است كه
وقت پايان
دادن به
انقلاب فرا
رسيده است،
يعني خود
انقلاب بايد
متوقف،
توقيف، ترور و
سركوب شود،
هنگامي كه
دوران «عادي
سازي» (normalisation) و
تثبيت
حاكميت جديد
فرا ميرسد.
انقلابهاي
كبير فرانسه،
اكتبر روسيه،
مشروطه و
اسلامي ايران
و... نمونههايي
هستند كه
پيچيدگي و در
عين حال
آميختگي
مناسبات ميان
تحول (اولوسيون)،
انقلاب (رولوسيون) و
عاديسازي ضد
انقلابي و
محافظهكارانه
را به طور
برجستهاي
نشان ميدهند.
انقلاب
1779-1893 فرانسه
ترجمان عروج
نيروهاي
اجتماعي نويني
بود كه در پي
اضمحلال
جامعهي
فئودالي طي
چندين قرن و
در ادامه
تحولات
اقتصادي و
اجتماعي
سرمايهدارانه،
رشد يافته
بودند و حقوق
و جايگاه سياسي
برازندهي خود
را ميطلبيدند.
دوران ترور
بيش از آن كه
آغاز و يا ادامه
تحول انقلابي
اجتماعي
باشد، بيان توقف و
توقيف انقلاب
مردم توسط
طبقه، «نمايندگان» و
جناحهايي
است كه به
پشتوانهي
قيام مردم به
قدرت رسيده
بودند و در
آزمايش نيرو
و رقابتي خونين
ميان خود براي
سركردگي،
مترصد تثبيت و
تحكيم قدرت
حاكمه جديد
بودند كه
سرانجام در
بناپارتيسم
پاسخ خود را
پيدا ميكند.
قيام
اكتبر 1917
روسيه، به يك
معنا، اقدامي
بود كه به
تصرف انقلاب و
جنبش شوراهاي
مردمي توسط
بوروكراسيهاي
حزبي و سپس
منحصراً حزب
بلشويك انجاميد.
در راستاي
چنين تصاحب و
توقيفي،
موضوع اساسي
انقلاب از حوزهي
تغيير روابط
اجتماعي توسط
شوراها با
اتكاي به خود- سازماندهي
آنها، خارج مي
شود و به مدار
بسته، تنگ و
دايمي حفظ و
تحكيم و تثبيت
سلطه حاكميت
جديد در مقابل
دشمن خارجي و «ضد
انقلاب» سرخ
و سفيد و سياه
داخلي انتقال
مييابد.
مشروطيت
ايران،
انقلابي در
ادامه تحولات
اقتصادي،
اجتماعي و
فرهنگي دهههاي
پيش از خود
بود. تغييراتي
كه محصول
توسعه روابط
سرمايهداري،
پيدايش
بورژوازي ملي
و تجاري، رشد
نيروي بازار،
بيداري
ايرانيان و
مراوده با غرب
بودند. در اين
جا با جنبش
مسالمت آميزي
روبهرو
هستيم كه
خواهان تثبيت
واقعيت متحول
شدهي جديد به
صورت نهاد
قانوني و مجلسي
است كه به
خودرأيي و
حكومت مطلقه
پايان بخشد.
در
انقلاب بهمن 1358
ايران، تودهاي
به عرصه مبارزهي شهري
پرتاب ميشود
كه رژيم
كمپرادور- سلطنتي
شاه او را از
دورترين
روستاها به
حومهها
رانده و
درمانده كرده
بود. و اين
بار، جريان
قدرتطلب
مذهبي موفق ميشود
بر جنبشي سوار
شود كه در
درجهي اول
خواست پايان
دادن به نيم
قرن رژيم پهلوي
را داشت.
روحانيت براي
آن كه بتواند
سلطه خود را
بر جامعه
تحميل كند، به
اعمال قهر و سركوب
مخالفين و حتا
سركوب پايه
اجتماعي خود
متوسل ميگردد.
خلاصه
كنيم. در همه
جا و هر بار
عموماً، قهر و
ترور و خونريزيهايي
كه به همراه
انقلاب ميآيند،
صرفاً به خاطر
درهم شكستن
مقاومت قهرآميز
مناسبات و
نيروهاي
محافظهكار و
كهنهپرست
جامعه نبوده،
بلكه محصول موقعيت
و منافع نيروي
حاكمه جديدي
است كه بايد
با «از ميدان
خارج كردن» و «به
جاي خود
نشاندن تودهي
شورشي»،
تودهاي كه
جسارت كرده
حاكميت سابق
را برانداخته
و او را به
قدرت رسانده
است، شرايط
برقراري و
بازتوليد
سلطه خود را
فراهم آورد.
4- مبارزه
براي يك جامعه
تعارضي يا
همزيستي در
همستيزي
به
اين ترتيب
موضوع اصلي
بحث نميتواند
تقابل
متافيزيكي
ميان انقلاب و
تحول و يا
برعكس باشد.
ديديم كه به
رغم دگم
كهنسالي كه آن
دو را در
برابر هم قرار
ميدهد،
ديوار زخيمي
آنها را از
هم جدا نميسازد،
به طوري كه يكي
راه عروج ديگري
را هموار مي
سازد و ديگري
شرايط سركوب و
نابودي خود
را. پس پرسش
اصلي در
حقيقت،
پذيرش
اختلاف،
تقابل و تضاد
به مثابه هم
واقعيت و هم
ضرورت اجتماعي
و در نتيجه
مبارزه براي
احياي فضاي
تعارضي است.
فضايي كه در
آن همزيستي در
همستيزي (آن
چه كه يونانيها
آگون ميناميدند) به
عنوان شرطي
براي شكوفايي
انسان و تضميني
براي كثرتگرايي
و دگرانديشي،
انجام پذيرد.
آن فلسفهاي
كه اصل چندگانگي،
اصل ضرورت
ضدين و چالش
را نپذيرد،
يعني بر بنياد
«توحيد»، «يكي كردن»، «همسنگ
كردن» و «نفي
و حذف اضداد» استوار
باشد، اصولاً
و اساساً نميتواند
«كثرتگرا» و «دگرپذير» و
بنابراين «دمكرات» به
معناي حقيقي
باشد. دمكرات
واقعي آن كسي
است كه نه
تنها به
پيشواز
دگرانديش
براي مقابل
شدن (confrontation) با او ميرود،
بلكه براي او،
براي «غير
خودي» و به
طور كلي براي «ديگري» حق
تفاوت،
اختلاف،
مبارزه، مقاومت
و حتا شورش
نيز قايل است
با اين شرط
اساسي كه به
سلب آزادي از
كسي يا تجاوز
به حقوق
ابتدايي و بشري
فردي
نيانجامد.
5- "راهحل"هاي
سوسيال
دمكراسي يا
فرهنگي... و
سوسياليسم
بدون راهحل
آقاي
راسخ براي
مشكل «درگيري
كار و سرمايه،
قدرت، ثروت،
سياست و
اقتصاد» «هيچ
راه حلي جز
سوسيال
دمكراسي» نميشناسند
و در عين حال
از سوسياليسم
تعريف خود- ساختهاي
به عنوان «شيوهي
زندگي» و «فرهنگ
برخورد با
ثروت»
ارايه ميدهند.
لاكن چون در
هيچ جا از
نوشته ايشان
سخني از نفي و
يا مبارزه با
نظام سرمايهداري
مطرح نيست،
ولو به صورت «گام
به گام» و
مرحلهاي،
نتيجتاً با
نظراتي كه
مبارزهي ضد
سرمايهداري
را به وقت گل ني
موكول نميكنند،
توافقي نميتوانند
داشته باشند.
«از
ديدگاه من،
سوسياليسم،
مانند
آزاديخواهي و
آزادانديشي و
دمكراسي، يك
شيوهي زندگي
است...
سوسياليسم يك
فرهنگ برخورد
مردم با ثروت
ميباشد و يك
شيوهي زندگي
است. و تا اين
واقعيت براي
انسانها به
صورت يك فرهنگ
فراگير و
استقرار يك
ارزش در مغز
آنها در
نيايد، و رسوب
نكند كه ثروت
نيز مانند قدرت
سياسي، تعلق
به همه افراد
جامعه دارد،
كه بايستي همه
در برخورداري
از آن سهيم و
در اعمال كنترل
آن مشاركت
نمايند،
سوسياليسم هم
تحقق نخواهد
يافت. و اين
همه را با «انقلاب
و تحول
راديكال» نميتوان
تحقق بخشيد...
درگيري كار و
سرمايه و مشكل
و مسئله ديرپاي
قدرت و ثروت،
سياست و
اقتصاد هيچ
راه حلي جز «سوسيال
دمكراسي»
ندارد كه چپ و
راست بردار هم
نيست.»
اگر
آقاي راسخ از 2500
سال پيش تا
كنون در غار
افلاطون به سر
ميبردند و
امروز به
بيرون ميآمدند
و نور آفتاب
سوسيال مكراسي
بر ايشان ميتابيد
و اگر از فرط
شور و شوق ناشي
از اخذ «ايدهي
مطلق» و
حقيقت برين به
داخل غار نزد
همزنجيران
خود برميگشتند
و بر آنان
مژده ميآوردند
كه «اي موجودات
جهان محسوسات
به هوش آييد
كه صراط عدالت
و سعادت را
يافتيم كه چيزي
نيست جز راه
حل سوسيال
دمكراسي!، جز
اغماض و دادن
فرصت به زمان
تا آشكار شدن حقايق
بر ايشان چه
كاري از دست
ما ساخته بود؟
اما آقاي راسخ
در آستانهي قرن
بيست و يكم
زندگي ميكنند
و سالهاي
متمادي عمرشان
را در اروپا
گذراندهاند.
يعني دوران
تاريخي و عصري
را ديدهاند
يا بلاواسطه
پشت سرگذاردهاند
كه سوسيال
دمكراتهاي
اروپا طي مدت
زماني كم و
بيش نزديك به
يك قرن يا در
قدرت بودهاند
و يا در
اپوزيسيونهاي
رسمي و سازنده. در
تمام طول اين
مدت، آنها نه
تنها «راهحلي» براي
«درگيري
كار و سرمايه،
مشكل قدرت،
ثروت، سياست و
اقتصاد»
پيدا نكردهاند،
بلكه سرمايهداري
و قوانين آن را به
عنوان
حقايقي مسلم
كه حداكثر
قابل تخفيف ميباشند،
پذيرفتهاند.
اگر
سوسيال
دمكراسي
مرحله سوگ و
فاتحهخواني
بر مزار قطع
رابطه با
سرمايهداري
را سالهاست
كه پشت سر
گذاشته است و
نفي اين نظام
را از دستور
كار و برنامه
خود براي
هميشه خارج
كرده است، لكن
ايدهي
سوسياليستي
فراروي از سرمايهداري،
همواره مشغله
فكري و عملي
كساني باقي
مانده است كه
تن به پذيرش
نظم فرسودهي كنوني
و تمكين به
قوانين
ظاهراً «طبيعي
و تغيير
ناپذير» آن
نميدهند. و
اين در حالي
است كه
مبارزات
واقعاً موجود
اجتماعي و
طبقاتي در
كشورهاي
پيشرفته
سرمايهداري
و بنبست «راهحل»هاي
ليبرالي يا
سوسيال
دمكراتيك در
مهار كردن
حركت گريز به
پيش و تخريبكنندهي سرمايه
جهاني از يك
سو و نابهنجاريهاي
شكنندهي اين
سيستم در
كشورهاي عقبمانده
از سوي ديگر،
هر روز و هر
لحظه معضل
حياتي انقطاع
از مناسبات
سرمايهداري
را به صورت يك
پرسش امروزي
مطرح ميسازند.
اين
سوسياليسم
اما، هر چه
باشد و به رغم
انواع تخيلي
آن، نميتواند
در «شيوهي
زندگي» و يا
در «فرهنگ
برخورد به
ثروت»
خلاصه شود و
يا به آنها
تقليل يابد.
چنين «شيوه» و «فرهنگي» را
نميتوان
بدون مبارزهي عملي
با الگوها،
شيوهها و
ارزشهاي
حاكم سرمايه و
تلاش در جهت
ارايهي
الگوها، شيوهها
و ارزشهاي
جانشيني غير
سرمايهداري
يا سوسياليستي،
هر چند به
صورت جنيني،
اكتساب کرد (تز
سوم در بارهي
فوئرباخ). در
اين جا ما، بر
خلاف نظريههاي
جزمي و
اكونوميستي
سابق كه
دستيابي به هر
چيزي را موكول
به كسب قدرت و
يا تغيير در
نظام سياسي ميكرد،
منكر ضرورت و
امكان مبارزه
در عرصه فرهنگي
در راستاي ارزشهاي
اجتماعي و
مشاركتي در
شرايط حاكميت
سرمايه نميشويم.
اما بحث در
اين جاست كه
چنين مبارزهاي
زماني معنا و
مفهوم پيدا ميكند
كه بتواند با
عمل تغيير و
دگرسازي (تز
اول در بارهي
فوئرباخ) در
حوزههاي
اقتصادي و
سياسي عجين
شود، يعني
همراه و همسو
با مبارزه در
راه خلق اشكالي
نوين شود كه
سرمايه،
قوانين الاهي
آن و
آليِناسيونهاي
ناشي از آن را
زير سوال
برند، يعني
مالكيت خصوصي،
فيتيشيسم
كالا و شيئي
شدن مناسبات
اجتماعي،
سلطه بازار،
پول و سرمايه،
تقسيم كار
اجتماعي
سرمايهداري،
دولت و سياست
به مثابه قدرتهاي
جدا شده از
جامعه،
ايدئولوژي و
مذهب...
اگر
اين
پربلماتيكها
و مبارزه در
راستاي آنها،
زمينه اصلي
كارِ
سوسياليستهاي
انقلابي در
كشورهاي
پيشرفته
سرمايهداري
را تشكيل ميدهند،
براي ما در
ايران طرح
مسئله چگونه ميباشد؟
ما، همان طور
كه پيشتر و
در ديگر نوشتههاي
خود بيان كردهايم،
نميتوانيم
امر نقد راهحلهاي
سرمايهدارانه
و شرطبندي و
تلاش براي
كمك به عروج
اشكالي نو در
عرصه اقتصادي،
اجتماعي و
سياسي به
ابتكار خود
جامعه و به
ويژه
زحمتكشان را به
حكم عقبماندگي
و نارس بودن
شرايط و
اولويت كنوني
مبارزه براي
آزادي و
دمكراسي، به
آيندهاي
نامعلوم
حواله دهيم.
در اين صورت و
در انتظار شرايط
مساعد يا بايد
به كار
آكادميكي
سوسياليستي
پرداخت (همان
طور كه عدهاي
از روشنفكران
چپ خود را به
آن مشغول كردهاند) و يا
به عنوان
دمكراتهاي
پيگير در
تقويت جريان
عمومي ليبرالي
اپوزيسيون
ايران شركت
كرد. البته در
هر دو صورت
كار مثبت
و با ارزشي
انجام گرفته
است و ليكن ما
از تكاليف
سوسياليستي
خود استعفا
دادهايم،
يعني موجوديت
ما به عنوان
سوسياليست
معنا و مفهوم و
ضرورت خود را،
حداقل
امروزه، از
دست ميدهد.
سوسياليسم
آزاديخواهانه
را ما تئوري و
پراتيكي ميدانيم
كه از نو بايد
خلق شود. پس
بر خلاف سوسياليسمهاي
پيشين، نسخه
از پيش حاضر
و آمادهاي
نداريم كه با
تجويز آن به
جامعهي
بيمار، سعادت
و بهروزي، خود
به خود حاصل
شود. اين
سوسياليسم،
جنبش عملي و
فكري نهادهاي
مشاركتي
جامعه مدني
است كه ميخواهد
اشكال نوين اقتصادي،
اجتماعي و
سياسي را در
گسست از
سرمايهداري
و فرارَوي از
آن كشف و خلق کند.
در
ايران،
سوسياليسم
انتقادي،
انقلابي و
آزاديخواه
چيزي بيش از
اين نخواهد
بود. او بايد
از يك سو براي
دمكراسي و
آزادي، براي
جمهوري،
لاييسيته و
عدم تمركز
سياسي، براي
حقوق بشر، حقوق
زنان و حقوق
اقليتها،
مبارزه كند و
از سوي ديگر
اين پيكار
دمكراتيك و
آزاديخواهانه
خود را بايد
با:
1- مبارزه
براي دخالتگري
مردم و به
ويژه
زحمتكشان از
طريق خود-سازماندهي
آنان،
2- مبارزه
براي عدالت
اجتماعي و
دفاع از حقوق
و منافع
زحمتكشان،
3- مبارزه
براي ايجاد
اشكالي نو و
بديع برخاسته
از درون
جنبشهاي
مشاركتي
اجتماعي،
تلفيق و همگام
كند.
در
اين صورت است
كه ما وظايف
خود را به
مثابهي
آزاديخواهان
سوسياليست
انجام ميدهيم.
پانويسها:
1- بهتر ميبود
كه آقاي راسخ
به جاي روزا
لوكزامبورگ
به ولتر،
بنژامن
كنستانت و يا
تكويل استناد
ميكردند كه
متفكراني
طرفدار رفرم و
ليبراليسم
بودند. بازي
ژيمناستيك
بسيار دشواري
است كه از يك
سو مدافع
سرسخت رفرم و
راهحلهاي
گام به گام
باشيم و
بگوييم
»انقلاب بي
انقلاب« و از
سوي ديگر، در
دفاع از اين
تزها، ارجاع
به كسي دهيم
كه رساله «رفرم
اجتماعي يا
انقلاب» را
نوشته و خود
يكي از بزرگترين
تئوريسينهاي
ماركسيست
انقلاب بوده و
در عمل نيز
قيام مسلحانهي
كارگري در
آلمان را پس
از جنگ جهاني
اول رهبري
كرده و جان
خود را نيز در
راه انقلاب
داده است.
2- تروتسكي
در كتاب «استالين» خود
به داستاني
اشاره ميكند
كه ذكر آن در
اين جا بيمورد
نيست. در ماه
سپتامبر 1917 يعني
پيش از قيام
اكتبر و در
زماني كه
بلشويكها و
لنين هنوز به
قيام فكر نميكردند
و با ساير
نيروها چون
منشويكها و
اسارها بر
سر ائتلاف در
بحث و جدال به
سر ميبردند،
اتفاقي ميافتد
كه نشان دهندهي وضع
عمومي انقلابي
در روسيه و
ذهنيت حزبي و
رهبران در آن
زمان بود.
تروتسكي مينويسد:
«14 سپتامبر،
روزي كه ميبايست
كنفرانس
دمكراتيك در
پتروگراد
برگزار شود...
كروپسكايا (زن
لنين-
مترجم) چند
روز پيش از
آن، مخفيانه
به ديدن لنين
در فنلاند
رفته بود. در
واگنهايي كه
مملو از
سربازان بود،
همه از قيام
صحبت ميكردند
و حرفي از
ائتلاف زده نميشد».
سپس تروتسكي
به نقل از
كروپسكايا مينويسد:
«هنگامي
كه گفتههاي
سربازان را
براي لنين
بازگو كردم،
چهرهي او به
فكر فرو رفت و
پس از آن، با
وجود اين كه از
مسايل ديگري
سخن ميراند،
اما هيچگاه
حالت فكور او
محو نشد. روشن
بود كه او در
بارهي
مسئلهاي
صحبت ميكرد
اما به چيز
ديگري ميانديشيد،
او به قيام
فكر ميكرد،
به چگونگي
تدارك هر چه
بهتر آن».
سپس تروتسكي
خود ادامه ميدهد:
«روز
افتتاح كنفرانس
دمكراتيك...
لنين نامههاي
معروف خود را
براي كميته
مركزي ارسال ميدارد:
«بلشويكها
بايد قدرت را
به چنگ آورند» و «ماركسيسم
و قيام». اين
بار او خواهان
اقدامهاي
فوري شده بود:
قيام سربازان
و كارخانهها،
دستگيري اعضاي
حكومت و
كنفرانس
دمكراتيك و
تصرف قدرت
سياسي».
تروتسكي، از
كتاب «استالين»، ص 79
انتشارات
18\10، چاپ
فرانسه.
3- «رفرم
قانوني و
انقلاب، شيوههاي
متفاوت
پيشرفت تاريخي
كه بتوان به
ميل خود از
سفرهي
تاريخ
برگزيد، همان
طور كه
سوسيسهاي
داغ يا
سوسيسهاي
سرد را انتخاب
ميكنيم،
نبوده، بلكه
عوامل (فاكتورهاي)
متفاوت
انكشاف جامعه
طبقاتي هستند،
پيششرط و
مكمل هم ميباشند
در عين حال كه
يك ديگر را
حذف ميكنند...».
روزا
لوكزامبورگ -رفرم
اجتماعي يا
اتقلاب- صفحههاي 84-85،
انتشارات
اسپارتاكوس،
چاپ فرانسه.
4- «پادشاهاني
كه تشنه عظمت
و ثروت بودند،
دولتهايي كه
براي سركردگي
مبارزه ميكردند،
بازرگانان و
بانكداراني
كه به پولدار
شدن تشويق ميشدند،
اينها
نيروهايي
بودند كه به
تجارت پر و
بال دادند،
فتوحات و جنگها
را دامن زدند،
غارت و چپاول
را به طرز
سيستمانهاي
اعمال كردند و
سرانجام
ولگرادان را
محبوس كردند
تا آنها را
ملزم به كار
نمايند». ميشل
بو (Michel
Beau) -تاريخ
سرمايهداري
از 1500 تا به
امروز،
انتشارات
پوئن، چاپ
فرانسه.