شيدان
وثيق
ماركس
انصراف
ناپذير
)بينشي
ماركسي كه
همچنان
امروزي است(
پـراكسيس
و خود ـ رهايي
اجتماعي
"در
فعاليت
انقلابي، خود-دگرديسي
با دگرگون
كردن شرايط
تلاقي ميكند."
"اين
برداشت از
تاريخ نشان ميدهد
كه شرايط و
اوضاع همانقدر
انسان را ميسازد
كه انسان،
شرايط و اوضاع
را"
)ماركس
- ايدئولوژي
آلماني)
"رهائي
زحمتكشان به
دست خودِ
زحمتكشان
ميسر است."
)ماركس
- اساسنامهي
انجمن بينالمللي
زحمتكشان)
"به جاي
جامعهي كهن
بورژوازي با
طبقات و تناقضات
طبقاتيش،
جامعهاي مشاركتي
عروج ميكند
كه در آن آزادي
هر فرد شرط
تكامل
آزادانهي
همگان است."
(ماركس
-"مانيفست
كمونيست)
"ماركسيسم،
مجموع سوءتعبيرهايي
است كه از
نظرات ماركس
به عمل آمده
است."
)ميشل
هانري -
ماركس - يك
فلسفه واقعيت)
سوگي
كه به پايان
نميرسد
سوگواري
براي جنبشي
عظيم كه به
نام ماركس با
شركت ميليونها
انسان دربند و
زحمتكش در
سراسر جهان،
تاريخ عصر ما
را رقم زد و در نقطههاي
عطفي، آن را
تكان داد و منقلب
ساخت، هنوز به
پايان نرسيده
است و همواره نميرسد.
سوگواري براي
ماركسيسمهاي
گونهگوني كه
در هر جا كه به
حاكميت
رسيدند و يا
صاحب نفوذ و قدرتي
شدند (در كشورها،
در احزاب و در جنبشها)، سر
از بيراهههاي
ضددمكراتيك و
ضد آزادي
برآوردند، بيعدالتي،
سلطه و ستم
اجتماعي و
طبقاتي را
تشديد كردند و
سرانجام تحت
فشار و مقاومت
خود مردم و
زحمتكشاني كه
داعي "نمايندگي
و رهبري" آنها
را داشتند، سقوط
كردند و
فروپاشيدند.
سوگواري براي
انديشه و عملي
كه مرگش را
هر از چندي به
جهانيان نويد
داده و ميدهند،
و هر بار،
باردگر و
لجوجانه مقاومت
ميکند، برميخيزد.
گوئي انصراف
كردن از
ماركس غير ممكن
شُده است، بهسادگي
نميتوان از
"شّر" او
خلاص شُد،
بدون تأثير
پذيري از او،
از كنارش
گذشت و در
پيكار ضد
سرمايهداري
جاري، از
ارجاع به
انديشه او، به
پرسشانگيزهاي
همواره امروزي
او، صرف نظر
كرد. سوگواري
براي مردهاي
است كه روحي
از او، شبحي
از اشباح او،
همواره در
جهان ما در "گَشت
و گذار" است، حي
و حاضر است،
امروزي است، و
چه بسا هنوز
براي زمانه
ما، نابهنگام
است.
"امر
سوگ" در اين جا،
تنها يك
عزاداري به منظور
يادماني از
تلاشهاي
عقيم شده و
اميدها و
آرزوهاي برباد
رفتهي
گذشته نيست،
بلكه شالودهشكني
است (Deconstruction) ،
بررسي و
بازبيني است،
رسيدگي و
بازرسي است،
حساب خواهي
و حسابدهي
است، وفاداري
و فسخ است،
تخريب و
دگرسازي است،
حفظ و فراروي
است...
(Aufhebung)
جهت
هموار ساختن
راهي، مسيري
براي تفکر،
طرح، عمل و
روشهاي ديگر
و نو. "سوگ" در
اين جا و
در يك كلام،
به معناي صورت
موجودي
برداشتن از
تمامي آن چيزي
است كه در اين
صد و پنجاه
سال گذشته و
در ابعاد مختلف
نظري و عملي،
با نام و نشان
ماركس عجين شده
است، در ابتدا
توسط خود او، به
عنوان سرچشمه
و بنيانگذار،
سپس و به
ويژه پس از
او، به نام
او، توسط
ماركسيسمها
و سوسياليسمهاي
"واقعاً
موجود"،
توتاليتر،
دولتي،
ليبرالي،
"علمي"،
"كارگري" يا
"خلقي" و
سرانجام، در
مقياسي كوچكتر
و ضعيفتر،
اما بسي متهورانه
و قابل تقدير،
توسط
ماركسيسمهاي
در اقليت و
اپوزيسيونلي
كه در شرايط دشوار
سلطهي
شكننده و
مرعوب کنندهي کمونيسم
مبتذل اردوگاهي،
دست از مقاومت
و تلاش در راستاي
سوسياليسم و کمونيسمي
آزاديخواهانه،
برنداشتند.
انصراف
از ارجاع به
انديشه ماركسي
و پربلماتيكهاي
نظري او، به
دو دليل مقدور
نيست.
يكي
به اين علت كه
مناسبات
سرمايهداري
با تمام
تضادها و تناقضهاي
عريان و جهان گسترش،
به حيات خود
ادامه ميدهد.
و ماركس، همواره
سمبل نقد، مبارزه
و مقابله با
اين نظام بوده
و نظرات او بيش
از هر نظريهي
ديگر، با توجه
به دورهي
تاريخي طرح آنها،
ترجمان نفي
سرمايهداري
در بنياديترين
مشخصاتش ميباشد.
مناسباتي كه
به مراتب بيش
از زمان خود
ماركس در قرن
19، از يك سو،
نيروهاي
مولده و ثروتهاي
مادي، تكنيكي
و معنوي بشري
را رشد داده
است و از سوي
ديگر و
توأماً، در
ابعاد و مقياسي
جهاني، بيعدالتي
و استثمار،
تخريب و نابودي
انسان و
طبيعت، دو قطبيكردن (polarisation) و
آليناسيونهاي
سياسي و
اجتماعي (1) را تشديد
كرده است.
دليل
دوم بر انصراف
ناپذيري از
ماركس، در
اين نكتهي بسي
جالب و قابل
توجه نهفته
است كه
ماركس، در
عين حال،
انتقادگر
خويش و
ماركسيسمهاي
پس از خود ميباشد.
به اين معنا
كه براي نقد
ماركس و حتا
براي رد و نفي
او و به طريق
اولي براي نقد
سوسياليسمها
و ماركسيسمهاي
پس از او
نيز، ما بعضاً
"محكوم" به
ارجاع و توسل
به اسلوب و
نظريههاي خود
ماركس ميباشيم.
زيرا نقد و يا نفي
ماركس و
ماركسيسمهاي
بعد از او،
اگر چنان چه
بخواهد در
چارچوب نفي
واقعيت موجود
يعني نظام
سرمايهداري
انجام پذيرد،
كه پيش شرط
ماست، با
بسياري از
مقولهها،
مفاهيم،
بنيادهاي
بينشي (vision) و پرسش
انگيزهايي
روبهرو خواهد شد
كه در انديشهي
ماركس نهفته
است و لاجرم
بايد مجدداً
به همانها
استناد ورزيد.
از
آن ميان و
مهمترينشان،
از نقطه نظر
ما، بينش
انتقادي- عملي
ماركس يا
پراكسيس (قحنس) او ميباشد
كه بازتاب
"سياسي" آن،
به نفي
"سياست" به
معناي تاريخي
و كلاسيك آن و
جانشيني آن توسط
خودمختاري و
خود- رهايش
اجتماعي، ميانجامد.
پس در اين
جا، دگرگونسازي
اجتماعي با
خود- دگرديسي،
عمل مبارزه
براي تغيير
اجتماعي با
تئوري به مفهوم
نقد نظري و
فسخ پذير،
"سياست" با
جامعهي مدني
و مداخلهگري
اجتماعي،
آميخته و عجين
ميشوند. به
اين ترتيب
سِلاحي را از
اين روح ماركسي
ميتوان
استخراج كرد و
به کار برد و
به اتكاي آن
فضايي را
بوجود آورد كه
در بستر آن،
سيستمسازيهاي
ايدئولوژيكي،
جامد و نفوذناپذير،
جزمانديشي و
واپسگرايي
فكري و عملي (Archaisme)،
حتا از جمله
در شكل
ماركسيسم،
اقتدارگرايي،
سلطهروايي و
سلطهپذيري،
عرصه را بر روي
خود، هر چه
تنگتر مييابند.
ماركس،
انتقادگر
"ماركسيسم"،
"سوسياليسم
علمي".
ماركس
مدعي بود كه
نقد اقتصاد
سياسياش (كتاب
سرمايه) و
نظريهي عروج کمونيسم
به مثابهي
پايان ماقبل
تاريخ سرمايهداري،
بر بنيادهاي
علمي استوار
است. با اين
همه، او از
اتلاق واژهي
"علم اجتماعي"
يا
"ماركسيسم"
به تئوريهاي
خود استنكاف
ورزيد و اعلام
ميكرد كه
"تنها چيزي كه
ميدانم اين
است كه من
ماركسيست
نيستم". اما با
وجود اين، پس
از مرگ او،
طرفداران
نظرات
ماركس، چون
سوسيال دمكراسي
آلمان،
سوسياليستهاي
روس (منشويكها
و بلشويكها) و
غيره...، هر کدام
بر حسب تعبيرها
و تفسيرهاي
خود از انديشه
و پراتيك
ماركسي، دست
به "ساختن" دكترين
يا مكتبي به نام
"ماركسيسم" و
"سوسياليسم
علمي" زدند.
البته نقش
انگلس،
همكار و همفكر
ماركس، در
تكوين گرايش
به سيستمسازي
از انديشهي يار
خود، كم تأثير
نبود. چه براي
نخستين بار او
بود كه با
نگارش فصلي به
نام
"سوسياليسم
از تخيل به علم"
در آنتيدوهرينگ
و در زمان
حيات خود
ماركس، باب دگم
سازي، نظام
پروري و علم
تراشي از
انديشه و عملي
را باز كرد كه
مانند هر
انديشه و عمل
انسان خاكي و
نه خدايي يا
رسولي، محصول
زمانه،
تاريخ و
محدوديتهاي
شرايط عيني و
پراتيك
اجتماعي دورهي خود
بود. بنابراين
و لاجرم،
پيچيده،
محدود، متضاد،
پلوراليستي،
راسيوناليستي،
غير
راسيوناليستي،
تأثير پذير از
شرايط و تأثير
گذار روي
شرايط، ايستا
و يا در حركت و
تحول، ناقد
خود، نافي خود
و فرارونده از
خود بود.
1-
هيولايي كه
كائوتسكي از
قفس آزاد كرد.
كارل
كائوتسكي،
رهبر برجستهي
سوسيال دمكراتهاي
آلمان، بعد از
مرگ ماركس،
سنگ بناي ميراث
خواري او را
از ابتدا به صورتي
انحرافي، دگماتيكي
و متافيزيكي
قرار داد و از
آن پس، ساير
رهبران
سوسياليست و
كمونيست جهان
با اتكا به
جزميتي كه وي
جا انداخت، دكترينهايي
را، به نام
"سوسياليسم
علمي"،
آفريدند كه
اگر چه در
موارد بسياري
با هم در تضاد
و تناقض قرار
داشتند، اما
همگي در ريشه
از آن حكمي
تغذيه ميكردند
كه متفكر
آلماني مطرح
ساخته بود.
كائوتسكي
در رسالهي
مشهوري، در
سال 1901،
سوسياليسم را
"دكتريني" مينامد
كه از يك
"شناخت ژرف
علمي"
برخاسته است.
تسلط بر چنين
"علمي" نيز
تنها از توان
و عهدهي
"روشنفكران
بورژوا" برخواهد
آمد. اينان،
"حاملان"
آگاهي
سوسياليستي ميشوند
كه بايد اين
علم را به
"درون"
پرولتاريا
"انتقال" دهند، آن
را از "خارج"
به "داخل"
طبقهي
كارگر "وارد" کنند.
"البته
سوسياليسم،
به مثابهي دكترين،
مسلماً به همان
اندازه ريشه
در روابط
اقتصادي کنوني
دارد كه در مبارزهي
طبقاتي
پرولتاريا...
اما... آگاهي
سوسياليستي
امروزي تنها ميتواند
بر اساس شناخت
ژرف علمي به
وجود آيد.
زيرا علم
اقتصاد معاصر
به همان
اندازه پيششرط
توليد
سوسياليستي
است كه به
عنوان مثال،
تكنيك مدرن ميباشد.
اما به رغم
ميل وافر پرولتاريا،
اين طبقه نميتواند
نه اولي را به
وجود آورد
و نه دومي را... به
اين سان،
حامل علم،
پرولتاريا
نبوده بلكه
روشنفكران
بورژوا مي
باشند (تأكيد
از كائوتسكي
است). تنها در
ذهن عدهاي از
افراد اين قشر
است كه
سوسياليسم متولد
ميشود و به
وسيلهي اين
افراد است كه
سوسياليسم به
درون پرولترهايي
كه از لحاظ
فكري پيشروترند،
انتقال داده ميشود
و اينان به
نوبهي خود آن
را وارد مبارزهي
طبقاتي
پرولتاريا ميکنند.
به اين ترتيب،
آگاهي
سوسياليستي عنصري
است كه از
خارج به داخل مبارزهي
طبقاتي
پرولتاريا
وارد ميشود..."(2)
كائوتسكي
در اين جا، بدعتگذار
دو حكم تعيين کننده
و سرنوشتساز
در جنبش
سوسياليستي ميشود:
اولي اين كه
سوسياليسم،
علم يا دكتريني
علمي است، به همان
نسبت كه علم
اقتصاد و
تكنيك، "علم"
تلقي ميشوند.
او در سال 1905 و در
رسالهي "سه
سرچشمهي
ماركسيسم"،
اين مطلب را
صريحتر مينويسد:
"سوسياليسم
اساساً چيزي
نيست جز علم
جامعه، با
حركت از نقطه
نظر
پرولتاريا" (3). دوم
اينكه اين علم
را بايد عدهاي
از خارج وارد
طبقه كارگري کنند
كه خود قادر
به خلق كردن
آن نيست.
كائوتسكي،
با طرح اين دو حكم،
در ظاهري منطقي
و عقلايي، ديوي
را از چراغ
جادو رها ميسازد،
هيولايي را از
قفس خارج ميکند،
كه ديگر خلاصي
از آن براي جنبش
سوسياليستي
نامقدور ميشود.
به طوريكه
عواقب شوم و
زيان بار آن
همواره تا امروز
بر اذهان ما
سنگيني ميکنند
و خروج و گسست
را دشوار ميسازند.
لنين با اتكاي به
اين تقرير
كائوتسكي است
كه قرآن زير
بالين کمونيستهاي
جهان، "چه
بايد كرد؟"،
را مينويسد و
از آن، در يك
چرخش قلم، با
تبديل "علم
اجتماعي" به "ايدئولوژي
پرولتري"، به
نتيجهگيري
وحشتناكتري
ميرسد:
"چون
تودههاي
كارگر قادر
نيستند ...
ايدئولوژي مستقلي
به وجود
آورند، پس
طرح مسئله
تنها به اين
صورت است:
ميان
ايدئولوژي
بورژوازي يا
ايدئولوژي
سوسياليستي
يكي را بايد
برگزيد."(4)
جالب
اين جاست كه
بسياري از
رهبران
سوسياليست آن زمان،
چون پلخانف،
روزالوكزامبورگ،
آكسلرود، مارتف،
تروتسكي... با
آن كه مواضع
ارادهباورانهي (ولنتاريستي) و
آوانگارديستي
لنين در"چه
بايد كرد؟" را
مورد نقد
قرارميدهند(5)، اما هيچ يك
از آنان ترديدي
نسبت به احكام
كائوتسكي كه
سرچشمه و باني
ايدهي اصلي
كتاب لنين و
انحرافات بعدي
جنبش
سوسياليستي و کمونيستي
ميشود، به
خود راه نميدهند.
سوسياليسم
ماركسي به
معناي "علم
اجتماعي" و يا
حقيقتي كه در
انحصار و تصرف
مصلحاني و يا
نيرويي در
هيبت گروهي
انقلابي، قشري،
روشنفكراني،
تكنوكراتهايي،
بوروكراتهايي،
حزبي يا
دستگاهي (دولتي)...
قرار دارد، با
انديشهي
ماركسي كه
بيش از همه
به يك ميدان
پر جوش و خروش
كار، تخريب و
ساختمان ناتمام
با مصالح
موجود و داده شده
براي دگرسازي
ميماند تا به
يك بناي
تماماً ساخته
و پرداخته و
حاضر و آماده
براي
استفاده،
غرابت زيادي
داشت و دارد.
ماركس در
كارهاي نقد
فلسفياش با دكترينگرايي
و ايدئولوژيسازيهاي
زمان خود به مقابله
و مبارزه
برخاست، اگر
چه خود او نيز
از وسوسه چنين
تمايلي هميشه
در امان
نماند، از
تأثير فلسفه اسپكولاتيو
و ايدئاليستي
آلماني كه
اساساً از
"ايده"ي
متافيزيكي
افلاطوني
تغذيه ميكرد (هگل،
هگليهاي
جوان،
فوئرباخ)، از
تئوري هاي تخيلي
و مهدوي (مسيحايي)
سوسياليستي
يا کمونيستي (سن
سيمون، فوريه،
آوئن، دزامي...) كه
راه سعادت را
در مدلهاي
ذهني اجتماعي
و از پيش پرداخته
مييافتند و
سرانجام از
ايمان باوري و
شيفتگي عمومي
قرن نوزدهمي
نسبت به حركت
نجاتبخش و
انسداد
ناپذير "ترقي
و علم"ي كه گمان
ميرفت بر روي
ويرانههاي ظلماتي
جامعهي کهن،
عصر جاودانهي مدرن
و نويني را بنيان
نهند.
2- "فرهيختار
خود بايد
فرهيخته شود".
ماركس،
در دومين تز
خود از "تزهاي
در بارهي
فوئرباخ"، مينويسد:
"اين
پرسش كه
بدانيم آيا
براي انديشهي
انساني بايد
حقيقتي عيني
قايل شد يا
نه، مسئلهاي
نظري (تئوريك)
نبوده بلكه
مسئلهاي
عملي(پراتيك) است.
اين در عمل (پراتيك) است
كه انسان بايد
حقيقت را ثابت
کند، يعني
واقعيتي
كارا،
نيرومند و
خصلت زميني
انديشهي خود
را. .مجادله در بارهي
واقعيت كارا و
يا غير واقعيت
كاراي
انديشه،
انديشهاي كه جدا
از عمل است، پرسشي
است اساساً
مكتبي (اسكولاستيك)." (تأكيد
از ماركس)
و
در سومين تز
خود ادامه ميدهد:
"دكترين
ماترياليستي
تغيير اوضاع و
شرايط و
فرهيختار (education) فراموش
ميکند كه
اوضاع و شرايط
به وسيلهي
انسانها
تغيير ميکنند
و اين كه
فرهيختار خود
نيز بايد
فرهيخته شود.
به همين
دليل است كه اين
دكترين جامعه
را به دو بخش
تقسيم ميکند،
و يكي را بر
فراز ديگري
قرار ميدهد".
و
سرانجام در
آخرين و
مشهورترين تز
خود (تز يازدهم)،
ماركس ميگويد:
"فلاسفه،
همواره جهان
را به صور مختلف
تفسير كردهاند،
آن چه كه
اهميت دارد،
تغيير آن است."
(6) (تأكيد
از ماركس)>
به
اين سان،
ماركس براي نخستين
بار،
"پراكسيس"
را در مقابل دكترينهاي
اسپكولاتيو،
ايدئاليستي و
ماترياليستي
زمان خود قرار
ميدهد و با
اين كار، گسست
و انقلابي در
فلسفه، در
زمينهي
رابطه ميان
تئوري و
پراتيك، به
وجود ميآورد.
فرهيختاري و
فرهيختگي
امتزاج مييابند،
يكي ميشوند، جزيي جدا
ناپذير از
"فعاليت
انقلابي" به
معناي
"فعاليت عملي-انتقادي"
(تز اول) ميشوند
و بنابراين كار
نقد و نسخ با
عمل تغيير
اوضاع و شرايط
و با خود- دگرديسي
توأم ميشوند،
هم تأثيرگذار
بر و هم
تأثيرپذير از
يكديگر ميشوند.
در نتيجه جايي
براي "دكتريني
كه جامعه را
به دو بخش
تقسيم کند، يكي
را بر فراز
ديگري قرار
دهد"، محلي
براي ايقان،
حقيقت مطلق و مفري
براي "علم
جامعه"،
ايدئولوژي و
سيستمسازي
ذهني،
متافيزيكي و
ترافرازنده (transcendental) باقي
نميماند.
آن چه
كه اين بينش
از انديشهي
ماركسي را از دكترينها
و علم سازيهاي
اجتماعي جدا ميسازد،
موضوع كار اين
انديشه است:
زندگي،
فعاليت و مبارزهي
انسانهاي
اجتماعي،
واقعي و تاريخي
كه در برابر
چشمان ما
جريان دارد، جنبشي
بيوقفه متحرك،
متحول، متغير،
متنوع و متفاوت،
جنبشي كه با
تغيير اوضاع و
شرايط داده شده
و موجود، خود
را نيز دگرگون
ميسازد و
آگاهي و شناخت
نسبت به خود
را نيز به همچنين.
"پيشفرضهايي
كه ما از آنها
حركت ميکنيم
يك سويه نميباشند،
دگم نيستند
بلكه پيش
فرضهايي
واقعياند كه
تنها در تصور
ميتوان آنها
را به حساب
نياورد. اين
پيشفرضها،
افراد واقعي،
عملكرد آنها و
شرايط زيست
مادي آنها ميباشند،
شرايطي كه
حاضر و آماده
يافتهاند و
يا شرايطي كه
در نتيجهي عمل
خودشان به
وجود آوردهاند (آمدهاند)... ما
بايد با جزئيات
تمام به بررسي
تاريخ انسانها
بپردازيم،
زيرا در
حقيقت،
تقريباً تمام
ايدئولوژي يا
به بينش غلطي
از تاريخ
تقليل مييابد
و يا منجر به
آن مي شود كه
تاريخ را به
حساب نياورد.
ايدئولوژي
خود چيزي نيست
جز يكي از
وجوه اين
تاريخ." (7)
نياز
به دكترين و
ايدئولوژي رهاييبخش،
كه خود محصول
شرايط تاريخي
ميباشند،
هنگامي است
كه شرايط واقعي
تغيير و رهايي
آن چنان
آشكار و شفاف
نيستند كه،
بدون وساطت دخالتگري
عنصر ذهني جدا
از پراتيك يا عنصر
ايدئولوژيكي،
به "رأيالعين"
قابل مشاهده
بوده باشد، به
كار گرفته
شوند.
"تا
زماني كه
پرولتاريا
هنوز به
اندازهي كافي
رشد نكرده است
كه خود طبقهاي
را تشكيل دهد،
كه،
بنابراين، مبارزهي
پرولتاريا با
بورژوازي
هنوز خصلت
سياسي به خود
نگرفته است و
نيروهاي
توليدي هنوز
در بطن
بورژوازي به
اندازهي كافي
توسعه نيافتهاند
كه شرايط مادي
لازم براي رهايي
پرولتاريا و
شكلگيري
جامعهي نوين
قابل رويت
شوند، اين
تئوريسينها،
اتوپيستهايي
بيش نيستند
كه براي روبهرو
شدن با نيازهاي
طبقات
ستمكش،
سيستمهايي
را بديهه سازي
ميکنند و به سراغ
علم نوعيتساز(regeneratrice) ميدوند.
اما به مجردي
كه تاريخ گام
بر ميدارد
و با آن مبارزهي
پرولتاريا هر
چه واضحتر
خود را ترسيم
ميکند، آنها
ديگر نيازي به
جستجوي علم در
ذهن تئوريسينها
ندارند، بلكه
كافي است تنها
آن چه را كه
در برابر
چشمانشان ميگذرد،
مورد توجه
قرار دهند و آن
را "ارگان"
خويش سازند."(8)
بر
اين اساس،
طرحريزي در بارهي کمونيسم
يا سوسياليسم
آينده و اشكالي
كه جنبش
اجتماعي و مبارزهي طبقاتي
به خود خواهند
گرفت، در
دستور كار
زمان خود قرار
ميگيرد،
هنگامي كه
شرايط عيني
برآمدن آنها
فراهم شدهاند،
پديدار گَشتهاند
و با شفافيت
تمام در مقابل
ديدگان ما
قرار گرفتهاند.
آن وقت است كه
راهحلهاي
لازم و درخور
خود را نيز
دريافت
خواهند كرد.
"...هرگز
مناسبات
توليدي نوين و
عاليتري،
پيش از آن كه
شرايط حيات
مادي آنها
در بطن جامعه کهن
بشکفد
جايگزين [مناسباتي
ديگر] نميشوند.
به همين علت
نيز، بشريت
تنها وظايفي
را در برابر
خود قرار ميدهد
كه قادر به حل
آنها باشد،
زيرا اگر دقيق
تر به مسئله
نگاه بيافكنيم،
يك مسئله
هنگامي به
وجود ميآيد
كه شرايط مادي
حل آن از هم اكنون
به وجود آمده
باشد و يا حد
اقل در شرف به وجود
آمدن باشد."(9)
نقش
کمونيستها و
دخالتگري آنها
در تغيير مناسبات
اجتماعي
موجود نيز، كه
در بينش
ماركسي مورد
نظر ما، به
معناي
پراكسيس
زنده و متحول
است، با تغيير
شكل و ماهيتي
كه پس از
ماركس، به
وسيلهي
كائوتسكي،
لنين و ساير
رهبران
سوسياليست،
پيدا ميکند و
به صورت حقايق
برين، ايقان و
اصول جزمي در
اختيار
انحصاري گروهي
ممتاز در ميآيد،
سازش ناپذير
ميشود.
"كمونيسم،
براي ما نه يك
وضعيتي است كه
بايد مستقر
شود و نه
ايدئالي است
كه واقعيت
بايد خود را
تابع آن سازد.
ما کمونيسم را
آن جنبش واقعي
ميناميم كه
نظم موجود را
الغا کند. شرايط
اين جنبش نيز
محصول دادههايي
است كه از هم
اكنون به وجود
آمدهاند."(10)
"اگر
ساختن آينده و
تدوين طرحهاي
نهايي و
جاوداني موضوع
كار و مسئله
ما نيست، پس
آن چه كه
امروز بايد
انجام دهيم،
به وضوح آشكار
است: ميخواهيم
بگوييم نقد
راديكال تمامي
نظم موجود،
نقد ريشهاي به
اين معنا كه
نه از نتيجهگيريهاي
خود ميهراسد
و نه از مقابله
با قدرتهاي مستقر"
(تأكيد از
ماركس است)(11)
"ما دكترينپرستاني
نيستيم كه خود
را به دنيا با
اصلي جديد
معرفي كرده
است و ميگويد:
اين است
حقيقت، در
برابر آن به سجده
رويد! ما اصولي
را مطرح ميكنيم
كه جهان در
بطن خود به
وجود آورده و
بسط داده است."(12)
"آنها
[كمونيستها] هيچ
گونه منافعي،
كه از منافع
كليهي
پرولتارها
جدا باشد،
ندارند. آنها
اصولي ويژه
را به ميان نميآورند
كه بخواهند جنبش
پرولتاري را
در چهارچوب آن
اصول ويژه بگنجانند...
نظريات
تئوريك کمونيستها
به هيچوجه مبتني
بر ايدهها و اصولي،
كه يك مصلح
جهان كشف و يا
اختراع كرده
باشد، نيست.
اين نظرات فقط
عبارت است از
بيان کلي مناسبات
واقعي مبارزهي جاري
طبقاتي و آن جنبش
تاريخي كه در
برابر ديدگان
ما جريان
دارد."(13)
3ـ
پارادكس
جنبش
سوسياليستي و
كارگري.
در
اين جا پرسشي مهم
طرح ميشود.
در حالي كه دكترينها
و ايدئولوژيهاي
نجاتبخش،
به گفتهي
ماركس، در
زماني مشروعيت
مييابند كه
شرايط عيني رهايي
هنوز به اندازهي كافي
در برابر
ديدگان
پرولتاريا و کمونيستها شفاف
نشدهاند و
خود را به رأيالعين
نشان ندادهاند،
چگونه است كه
تاريخ صد سالهي
اخير، تاريخ
سوسياليسم
واقعاً
موجود، چيزي جز
تاريخ دكترين
و دگمسازي
از ماركس
نبوده است؟
چگونه است كه
پيروان ماركس،
انديشه وي را
به چيزي تبديل
ميکنند كه خود
او، حداقل روحي
از او، ناقد و
نافي سرسخت آن
بود؟
اكنون
شايد بتوان پاسخي
براي اين پرسش
پيشنهاد كرد.
پس از
ماركس،
رهبران سوسياليست،
با وجود اين كه
تا سال 1932 با "ايدئولوژي
آلماني" آشنايي
پيدا نكرده
بودند، اما
خوب ميدانستند
كه امر رهايي
زحمتكشان به
دست خود آنان ميسر
است. ماركس،
در مانيفست کمونيست
از سازمانيابي
طبقه كارگر به
صورت
"طبقهاي براي
خود"، يعني به
صورت
حزب، نام ميبرد.
انجمن بينالمللي
زحمتكشان، به رغم محدوديتهاي
جغرافيايي،
ملي و سطح
نازل رشد
پرولتاريا در
آن زمان، تجمع
واقعي هستههاي
پيشرو متشكل
از كارگران از
مليتهاي مختلف
(و نه از
روشنفكران و
اقشار متوسط) بود.
"[انجمن]،
فرزند فرقهاي
و يا تئوري
خاصي نيست،
بلكه محصول
خودانگيختهي جنبش
پرولتارياست
كه خود نيز از
روندهاي
طبيعي و سركوبناپذير
جامعهي مدرن
سرچشمه گرفته است."(14)
اما
در اواخر قرن
نوزده و اوايل
سدهي بيست،
احزاب و گروههاي
سوسياليست كم
و بيش
نيرومندي در اروپاي
غربي و در
روسيه به وجود
ميآيند كه در
رقابت با
بورژوازي براي
تصرف قدرت
سياسي، با
طبقه كارگري
روبهرو هستند
كه با آن چه
كه در تئوري "ميبايست
باشد"، فاصلهاي
زياد داشت.
اگر اين طبقه،
از نظر مبارزهي صنفي- اقتصادي
و سنديكايي،
حداقل در
كشورهاي
سرمايهداري
غربي، رشدي
قابل ملاحظه
كرده بود، اما
از لحاظ آگاهي
سوسياليستي،
سازماندهي
سياسي- طبقاتي
و نيز از لحاظ
سطح كيفي مبارزه
بر عليه مناسبات
سرمايهداري،
بر خلاف
پيشبينيهاي
ماركسيستي، رشدي
چندان چشمگير
نكرده بود.
پس
بنابراين، در مقابل
چنين پارادكسي،
رشد احزاب
سوسياليست از
يك سو و ضعف
پرولتاريا
براي انقلاب
سوسياليستي
از سوي ديگر،
نياز به نيرويي
بود كه ارادهگرايانه
و "از خارج"،
وظايفي را بر عهده
گيرد و جاي حلقهاي گمشده
را پر كند كه
از عهده و
توان خود طبقه
بر نميآمد و
يا همواره برنيامده
بود. از اين
جاست كه
كائوتسكي به
"علم اجتماعي"
و "حاملان"
آن متوسل ميشود.
به عبارت ديگر
بايد به گروه
روشنفكر، حزب
يا دستگاهي (دولت)، متوسل
شد تا از طريق
اعمال
قيموميت بر
كارگران، از
طريق فرهيختگي،
رهبري و
سازماندهي
آنان، بر ضعف
و عقبماندگي
آنها چيره شد.
در
برابر اين مشكل،
يعني ناآمادگي
پرولتاريا
براي انقلاب
كارگري موعود
و مورد نظر،
جريان مقتدر و
غالب
"سوسياليسم
دولتي"، در
شكل سويتيك و
توتاليتر در
شرق و رفرميستي
يا سوسيال دمكراتيك
در غرب، پس
از ماركس، به
وجود ميآيند.
4-
"سوسياليسم
دولتي"... خلافآمدي
در خود.
تزي
كه در بالا به
دفاع از آن
برخاستيم،
اين است كه،
بر خلاف تصور
رايج،
سوسياليسم
دولتي،
اقتدارگرايانه
و از بالا،
سوسياليسمي
كه ابتدا در
غرب، در
برنامهي
سوسياليستهاي
آلماني در
گوتا پايه ريزي
شد، و سپس در
شرق، در شكل
توتاليتر آن،
واقعاً به
وجود آمد، با
لنين آغاز نميشود،
بلكه بدعتگذار
نظري و فلسفي
آن، كائوتسكي
بود. در
حقيقت، بلشويكها
آن را عملاً
به اجرا درآوردند و
تعميق بخشيدند.
كائوتسكي،
"فلسفه"اي
را كه ماركس
در گسست
انقلابي از آن
گام برميدارد،
دو باره جاي
خود مينشاند.
فلسفهاي كه
همواره از
يونان تا
امروز، بر
محور جاوداني
و تغييرناپذير
"فلاسفه- شاهي"
افلاطوني
استوار بوده و
ميباشد. محوري
كه طي دو هزار
و پانصد سال،
به عناوين و روايات
مختلف:
"ايده"،
"پيامبر"،
"مدينهي خدايي
يا فاضله"، "پرنس
يا شهريار"،
"فالانستر"،
"روح تاريخ"،
"عقل"،
"دولت"، "نقد (كانتي.. .نوهگلي)"، "کمونيسم
(تخيلي)" "علمباوري"،
"حزب
پيشقراول" و
غيره... بر
سياست به معناي
اصيل "يوناني-آتني"
آن، به معناي
"دخالتگري
شهروندي"،
چيزي كه جان
كلام فلسفهي
(سياسي) ميباشد،
غلبه داشته
است و ماركس
با طرح "پراكسيس"
يا "پراتيك
انقلابي- انتقادي"
و نقد جدايي
سياست از
جامعهي مدني،
به مبارزهاي
شايد
نابهنگام،
نابرابرانه و
از پيش بازنده
با "سياست" و
"فلسفه"اي
پرداخت كه 24
قرن قدمت داشت
و پايان آنها
را نويد داد.
"سوسياليسم
دولتي"، براي
اولين بار در
جنبش
سوسياليستي،
در آلمان و توسط
لاساليها در
برنامهي
گوتا، بدعتگذاري
ميشود. در آن جا
بود كه، به
قول ماركس، "اعتقاد
نوكرصفتانهي
فرقه لاسالي
نسبت به دولت"
هويدا ميشود
و سوسيال دمكراتها
با طرح "دولت
آزاد"و...
برنامهاي را
براي
سوسياليسم پيريزي
ميکنند كه در
آن، دولت در
همهي عرصههاي
اقتصادي،
اجتماعي،
آموزشي و غيره
نقشي تعيين کننده
و رهبري کننده
را ايفا ميکند.
ماركس،
شديداً به مخالفت
با اين برنامه
ميپردازد و مينويسد:
"آزادي
عبارت است از
تبديل دولت از
ارگاني كه بر
فراز جامعه
قرار گرفته است
به ارگاني
كاملاً تابع
جامعه"(15)
در
شرق، بلشويكها،
پس از انقلاب
اكتبر، با مسايل و معضلاتي غير
قابل حل روبهرو ميشوند
كه به مراتب
بسي ژرفتر و
دشوارتر از معضلاتي
بود كه سوسيال
دمكراتهاي
آلماني، در
اوايل قرن، با
آن مواجه
بودند. طبقهي
كارگري كه ميبايست
سكان ساختمان
جامعهي نوين
سوسياليستي
را در دست
گيرد، يا در
جريان جنگ
جهاني اول و
جنگ داخلي
نابود شده بود
و يا براي به
حركت درآوردن
چرخهاي
اقتصاد،
انباشت سريع و
جبران عقبماندگيها...
ميبايست با
آهنگ و "نظمي
سربازخانهاي"
(ترتسكي)،
روز و شب و حتا
آخر هفتههاي
خود را به كار
توليدي
اختصاص ميداد.
به اين ترتيب،
قدرت واقعي نه
در دست شوراهاي
كارخانه،
محله، روستا...
آن طور كه
تبليغات رسمي
اعلام ميكردند،
بلكه در تصاحب
انحصاري حزب بلشويك،
و آن هم
رهبري آن، و
بوروكراسي
دولتي متمركز شد.
به اين سان،
بنا به عوامل
و الزامات مختلفي
كه در بارهي آن
كتابها
نوشتهاند و
ما در اين جا
به بررسي آنها
نميپردازيم
چون از موضوع
اين نوشته خارج
ميشود، نظام
و طبقهي سلطهگر
جديد جانشين
تزاريسم ميشود
و براي
مشروعيت
بخشيدن به
خود، نظرات
ماركس را در
لنينيسم "تكامل"
ميدهد. اما
اگر آنها نميتوانستند
براي "تئوري
ساختمان
سوسياليسم در
يك كشور" از
انديشهي جهانرواي
(اونيورساليسم)
ماركسي مددي
بگيرند، در
عوض براي
توجيه
سوسياليسم
دولتي،
اقتدارگرا و
بوروكراتيك
خود، از نظريهي
"ديكتاتوري
پرولتاريا"ي
ماركس سوءتعبير
و سوءاستفادههايي
كلان كردند،
به طوري كه
لنينيسم را
"تئوري و
تاكتيك
ديكتاتوري
پرولتاريا"
ناميدند.
نزد
ماركس و در
تمام طول حيات
و مبارزهاش،
از "نقد
فلسفه سياسي
هگل" (1843) تا "نقد
برنامهي
گوتا" (1875)، دو
روح همواره با
هم در جنگ و
جدال بودند.
يكي آن روحي
بود كه "دولت"
و "سياست" را
در
جامعهي
سرمايهداري،
به عنوان تجلي
آليناسيونهاي
اجتماعي، نفي
ميكرد، امحاي
آنها را مطرح
ميكرد و براي
عروج
خودمختاري،
خودرأيي و
خود- رهايش
جامعهي
مشاركتي، مينوشت
و مبارزه ميكرد.
ديگري، روحي
بود كه، متأثر
از
ژاكوبينيسم و
انقلابهاي
فرانسه، بر
ضرورت گونهاي
از "دولت"،
"دولتي
خاص"،
ديكتاتوري
پرولتاريا،
تأكيد ميورزيد.
اما با اين همه،
در انديشهي ماركسي،
روح اولي
همواره تغلب
داشت، چه به
ديدهي
ماركس،
"ديكتاتوري
پرولتاريا"
نيز هدف و
غايتي جز محو
نظام طبقاتي و
"دولت" به مثابهي ترجمان
سياسي آن و
نيل به اجتماعي
از انسانهاي
آزاد و مشاركتي،
نداشت.
گسست
ماركس از هگل
و به طور كلي
از فلسفهي
سياسي غالب زمان،
با نقدي شروع
مي شود كه در
كانون آن، مبارزه
با "دولتپرستي" (statolatrie) هگلي
قرار داشت.
ماركس، بر
خلاف هگل، بر
اين نظر بود
كه دولت در
جامعهي
سرمايهداري
محصول جامعهي مدني
است و نه بر
عكس. با رشد
عصر جديد،
دولت سياسي
تكوين مييابد
و از جامعه
"جدا" ميشود،
انسان، به
عنوان فرد
جامعهي مدني،
از انسان، به
عنوان شهروند
سياسي، جدا ميشود.
توليد، يعني
دولت، از
توليد كنندهي آن،
يعني انسان و
جامعه، جدا مي
شود، فرار ميکند،
دور ميشود و
بر انسان به
مثابهي نيرويي
خارجي چيره ميشود (آليناسيون
نسبت به دولت
و سياست). پس
اين مناسبات
بايد سرنگون
شوند، "كلهپا"
شوند، تا "انسان
ديگر به دور
جاذبهي
دولت، اين
خورشيد واهي،
گَردش نکند
بلكه بر حول
خود بگردد."(16)
"در دمكراسي،
دولت سياسي...
خود يك مضمون
خاص، شكلي از
وجود خاص مردم
ميباشد. در
پادشاهي (مونارشي)، به
عنوان مثال،
اين امر خاص،
اين نهاد سياسي،
مفهومي عام
پيدا ميکند
كه هر چيز خاصي
را تعيين ميكند بر آن مشرف
ميگردد. در دمكراسي،
دولت به مثابهي
خاص، تنها
خاص است، به
مثابهي عام
تنها عام واقعي
است... فرانسويهاي
عصر مدرن اين
را به اين
معنا فهميدهاند
كه در دمكراسي
حقيقي، دولت
سياسي از بين
ميرود. اين درست
است به اين
معنا كه دولت
سياسي به
مثابهي
نهاد، کل را
نمايندگي نميکند."(17)
در
"مسئلهي
يهود"،
ماركس از
انقلابي
سياسي نام ميبرد
كه منجر به
زايش دولت مدرن
شده است، كه
از يك سو
انسان را
شهروند كرده
است و از سوي
ديگر بين دولت
و مردم و در
خود انسان، گسست
به وجود آورده
است: "رهايش
سياسي، تقليل
انسان است، از
يك سو به عضوي
از جامعهي مدني،
به فردي
خودخواه و مستقل،
و از سوي ديگر
به شهروند، به
فردي اخلاقي."(18) در
نتيجه دولت و
سياست از
جامعهي مدني جدا
ميشوند،
بيگانه ميشوند
و بر او اعمال سلطه
ميکنند و در
خود انسان،
انسان شهروند
از انسان خصوصي
متمايز ميشود.
پس تنها از
طريق از بين
بردن اين جداييهاست،
از طريق از
بين بردن جدايي
ميان انسان خصوصي
و شهروند، از
بين بردن جدايي
ميان دولت و
جامعهي مدني است
كه رهايي واقعي
انسان تحقق مييابد:
"تنها در صورتي
كه انسان فردي،
انسان واقعي،
شهروند
انتزاعي را در
خود بازيابد...
تنها زماني كه
انسان،
نيروهاي خود
را به مثابهي
نيروهاي
اجتماعي
بشناسد و
سامان دهد و
از خود نيروي
اجتماعي را به
صورت نيروي
سياسي جدا
نسازد، تنها
در آن هنگام
است كه رهايي
بشري انجام
خواهد
پذيرفت."(19)
در
"ايدئولوژي
آلماني"، براي
اولين بار،
ماركس ايدهي "جدايي" و
"خودمختاري"
حوزهي
"دولت" و "سياست"
از جامعهي مدني،
جدايي فرد خصوصي
از فرد اجتماعي،
از شهروند را
در بافت شرايط
تاريخي شيوهي توليد،
پيدايش
تقسيم كار،
طبقات و مبارزهي
طبقاتي
قرار ميدهد كه
بينش
ماترياليستي
تاريخي وي را
تشكيل ميدهند.
"به درستي،
به دليل وجود
تقابل ميان
نفع خصوصي و
نفع مشترك است
كه اين دومي
به مثابهي
دولت، پيكري
خودمختار و مجزا
از منافع واقعي،
فردي و جمعي
به خود ميگيرد،
در عين حال كه
به صورت جماعتي
خيالي تجلي
پيدا ميکند.
اما همواره... [دولت] بر
اساس طبقات
اجتماعي است
كه خود از
تقسيم كار منتج
ميشوند."(20)
5-
معمايي حل
ناشدني.
اما
ماركس
برداشت ديگري
نيز از دولت
به دست ميدهد،
كه در عين حال
دوسودايي(ambivalence) نظريهي او
را نسبت به
دولت، نشان ميدهد.
دولت به مثابهي
محصول
ساختارهاي
اقتصادي،
تقسيم كار و
طبقات اجتماعي،
تجلي سياسي سلطهي
طبقهاي است
كه بر ساير
طبقات تفوق
دارد. در شيوهي
توليد سرمايهداري،
دولت،
بنابراين،
تجلي سياسي
منافع طبقاتي
بورژوازي ميشود.
اما، صرف نظر
از اين دو
برداشت از
دولت (نمايندهي
طبقاتي و يا
خودمختاري فراطبقاتي) كه ميتوانند
ضرورتاً با هم
در تناقض
نباشند و بحث
آن از حوصله
موضوع اين
نوشتهي خارج
است، انقلاب
كارگري و کمونيستي،
در نزد
ماركس،
صريحاً لغو
دولت را در
دستور كار خود
قرار ميدهد.
اين انقلاب،
كه ماركس آن
را در عهدهي
پرولتارها،
يعني اكثريت
عظيم افراد
جامعه، ميپندارد،
بر خلاف تمام
انقلابهاي
تاكنوني كه سلطهي
طبقهاي
جديد و
بنابراين
دولتي نوين
را جايگزين سلطهي
طبقه و دولت
حاكم قبلي
كردهاند،
داراي يك ويژگي
اساسي و بيسابقه
است كه اين
انقلاب را از
ساير انقلابها
متمايز ميسازد:
در اين جا، با
لغو "كار"،
طبقات و دولت،
هر گونه سلطه
الغا ميشود،
با لغو شرايط
زيست جامعهي کهن،
كه در موقعيت
پرولتاري متجلي
است، خود
پرولتاريا الغا ميشود.
"پرولتارها
براي اين كه
بتوانند
ارزش شخصيت
خود را باز
يابند، شرايط
زيستي را كه
تا کنون داشتهاند،
لغو کنند،
شرايطي كه در
عين حال شرايط
تمام جامعهي کهن
است، بايد كار
را لغو کنند.
از اين جهت،
آنها در تقابل
مستقيم با
دولت قرار ميگيرند،
يعني با شكل
اجتماعي كه
افراد جامعهي خود
را در آن متجلي
ميکنند. آنها
بايد دولت را
سرنگون کنند
تا شخصيت خود
را متحقق کنند."(21)
ماركس،
در مانيفست کمونيست
و در پارهاي
از نوشتارهاي
سياسي بعدي
خود، به ويژه
در پي شكست
انقلابهاي متعدد
در اروپا و از جمله
در فرانسه، از
ضرورت "متشكل شدن
پرولتاريا به
صورت يك طبقه،
سرنگون ساختن
سيادت
بورژوازي و
احراز قدرت
حاكمهي سياسي
پرولتاريا"(22) صحبت
ميکند. اما
در بينش او،
به رغم تمايلات
ژاكوبيني
غالب در جنبش
انقلابي،
سوسياليستي و کمونيستي
آن دوره، همان طور
كه اشاره
كرديم بيتأثير
روي تحليلهاي
سياسي و مقطعي
ماركس نبودهاند،
اين "حاكميت
سياسي" نوين،
حاكميتي موقتي
و نسخ كنندهي خود
ميباشد.
وظيفهي آن،
در هم شكستن مقاومت
بورژوازياي
سركوبگر بود
كه در آن
زمان، شايد به
استثناي
انگلستان، از
توسل به خشونت
و قهر ماشين
دولتي براي
حراست از
منافع طبقاتي
خود دريغ نميكرد.
در نزد
ماركس، حاكميت
سياسي طبقهي
كارگر يا
ديكتاتوري
پرولتاريا،
با ازميان بردن
جامعهي
طبقاتي، به
دولت، به
حاكميت سياسي،
و در نتيجه به
حاكميت سياسي
خود
پرولتاريا،
خاتمه ميدهد،
با ازميان بردن
طبقات، به
موجوديت
پرولتاريا
نيز خاتمه ميدهد.
معما
و پارادكس
عظيم و حل نشده
و ناشدني
نظريهي
"ديكتاتوري
پرولتارياي"
ماركس در اين
جاست كه براي
از بين بردن
دولت، "دولت"ي
ديگر (هر چند
خاص و موقت)
بايد به وجود
آيد، براي از
بين بردن
طبقات، طبقهاي
ديگر (هر چند
خاص و موقت)
بايد به قدرت
رسد، براي از
بين بردن سلطه
و ديكتاتوري، سلطه
و ديكتاتوري
ديگر (هر چند
خاص و موقت)
بايد اعمال
شود.
اما
تجربهي عملي کمون
پاريس نمونهاي
شد براي
ماركس تا به
نظريهي
ديكتاتوري
پرولتارياي
خود كمي روشنايي
بخشد و تا
حدودي پاره پاسخهايي
براي پرسش
فوق ارايه
دهد، بدون آن كه
در اساس،
موفق شود راه
حلي براي پربلماتيك
مورد اشاره
پيدا کند.
ويژگي
انقلاب کمون
پاريس، با
وجود محدوديت
محلي و زماني
آن، در نفي
ساختار دولتي سنتي
و كشف مناسباتي
نوين در حيات
و ادارهي شهر
به شيوهي "کموني"
بود. از اين
لحاظ، اين تجربهي اعمال
"سياست و حكومت"
به گونهاي
ديگر، به گونهاي
خاص، به گونهاي
مستقيم، جمعي
و مشاركتي، كه
ميرفت به جدايي
ميان جامعهي مدني،
زحمتكشان و
شهروندان از
"سياست"
پايان بخشد و
قدرتي
مافوق را به
نام دولت از
ميان بردارد،
براي ماركس
كه همواره در
كانون مشغلهي فكري
و عملياش،
مسئله خود- رهايي
جامعه و
زحمتكشان
قرار داشت،
براي كسي كه
نه به دنبال مدلهاي
ذهني از پيش
ساخته و
پرداخته بلكه
در پي "كشف" و
تعميم نمونههايي
بود كه از بطن
خود مبارزهي
طبقاتي و جنبش
اجتماعي عروج
ميكردند،
داراي اهميت
به سزايي بود.
"كمون
پاريس،
انقلابي نبود
بر عليه شكلي معين
از قدرت دولتي،
شكل مشروعه،
مشروطه، جمهوري
يا امپراتوري،
بلكه انقلابي
بود بر عليه
دولت به عنوان
دولت، بر عليه
اين سقط جنين
هولناك
جامعه، رستاخيز
اصيل زندگي
اجتماعي مردم
بود كه به دست
خود مردم تحقق
مييافت. کمون
پاريس،
انقلابي نبود
كه هدفش
انتقال قدرت
دولتي از دستهاي
از طبقات حاكم
به دستهاي
ديگر باشد
بلكه انقلابي
بود بهسوي
تخريب اين
ماشين پست
سركردگي
طبقاتي."(23)
نتيجهگيري:
مدخلي
پيشنهادي بر فراروي
از ماركس.
ادعاي
اين تلاش،
بازبيني
ماركس در
وجوه مختلفش
يا ارايه
بيلاني از
ميراث او
نبوده است و نميتوانسته
باشد. اين
كارستاني است
بس عظيم كه
در سالهاي گذشته
و هم اكنون به
وسيلهي متفكران
و
ماركسشناسان
انجام گرفته
است و انجام ميپذيرد
و هر كس ميتواند
به پژوهشها و
مطالعات گسترده
و فراوان آنها
به زبانهاي مختلف
مراجعه کند.
به
عنوان مثال، ميدانيم
كه كار اصلي و بزرگ
ماركس، نقد
اقتصاد سياسي
بورژوايي يعني
كتاب سرمايه
بود. او در آن جا،
سرچشمهي
سرمايه و
استثمار
سرمايهداري
را در مناسبات
مزدبري و
فروش نيروي
كار كه خود
محصول شرايط
تاريخي معيني
از رشد نيروهاي
مولده،
مالكيت خصوصي
و تقسيم كار
بود، برملا ميسازد.
با گذشت زمان
و در پي دگَرشهاي
اقتصادي،
سياسي و
اجتماعي و
تحولات تكنيكي
و ساختاري در
قرن کنوني،
بسياري از
تحليلهاي
ماركس در بارهي
سرمايهداري
زمان خود، منتفي،
کهنه و يا
باطل شدهاند.
اما چگونه ميتوان
ادعا كرد كه پربلماتيكهايي
كه او بر آنها
انگشت گذارد،
ديگر امروزي
نيستند؟ از آن
جمله است تضاد
ميان اجتماعي شدن
روزافزون
توليد و ثروت
از يك سو و
تملك خصوصي و
استثمار مزدبرانه
از سوي ديگر،
گرايش ماهوي
سرمايه به سوي
فوق سودآوري
و كاهش زمان
كار از يك سو و
ادامهي
توزيع نعم مادي
بر معيار واحد
ساعت كار و بر
حسب ارزش
نيروي كار از
سوي ديگر و
سرانجام تكاثر
و تجمع ثروتهاي
مادي و معنوي
در انحصار
اقليتي كوچك
از جامعه و
ملل جهان از
يك سو و بيبهره
گيري اكثريتي
عظيم از جامعه
و ملل از اين
ثروتها، از
سوي ديگر.
همچنين،
زندگي و مبارزه
به ماركس فرصت
نداد كه فصلهاي
بعدي
"سرمايه" را،
در بارهي
دولت و طبقات
اجتماعي در
نظام سرمايهداري،
همان طور
كه خود در مقدمهي
"سهمي بر
اقتصاد سياسي" (1859)، در
دستور كارش
قرار داده
بود، به رشتهي
تحرير درآورد.
آن چه كه ما
از او در اين
زمينهها در
دست داريم،
مقالهها و
رسالههايي
است كه وي در
برخورد با مسايل
سياسي روز،
انقلابها و
غيره، در واکنشهاي
سريع و با هدف کمك
به پيشبرد مبارزه
در لحظههاي معين،
به نگارش
درآورده است.
در اين جا نيز
بسياري از
تحليلهاي
او، خارج از
شرايط، زمان و
مكان، قابل
تعميم و ارجاع
نميباشند. از
آن جمله است
"ايمانباوري"
و "دترمينيسم"
ماركس نسبت
به روند محتوم
تاريخ به سوي
انقلاب کمونيستي
و توسط
پرولتاريايي
كه تجلي تمام
تضادها و مصايب
جامعه سرمايهداري،
در قرن 19، به حساب
ميآمد. اما
اگر انقلاب کمونيستي به وقوع
نپيوست و
سرمايهداري
به حيات خود،
با ايجاد
ساختارهاي
جديد، ادامه
داد، اگر آن جا
كه پرولتاريا
وارد صحنه شد،
اين ضد انقلاب
بود كه ثمرهي دستآوردهاي
او را يكي پس
از ديگري
ربود، اگر
طبقه كارگر،
از لحاظ
انسجام طبقاتي،
آگاهي،
سازماندهي،
موقعيت و هژمونياش
در جامعه، آن
روند و تكاملي
را طي نكرد كه
ماركس بر پايه
رويت از شرايط
واقعي اين
طبقه در زمان
خود، پيش بيني
ميكرد...
اما كيست كه
بتواند منكر
اين واقعيت
شود كه اكثريت
عظيم و شكنندهي مردم
در جوامع
سرمايهداري
امروز، به مزدبران،
بيكاران و
حاشيهنشينان
تمدني تبديل شدهاند
كه آيندهاي
اطمينانبخش
براي آنان در
نظام کنوني
قابل تصور
نيست...
اما
آن چه كه ما
در اين سطور، به
عنوان "بينشي
ماركسي كه
همواره امروزي
است"، مورد توجه
و پرسش قرار
داديم و آن مدخلي
كه به عنوان فرارروي
از ماركس ميخواهيم
طرح كنيم و به
پيشنهاد
هوادارن و
فعالان چپ گذاريم،
نگاه و نگَرشي
ديگر است نسبت
به "تئوري"،
"عمل" ("پراتيك")،
"سياست"، "جنبش
اجتماعي" و
"سوسياليسم".
از ديدگاهي
ديگر كه كارل
ماركس، براي
نخستيين بار،
باني و مبتكر
آن شد، با همهي
محدوديتها،
تضادها، تناقضها
و وسوسههايش.
در
كانون بنيادي
اين نگرش،
اين بينش (vision)، خودمختاري
و خود- رهايش
جنبش مشاركتي
اجتماعي جاي
دارد: در
شناسايي خود،
در شناخت
موقعيت خود،
تواناييهاي
خود و كشف
شيوهها و راههاي
جديد(تئوري)، در
تحقق بخشيدن
به خواستهها
و طرحهايش،
در آزمودن
اشكال نوين
دخالتگري مستقل،
مستقيم و
مسئوليتپذير
اجتماعي، در
نقد، نفي، و
نسخ آنها و
در دگَرسازي و
از سر آغازيدن
تلاشها ("پراتيك
انتقادي") و
سرانجام در
پذيرش و در
به رسميت
شناختن تنوعها،
تفاوتها،
تناقضها و
تنازعها و در
سازماندادن
به همزيستي و
همستيزي
ميان آنها.
پس
در اين بينش،
به جاي
"سياست" در مفهوم
كلاسيك آن، به
معناي قدرتي "جدا
شده" از جامعه
و مسلط بر آن، مداخلهگري
جامعهي مدني
و مشاركتي در
جميع عرصههاي
حيات زندگي و
فعاليت شهري،
محلي، كشوري و
جهاني، مينشيند:
مشاركت و
دخالتگري در
همهي زمينهها
اعم از طرحريزي،
تصميمگيري و
اجرايي، از
تعيين سياست،
استراتژي و
برنامه... در
امور اقتصادي،
فرهنگي،
آموزشي... در
محيط زيست،
كار، توليد،
توزيع... در موسسه،
اداره،
دانشگاه و
غيره...
سوسياليسم
به معناي تصاحب
بلاواسطهي هستي
اجتماعي و
شرايط آن توسط
خود جامعه، به
معناي گسست از
قانون سرمايه
و ارزش، از
فرمانروايي
بازار و
مناسبات مزدبرانه،
به معناي
پايان بخشيدن
به استثمار،
نابرابري، سلطه
و آليناسيونهاي
سياسي،
اقتصادي،
ايدئولوژيكي
و يا حد اقل به
عقب راندن آنها...
ديگر نه يك
جبر تاريخي
است و نه تنها
يك آرزو كه در
آيندهاي
موعود و
نامعلوم و
بيگانه با
اشكال و شيوههاي
زندگي،
فعاليت و مبارزهي جاري،
تحقق خواهد
يافت.
سوسياليسم،
در اين جا،
غايت مطلوب
نيست، دكترين
"خوشبختي و
سعادت" روي
زمين نيست،
"ايدئال"
نيست، محتوم
نيست، چيزي
نيست كه بايد
خلع ناشي از
"مرگ خدا" (نيچه) را پر
كند...
سوسياليسم،
در اين بينش،
"شرطبندي"،
چالش، و مبارزه
طلبي
(Challengeخواهد
بود، در كشف
اشكال و شيوههاي
بديع و نو و
همواره پرسشگر
خود، سنجشگر
خود،
ناقد
خود، فسخ كنندهي خود
و دو باره
و دگر باره
سازندهي
خود... در دخالتگري
اجتماعي، مداخلهجويي
جامعهي مدني،
کنترل و تصاحب
اجتماعي امور
جامعه و كشور...
در خلق كردن
نمونههاي
جديد و رفتن
به پيشواز
ابتكارهاي
نو... در گسست از مناسبات،
معيارها و
ارزشهاي
حاكم، در
زورآزمايي با
"انكارناپذير"...
با "ناممكن"...
پس
"اتوپي" در
اين جا، "ممكن"
ميشود، يعني
آزموده ميشود،
نقد ميشود،
نسخ و نفي ميشود
و دو باره
نوسازي و يا
خلق ميشود.
از پستوهاي
طرح هاي ذهني
و متافيزيكي،
از دايرههاي
بستهي فلسفي
صوري، بريده
از انسانهاي
واقعي، از
جامعه و از
اميال و مبارزاتشان...
به ميدان هستي
و فعاليت و مبارزه
و آزمايش و مداخلهجويي
اجتماعي، با
تمام واقعيتهايشان،
تجانسها و
ناتجانسيهايشان،
و تنازعات و
همبستگيهايشان،
اتحادها و
انفصالهايشان،
خواستههاي
فردي و تمايلات
جمعيشان، بزرگيها
وپستيهايشان...
وارد ميشود.
و
در اين صورت
است كه شايد
بتوان شرطبندي
آخري كرد و گفت:
زندگي در جهان
خاكي و ميرندهي ما، ارزش
زندگي كردن و مبارزه
كردن را
داراست.
يادداشتها:
1-
منظور از
آليناسيون (Alienation) ،
ساختههايي
است كه انسانها،
خود، به وجود
ميآورند،
اما، سپس، به
نيروهايي مستقل
و جدا از آنها
درميآيند و
بر آنها
اعمال سلطه و حكومت
ميکنند.
2- كارل
كائوتسكي، در
نشريهي
تئوريك
سوسيال دمكراسي
آلمان، Neue Zeit، 1901-1902
3- كارل
كائوتسكي،
"سه سرچشمهي
ماركسيسم"،
1908، انتشارات
اسپارتاكوس،
به زبان
فرانسه، ص23.
4-
لنين، "چه
بايد كرد؟"،
1902، انتشارات Seuil، به زبان
فرانسه، ص 95.
5- همانجا،
صفحههاي 247 تا 300.
6- كارل
ماركس،
"تزهاي دربارهي
فوئرباخ"، پاييز
1845، انتشارات
فلسفي، uf، به زبان
فرانسه.
7- كارل
ماركس،
"ايدئولوژي
آلماني"، 1845-1846،
انتشارات Sociales، مطالعات
فلسفي، ص 55.
8- كارل
ماركس، "فقر
فلسفه"، 1847،
انتشاراتayot، ص 152-153.
9- كارل
ماركس، "سهمي
بر نقد اقتصاد
سياسي- مقدمه"،
1859،
انتشارات Sociales ص 122.
10- كارل
ماركس، "ايدئولوژي
آلماني"،
همانجا، ص 73.
11- كارل
ماركس، "نامه
به آرنولد
روژ"،
سپتامبر 1843،
همانجا، ص 20.
12- كارل
ماركس،
همانجا، ص 20.
13- كارل
ماركس،
"مانيفست
كمونيست"،
دسامبر 1847-
ژانويه 1848، چاپ
پكن ، ص 56.
14- كارل
ماركس، "گزارش
به شوراي عمومي
بينالملل""،
1868، در "صفحات
كارل ماركس"
از
ماكسيميليان
روبل،
انتشارات ayot، ص 82.
15- كارل
ماركس، "نقد
برنامهي
گوتا"، 1875،
آثار منتخب
ماركس-
انگلس، چاپ
مسكو، جلد3، ص 22.
16-
ميگوئل
ابانسور(Miguel Abensour)،"دمكراسي
بر عليه
دولت"،
انتشارات uf، ص 36.
17- كارل
ماركس، "نقد
فلسفه سياسي
هگل"، 1843،
آثار كارل
ماركس،
انتشارات leiade، جلد سوم،
فلسفه، ص 902.
18- كارل
ماركس، "مسئله
يهود"، 1843،
آثار كارل
ماركس،
انتشارات leiade، جلد سوم،
فلسفه، ص 373.
19- كارل
ماركس،
همانجا.
20- كارل
ماركس،
"ايدئولوژي
آلماني"،
آثار كارل
ماركس،
انتشارات leiade، جلد سوم،
فلسفه، ص 1064.
21- كارل
ماركس،
همانجا، ص 1114.
22- كارل
ماركس،
"مانيفست
كمونيست"،
چاپ پكن ، ص 56.
23- كارل
ماركس، "کمون
پاريس" (چركنويس)، در
"صفحات كارل
ماركس"،
ماكسيميليان
روبل.