شيدان وثيق

 

چپ اپوزيسيوني، "سياست" و نظريه­ي جامعه­ي مدرن

 

در اين‌جا، مي‌خواهيم سه موضوع مرتبط با هم و مربوط به جنبش‏ چپ را طرح كرده و به بحث گذاريم‌:

1- چپ ايران و به ويژه چپ هوادار سوسياليسم، در شرايط کنوني، تنها مي‌تواند يك جريان انتقاد‌گر، معترض‏ و اپوزيسيوني باشد و نه آلترناتيوي براي تصاحب قدرت سياسي و اعمال آن.

2- اين چپ، اگر ادعاي بريدن از شيوه­ي تفکر و راه و روش‏هاي سياسي و شكست خورده­ي سنتي را دارد، بايد با نگَرشي ديگر به "سياست"، به گونه‌اي ديگر "كار سياسي" كند.

3- "نظريه­ي جامعه­ي مدني"، كه مدخلي بر آن را در اين جا به بحث و پيشنهاد مي‌گذاريم، با همه­ي ناروشني‌ها و كاستي‌هايش‏، مي‌تواند شالوده‌اي شود كه بر محور آن جنبش‏ چپ هم به نوسازي خود پردازد و هم مباني يك پروژه و برنامه­ي سياسي و اجتماعي را با مشاركت اين جامعه پي‌ريزي کند.

 

1- چپ انتقادگر، معترض‏ و اپوزيسيوني.

 

جنبش‏ چپ ايران، امروز، در وضعيتي قرار دارد كه مشخصات اصلي آن را مي‌توان در سه ناتواني بيان كرد‌:

1- ضعف جنبش‏هاي اجتماعي در ايران و جدايي چپ از آن­ها، به ويژه از جامعه­ي زحمتكشي و تحت ستم،

2- استمرار تفکر و عمل­كرد چپ توتاليتر و استبدادگرا از يك سو و استعفا از فعاليت هويت‌دار چپ از سوي ديگر و

3- بحران نظري، برنامه‌اي و سازماني.

چپ‌هاي ايران زماني خواهند توانست نقشي‏ تعيين‌کننده در سرنوشت كشور خود ايفا کنند و احتمالاً به صورت آلترناتيوي سياسي و اجتماعي در آيند كه بر سه ناتواني نام­برده غلبه کنند و اين نيز تنها به حكم آرزو و اراده­ي چپ‌ها ميسر نمي‌شود، بلكه نياز به زمان و فرآيندي دارد، يعني شرايط تاريخي و اجتماعي نيز بايد عمل کنند و به كمك آيند تا زمينه‌هاي آن فراهم شوند.

1- جدايي چپ‌هاي ايران از متن جامعه‌ و به ويژه از محيط زحمتكشي و محدود بودن پابه‌هاي اجتماعي چپ به قشري كوچك از روشنفكران، همواره يكي از ضعف‌هاي تاريخي و ساختاري اين جريان بوده است. لازم به يادآوري نيست كه رژيم­هاي ديكتاتوري در طول تاريخ معاصر ايران عامل اصلي اين انفصال بوده‌اند. آن­ها هيچگاه اماني به چپ‌ها نداده‌اند، همواره از فعاليت آزاد آنان جلوگيري كرده‌اند و در هر مرحله از رشدشان، با ترور و سركوب، مبارزه و سازماندهي آن­ها را تا مرز تلاشي و نابودي منكوب کرده‌اند. به اين ترتيب، مبارزه­ي آزاد سياسي چپ ايران عموماً نه در درون جامعه بلكه در خارج از كشور، با همه­ي محدوديت‌ها و دشواري‌هاي ناشي از زندگي و فعاليت در تبعيد، صورت گرفته است. اما مهم‌تر از همه، عدم رشد جامعه­ي مدني در ايران و ضعف جنبش‏هاي اجتماعي و مستقل و به ويژه جنبش‏ زحمتكشان است كه خود نيز عمدتاً محصول همان شرايط اختناق حاكم مي‌باشند. اين عامل اساسي باعث مي‌شود كه از يک سو محافظه‌كاري در جنبش‏ چپ در شكل بقاي فرقه‌هاي بسته، خودكفا و متحجر ادامه يابد و از سوي ديگر امكان برآمدن يك جنبش‏ فراگير، پلوراليستي و آلترناتيوي چپ هر چه بيشتر معمايي شود. به اين سان، چپ‌هاي ايران كمتر زماني فرصت آن را يافته‌اند كه بدون انقطاع و به طور پايدار و ارگانيك در عمل اجتماعي و مبارزاتي در داخل كشور، رشد كنند، دست به اتحاد عمل زنند، خود را متحول سازند، به آزمايش‏ گذارند، زير پرسش‏ برند و همراه با تغيير و تحولات اجتماعي، سياسي، فرهنگي... دگرگون سازند.

2- افكار و عمل­كرد چپ توتاليتر و استبدادگرا مانع دوم است كه در واكنش‏ نسبت به آن، سرخوردگي و استعفا از فعاليت سازمان‌يافته­ي سياسي با هويتي چپ رشد كرده است. به رغم تحول اميد بخشي كه از اوايل دهه­ي 90، با فروپاشي‏ "سوسياليسم واقعاً موجود" و درس‏‌آموزي از تجربه­ي انقلاب بهمن، در جهت گسست از ساختارهاي فكري، برنامه‌اي و عمل­كردي چپ سوويتيك- ‌‌استاليني مشاهده مي‌شود، هنوز بخش‏هايي از چپ ايران "امر ‌سوگ" خود را آغاز نكرده و يا به پايان نرسانده‌اند. خود‌محوري متكبرانه و جاهلانه­ي آن­ها توأم با نظريه­اي استبدادگرايانه از سوسياليسم و شيوه‌ها و سبك‌كارهاي اقتدارطلبانه و ضد دمكراتيك، مجموعه‌اي را تشكيل مي‌دهند كه اين نوع چپ‌ها را به دسته‌هاي سلطه‌طلب، عقب مانده و ارتجاعي ‌مبدل ساخته است. اينان به خاطر حفظ فرقه‌هاي بي‌مايه و بي‌حاصل خود، با هرگونه نوسازي و تغييرات در جنبش چپ بر پايه‌هاي نوين و به قيمت از بين رفتن ساختارهاي کهنه کنوني، ضديت و نه تنها ضديت بلكه سنگ‌اندازي مي­كنند.

از سوي ديگر، تعدادي زياد از روشنفكران و اعضاي سابق چپ، نوميد از امكان تحول و تكامل اين جريان و يا بنا بر عقيده و باورهاي جديدشان، از فعاليت مستقل سياسي با نام و نشان چپ دوري مي‌کنند. اينان با طرح نبود شرايط ذهني لازم براي پيشبرد يك مبارزه­ي سياسي، نه تنها بر ضرورت كار بنيادي فكري، فلسفي و فرهنگي تأكيد مي‌ورزند كه كاملاً امر درستي است، بلكه آن را، براي امروز، تنها فعاليت ممكن مي‌پندارند كه البته كاملاً نادرست است، زيرا اگر موضوع كار فكري، پربلماتيك تغيير و دگرگوني اجتماعي باشد، انجام آن جدا از پراتيك مبارزه­ي اجتماعي و انقلابي ناممكن مي‌باشد. به اين ترتيب چپ‌هاي سوسياليست و آزاديخواه ايران در مصاف با دو پديدار چپ استبدادگرا‌ و روشنفكران مستعفي، بايد از يک سو اولي را منزوي و پس‏ رانند و از سوي ديگر، با ارايه­ي گفتمان و عمل­كردي نو و متفاوت از چپ سنتي، دومي را دوباره جلب کنند. اما اين امر بايد در زماني صورت پذيرد كه آن­ها با عميق‌ترين بحران تاريخي خود روبه­رو مي‌باشند.

3- بحران نظري، برنامه‌اي و سازماني چپ محصول بحران سوسياليسم در سطح جهاني و بحران خاص مبارزه­ي هويت‌دار چپ در شرايط جامعه ايران است. ما در طول شماره‌هاي پيشين "طرحي نو"، به جنبه‌هايي از بحران جهاني سوسياليسم اشاره كرده‌ايم (بحران ماركسيسم، بحران ارجاع‌هاي بنيادي سوسياليستي‌-‌کمونيستي، بحران فراروي از سرمايه‌داري و بحران پروژه اجتماعي سوسياليسم...). اما آن چه كه به بحران خاص‏ مبارزه­ي سوسياليست‌هاي ايراني در رابطه با معضلات جامعه‌شان بر مي‌گردد، پرسشي اساسي است كه در برابر آن قرار گرفته‌ايم و همواره در جستجوي پاسخي براي آن مي‌باشيم. و اين پرسش‏ عبارت از اين است كه در اين مرحله از مبارزه در ايران كه الويت بر پيكار جهت کسب دمكراسي و آزادي است، گفتمان و عمل ما چه ويژگي‌هاي نوآورانه‌اي مي‌توانند داشته باشند كه از يک سو هم پيوند ارگانيك خود را با آرمان سوسياليسم آزاديخواهانه و مشاركتي حفظ کنند و هم به نيازهاي مبرم کنوني پاسخ دهند و از سوي ديگر تفاوت و تمايز خود را با گفتمان و عمل­كرد ساير نيروهاي سياسي به صورت روشن و شفاف نمايان کنند. و اين پرسش‏ البته پاسخ خود را با لفاظي‌ و عام‌گويي‌ درباره­ي "انقلاب كارگري" يا "سوسياليسم" موهومي كه از شرايط واقعي اجتماعي و مبارزه و مطالبات كنوني برنمي‌جوشند، پيدا نخواهد كرد، بلكه نياز به شناخت مسايل و معضلات واقعي جامعه­ي ايران، كار خلاقانه نظري همراه با شركت در مبارزات جاري از موضع چپ انتقادگر، معترض‏ و اپوزيسيوني دارد. علاوه بر بحران نظري و برنامه‌اي، چپ ايران با بحران سازماني نيز روبه­رو است. او بايد تعريف و تلقي خود را از تشكيلات، مبارزه و سازماندهي حزبي كه ملهم از بينش‏ كلاسيك لنيني است و در جوهر آن سركرده‌گرايي و خود‌مركزبيني بر مبناي اخذ رسالت از "تاريخ"، "ايدئولوژي" و "تملك انحصاري بر حقيقت مطلق" قرار دارد، تغيير دهد و دگرگون سازد.

خلاصه کنيم. ضعف جنبش‏هاي اجتماعي و جدايي چپ از آن­ها به ويژه از جامعه­ي زحمتكشي، التقاط در درون جنبش‏ چپ، در شكل كارشكني ته‌مانده‌هاي چپ‌ استبدادگرا از يک سو و بي‌اعتمادي بخش‏هايي وسيع از پايه‌هاي بالقوه­ي چپ نسبت به فعاليت سازمان‌يافته­ي سياسي از سوي ديگر و سرانجام بحران نظري، برنامه‌اي و سازماني‌... موانعي را تشكيل مي‌دهند كه چپ ايران را امروز در مرحله­ي بازنگري و بازسازي خود قرار مي‌دهد. پس‏ مسئله­ي تصرف حكومت، رقابت بر سر قدرت سياسي و ارايه­ي برنامه­ي آلترناتيوي در مقابل رژيم کنوني، از دستور كار، توانايي و دل­مشغولي آن خارج مي‌شود.

بازنگري به معناي نقد نظري در عرصه‌هاي مختلف فلسفي، سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي، به معناي نقد نظام موجود در تمامي مظاهر آن و همچنين به معناي نقد خود و به زير پرسش‏ بردن نظريه‌ها، ايقان‌ها، شيوه‌ها و ساختارهاي خود مي‌باشد.

بازسازي، كه جدا از اولي نيست، به معناي دخالت‌گري در عرصه­ي مبارزات طبقاتي و اجتماعي، ابداع شيوه‌ها و شكل­هاي نوين سازماندهي و راه‌يابي و کشف مسير‌هاي جديد، بديع و ممكن در ايجاد تغيير و تحول اجتماعي و در جهت شكافتن مرز محدوديت‌ها و "ناممكنات" مي‌باشد.

در اين بازنگري و بازسازي، نگاه جديد چپ به "سياست" و "كار سياسي" و مقام و ارزشي كه او براي نقش‏ جامعه­ي مدني قايل است از اهميتي ممتاز برخوردارند.

 

2- نگرشي‏ ديگر به "سياست" و "كار سياسي".

       

"سياست"، همواره مقوله‌اي اساسي هم در فلسفه و هم در پراتيك اجتماعي بوده است. به طوري كه كمتر انديشمندي، فيلسوفي و به طريق اولي مبارز سياسي را مي‌شناسيم كه از تأمل در باره­ي آن و احياناً ارايه­ي نظريه يا انديشه‌اي سياسي انصراف كرده باشد. تنها ذكر چند نام از ميان انبوه پويندگاني كه در طول تاريخ در باره­ي سياست قلم زده و يا اثري از خود به جاي گذاشته‌اند، نشانه­ي اهميت موضوع در راستاي تأمل در باره­ي نظام اجتماعي و سازماندهي امور جمعي است‌‌: از پروتاگوراس‏، افلاطون، ارسطو و سيسرون تا ماكياول، اسپينوزا، لاك و منتسكيو... از هگل، كلازويتز، ماركس‏ و باكونين تا لوكزامبورگ، لنين، فررو و آرنت‌‌... اما قصد ما در اين جا، بررسي تاريخي تكامل معنا و واقعيت "سياست" نيست، كاري كه نه در توان ما و نه در حوصله­ي اين تلاش‏ نظري ابتدايي است. انگيزه­ي ما به واقع، بازنگري و نقد دركي است كه در جنبش‏ چپ جهاني و ايران، متأثر از بينش‏ كلاسيك سياسي، از "سياست" و از "كار سياسي" همواره غالب بوده است و در پرتو آن دعوت به ارايه­ي دريافت و نگرشي‏ ديگر است نسبت به آن چه كه در طول تاريخ يكي از مهم‌ترين معضلات بشري شناخته شده است، يعني مسئله­ي خود- ‌‌اداري اجتماعي كه همانا سياست باشد.

با انحطاط "پوليس‏" يوناني، معنا و واقعيت "پوليتيك"، آن طور كه آتني‌ها در قرن پنجم پيش‏ از ميلاد آفريده بودند، تغيير مي‌کند و نه تنها تغيير مي­کند بلكه زير و رو مي‌شود. "پوليس‏"، "پوليتيکن" و پوليتيا"، در نزد آنان چيزي جز فضاي آزاد و برابرانه نبود، آگورايي كه در صحن آن شهروندان، بنا بر ضرورت زندگي مدني و اجتماعي‌شان، در اداره­ي امور جمعي خود، مداخله مي‌كردند، بحث و جدل مي‌كردند، مشاركت مي‌كردند، تصميم‌ و رأي مي‌گرفتند و به نوبت در مقام اجرايي قرار گرفته تصميم هاي جمعي را به اجرا مي‌گذاشتند. "سياست" در اين جا ابزار يا وسيله‌اي در تصاحب انحصاري عده‌اي، براي هدف و يا غايتي معين نبود، بلكه «خود» هستي شهروندي و فاعليت انسان‌هاي اجتماعي در آزادي و برابري بود. آزادي از كار طاقت‌فرسا و بردگي. برابري (isonomia) به معناي هم‌تايي، هم‌ساني و هم‌سطحي ميان شهروندان در اعمال سياست و مشاركت در اداره­ي امور شهر. به قول آرنت: سياست، به معناي يوناني، بايد به مثابه­ي چيزي كه بر محور آزادي قرار دارد فهميده شود. خود آزادي نيز در اين جا هم به صورت منفي آن، يعني واقعيت نه-‌‌ حكومت-‌كردن-‌ نه-‌ حكومت- ‌پذيرفتن، مورد نظر است و هم به صورت مثبت آن، يعني فضايي كه بايد به وسيله­ي چندگانگي (pluralite) ساخته شود و در آن هر كس‏ ميان هم‌سانان خود در حركت ‌باشد".(1)

به اين سان سياست و نه غايت آن، در اصل، معنايي جز "‌اداره­ي امور از طريق بحث و اقناع همديگر" نداشت، (‌همانجا)، و اعمال سياست، وظيفه­ي شهروندان و تكليف دموس‏ بود. اما هم‌زمان و به ويژه پس‏ از "‌استثناي يوناني"، معنا و واقعيت "سياست" تغيير مي‌كنند و تاريخ اين استحاله چيزي جز تاريخ جدا شدن "سياست" از دموس‏ و تبديل آن به  "‌هم- ‌حكومت-‌كردن- ‌هم-‌ حكومت-‌ پذيرفتن"، نبوده است. گر چه بنا به رواياتي، اين "بربريت آسيايي" يعني خشايارشاه بود كه در حمله به آتن، آگورا، اين مركز سياسي دموس‏، فضاي آزادي و برابري(سياسي) شهروندي را، براي نخستين بار، و جالب اين جا است، مقدم بر ديگر هدف‌ها، مورد آسيب قرار داد، گر چه اين سردار شهير و جهان‌گشاي مقدوني بود كه پوليس‏ يوناني را از بيخ و بن بر‌مي‌کند، اما در واقع اين افلاطون، خداي فلسفه­ي سياسي بود كه پيش‏ از همه، به نام تحقق شهر عدل، كمر به نابودي "سياست"، اين ميدان دخالت­گري دموس‏، مي‌بندد.

خوبي و بدي، عدل و ظلم، زيبايي و زشتي، روزگاري در آتن، زميني بودند، نسبي بودند، توأم با هم بودند، هم چون خدايان يوناني در جنگ و صلح بودند، در قابليت درك و احساس‏ و تجربه­ي روزمره­ي خود انسان‌ها قرار داشتند. شهرونداني كه "خوب" و "بد" را «خود» مي‌آزمودند، «خود» تشخيص‏ مي‌دادند، به درست يا غلط، «خود» به كار مي‌بستند و خطا را جايز و محتمل مي‌شماردند. بارها به پس‏ مي رفتند تا بهتر به پيش‏ روند. و دقيقاً در اين جا، يعني در دشمني با اين هستي "سياسي"، كه انساني است، زميني است، نامتجانس‏ است، چندگانه و كثرت‌گرا است، كائوتيك است، هم حسي و هم عقلي است، هم واقع‌بينانه هم غيرواقع‌بينانه و هم جنون آميز‌... افلاطون، متافيزيك را وارد ميدان شهر مي‌کند تا به نام پوليس "ايده‌آلي"، عدالت "ايده‌آلي" و سياست "ايده‌آلي"، پوليس‏، عدالت و سياست زميني، مردمي، شهروندي، نامتجانس‏، و متغير را از ميان بردارد، واژگون سازد. او، "خوب مطلق"، "عدالت" مطلق، "زيبايي" مطلق و در يك كلام، پاراديگم (سرمشق) را‌ به ميان مي‌كشد. پس‏ "سياست"، «‌تكنه» مي‌شود، تكنيك مي‌شود، هنر مي‌شود، دانش‏ مي‌شود، عقل مي‌شود، "يگانه" مي‌شود، پاكيزه چون زر ناب مي‌شود، شناخت "هستي يگانه تغيير ناپذير ابدي" (2) مي‌شود، منزل از ايده­ي مطلق مي‌شود و به اين سان از حوزه­ي قابليت درك و احساس‏ و كاربري انسان عامي، انسان "آهن‌سرشت" خارج مي‌شود، جدا مي‌شود تا بر او حاكم و مسلط شود و به تصاحب "زر‌سرشتان" يعني "فلاسفه- ‌شاهان"، دانشمندان، متخصصان، حكومت­گردانان، كشورداران، ديوان‌سالاران، پاسداران‌... يعني آن­هايي كه قابليت درك و شناخت يگانه- ‌مطلق را دارند‌... در مي­آيد.

از آن پس‏ تا به امروز، "سياست"، چيزي جز "مدينه"سازي‌ بر مبناي جدايي سياست از مردم و متجسم در حكومت‌داري-‌و-‌ حكومت‌پذيري نبوده است‌: مدينه‌هاي خدايي و آسماني(اگوستن)، مدينه‌هاي فاضله، و امامي (فارابي)، مدينه‌هاي پادشاهي، سلطاني و خليفه‌اي، مدينه‌هاي شهرياري (‌‌ماكياول)، مدينه‌هاي اوتوپيايي (توماس‏ مور)، مدينه‌هاي "بازار ‌آزاد" (آدام اسميت)، مدينه‌هاي "دولت-‌ ملي" (هگل)، مدينه‌هاي "دمكراسي نمايندگان" و "ديكتاتوري پرولتاريا"‌... در اين هنگامه تصاحب متافيزيك بر "سياست" و فلسفه­ي سياسي، ماركس‏ بر خلاف جريان نيرومند حاكم، پارآنتز كوتاهي باز مي‌کند، مقاومت مي‌کند و تن به نبرد نابرابرانه و از پيش‏ بازنده با جالوتي مي‌دهد كه بيش‏ از دو هزار سال قدمت دارد. ما در شماره‌هاي پيشين "طرحي‌نو" (‌از جمله در "ماركس‏ انصراف‌ناپذير"، شماره­ي 7)، گفتارهايي پيرامون سهم انقلابي ماركس‏ در شالوده‌شكني (Deconstruction) از سياست و دولت به معناي كلاسيك و رايج امروزي آن، داشته‌ايم.‌ به طور خلاصه، ما در آن جا اين نگاه را به بحث گذاشتيم كه ماركس‏ با توسل به دو مقوله- ‌‌سلاح اساسي، يكي پراكسيس‏ و ديگري آليناسيون، از جمله به نقد و نفي سياست و دولت مي‌رسد و با اين كار ضربه‌اي انقلابي بر پيكره­ي دريافت حاكم و مسلط از "سياست" وارد مي‌کند. اما در عين حال گفتيم كه ماركس‏، محصول تاريخ و زمانه‌ي خود بود و سلطه­ي شكننده­ي متافيزيك بر سياست و فلسفه سياسي نمي­توانست در بينش‏ او نيز دوگانگي و دوسودايي به وجود نياورد. اين خود يكي از عواملي شد كه ماركسيست‌هاي پس‏ از ماركس‏، كائوتسكي، لنين و‌‌... به جاي تعقيب تلاش‏ متهورانه و نابهنگام ماركس‏ در نفي "سياست"، گفتمان متافيزيكي جديدي از "سياست" را جايگزين گفتمان سابق كنند. به اين ترتيب، "تاريخ"، "ايدئدلوژي"، "رسالت طبقه"، "رهبري حزب"، "سرشت ويژه­ي کمونيست‌ها"، "جامعه­ي بدون طبقه"... به جاي "ايده"، "يگانه تغيير ناپذير ابدي"، "فلاسفه- ‌شاهان"، "پاسداران"، "عادل‌شهري"، "زرسرشتان"... مي‌نشينند.

در بينش‏ چپ سنتي، "سياست" و "كار‌سياسي"، محدود و محصور به فضاي مناسبات ميان "حزب انقلابي" با قدرت سياسي و مبارزه ميان اين دو قطب مي‌شوند. در اين فضا، زحمتكشان، جامعه­ي مدني و جنبش‏هاي اجتماعي جايي و مشروعيتي ندارند جز اين كه به مثابه­ي نيروها و ابزاري در خدمت منافع حزب، تاكتيك‌ها و استراتژي آن، بايد زمينه را براي به قدرت رسيدن آن فراهم کنند. "حزب پيشاهنگ" كه به طور يك جانبه خود را "‌نماينده­ي راستين پرولتاريا" اعلام مي‌کند و بر اين اساس‏ ادعاي حاكميت دارد، مشروعيت خود را نه از مردم يا از پرولتارياي ادعايي بلكه از "تاريخ" و از "علمي" اخذ مي‌کند كه خود اين طبقه قادر به کسب و تصاحب آن نبوده است بلكه در چنته­ي "روشنفكران کمونيست" مي‌باشد.

اما در جوامع غربي و در بينش‏ ليبرالي، تقليل انفصال‌گرايانه و متافيزيكي "سياست" به مدار درگيري‌ها و مناسبات ميان دو قطب احزاب سياسي و قدرت سياسي، با وساطت عامل تعادل بخش‏ پارلمان و "دمكراسي نمايندگي شده" صورت مي‌پذيرد. پس‏ توهم و پندار نسبت به "مشاركت و دخالت جامعه­ي مدني" كه در واقع مشاركت و دخالتي است محدود، ناقص‏ و قراردادي، به جاي حقيقت مي‌نشيند. و اين در حالي است كه جامعه­ي مدني و جنبش‏هاي اجتماعي، به مثابه­ي "ماده­ي خام" نقش‏ نيروي فشار را بازي مي­کنند، و "سياست" واقعي، جدا از آن­ها، در جاي ديگر، در محافل قدرت سياسي و تكنوكراسي، در بنگا‌ه‌هاي مالي، بورس‏ و دفاتر و شوراي وزارت‌خانه‌ها، در بانك جهاني و سازمان‌هاي بين‌المللي، حل و فصل مي‌شود.

خلاصه کنيم. چپ سوسياليست و آزاديخواه، چپ اپوزيسيوني، انتقادگر و معترض‏، بايد ديدگاه و بينش‏ خود را از "سياست"، هم در معنا و مفهوم آن و هم در كاربست آن، دگرگون سازد. پس‏ او در مقابل دو چالش (Challenge) بزرگ و دشوار قرار مي‌گيرد.

چالش‏ اولي، تلاش‏ براي نفي "سياست" است. نفي "سياست" به معناي شناخته شده­ي آن، يعني تقسيم كاري كه بر مبناي آن اقليتي ممتاز از جامعه در شكل دولت، گروه‌هاي سياسي حاكم و يا در اپوزيسيون، حزب پيشتاز يا نمايندگان منتخب مردم به نام "خدا"، "تاريخ"، "خرد" "ايدئولوژي"، "علم"، "تكنيك"، "عقلانيت"، "تخصص‏"، "پرولتاريا" و.. رسالت اداره و تصميم‌گيري در باره­ي امور جامعه و كشور را در تصرف و انحصار خود مي­داند و اكثريت جامعه اين وظيفه را به وي تفويض‏ مي‌کند. پس‏ در اين جا پيكار جهت ايجاد فضايي است كه در آن شهروندان و جامعه­ي زحمتكشان از طريق مبارزه و فعاليت مشاركتي و انجمني خود، از طريق بحث و جدل و دخالت‌گري در عرصه‌هاي مختلف حيات اجتماعي، اقتصادي، كشوري، ملي و بين‌المللي، زمينه‌هاي خود-‌‌ مختاري و خود- ‌‌رهايي خود را فراهم سازند.

چالش‏ دومي، نفي اسطوره­ي عليت‌باورانه حوزه­ي قدرت سياسي- ‌حكومتي در تغيير و تحولات اجتماعي است. تغيير و تحول اجتماعي، بيش‏ از هر چيز به معناي انقلاب اجتماعي است، به معناي دگرگوني در مناسبات اجتماعي، در مناسبات ميان انسان‌ها در عرصه‌هاي مختلف و نه صرفاً در رابطه با قدرت حاكمه. و اين مهم بايد از طريق مشاركت خود آن­ها انجام پذيرد و در اين ميان نقش‏ دولت، پارلمان، احزاب سياسي، قوانين... اگر چه مؤثر و لازم‌اند اما تعيين کننده‌ نمي‌باشند. تغييرات اجتماعي هنگامي بنيادي و پايدار مي‌باشند كه جامعه، «خود»، در ايجاد، و پيش‏برد آن­ها دخالت و مشاركت کند، يعني مستقل از نهاد‌هاي قدرت، نيروها، توانايي‌ها و ابتكار‌هاي «خود» را به‌كار اندازد.

در اين رابطه است كه مقام و اهميت جامعه­ي مدني در مجموعه­ي حركت فكري و عملي چپ اپوزيسيوني طرح مي‌شود.

 

3- مدخلي بر نظريه جامعه مدني

 

پيش‏ از اين گفتيم كه "امر سياست"  و "امر اجتماع"  در اصل و در ابتدا، در نزد يونانيان، يك چيز بودند. گسست اين دو از يكديگر نيز، به ويژه از نظرگاه فلسفه­ي سياسي، از همان جا و توسط خود آنان آغاز شد. "امر‌سياست" با اخذ مشروعيت از ذاتي برين، از "ايده­ي" خدا، مرجع، اتوريته، عدالت، تاريخ و يا پرولتاريا، حوزه­ي مستقل و "خودمختار" پيدا مي‌کند و بر "امر ‌اجتماع" چيره مي‌شود.

نظريه­ي جامعه­ي مدني و پراتيك اجتماعي ملازمه­ي آن ناظر بر الغاي چنين "تقسيم كاري" بوده و در پي احياي تصرف مجدد (reappropriqtion) "سياست" توسط "اجتماع" است. اما بايد اذعان كرد كه چنين "نظريه" و "پراتيكي" راه انكشاف خود را مي‌پيمايد و ما اكنون تنها مي‌توانيم علايم آغازين آن را تبيين کنيم. ولي پيش‏ از آن لازم است نقدي بر "نظريه"هاي موجود در باره­ي جامعه­ي مدني داشته باشيم.

 

- "جامعه­ي مدني" در كشاكش‏ ليبراليسم و هگليسم.

 

جامعه­ي مدني و جامعه­ي سياسي، همان طور كه اشاره كرديم، در اصل و در يونان باستان، يك مقوله، يك واقعيت، يك فضا بودند. شهروندان (polites)، اعضاي شهر (polis) بوده و به اين عنوان، کمونته سياسي- ‌مدني يا (koinonia ton politon) را تشكيل مي‌دادند و از طريق گفت- ‌و-‌‌گو در انجمن شهر، تصميم مي‌گرفتند و آن را به مورد اجرا مي‌گذاشتند.

با جدا شدن حوزه­ي اعمال قدرت سياسي از شهروندان و فرادستي اولي بر دومي، دفاع از "حقوق" آن­ها و افراد جامعه در مقابل تعدي و تجاوز، به ويژه از سوي قدرت حاكمه، مطرح مي‌شود. جمهوري رم، براي نخستين بار، حقوق يا قوانين مدني (Jus civile)، را وضع مي‌کند.

اما استعمال واژه­ي "جامعه­ي مدني" يا به زبان لاتيني civilis societas با رنسانس‏ در اروپا آغاز مي‌شود و ناظر بر روابط اقتصادي، بازرگاني و داد- ‌و- ‌ستد ميان اهالي شهر، در چارچوبي لاييك يا غير مذهبي (profane) است. نخستين بار در قرن چهار‌دهم ميلادي، نظريه‌پرداز سياسي ايتاليايي، مارسيل دو پادو، از "جامعه­ي مدني" به معناي جامعه­ي كالايي، و سكولار نام مي‌برد‌: ‌"‌انسان‌ها اجماع مي‌کنند تا با هم و به صورتي کفايت‌مند زندگي کنند، اشياي لازم را به دست آورند... و آن­ها را با هم مبادله کنند. جماعتي كه به اين درجه از کمال و کفايت براي خود رسيده باشد، شهر ناميده مي‌شود، آرمان نهايي آن نيز همانا آرمان تعدد اجزاي آن است."(3)

اين تعريف از جامعه­ي مدني، پيش درآمدي بود بر مكتب ليبراليسم كه از قرن شانزده تا هجده ميلادي، در انگليس‏، توسط توماس‏ مور، جان لاك و آدام اسميت پايه ريزي مي‌شود. در نزد آنان، جامعه­ي مدني، جامعه­ي متمدن و قانونمندي است كه بر سه ركن اصلي آزادي اقتصاد و دادوستد، آزادي و امنيت مالكيت و آزادي‌ها و حقوق مدني استوار است. آدام اسميت عصاره­ي بينش‏ ليبرالي از "جامعه­ي مدني" يا "ملت" را چنين توضيح مي‌دهد‌: انسان‌ها، از نظر او، طبيعتاً گرايش‏ به داد ‌و ‌ستد دارند، پس‏ لازم است كه از اين "آزادي طبيعي" مبادله حفاظت شود. زيرا مبادله، خود، تنظيم كننده­ي خود مي‌باشد و نيازي به دخالت "خارجي" ندارد. "ملت"، محل طبيعي مبادله­ي اجتماعي بوده و عنصر اين آزادي طبيعي است، به گونه‌اي كه "شهريار" نبايد در كار آن دخالتي داشته باشد. جامعه­ي مدني حوزه­ي "خصوصي" را تشكيل مي‌دهد، و در يك كلام فضاي آزاد بازار، مدار اقتصاد كالايي و سرمايه­داري است كه از طبيعت بشر برمي‌خيزند و اما دولت، حوزه­ي "عمومي" را در بر مي‌گيرد و در نتيجه بايد خارج از جامعه­ي مدني، بيرون از ملت، قرار گيرد‌(4). به اين ترتيب، ليبراليسم مي‌تواند تا سر حد نفي دولت هم پيش‏ رود، چيزي كه امروزه، به ويژه در غرب، در نزد پاره‌اي از جريان‌هاي مدافع رشد بدون قيد و شرط سرمايه‌داري و معروف به اولترا ليبراليست مشاهده مي‌شود.

در حالي كه ليبراليسم، نقش‏ و حوزه­ي دخالت دولت را به نفع آزادي عمل جامعه­ي مدني محدود مي‌کند، فيلسوف نامدار آلماني، هگل، يك قرن بعد، با جمعبندي­ مبسوطي از دانش فلسفي سياسي تا زمان خود و ارايه تعريف كامل‌تري از "جامعه­ي مدني"، "دولت"، روح و ايده­ي آن را در جوهر و اندرباش (essence, immanence) جامعه و در غايت آن، كه همانا آزادي باشد، مي‌انگارد و به اين سان در برابر مكتب "مدني‌گرا"ي انگليسي، مكتبي "دولت‌گرا" ايجاد مي‌کند.

تفكيك جامعه­ي مدني از دولت، پايه و اساس‏ انديشه­ي سياسي هگل را تشكيل مي­دهد. دولت كه از عناصري چون شهريار، حكومت، مجلس‏... تشكيل شده است، ترجمان فضاي "منافع عمومي" است. "جامعه­ي مدني بورژوايي" (Bürgerliche Gesellschaft) شامل افراد جامعه، خانواده و انجمن‌ها‌ است و فضاي "منافع خصوصي" را تشكيل مي‌دهد. تا اينجا هگل همان تعاريف مكتب ليبرالي را تأييد و تصريح مي‌کند. جامعه­ي مدني در نزد او نيز همواره با حوزه­ي "اقتصاديات" به معناي مناسبات افراد جامعه بر اساس‏ مالكيت و مبادله­ي مايحتاج خود، مترادف مي‌شود. اما هگل از اين جا به بعد استنتاجي كاملاً متفاوت و بديع به دست مي‌دهد و مي‌گويد كه جامعه­ي مدني بورژوايي نمي‌تواند ادعاي "جهان‌روايي" (universalisme) و آزادي کند بلكه اين "دولت" است كه به مثابه­ي يك "تماميت" قادر است جامعه را به سوي رستگاري سوق دهد. زيرا جامعه­ي مدني، حيطه­ي روابط محدود و تنگ ميان افراد بر اساس‏ "نياز"، خودخواهي و خودمداري (egoisme) است در حالي كه دولت بيانگر روابط "ميان‌فردي"، فراي (برگذرنده از) اميال تك‌تک افراد مي‌باشد. پس‏ دولت تا آن جا كه روابط بريني (transcendantal) را نمايندگي مي‌کند "ضرورتي خارج" و برتر از جامعه­ي مدني است و تا آن جا كه دولت تنها ترجمان وحدت منافع خاص‏ و منافع عام مي‌باشد، "غايت اندرباش" جامعه­ي مدني مي‌شود. در كلام ديگر، دولت كه خود را با "ايده­ي" تماميت و اونيورساليسم شناسايي‌پذير مي‌کند، جامعه­ي مدني را به مثابه­ي لحظه‌اي يا زماني از "جوهر" خود، به وجود مي‌آورد. زمان و لحظه‌اي‌كه جامعه­ي مدني، مخلوق دولت به عنوان کل، هنوز "در ‌خود" است و نه "براي خود"، هنوز لحظه‌اي است از يك "کل"، از يك "تماميت"، هنوز به آگاهي نسبت به "جوهر"‌ي كه "اندرباش" خود مي‌باشد و به سوي او بايد برود، يعني ايده­ي دولت اونيورسال، دست نيازيده است. در يك كلام، دولت، در نزد هگل، جوهر، اصل، کل، نيروي محركه، فرادست، "براي خود"، هدف و غايت است در حالي كه جامعه­ي مدني، پديدار، فرع، جز، نيروي مفعول، فرودست، "در خود" و روزمره مي‌باشد.(5)

 

- احياي "نظريه"ي جامعه­ي مدني در تقابل با دو مكتب "توتاليتر"

 

از بخش‏ فوق نتيجه مي‌گيريم كه "نظريه"ي جامعه­ي مدني، در عصر مدرن، "‌در‌کشاکش‏" ميان دو "‌توتاليتاريسم‌" به وجود آمده و رشد كرده است. از يك سو، تماميت‌گرايي ليبرالي قرار دارد كه جامعه­ي مدني را در بازار، مبادله و اقتصاد (سرمايه‌داري) خلاصه مي‌کند و به اين سان مي‌خواهد متافيزيكي به‌نام "قوانين طبيعي" اقتصاد را، تحت عنوان "نفع‌خصوصي"، بر جامعه­ي مدني حاكم سازد و از سوي ديگر تماميت‌گرايي دولتي قرار دارد كه "دولت" را اتوريته­ي برين و سرور جامعه مدني مي‌داند و به اين سان مي‌خواهد متافيزيكي به نام "ايده­ي دولت" را، تحت عنوان "نفع‌عمومي" بر جامعه­ي مدني تحميل کند. تلاش ماركس‏، در قرن نوزده، در احياي "نظريه"ي جامعه­ي مدني، با وجود تناقض‏ها و دوگانگي‌هاي آن، از اين جهت انقلابي بزرگ در فلسفه­ي (سياسي) و پراتيک اجتماعي محسوب مي‌شود كه او، براي نخستين بار، به جنگ با اين دو مكتب "توتاليتر" برمي‌خيزد. اين جنگ را، ماركس‏، در دو زمان پيش‏ مي‌برد.

در دوره­ي نقد فلسفي (‌1842-‌1847)، ماركس‏، تئوري هگل را "برمي‌گرداند"، "كله‌‌پا" مي‌کند (retournement) : [هگل]، رابطه­ي واقعي خانواده و جامعه­ي مدني با دولت را فعاليت اندروني خيالي "ايده" مي‌پندارد، در حالي كه خانواده و جامعه­ي مدني، اساس‏ دولت را تشكيل مي‌دهند. آن­ها هستند كه واقعاً عمل مي‌کنند. اما خيال‌پردازي هگلي اين مناسبات را وارونه مي‌کند... خانواده و جامع­يه مدني، شيوه­ي موجوديت دولت است... آن­ها، خود، دولت را مي‌سازند و نيروي محركه آن مي‌باشند(6). به اين ترتيب ماركس‏، نيروي واقعي و محركه را "جامعه­ي مدني" مي‌داند. اين دولت، سياست، قوانين و قانون اساسي نيستند كه جامعه را مي­سازند بلكه اين جامعه است كه دولت، سياست، قوانين و قانون اساسي را به وجود مي‌آورد. پس‏ ‌به همان ترتيب كه اين جامعه مي‌تواند "دولت" و "سياست" را به مثابه­ي "نيرويي جدا از خود" بيآفريند و "بر خود" حاكم کند، به همان ترتيب نيز جامعه مي‌تواند آن­ها را لغو و نسخ کند و خودمختاري خود را احيأ کند.

در زمان دوم، دوره­ي نقد اقتصاد سياسي (1850 به بعد)، ماركس‏ به كالبد‌شكافي از جامعه­ي مدني، به عنوان روابط اجتماعي تحت شرايط شيوه­ي توليدي معين، مي‌پردازد. در اين راستا، او اسطوره­ي "طبيعي" و جاودانه بودن ‌قوانين اقتصاد كالايي و سرمايه‌داري را در‌هم مي‌شکند و در تقابل با بينش‏ خودمدارانه­ي ليبرالي از "جامعه مدني"، اجتماع آزاد مشاركتي و هم‌بسته را قرار مي‌دهد، اجتماعي آزاد از آليناسيون‌هاي اقتصادي (بازار، سرمايه و مالكيت...)، سياسي (دولت، سياست...) و ايدئولوژيكي (مذهب، ايدئولوژي...).

اما تعريف ماركس‏ از جامعه مدني خالي از ابهام نيست، چه در نزد او نيز فضاي جامعه­ي مدني محدود به "مجموعه­ي حيات تجاري و صنعتي در مرحله­اي خاص از رشد نيروهاي مولده"‌مي‌شود‌(7). با اين همه، ماركس‏ شكافي در نظريه پردازي متافيزيكي از جامعه­ي مدني ايجاد مي‌کند كه امروز، با نقد محدوديت‌هاي آن، ما مي‌توانيم به تعميق و گسترش‏ آن بپردازيم.

 

- "نظريه"ي جامعه­ي مدني‌‌: محور‌هاي اصلي تبيين آن.

 

همان طور كه اعتراف كرديم، "‌نظريه"ي جامعه­ي مدني، نظريه و بينشي است كه بايد ساخته و پرداخته شود و ما اكنون تنها مي‌توانيم پاره‌اي از اركان و محورهاي اصلي آن را به بحث و پيشنهاد گذاريم. از سوي ديگر، تكوين اين "نظريه" تنها از طريق كار نظري روشنفكران يا نيروهاي سياسي امكان‌پذير نيست بلكه به علاوه نياز به پراتيک خود جامعه­ي مدني و جمعبندي آن از عمل­کرد خود دارد.

امروزه، دفاع و تجليل از "جامعه­ي مدني" موضوعي مد روز شده است‌: از فعالان سنديكاها، انجمن‌ها تا روشنفكران و سياست‌مداران در جوامع غربي، از جريان‌هاي مختلف فكري و سياسي در كشور‌هاي مختلف جهان تا حتا اخيراً از جانب پاره‌اي از سران رژيم‌هاي ديكتاتوري واقعاً موجود، چون رييس‏ جمهور جديد جمهوري اسلامي ايران... همه، در يك كلام، به جامعه­ي مدني و "ارزش‏"‌هاي والاي آن قسم مي‌خورند.

در دمكراسي‌هاي غربي، به پشتوانه­ي سال‌ها مبارزه­ي طبقاتي و اجتماعي و فراهم شدن شرايط مادي و فرهنگي و در چارچوب "تقسيم كار"‌ پذيرفته شده‌اي كه مبناي آن را جدايي حوزه­ي سياست (حكومت، احزاب سياسي و پارلمان) از حوزه­ي فعاليت‌هاي مشاركتي (انجمني، سنديكايي و حرفه‌اي...) تشكيل مي‌دهد، جامعه­ي مدني از رشدي قابل ملاحظه برخوردار مي‌باشد. با اين همه، نقش‏ اين جامعه، در اين كشور‌ها، محدود است و تنها به مثابه­ي يك "نيروي‌فشار" بر هيئت حاكمه عمل مي‌کند، به طوري كه امروزه در دمكراسي‌هاي غربي، دولت‌ها و احزاب به ناچار بايد رأي و مطالبات جنبش‏ انجمني را در سياست‌هاي خود مورد توجه قرار دهند. در اين ميان، فعالان اين جنبش‏، به ويژه جناح‌هاي چپ انجمني آن، با برانگيختن دخالت هر چه بيشتر و گسترده­تر جامعه­ي مدني و نهادهاي مشاركتي آن در امور مختلف اجتماعي و كشوري، و نه تنها در زمينه‌هاي صنفي، حرفه‌اي و اقتصادي، تلاش‏ مي‌کنند تا به جدايي و تقسيم كار مورد بحث پايان بخشند.

اما در ايران، ابراز مخالفت مردم، در دوم خرداد، با كانديداي رسمي ولايت فقيه و ادعاي رييس‏ جمهور جديد (حداقل در دوران نامزدي انتخاباتي) در "دفاع" از جامعه­ي مدني، تنها بيانگر اعتراف به شكست مفتضانه­ي رژيم جمهوري اسلامي در جلب پشتيباني و رضايت مردم نبوده بلكه ترجمان آشكار اين واقعيت است كه روز به روز در كشور ما، به رغم سلب آزادي، سركوب و بار تاريخي فرهنگ ارباب- رعيتي، نطفه‌هاي جامعه­ي مدني در حال بسته شدن است و مردم ايران، در نفي ديكتاتوري مذهبي و هيئت حاكمه خود، بيش‏ از پيش‏ خواهان دخالت و شركت در امور جامعه و تغيير شرايط مادي و فرهنگي خود مي‌باشند. در اين مسير، تجربه­ي تاريخي نيز به آن­ها ثابت كرده است و مي­کند كه تغيير اوضاع نه به وسيله­ي نيروهاي سياسي، چه در حاكميت و چه در اپوزيسيون و يا از جانب چهره‌هاي فرهيخته بلكه عمدتاً و اساساً به دست خود آن­ها و با مساعي و مشاركت خود جامعه­ي مدني ميسر خواهد بود.

اكنون در اختتام اين نوشتار، با توجه به نقد و بررسي فوق و به عنوان مدخلي بر نظريه­ي جامعه­ي مدني، جا دارد كه، به صورت طرحي پيشنهادي، مضامين اين نظريه را برحول 5 محور اصلي مورد تأمل قرار دهيم.

يكم‌- جامعه­ي مدني به مثابه­ي فضاي آزاد فعاليت‌هاي انجمني و مشاركتي. جامعه­ي مدني فضايي اجتماعي- ‌‌مبارزاتي است كه در آن شهروندان به صورت فعالان و بازي‌کنان اجتماعي عمل مي‌کنند و در زمينه‌هاي گوناگون حيات جامعه، اعم از محيط كار و توليد و اداره تا امور آموزشي، فرهنگي، مسكن، بهداشت و‌... از طريق نهاد‌هاي انجمني و مشاركتي و شركت در مبارزات اجتماعي، اظهار نظر و دخالت مي‌کنند.

دوم‌- جامعه مدني به مثابه­ي فضاي چند‌گانه (pluriel) و تعارضي (conflictuel). با توجه به نكته­ي اول، جامعه­ي مدني فضاي واحد، يك دست و منسجمي نيست بلكه اقشار و طبقات مختلف با منافع، خواسته‌ها، مطالبات و باورهاي مختلف، در اين فعاليت‌ها و مبارزات اجتماعي، كه طبيعتاً خصلت طبقاتي نيز به خود مي‌گيرند، در كنار هم و يا در برابر هم، شركت مي‌کنند. پس‏ جامعه­ي مدني محل كثرت‌گرايي، هم‌‌بستگي و هم‌‌ستيزي مي‌باشد.

سوم- جامعه­ي مدني به مثابه­ي فضاي آزاد دخالت‌گري در جميع امور كشور. اين دخالت‌گري محدود به اموري معين از جامعه (صنفي، اقتصادي، حرفه‌اي) نبوده بلكه تمامي فضاي مسايل جامعه و كشور را در بر مي‌گيرد. به اين سان، جامعه­ي مدني چنگ بر پرده­ي آهني و تاريخي ميان امور "سياسي" از يک سو و "اجتماعي" از سوي ديگر مي‌زند و جسارت به دريدن آن مي‌کند.

چهارم‌- جامعه­ي مدني به مثابه­ي فضاي مراوده و تبادل تظر. در اين جا، شناخت مسايل و معضلات جامعه و کشف مسير‌ها، طرح‌ها و راه­حل‌ها از درون دژهاي انحصاري و نفوذ‌ناپذير اختصاصي، بوروكراتيك و تكنوكراتيك خارج مي­شود و به تسخير و تصاحب جامعه­ي مدني و نهاد‌هاي آن در مي­آيد. به عبارت ديگر، اين نيروها و عوامل اجتماعي هستند كه بيش‏ از هر عامل و مرجع ديگر، به دليل رابطه و پيوند آشكار، مستقيم و مستمر با مشكلات و نابساماني‌هاي اجتماعي و به دليل ذينفع بودن آن­ها در چاره­جويي‌ها، قابليت درك و شناسايي معضلات و مشكلات و اظهار نظر و راه‌يابي در باره­ي آن­ها را دارند. پس‏ آگاهي و شناخت با پراتيك اجتماعي واقعي در شكل فعاليت نهاد‌هاي مختلف جامعه­ي مدني آميخته و عجين مي‌شود و اگر چه از اين طريق نيز، همواره جاي "حقيقت‌مطلق"، كه موهوم و دست نيافتني است، خالي مي‌ماند، ولي چالش‏ نظري، اين بار، نه در آسمان‌ها و يا در ذهنيت انفصال يافته­ي "فيلسوف"، روشنفكر يا رجل سياسي و يا مذهبي، بلكه در پيوند با عمل اجتماعي و با هم‌مسيري و هم‌كوشي فعالان مستقيم و بي‌واسطه اجتماعي صورت مي‌پذيرد.

پنجم‌- جامعه­ي مدني به مثابه­ي فضاي تكوين اشكال نوين سازماندهي و روابط اجتماعي. جنبش‏ انجمني و مشاركتي، در عين حال، ميدان هم‌زيستي و هم‌ستيزي براي تغيير روابط ميان انسان‌ها در مسير خلق اشكال نوين سازماندهي و اداري در امور جامعه و كشور است. محلي، ظرفي، و فضايي است براي آزمودن شيوه‌هاي نو و بديع، در روابط اجتماعي، توليدي، خانوادگي، آموزشي، فرهنگي، ملي‌... در همبستگي و خودگرداني، در خودمختاري و خودرهايي.

 

4-  به عنوان نتيجه‌گيري‌: "خط" و "مسير‌ها".

 

ما گفتيم كه چپ ايران در شرايط بحران جدايي از جامعه­ي زحمتكشي، بحران فكري، برنامه‌اي و سازماندهي و در شرايطي كه بايد خود را، در گسست از چپ استبدادگرا، بازنگري و بازسازي کند، تنها مي‌تواند جرياني اپوزيسيوني، انتقادگر و معترض‏ باشد. ما تصريح كرديم كه چالش‏ اصلي در برابر وي، امروزه، ارايه برداشتي ديگر از "سياست" و از "كار‌سياسي" است. كه اين خود نمي‌تواند جدا از پراتيك و مبارزه­ي اجتماعي كه مركز ثقل آن را عروج جامعه­ي مدني و "تصرف سياست" توسط وي تشكيل مي‌دهند، انجام پذيرد.

كوشش‏ ما در اين نوشته و به طور کلي در سلسله ‌مقاله‌هاي قبلي‌مان، در «طرحي نو»، ارايه­ي ديدگاهي بوده است كه اميدواريم توانسته باشيم آن را آن طور که خود دريافته‌ايم بيان كرده باشيم. چپ آزاديخواه و سوسياليست ايران، همانند چپ جهاني، در برابر اين ضرورت اساسي و حياتي قرار دارد كه بايد بالاجبار از نو خلق کند، و اين را نمي‌تواند به سرانجام رساند تا زماني كه "واقعيت بحران" را نپذيرد و تا زماني كه "‌در‌هم‌تافتگي يا پيچيدگي" را ملكه­ي ذهن و شيوه­ي تفکر خود نسازد.

چپ بي­بحران، ساده‌انديش‏ و ساده‌طلب، پيوسته "خطي" عمل كرده است و مي­کند. بنابراين تقليد مي‌کند، پيروي مي‌کند، نمونه مي‌خواهد، کپي و جايگذاري مي‌کند، آسان مي‌انگارد و آسودگي مي‌طلبد. در يك كلام هميشه در جست­وجوي "خط" است، خط مستقيم يا منحني و يا شكسته اما به ‌هر حال خط معين و مشخص‏. پاسخي، راهي، راه‌حلي، نسخه‌اي... كه خيال خود را آسوده ‌کند، رنج و زحمتي نخواهد، آفرينشي نطلبد. خطي كه آغاز و غايتش‏ از پيش‏ ترسيم شده است. طول و پهنايش‏ هويدا است. رنگ آن مشخص‏. سياه است يا سرخ و يا زرد. يكي از آن­ها، اما فقط يكي. ولي نه سفيد روي سفيد و يا سرخ روي سرخ. چون خط سفيد يا سرخ روي سفيدي يا سرخي معنا ندارد، قابل "رويت" و شناسايي نيست، تعقيب­پذير نيست. پس‏ "خط روشن نيست"، و "واي بر آن كس‏ كه خطش‏ روشن نباشد"!  سرانجام "خط"، مانند لبه­ي تيغ است. صفحه يا فضا را به دو تقسيم مي‌کند، اين طرف خط و آن طرف خط، و نه به سه و يا به چهار و يا پنج، بلكه به دو بخش‏ جدا مي‌کند، و تنها به دو، به «‌دو»‌ي معمايي و موهوم و رضايت‌بخش‏ كه تنها در رياضيات و در متافيزيك وجود دارد. به خوبي و بدي، به شر و نيكي، به دشمني و دوستي، به سياهي و سفيدي. و نه به چيزي ميان آن دو. و نه به چيزي كه نه اين است و نه آن. و يا چيزي كه هم اين است و هم آن و هم چيز سومي،  و يا هر دو با هم است و يا هر دو بدون يكديگر...

اما چپي كه بحران و پيچيدگي را مي‌پذيرد، و حتا به پيشواز آن مي‌رود، يعني آمادگي نسخ، شالوده‌شكني و از نوسازي را دارد، "مسيرها" را در نظر مي‌گيرد. در جستجوي "خط" نيست بلكه در پي كشف مسير يا مسير‌ها است. مسير، خط نيست. واحد نيست. هم مشخص‏ است و هم نامعلوم. مانند مسير يا مسيرها در روي برف و يا در كوير. سفيدي‌ها روي سفيدي، سرخي‌هاي روي سرخي. مسير، طول و عرض‏ و پهنا ندارد و اگر داشته باشد، مشخص‏ نيست، شفاف نيست، پس‏ بايد خلق شوند. مسير‌ها مانند خط، مرز، مبدا، جهت و غايتي مشخصي ندارند، ذهن آدمي بايد آن­ها را بيآفريند، و هر بار دو باره تجديد نظر کند و شكل و شمايلي ديگر اختراع کند. مسير‌ها فضا و صحنه را به چند و چند تقسيم مي‌کنند، به "چندي" در هم پيچيده، تو در تو، در هم و بر هم، كثرت‌گرا و پر تناقض‏. مانند کلافي سر در گم. ولي زورآزمايي با اين سر درگمي است كه زندگي را از ملالت روزمره‌گي، عادت و سكون نجات مي‌بخشد و انسان را انسان مي‌کند... تنها خالق.

 

پانويس‏ها:

1- هانا آرنت، "سياست چيست‌؟"، ص‏ 57، انتشارات سوي به زبان فرانسه.

2- افلاطون، جمهوري، 484، دوره­ي آثار، محمد حس‏ لطفي.

3- مارسيل دو پادو، ­1343-1275، Marsil de padoue، Defensseur de la paix، ص‏ 68 انتشاراتVrin، 1968.

4-‌ آدام اسميت، پژوهش‏ها در باره­ي ماهيت و علل ثروت ملت‌ها، انتشارات Gallimard، 1967.

5- هگل، اصول فلسفه­ي حق، ترجمه­ي A.Kaan، 1940.

6- ماركس‏، نقد فلسفه­ي سياسي هگل، مجوعه­ي آثار، جلد سوم ص‏ 875-‌876.

7- ماركس‏، ايدئولوژي آلماني، مجموعه­ي آثار، جلد سوم ص‏ 1068.