شيدان
وثيق
گفتاري
پيرامون کمونيسم
به مثابه
فرايند جنبش
خودرهايي
اجتماعي
متن اصلاح
شدهي
زير، بحثي است
كه خطوط کلي
آن در يك جلسهي
بحث نظري در
پاريس، به
تاريخ 2 نوامبر1997،
ارايه گرديد.
آن چه
كه در اين گفتوگو
ميخواهيم به بحث
و نقد گذاريم،
برخوردي
ديگر است به
سوسياليسم يا کمونيسم،
نه بهعنوان
تئوري يا
"سرمشقي" (پاراديگمي) ذهني
و از پيش
ساخته براي
جامعهي
آينده، بلكه
به مثابهي فرايند
تغيير و دگرسازي
اجتماعي. کمونيسم
را ما روند
جنبشهاي
اجتماعي در
خودمختاري و
خودرهايي از آليناسيونها
يا سلطههاي مناسبات
سرمايهداري
ميناميم،
اعم از سياسي (دولت،
سياست جدا
از جامعه...)،
اقتصادي (بازار،
سرمايه،
ارزش...) و
ايدئولوژيكي (ايدئولوژيها،
مذهب...).
بحران
و انحطاط در جنبش
سوسياليستي و کمونيستي
از آن هنگامي
آغاز ميشود
كه تلاش
ماركس يا
حداقل روحي از
او با وجود
تناقضها و
دوگانگيهايش،
در گسست از
ايدهآليسم و
متافيزيک
تاريخي (از افلاطون
تا هگل)، متوقف
ميشود.
سوسياليسم
پس از
ماركس، در بخش
غالب، مسلط و
تعيين كنندهي آن،
به نظام(سيستم) و
مكتبي (دكتريني) در ميآيد
كه نيروي
"فرهيخته"اي
چون "حزب"،
"نمايندگان
خود- منتخب
پرولتاريا"،
"متخصصان"،
"روشنفكران"
و يا دستگاه
"دولت" بايد
آن را براي
جامعه و بر
جامعه تجويز کند.
چالشي
كه امروزه در برابر
چپ سوسياليست
و انجمني قرار
دارد، از سرگيري
انتقادي تلاش
نافرجام و چه بسا
نابهنگام
ماركس و فراروي
از آن است، در
شرايط تاريخي
نوين و در
بستر جنبشهاي
خودمدارانه
اجتماعي.
1- گسست
ماركس
در
تاريخ فلسفه
سياسي كه
همواره يكي از
پرسشهاي بنيادي
آن موضوع امور
اجتماعي و نيل
به جامعهي
ايدهآلي
بوده است،
ماركس
پارانتزي باز
ميکند، شكافي
ميگشايد و
انقطاعي به
وجود ميآورد.
اين تاريخ تا
پيش از او،
بر دو پايه كه
هر دو
متافيزيكي و
ايدهآليستي
بودهاند،
بنا شده است.
يکم،
ساختمان يك
پاراديگم يا
نمونهايكه تجسم
جامعهي
آرماني و ايدهآلي
است. به عبارت
ديگر طراحي يك
مدينهي رستگاري
كه جامعهي کنوني
بايد آن را
سرمشق و غايت
خود قرار دهد.
دوم،
گزينش "فرهيختگان"
يا «اتوريته»اي
به عنوان مرجع،
رهبر و يا بشارت
دهنده. اين برگزيدگان
رسالت هدايت
جامعه را به
سوي آن
پاراديگم بر عهده
دارند، حال
اين اتوريته ميخواهد
"نمايندهي"
آسمان باشد يا
"ايدهي
مطلق"،
"امام" باشد
يا "شهريار"،
"خرد" و "علم"
باشد يا "روح تاريخ"،
"دست نامرعي"
سرمايه باشد
يا "نمايندگان"
مردم يا پرولتاريا.
ما،
در طول تاريخ،
انواع مدينهها
و فرهيختگان
را داشتهايم.
مدينهي جمهوري
يا عادلشهري
افلاطوني را
داريم كه در
رأس آن
فلاسفه- شاهان
قرار دارند.
مدينهي خدايي
سنت اگوستن
را داريم كه
با پيروي از شريعت
مسيحي، پيشگمانهي
بهشت ميشود.
مدينهي
ابونصر فارابي
را داريم كه
به يمن رهبري
امام،
"فاضله" ميشود.
در رنسانس
اروپا، شهر
ماكياولي را
داريم كه سرنوشت
آن را شهريار رقم
ميزند و سرانجام
پاراديگمها
يا اتوپياهاي
توماس مورها
را داريم كه
تنها در تخيلات
آنها صورت
واقعي به خود
ميگيرند.
از
قرن 16 به بعد،
در غرب، مدينههاي
آرماني اگر چه
زميني، سكولار
و اين جهاني
ميشوند، اما
همچنان در
انقياد مطلقها،
نيروهاي برين،
يا فراسوي
جامعه باقي ميمانند.
از يك سو،
ليبرالييسم
را داريم كه
جامعهي مدني
را تسليم "دست
نامرعي"
اقتصاد و
بازار ميكند (آدام
اسميت و فلسفه
انگليسي) و از
سوي ديگر "روح
تاريخ" هگل و
فلسفهي
آلمان را
داريم كه
"دولت" را
فرجام و غايت رستگارانهي
جامعه مي
شناسد.
در
اين سير
انديشه و
فلسفه سياسي،
ماركس، همان
طور كه اشاره
كرديم، گسستي به
وجود ميآورد.
او از "ايده"،
از طرحهاي
ذهني، از
مدينههاي
موهوم و تخيلي،
حركت نميكند.
براي او، کمونيسم
(يا سوسياليسم)،
ساختهاي ذهني
و از پيش
تافته، تئوري،
الگو يا سرمشق
نيست. بلكه دگرگوني
اجتماعي است،
مبارزهي
طبقاتي است،
پراتيک تغيير
اجتماعي است،
عمل دگرگون
سازندهي
اجتماعي است،
فعاليت عملي- انتقادي
است،
"پراكسيس"
است. به عبارت
ديگر پديداري
است در حال شدن،
تغيير و
تكوين.
بنابراين
پيچيده است،
نامتجانس
است. متناقض
است. چندگانه
و متغير است. و
عناصر تشكيل
دهندهي آن
از هم اكنون
در نظام
واقعاً
موجود سرمايهداري
حي و حاضرند،
فاعلميباشند
و فعالند. پس کمونيسم
يا سوسياليسم
چيزي نيست جز
روند دگرگوني
و الغاي
نظام سرمايهداري
كه در برابر
چشمان ما
جريان دارد.
ما
در زير به
پارهاي از گفتارهاي
ماركس در اين
ارتباط اشاره
ميکنيم:
"اين
پرسش كه بدانيم
آيا براي
انديشهي
انساني بايد
حقيقتي عيني
قايل شد يا
نه، مسئلهاي
نظري (تئوريك) نميباشد
بلكه مسئلهاي
(پراتيك) است.
اين در عمل (پراتيك) است
كه انسان بايد
حقيقت را ثابت
کند، يعني
واقعيت كارا،
نيرومندي و
خصلت زميني
انديشهي خود
را. مجادله در بارهي
واقعيت كارا و
يا غير واقعيت
كاراي
انديشه،
انديشهاي كه جدا
از عمل است، پرسشي
است اساساً مکتبي (اسكولاستيك)." (ماركس،
تزهاي دربارهي
فوئرباخ، 1845)
"دكترين
ماترياليستي
تغيير اوضاع و
شرايط و
فرهيختاري
فراموش ميکند
كه اوضاع و
شرايط به
وسيلهي
انسانها
تغيير ميکنند
و اين كه
فرهيختار خود
نيز بايد
فرهيخته شود.
به همين دليل
است كه اين دكترين
جامعه را به
دو بخش تقسيم
ميکند، و يكي
را بر فراز
ديگري قرار ميدهد."
(ماركس،
همانجا).
"فلاسفه،
همواره جهان
را به صور مختلف
تفسير كردهاند،
آن چه كه اهميت
دارد، تغيير آن است."
(ماركس،
همانجا).
"پيشفرضهاييكه
ما از آنها
حركت ميکنيم
يكسويه نميباشند،
دگم نيستند
بلكه
پيشفرضهاي
واقعياند كه
تنها در تصور
ميتوان آنها
را به حساب
نياورد. اين
پيشفرضها،
افراد واقعي،
عملكرد آنها و
شرايط زيست
مادي آنها ميباشند،
شرايطي كه
حاضر و آماده
يافتهاند و
يا شرايطي كه
در نتيجه عمل
خودشان به
وجود آوردهاند...
ما بايد با جزييات
تمام به بررسي
تاريخ انسانها
بپردازيم،
زيرا در
حقيقت،
تقريباً تمام
ايدئولوژي يا
به بينش غلطي
از تاريخ
تقليل مييابد
و يا منجر به
آن ميشود كه
تاريخ را به
حساب نياورد.
ايدئولوژي
خود چيزي نيست
جز يكي از
وجوه اين
تاريخ." (ماركس،
همانجا).
"تا
زماني كه پرولتاريا
هنوز به
اندازه كافي رشد
نكرده است كه
خود طبقهاي
را تشكيل دهد،
كه،
بنابراين، مبارزهي پرولتاريا
با بورژوازي
هنوز خصلت
سياسي به خود
نگرفته است و
نيروهاي توليدي
هنوز در بطن
بورژوازي به
اندازهي كافي
توسعه نيافتهاند
كه شرايط مادي
لازم براي رهايي
پرولتاريا و
شكلگيري
جامعهي نوين
قابل رويت
شوند، اين
تئوريسينها،
اتوپيستهايي
بيش نيستند
كه براي روبهرو شدن
با نيازهاي
طبقات
ستمكش،
سيستمهايي
را بديههسازي
ميکنند و به
سراغ علم
نوعيتساز (regeneratrice) ميدوند.
اما به مجردي
كه تاريخ گام
بر ميدارد
و با آن مبارزهي پرولتاريا
هر چه واضحتر
خود را ترسيم
مينمايد، آنها
ديگر نيازي به
جستوجوي علم
در ذهن
تئوريسينها
ندارند، بلكه
كافي است تنها
آن چه را كه
در برابر چشمانشان
ميگذرد،
مورد توجه
قرار دهند و آن
را "ارگان"
خويش سازند." (ماركس،
فقر فلسفه، 1847).
"...هرگز
مناسبات
توليدي نوين و
عاليتري،
پيش از آن كه
شرايط حيات
مادي آنها
در بطن جامعهي کهن بشکفد
جايگزين [مناسباتي
ديگري] نميشوند.
بههمين علت
نيز، بشريت تنها
وظايفي را در
برابر خود
قرار ميدهد
كه قادر به حل
آنها باشد،
زيرا اگر دقيقتر
به مسئله نگاه
بيافكنيم، يك
مسئله هنگامي به
وجود ميآيد
كه شرايط مادي
حل آن از هماكنون
به وجود آمده
باشد و يا
حداقل در شرف
بهوجود آمدن باشد."
(ماركس، سهمي
بر نقد اقتصاد
سياسي- مقدمه،
1859)
"کمونيسم،
براي ما نه يك
وضعيتي است كه
بايد مستقر
شود و نه ايدهآلي است
كه واقعيت
بايد خود را
تابع آن سازد.
ما کمونيسم را
آن جنبش واقعي
ميناميم كه
نظم موجود را
الغا كند.
شرايط اين جنبش
نيز محصول
دادههايي
است كه از هم
اكنون به وجود
آمدهاند."(ماركس،
ايدئولوژي
آلماني، 1846)
"اگر
ساختن آينده و
تدوين طرحهاي
نهايي و
جاوداني
موضوع كار و
مسئلهي ما
نيست، پس آن چه
كه امروز بايد
انجام دهيم،
به وضوح آشكار
است: ميخواهيم
بگوييم
راديكال تمامي
نظم موجود،
نقد ريشهاي به
اين
معنا كه نه از
نتيجهگيريهاي
خود ميهراسد
و نه از مقابله
با قدرتهاي مستقر"
(ماركس،
نامه به آرنولد
روژ، 1843).
"ما دكترينپرستاني
نيستيم كه خود
را به دنيا با
اصلي جديد معرفي
ميکنيم و ميگوييم:
اين است
حقيقت، در
برابر آن به
سجده رويد! ما اصولي
را مطرح ميکنيم
كه جهان در
بطن خود به
وجود آورده و
بسط داده است."(ماركس،
همانجا)
"آنها [کمونيستها]
هيچگونه
منافعي، كه از
منافع کليه پرولتارها
جدا باشد،
ندارند. آنها اصولي
ويژه را به
ميان نميآورند
كه بخواهند جنبش
پرولتاري را
در چهارچوب آن
اصول ويژه بگنجانند... نظريات
تئوريك کمونيستها
به هيچ وجه مبتني
بر ايدهها و اصولي،
كه يك مصلح
جهان كشف و يا
اختراع كرده
باشد، نيست.
اين نظرات فقط
عبارت است از
بيان کلي مناسبات
واقعي مبارزهي جاري
طبقاتي و آن جنبش
تاريخي كه در
برابر ديدگان
ما جريان
دارد." (ماركس،
مانيفست
كمونيست، 1848).
به
اين سان
نظام سرمايه
داري آبستن
جامعهاي
نوين است كه جوانههاي
آن در درون و
خود اين نظام پديدار
ميشوند و رشد ميکنند،
كه شرايط
زايش آن از
بطن خود اين
نظام عروج ميکنند.
شرايطي كه
قابل مشاهده
هستند. اختراعي
و انتزاعي
نيستند. و
تنها كافي است
كه ما آنها را،
به قول
ماركس، "ارگان"
خود سازيم.
مشخصات
نهادين و ماهوي
اين نظام و
عوامل الغ
كنندهي آن
كدامند؟
مناسبات
سرمايهداري
كه امروزه
فراگير و جهاني
شده است بر
حول سه سلطه،
جدايي و يا آليناسيون
بنا شده است: 1-جدايي
جامعه از
سياست در شكل
اقتدار دولت و
اركان حكومتي.
2- جدايي
جامعه از
شرايط توليد و
توزيع نعم مادي
در شكل اقتدار
مالكيت خصوصي،
سرمايه،
بازار و ارزش (مبادله). و
سرانجام، 3- جدايي
جامعه از
شناخت و آگاهي
بيواسطهاش
از شرايط زيست
و فعاليت خود
در شكل اقتدار
ايدهي مطلق
و
پرهيزناپذير
بودن قوانين و
الزامات
اقتصاد
سرمايهداري.
اما
اين نظام، همان
طور كه اشاره
كرديم، عوامل مبارزه
با اين جداييها
و نفي آنها
را در خود ميپروراند.
اساسيترين
تضاد عيني اين
نظام در آنجا
است
كه از يک سو
ثروتهاي مادي
و فرهنگي
جامعه روز به
روز افزايش مييابند
اما از سوي
ديگر به دليل
خصلت سرمايهاي
و كالايي تمامي
روابط اجتماعي،
امكان بهرهمندي
جامعه از آنها
بيش از پيش
محدود ميشود.
اكثريت جامعه
را مزدبران يا
به اصطلاح
ماركس، پرولتاريايي،
تشكيل ميدهند
كه تنها وسيلهي
امرار معاش
آنها، فروش
نيروي كارشان
است. و اين در
شرايطي است كه
سرمايهداري،
به ويژه در
زمان ما، از يک
سو "كار" را،
به معناي فعاليت
سودآورانهي
انساني، بيش
از پيش از
بين ميبرد و
از سوي ديگر ملاك
و سنجش همه
چيز و به ويژه
انسان و هستي
اجتماعياش
را بر مبناي
"واحد اجتماعي
كار" قرار
داده است.
سرانجام بخشي عظيم
از جامعه گرايشي
روزافزون به
دخالتگري در
تعيين سرنوشت
خود دارد. و
اين خواست مشاركت
در امور تنها
به زمينهي كار
و حرفه محدود
نميشود،
بلكه، به ويژه
امروزه، تمامي
حيطههاي
اجتماعي و
سياسي را در
بر ميگيرد:
اعم از آموزشي،
فرهنگي،
بهداشتي، محيط
زيستي، تفريحي
و... ولي
جامعهي مدني بر
سر راه خود و
در مقابل خود،
حاكميت محدود کننده،
سلب كننده و حتا
حذف كنندهي
سياست،
اقتصاد و
ايدئولوژي
سرمايه و
قانونمنديهاي
آن را مييابد.
و اين در حالي
است كه در روند
مراودات، تنشهاي
طبقاتي و جنبشهاي
اجتماعي و انجمني،
خودآگاهي
اجتماعي و
سياسي جامعه مزدبري
و زحمتكشي رشد ميکند.
بر بستر اين جنبشها
است
كه روح مشاركت،
خود-گرداني و
همچنين
كارداني،
مسئوليت پذيري
و سازماندهي
اجتماعي فرا
گرفته ميشود.
به
اين ترتيب، الگوي
مناسبات
اجتماعي
پساسرمايهداري
در مقياس
كوچك و جنيني
آن از هم
اكنون در
واقعيت زيست و
فعاليت
نيروهايي كه
اكثريت عظيم
جامعه را
تشكيل ميدهند،
اجتماعي ميشوند،
در اتحاديهها
و انجمنهاي مستقل
و خودمختار متشكل
و متحد ميشوند
و از اين طريق
خودآگاهي،
خود- مديريت
و خود-
سازماندهي را فرا
ميگيرند، به
وجود ميآيد
و پا به رشد ميگذارد.
پس
اين بينش از کمونيسم
به مثابهي فرايند
تغيير اجتماعي
ميخواهد خود
را از
متافيزيك، از
فلسفه (speculative) و از
سوسياليسمهاي
تاکنوني (تخيلي...) متمايز
سازد. زيرا
رستگاري را
"وعده" نميدهد.
خواست پيامبري
ندارد. تئوري
يا پاراديگمي
عرضه نميدارد.
بلكه تنها ميخواهد
بيان شفاف و بيواسطهي
ايدئولوژيكي
روند رشد
تضادهاي عيني
و واقعي و حي و
حاضر کنوني
باشد. ميخواهد
مبلغ و شريک مبارزهاي
باشد كه هم
اكنون در
برابر چشمان
ما جريان
دارد. شكل و
مضمون کمونيسم،
بسط و گسترش
آن چيزي است
كه اكنون در
واقعيت جمعي، مشاركتي و در
تواناييهاي
خود- مختارانه
و خود- رهايشانهي جنبشهاي
اجتماعي نهفته
است. به عبارت
ديگر، به قول
ماركس، طبقهي
كارگر "نميخواهد
ايدهآلهايي
را تحقق بخشد"
بلكه "تنها ميخواهد
عناصر جامعهي
نوين را آزاد
سازد."
ما
در زير به گفتارهايي
از ماركس در
اين ارتباط
اشاره ميکنيم:
"پس،
امكان مثبت
رهايش آلمان
در كجا است؟
پاسخ:
در شكلگيري
طبقهاي كه تحت
فشار زنجيرهاي
ريشهاي قرار
دارد، طبقهاي
در جامعهي مدني
كه طبقهي خاص
از جامعهي مدني
نيست، طبقهاي
كه انحلال همهي
طبقهها است،
سپهري كه به
سبب رنجهاي
جهانياش
خصلت جهاني
دارد و هيچ حق
ويژهاي
مطالبه نميكند
چرا كه نه
ويژهاي بلكه مطلقي
بر او وارد
كردهاند،
سپهري كه خود
را به هيچ
عنوان تاريخي نميتواند
نسبت دهد بلكه
فقط عنوان انساني را ميتواند
مدعي باشد،
سپهري كه نه به
طور جزيي مخالف
عواقب آن بلكه
تماماً مخالف اصول
سياسي دولت
آلمان است،
سرانجام،
سپهري كه نميتواند
خود را رهايي
بخشد بدون آن كه
خود را از همهي
ديگر سپهرهاي
جامعه رها
سازد و
بنابراين آنها
را نيز رهايي
بخشد؛ در يك
كلام، سپهري
كه تكامل
انسان است و
بنابراين نميتواند
خود را بازيابد
مگر آن كه آن را
در تماميتش
بازيابد. اين
انحلال
جامعه، به مثابهي يك
پيشه Stand ويژه، به اين ترتيب،
پرولتاريا
است. ( ماركس،
"براي نقدي بر
فلسفهي حقوق
هگل، آثار
فلسفي
ماركس، جلد
سوم، ص 396 به
فرانسه،
تأكيدات از ماركس)
"کليهي جنبشهايي
كه تا کنون
وجود داشته يا
جنبش اقليتها
بوده و يا خود
به سود اقليتها
انجام ميگرفته
است. جنبش پرولتاريا
جنبش
خودآگاه و مستقل
اكثريتي عظيم
است كه به سود
اكثريت عظيم
انجام ميپذيرد." (ماركس،
مانيفست
كمونيست، 1848)
"گاهگاه
كارگران
پيروز ميشوند
ولي اين پيروزيها
تنها پيروزيهاي
گذرنده است.
نتيجهي واقعي
مبارزه آنان،
كاميابي
بلاواسطهي
آنان نيست
بلكه اتحاد
كارگران است
كه همواره در
حال نضج است...
اين تشکل پرولتاريا
به شكل طبقه و
سرانجام به
صورت حزب سياسي،
هر لحظه در
اثر رقابتي كه
بين خود كارگران
وجود دارد مختل
ميشود. ولي
اين تشکل بار
ديگر قويتر و
محكمتر به
وجود ميآيد...(ماركس،
همانجا).
"رهايي
زحمتكشان، امر
خود زحمتكشان
است... مبارزه
براي رهايي
طبقات كارگر، مبارزهاي
نيست براي
امتيازات و
انحصارات
طبقاتي، بلكه مبارزهاي
است براي
استقرار حقوق
و تكاليف
برابر و براي
الغاي كامل
رژيم طبقاتي". (ماركس،
اساسنامه انجمن
بينالمللي
زحمتكشان، 1864)
"انجمن
بينالمللي
زحمتكشان
فرزند فرقهاي
و يا تئوري
خاصي نيست،
بلكه محصول
خودانگيختهي جنبش
پرولتارياست
كه خود نيز از
روندهاي
طبيعي و سركوبناپذير
جامعهي مدرن
سرچشمه گرفته
است".(ماركس،
گزارش به
شوراي عمومي
بينالملل، 1867(
"جناح
اقليت، در
برابر بينش
انتقادي،
بينش دگماتيكي
را قرار مي
دهد، در مقابل
بينش
ماترياليستي،
بينش ايدهآليستي
را مينهد. به
جاي وضعيت
واقعي، اراده
است كه تنها
نيروي محركهي انقلاب
مي شود. در حالي
كه ما به
كارگران ميگوييم:
"شما بايد
پانزده، بيست
الي پنجاه سال
جنگهاي داخلي
و مبارزات
جهاني را طي کنيد
تا بتوانيد نه
تنها وضعيت
موجود را
تغيير دهيد،
بلكه خودتان
را نيز تغيير
دهيد و آماده براي
حكومت کنيد... (ماركس،
دربارهي
محاكمه کمونيستهاي
كلن، 1853)
"کمون
پاريس،
انقلابي نبود
بر عليه شكلي معين
از قدرت دولتي،
شكل مشروعه،
مشروطه، جمهوري
يا امپراطوري،
بلكه انقلابي
بود بر عليه
دولت به عنوان
دولت، بر عليه
اين سقط جنين
هولناك
جامعه،
رستاخيز اصيل
زندگي اجتماعي
مردم بود كه
به دست خود مردم
تحقق مييافت.
کمون پاريس،
انقلابي نبود
كه هدفش
انتقال قدرت
دولتي از دستهاي
از طبقات حاكم
به دستهاي
ديگر باشد
بلكه انقلابي
بود به سوي
تخريب اين
ماشين پست
سركردگي
طبقاتي."(ماركس،
چركنويس جنگ
داخلي در
فرانسه، 1871)
2- بسته
شدن پارانتز
ماركس توسط
"ماركسيسمهاي"
پس از او
كارل
كائوتسكي،
رهبر و نظريهپرداز
برجستهي
سوسيالدمكراسي،
بعد از مرگ
ماركس، سنگ
بناي ميراث او
را از ابتدا
به صورتي
انحرافي و
متافيزيكي
قرار ميدهد.
از آن پس،
سوسياليستها
و کمونيستهاي
جهان، در بخش
غالبشان، با
اتكا به جزميتي
كه او جا مياندازد،
دكترينهايي
را، به نام
"سوسياليسم
علمي"، ابداع
ميکنند. اين مكتبها
اگر چه در
مواردي
بسيار با هم
اختلاف
داشتند، اما همگي
در ريشه از آن حكمي
تغذيه ميكردند
كه متفكر
آلماني مطرح
ساخته بود.
كائوتسكي
در رسالهاي
مشهور، در سال
1901، سوسياليسم
را "دكتريني"
مينامد كه از
يك "شناخت ژرف
علمي"
برخاسته است.
تسلط بر چنين "علمي"
نيز تنها از
توان و عهدهي "شنفكران
بورژوا" برخواهد
آمد. اينان، "حاملان"
آگاهي
سوسياليستي ميشوند
كه بايد اين
علم را به "درون"
پرولتاريا "انتقال"
دهند، آن را
از "خارج"
به "داخل"
طبقهي
كارگر "وارد" كنند.
"البته
سوسياليسم،
به مثابهي دكترين،
مسلماً به همان
اندازه ريشه
در روابط
اقتصادي کنوني
دارد كه در مبارزهي
طبقاتي
پرولتاريا... اما...
آگاهي
سوسياليستي
امروزي تنها ميتواند
بر اساس شناخت
ژرف علمي به
وجود آيد.
زيرا علم اقتصاد
معاصر به همان
اندازه
پيششرط
توليد سوسياليستي
است كه به
عنوان مثال،
تكنيك مدرن ميباشد.
اما به رغم
ميل وافر
پرولتاريا،
اين طبقه نميتواند
نه اولي را به
وجود آورد
و نه دومي را... به
اين سان،
حامل علم، پرولتاريا
نبوده بلكه روشنفكران
بورژوا ميباشند
(تأكيد از
كائوتسكي است).
تنها در ذهن
عدهاي از
افراد اين قشر
است كه
سوسياليسم متولد
ميشود و به
وسيلهي اين
افراد است كه
سوسياليسم به
درون پرولترهايي
كه از لحاظ
فكري پيشروترند،
انتقال داده ميشود
و اينان به
نوبهي خود آن
را وارد مبارزهي
طبقاتي پرولتاريا
ميکنند. به
اين
ترتيب، آگاهي
سوسياليستي عنصري
است كه از
خارج به داخل
مبارزهي
طبقاتي
پرولتاريا
وارد مي شود..." (كارل
كائوتسكي، در
نشريهي
تئوريك
سوسيال دمكراسي
آلمان).
كائوتسكي
در اين جا، بدعتگذار
دو حكم تعيين کننده
و سرنوشتساز
در جنبش
سوسياليستي ميشود:
اول اين كه
سوسياليسم،
علم يا دكتريني
علمي است، به
همان نسبت كه اقتصاد
و يا تكنيك،
"علم" تلقي ميشوند.
او در سال 1905 و در
رسالهي "سه
سرچشمهي
ماركسيسم"،
اين مطلب را
صريحتر مي
گويد:
"سوسياليسم
اساساً چيزي
نيست جز علم
جامعه، با
حركت از نقطه
نظر
پرولتاريا".
دوم اين كه
اين علم را
بايد عدهاي
كه مشرف به آن
هستند از خارج
وارد طبقهي
كارگري كنند
كه خود قادر
به اكتساب آن
نيست.
كائوتسكي،
با طرح اين دو حكم،
در ظاهري منطقي
و راسيونل،
ديوي را از
چراغ جادو رها
ميسازد، كه
ديگر خلاصي از
آن تا مدتها
براي جنبش
سوسياليستي
نامقدور و يا
بسيار دشوار ميشود.
به طوري كه
عواقب شوم و
زيان بار آن
را همواره تا
امروز مشاهده
ميکنيم. لنين
با اتكا به
اين تقرير
كائوتسكي است
كه كتاب زير
بالين کمونيستهاي
جهان، "چه
بايد كرد؟"،
را مينويسد و
در آن، در يك چرخش
قلم، با تبديل
"علم اجتماعي"
به "ايدئولوژي
پرولتري"، به
استنتاجي
وحشتناكتر ميرسد:
"چون
تودههاي
كارگر قادر
نيستند ...
ايدئولوژي مستقلي
به وجود
آورند، پس
طرح مسئله
تنها به اين
صورت است:
ميان
ايدئولوژي
بورژوازي يا
ايدئولوژي
سوسياليستي
يكي را بايد
برگزيد." (لنين،
چه بايد كرد؟ 1902(
جالب
اين جا است كه
بسياري از
رهبران
سوسياليست آن زمان،
چون پلخانف،
روزالوكزامبورگ،
آكسلرود، مارتف،
تروتسكي...
مواضع ارادهباورانهي (ولنتاريستي) و
آوانگارديستي
لنين در"چه
بايد كرد؟" را
مورد نقد قرار ميدهند،
اما هيچ يك
از آنان نسبت
به احكام
كائوتسكي كه
سرچشمه و باني
ايدهي اصلي
كتاب لنين و
انحرافات بعدي
جنبش
سوسياليستي و کمونيستي
ميشود،
ترديدي به خود
راه نميدهند.
از
آن هنگامي كه کمونيسم
به مثابهي فرايند
خودرهايي
اجتماعي و
بنابراين
پديداري
پويا، متحول، متغيير
و در حال شدن،
تبديل به "علم
اجتماعي" و ايدئولوژي
و يا حقيقتي برين
ميشود و در
انحصار و تصرف گروهي،
قشري، حزبي و
يا دستگاهي (دولتي)... در
ميآيد، راه
براي همه
انحرافات بعدي
هموار ميشود.
نخستين
و مهمترين
انحراف اين
است كه با
تبديل شدن به
علم،
سوسياليسم يا کمونيسم
سر از دكترين متحجر
و نفوذناپذيري
در ميآورد
كه امكان نقد،
به زير سوال بردن
و متحول كردن
آن با توجه به
تغيير شرايط
عيني و تاريخي،
مسدود ميشود.
دوم اين كه،
سوسياليسم از
امر جنبش
اجتماعي به امر
اليت يا
اتوريتهاي
در ميآيد
كه مشرف بر
اين علم است.
در نتيجه، نقش
قدرتي كه
رأساً خود را
صاحبالاختيار
و صاحبالامتياز
اين علم ميداند،
مطلق و تعيينكننده
ميشود و در
نهايت
سوسياليسم به سلطهي
بوروكراسيهاي
حزبي،
تكنوكراتهاي
دولتي و يا
اليتي ميانجامد
كه به حكم برخورداري
از اين علم يا
ايدئولوژي،
خود را
نماينده و رسول
پرولتاريا ميکند.
در
غرب، سوسياليسم
به دكترين
احزابي در ميآيد
كه به نام
سوسيال دمكراسي،
مصالحهي
روزمرهي كار
و سرمايه را
تاريخي و ابدي
ميکنند. آنها برش
از سرمايهداري
و آليناسيونهاي
آن را از
برنامه و افق
ديد خود براي
هميشه خارج
كردهاند.
اما
در شرق، پس
از انقلاب اكتبر
و به ويژه با
غلبهي
استالينيسم،
نظامي مستقر ميشود
كه اگر اين
گفتهي شمسكي
را نپذيريم كه
از 1917 تا فروپاشياش،
دورتر از
سوسياليسم
بود تا ايالات
متحدهي
آمريكا و يا
كشورهاي اروپاي
غربي، حداقل
كمتر كسي ميتواند
منكر آن شود
كه اين نظام قرابتي
با سوسياليسم
به معناي خودرهايي
اجتماعي از سلطهها
و آليناسيونهاي
سرمايهداري
نداشته است.
در كشورهاي به
اصطلاح
سوسياليستي
سابق، سه جدايي
ويژهي
جامعهي
سرمايهداري
نه تنها رو به
تخفيف نميروند
بلكه به درجهاي
بالاتر و
حادتر ارتقا مييابند.
سياست به ملك
انحصاري حزب و
دولت و حتا محدودتر
از آن کميتهي
مركزي و دفتر
سياسي و
سرانجام شخص
رهبر در ميآيد.
جامعه، با
وجود شوراهاي
صوري و نمايشي،
همهي
اختيارات و حتا
ابتداييترين
آنها را كه
آزادي تشكيل
انجمنهاي مستقل
دفاع از خود
باشد به حاكميت
بلامنازع و
خودكامهي
دولت و حزبي
واحد تفويض ميکند
كه صاحبالاختيار
سرنوشت جامعه
ميشود و جالب
اينجا است
كه تمامي اين خلع يد
از زحمتكشان و
به طور کلي از
جامعهي مدني،
تحت پوشش
ايدئولوژي
رهايي و
حاكميت پرولتاريا
صورت ميپذيرد.
3- چالشي
كه در برابر چپ
سوسياليستي و
انجمني قرار
دارد.
چالشي
كه در برابر
چپ سوسياليستي
قرار دارد، ارايهي
بينشي
ديگر است از
سوسياليسم يا کمونيسم.
در
كانون بنيادي
اين بينش،
خودمختاري و
خود- رهايش
جنبش اجتماعي
قرار دارد:
در شناخت خود
و تواناييهاي
خود. در كشف
شيوهها و
مسيرهاي
جديد (تئوري). در
تحقق بخشيدن
به خواستهها
و مطالبات
خود. در خلق
كردن و آزمودن
اشكال نوين مناسبات
اجتماعي. در دگر
سازي و از
سرآغازيدن
تلاشها ("پراتيك
انتقادي") و
سرانجام در به
رسميت شناختن
چندگانگي و
تعاوض و
بنابراين در
سازماندادن
به همزيستيها
و همستيزيها.
كمونيسم
به معناي تصاحب
بلاواسطهي هستي
اجتماعي و
شرايط آن توسط
خود جامعه، به
معناي گسست از
قانون سرمايه
و ارزش، از فرمانروايي
بازار و مناسبات
مزدبرانه، به
معناي پايان
بخشيدن به
استثمار،
نابرابري، سلطه
و آليناسيونهاي
سياسي،
اقتصادي،
ايدئولوژيكي...
نه يك جبر
تاريخي است و
نه آرزويي كه در
آيندهاي
موعود و
نامعلوم و
بيگانه با
اشكال و شيوههاي
کنوني زندگي،
فعاليت و
مبارزه، تحقق
خواهد يافت.
سوسياليسم،
در اين جا،
غايت مطلوب
نيست، دكترين
"خوشبختي و
سعادت" روي
زمين نيست،
"ايدهآل"
نيست، محتوم
نيست... کمونيسم،
در اين بينش،
"شرطبندي"،
چالش، و مبارزهطلبي
است: در كشف شكلها و
شيوههاي
بديع و نو و
همواره پرسشگر
خود، سنجشگر
خود، ناقد
خود، فسخ كنندهي خود
و دو باره
و دگر باره
سازندهي
خود... در مداخلهجويي
اجتماعي، در
تصاحب سياست
توسط نيروها و
بازيکنان
اجتماعي، مزدبران
و جامعهي مدني...
در خلق كردن
نمونههاي
جديد و شتافتن
به پيشواز
ابتكارهاي
نو... در گسستن
از مناسبات و
ارزشهاي
حاكم، در
رويارويي با "امكانناپذيريها"،
"ناممکنات"...
با "ناشدنيها".
پس"اتوپي"
در اين جا، "ممكن"
ميشود،
موضوع روز ميشود،
جوانه ميزند،
آزموده ميشود،
نقد ميشود، فسخ
ميشود، نفي ميشود
و دو باره
بازنگري و
بازسازي ميشود
و يا خلق ميشود.
يعني به ميدان
فعاليت و مبارزه
و آزمايش و مشاركت
جامعهي مدني
ميرود، با
همهي تجانسها
و ناتجانسيهايش،
تنازعها و
همبستگيهايش،
اتحادها و
انفصالهايش،
خواستههاي
فردي و تمايلات
جمعياش، جسارتها
و محافظهكاريهايش،
نيرومنديها
و ناتوانيهايش،
ايقانها و ترديدهايش...