مسئلهی چپ
در ایران و
جهان − گفتوگو
با شیدان وثیق
(بخش اول)
چپ و سه
گسست اساسی
اندیشه
زمانه – در گفتوگو
با شیدان
وثیق، از
مفهوم چپ، و
از "گسست"هایی
که به نظر او
امکان رهایی
را در تاریخ
نشان میدهند
و چپ در نهایت
به اعتبار آن
امکان، امکان
شکلگیری و عمل
و ایدهپردازی
یافته است،
سخن میرود.
گفتوگو
با شیدان
وثیق، از چهرههای
شناختهشدهی
چپ، در
چهارقسمت
منتشر میشود:
بخش
یک: چپ و سه
گسست اساسی
بخش
دو: مفهوم
سیاست
بخش
سه: گسست و
تداوم
بخش
چهار: آرمان و
واقعیت.
هر
بخش با پرسشی
و اظهارنظری
آغاز میشود،
سپس شیدان
وثیق به تشریح
نظر خود میپردازد.
آقای
وثیق، آقای
میرشمسالدین
ادیبسلطانی
در کتابی که
به تازگی در
مورد "مسئلهی
چپ" منتشر
کرده، مسئله
را در سطح
بالایی از انتزاع
در نظر گرفته،
به طوری که
مسئله جپ
تقریری در سطح
و حد مسئلهی مدرنیته
و روشنگری یافته
است. نظر شما
چیست؟ آیا شما
اصولاً به
وجود مسئلهای
به نام "چپ"
معتقدید؟ اگر
آری توضیحتان
در این باره
که چپ چگونه
از راه حل به
مسئله تبدیل
شد چیست، جایگاه
درست طرح این
مسئله کجاست و
به قول قدما
محل نزاع کجا
قرار دارد؟
شیدان
وثیق: نام «چپ» (La gauche) را
فرانسویان در انقلاب
1789 خود ابداع کردند.
در مجلس
مؤسسان برخاسته
از آن و پیش از انقراض
نظام سلطنتی،
نمایندگان
طرفدار حق وتو
پادشاه در سمت
راست و
مخالفان در
سمت چپ مجلس قرار
داشتند. زین
پس «چپ» و «راست»
چون مقولهای
سیاسی وارد ادبیات
سیاسی میشود.
پس «چپ» فرزندانقلاب
است. خاستگاه
در «مجلس
نمایندگان
مردم» دارد. با «امرعموم»
Res publica (جمهور)- در برابر«امرمستبد»
Res potentat- سرشته است.
این
نام، همانطور
که آقای ادیب
سلطانی نیز
مورد توجه
قرار دادهاند،
همزاد
مدرنیته و در نفی
نظامهای
کهنه، از اواخر
سدهی هجدهم در
اروپای غربی متداول
میشود. اما به ویژه
در سدهی
بیستم است که میتوان
از گسترش استعمال
واژه «چپ» در
ادبیات سیاسی
بینالمللی
سخن گفت، چرا
که این اصطلاح
را نمیتوان نزد
روشنگرانی
چون روسو که
زمینههای
فکری انقلاب
فرانسه را فراهم
ساختند یافت، همچنین
نزد فلاسفهای
چون کانت و
هگل که متأثر
از آن انقلاب
بودند. و حتا − و
جالب این جاست
− نزد متفکران
انقلابی سوسیالیست
یا کمونیستی چون
مارکس که بیش
از همه
انقلابات و
مبارزه
طبقاتی در فرانسهی
1830 تا 1870 را مد نظر
داشت، اشارهای
به واژهی «چپ»
در مجموعه آثارشان
دیده نمیشود.
در حقیقت با
شکل گیری
احزاب گوناگون
سوسیالیستی،
کمونیستی،
آنارشیستی و
غیره در دوران
معاصر در نقد
و نفی نظام نوین
بورژوازی و
سرمایه داری و
آن هم به ویژه
در سدهی
بیستم است که کاربرد
«چپ» رواج و «معنا»
پیدا میکند.
این
«معنا» را شاید
بتوان در 5 امرارزشی
خلاصه و بیان کرد
که بدون ترتیب
اهمیت یا ارججیتشان
عبارت اند از:
1-
عدالت
اجتماعی و
تقسیم
عادلانهی ثروت،
2-
برابری و عدم
تبعیض
3- آزادی.
4- دفاع
از بخش عمومی،
منافع عمومی وامر
جمعی (کلکتیو)
و
5- اعتقاد
به جمهوری و دموکراسی.
چپِ
فرانسوی البته
یک امر ششمی را
نیز بر اینها
اضافه میکند که
جدایی دولت و
دین(لائیسیته)
و نفی دینسالاری
است.
تعریف
بالا اما مبین
ارزشهایی
عام و کلی است. هر
گاه سخن از
تحقق و تبدیلشان
به واقعیت رود،
«چپ» وا میرود،
منقسم میگردد
و به روندهای
گوناگون و
متضادی تجزیه
میشود.
«چپ»
هیچگاه واحد
نبوده و نیست.
«چپ» همواره
متکثر و
چندگانه بوده
است. از این رو
باید از «چپها»
سخن گفت.
تضاد
میان فرقههای
گوناگون «چپ» گاه
به مراتب شدید
تر از تضاد میان
راست و چپ است.
مروری بر
تاریخ دویست
سالهی «چپ» این
حقیقت را بر
ما آشکار میسازد
که چپ تنها در زمانهایی،
نقطههایی و سِکانسهایی
از تاریخ
رخدادهای
اجتماعی و
سیاسی تبلور و
ترجمان اتحاد
و انسجامی بوده
است. به طور
نمونه در
هنگامهی
انقلابها یا جنشهای
بزرگ اجتماعی.
خارج
از این برههها
چیزی به عنوان
تئوری و
پراتیک «چپ»
چون مقولهای
مستقل و
استوار برخود
وجود نداشته
است. آن چه همواره
بوده و مانده
است ایدههای گوناگون،
تئوریهای گوناگون،
ایدئولوژیهای
گوناگون و گاه
کاملاً متضاد
چون
سوسیالیستی،
کمونیستی،
جمهوریخواهی،
آنارسیستی، جنبشی
و امروزه محیط
زیستی و غیره
است.
«چپ»،
بدین ترتیب،
در طول تاریخاش
کمتر یکدست و
یکسان بوده که
«راهحلی» به گفتهی
شما داشته
باشد. اگر چنانچه
راهکاری
وجود میداشت،
نه یک بلکه چند
و چندین راهکار
و بیشتر متضاد
مطرح بوده است.
«اتحاد
چپ»، در نظر و
عمل، در طول همین
تاریخ دویست
ساله، همواره
امید، آرزو و
شرطبندی بوده
است. در نقطههایی
از تاریخ چنین
امری، به
صورتی موقت، ناپایدار
و گذرا، رخ میدهد.
مانند «جبههی
خلق» در
فرانسه در سال
1936 ویا «جبههی
جمهوریخواهان»
در جنگ داخلی
اسپانیا در
همان دوران.
اما
آن چه همواره
بودهاست، به ویژه
با چیرگی
لنینیسم و
استالینیسم
توتالیتر بر
اندیشه و عمل
چپ در زمان «سوسیالیسم
واقعاً موجود»،
جدایی، افتراق،
انشعاب و چنددستگی
است که حتا به جنگ
و ستیز نظامی
نیز میانجامد:
گسست تاریخی
سوسیالدموکراسی
غربی و
کمونیسم
سویتیک،اخراج
یوگوسلاوی از
اردوگاه
شوروی، انشعاب
بزرگ چین و
شوروی، اشغال
نظامی
مجارستان و
چکوسلواکی، درگیری
نظامی و مرزی
چین و شوروی، جنگ
چین و ویتنام...
در
ایران ما نیز
جنبش «چپ»
همواره
پدیداری متکثر
و متضاد بوده
است. تا پیش از
شکل گیری
جریانهای چریکی،
مائوئیستی و
غیره در دههی
1970 (1350)، چپ در هیبت
حزب توده چون
عامل مستقیم
اتحاد شوروی
در ایران
خلاصه میشد. پیشگامی
و مقاومت شجاعانهی
خلیلملکی و
سوسیالیستهایی
آزادیخواه و
مستقل در محفلهای
کوچک، تک و
تنها در برابر
تروریسم فکری
و تبلیغاتی
زرادخانهی
حزب توده و حامیان
شمالیاش، در فصلهی
بین شهریور 20 تا
کودتای 28
مرداد، کارچندانی
نمیتوانست
از پیش برد.
با
شکل گیری آن
چه ما در آن
دوران (دهه 1350)
جنبش نوین
کمونیستی مینامیدیم،
چپهای گوناگونی
بهوجود
آمدند: گاه کم
و بیش در تداوم
همان بینش و تفکر
سویتیک با شکل
و شمایلی دیگر
(جنبش چریکی) و
گاه (آن چه که به
نویسندهی
این سطور
مربوط میشود)
در بُرشی
محدود و ناقص از
آن مکتب و سیستم
در تفکر و عمل(جنبش
مائوئیستی).
اما
«چپ» از «راهحل»
به «مسئله» نمیرسد،
بلکه از همان
ابتدا در
برابر مسئله و
معما قرار
داشته است. هر
دسته و گروهی از
چپ نظریههایی
را طرح میکند
که به باورش راه کار
و کلید حل
معمای جامعهی
بشری است. «سوسیالیسم
واقعاً موجود»
راهگشا و «راهحلی»
تجلی کرد که در
عمل به فاجعهای
اسفبار انجامید.
«راهحل»
سوسیال دموکراتیک
اروپای شمالی
(یا سوسالیستی
در کشورهای
لاتین) به رتق
و فتق امور
جاری سرمایه و
بازار با رنگی
گاه انسانیتر
پرداخت...
پس «راهحل»
به «مسئله» تبدیل
نمیشود بلکه از
ایتدا چپ در روند
سوسیالیستی و
کمونیستیاش
با مسئلهانگیز
(پربلماتیک)و پرسمانی
اساسی روبهروست:
چگونگی رهایش
انسان و گسست
واقعی از وضع
موجود. این پرسشانگیز
نیز نمیتواند
در محدودهی
طرح ارزشها -
که امری لازم
ولی ناکافی است
- باقی بماند،
درجا بزند.
«مسئلهی»
چپ را در یکی
از فرایند
هایش که مورد نظر
و توجه من است
میتوان در سه
حوزه، به قول
شما «جایگاه»،
و یا با وام
گرفتن از مفهوم
هایدگری «مکان»
site و
یا آن چه من حوزهی
«گسست» یا فرایند
گسست مینامم
در نظر گرفت.
در این جا
توضیح این سه
گسست از حوصلهی
بحث کوتاه ما
خارج میشود.
با این حال
سرتیترهای آن
را چنین میتوانم
عنوان کنم:
- یکی،
گسست از
سرمایهداری
است که پایان
تاریخ و افق
غیر قابل عبور
بشریت نیست.
گسستی که میتوان
«گسستِ کمونیسم»
یا به قول آلن بدیو
«فرضیهی کمونیسم»
نامید. ایدهای که
مارکس، در سدهی
نوزدهم، بانی
نظری و
عملی آن میشود.
تأکید کنیم:
میگوییم «گسستِ
کمونیسم» و نه
سوسیالیسم!
زیرا اولی
یعنی الغای
مالکیت
خصوصی، الغای مناسبات
بازار و
سرمایه و
الغای دولت
است، در حالی
که دومی، با
حفظ سه حوزهی
اقتدار فوق،
برون رفتی
اساسی از وضع
موجود نیست. «گسستِ
کمونیسم» آن
چیزی است که
امروزه، مقدم
بر هر چیز،
تنها میتواند
برآمدِ گسست
از بینش،
نظریه و عمل «سوسیالیسم
واقعاً موجودِ»
سدهی بیستم،
از
سرمایه داری
دولتی و
سوسیالیسم توتالیتر
باشد. در
شرایط جامعهی
ما در ایران،
این گسست مقدم
بر هر چیز بر
پایهی گسست
جمهوریت،
دموکراسی و
جدایی دولت و
دین قرار میگیرد.
- دیگری
گسست از آنی
است که من
گسست از «سیاست
واقعاً موجود»
مینامم که به
همان اندازهی
اولی امری
بنیادین است.
ابتدا،
یونانیان، به
نام تأسیس شهر،
Politeia
را اختراع
کردند که
امروزه politique مینامیم.
هم آنان نیز
بودند که پایهگذار
دو دریافتِ
متضاد فلسفی از
«سیاست» چون
هنرادارهی «امور
خود» شدند:
دموکراسی
شهروندی
سوفسطایی
(پروتاگوراس)
و
آریستوکراسی
فیلسوف - پادشاهی
افلاطون. این
دو نگاه، در
سیر تکامل خود،
امروزه، به دو
بینش متضاد و آشتیناپذیر
از «سیاست»
تبدیل شدهاند.
یکی، بینشی
است که سیاست
را امر «یک»،
خاص، خواص،
خدا، طبقه،
دولت و حزب-دولت...
میشمارد. در
این بینش،
«سیاست» نام
دیگر قدرت و
حکومت است.
این همان چیزی
است که ما
«سیاستِ
واقعاً موجود»
مینامیم که
همواره از
آغاز «سیاست»
تا کنون غالب
و حاکم بوده است.
دیگری، بینشی
است که «سیاست»
را چون امر «همه»
در چندگانگیاش
(multitude)، به رسمیت
میشناسد. چون
مشارکت
برابرانهی
همهی
شهروندان در
کثرت گراییشان،
در همزیستی و
همستیزیشان،
در اتحادها و
تضادهایشان،
در ادارهی
امور خود.
«سیاست» در این
بینش، به طور
اساسی، امر
عموم و
شهروندان است
و نه امر خاص، خواص،
طبقه...دولت،
حزب-دولت.
در این بینش،
«سیاست» نام
دیگر «نه
حکومت کردن و
نه تحت حاکمیت
قرار گرفتن» (آرنت)
است.
-
سومین گسست،
آنی است که
شاید بتوان
گسست
«تشکیلاتی» بر اساس
تقدم «نگاه
جنبشی» به امر
مقاومت و
مبارزهی
اجتماعی و
سیاسی نامید. مناسبت
با جنبش، در
طول تاریخ چپ،
یکی از
موضوعات مورد
اختلاف و
افتراق بوده
است. عموماً
دو بینش در
برابر هم قرار
گرفتهاند. یکی،آزادیخواهانه
است که بر
خودمختاری و
استقلال «جنبشاجتماعی»
تاکید میورزد
و دیگری آمرانه
و
اقتدارگرایانه
است که «جنبش» را
زیر قیمومتِ «عنصرآگاه»
در قالب «حزب پیشرو»
قرار میدهد.
در جنبش چپ
(سوسیالیستی/ کمونیستی)،
با وجود
مقاومت مارکسیستهایی
آزادیخواه، همواره
بینش حزب گرایانهی
مبتنی بر
قیمومت حزب بر
جنبش کارگری و
اجتماعی، به
ویژه در شکل لنینی
و استالینی آن،
چیره بوده است.
امروزه
با نقدِ شکلها
و شیوههای کهنهی
فعالیت سیاسی
و سازمانی، «جنبشهای
احتماعی» نوینی
در همه جا، در
غرب، در ایران
و این روزها
میبینیم در
تونس، مصر... سر
بلند میکنند که
البته در
برابر چالشهای
جدیدی نیز
قرار میگیرند.
اشکال
تاریخی و سنتی
سازماندهیهای
شناخته شده که
در سدهی
بیستم در هیبت
تروریسم حزبی
(فرمول دیگری
که از بدیو
وام میگیرم)
عمل میکردند
و تا حدودی
نیز کارایی
داشتند، امروزه
دیگر کمتر کسی
را مجذوب خود
میکنند، به
حرکت و مبارزه
درمیآورند،
سازمان میدهند.
مسئلهی
سازماندهی و
اشکال دیگر، نوین
و ناشناختهی
آن که دوباره
باید از نو و ابتدا
خلق شوند، مسئله
مرکزی جنبش چپ
باقی مانده است.
شاخص مشترک و
امروزی جنبشهای
اجتماعی
کنونی در همه
جا – چه در غرب و
چه در جوامعی
چون ایران...-
نافی شکلهای تاکنونی
و سنتی فعالیت
سیاسی «حزبی»
هستند. هر
گونه انحصار
طلبی را طرد و
مشارکت
مستقیم همهی
علاقهمندان
را تشویق میکنند.
این جنبشها
تمایل به شکلهای
خودگردان سازماندهی
دارند که
مشخصهی آن ها،
ایجاد ساز و
برگ تشکیلاتی از
نوع دیگری
است. تشکیلاتی
که به افراد
اجازه دهد نقش
خود را به
منزلهی سوژههای
فعال ایفا
کنند و
انحصارطلبی
احزاب سیاسی
که تنها برای
خود حق مداخله
در سیاست
قائلند را به
زیر سؤال برند.
جنبشهای
اجتماعی
امروزی
ترجمان تمایل
لایههای
بیش از پیش
وسیع مردم، جوانان
و جامعهی مدنی
به خودمختاری،
خودگردانی و
خودرهایی است.
خودمختاری (autonomie) به
معنای آزادی،
استقلال و حاکم
بودن بر
سرنوشت خود است.
خودگردانی (autogestion) به معنای
نفی رهبری دایمی
توسط یک مرکز،
به معنای ادارهی
برابرانه و گردان
امور است. خودرهایی
یا خودرهایش (auto-emancipation) به معنای آزاد
شدن از روابط
فرادستی و خود بیکانگیهای
مناسبات
سرمایهداری است...
سه گسست
نام برده که
در عین حال سه شرطبندی
است، اما، همواره
با ناکامیها،
محدودیتها و
تناقضهایی
آشکار و نهان
روبهرو شدهاند
که در این بحث
اشارهای
گذرا به آنها
کردیم. با این
همه، مبارزه
در راه تحقق این
سه گسست اساسی
گریزناپذیر است
زیرا بدون آن
خروج واقعی از
وضعیت و نظم
موجود میسر
نیست. سه گسست
نامبرده امروزیتی
جهانی دارند
در عین حال که
امکان پذیری تحقق شان بیش
از پیش دشوار
و معمایی میشود.
این
سه گسست
تاریخی موضوع
تأمل و تکاپوی ما
در ایران
کنونی نیز هست.
اندیشیدن به
آنها، در
بغرنجیشان،
از آن جهت
برای ما اهمیت
دارد که جنبش
سیاسی- اجتماعی
امروز ایران،
کمابیش، در
نقطه ی امتزاج
این سه گسست و
تلاقی آنها قرار
دارد.
گسست
از «سیاستِ
واقعاً موجود»
در نظریه و
عمل، یا ابداع
نوع دیگری از
مشارکت سیاسی،
اجتماعی و
شهروندی در
امر عمومی و خلق
نوع دیگری از
خودسازماندهی
موضوع کار
فکری و عملی
ما میباشد.
گسست جمهوریت
و دموکراتیسم
که در عین حال
گسست از
تئوکراسی
اسلامی و
مبارزه برای
جمهوریای
لائیک در جدایی
دولت و دین در
ایران است
جوهر اصلی
مبارزات
آزادی خواهانه
و دمکراتیک
کنونی ما را
تشکیل میدهند.
سرانجام،
گسستِ
کمونیسم، چون
فرضیه، گسست
از نظم موجود
جهانی که نظم
بازار و
سرمایه داری
است، گسستی که
تنها میتواند
جهانی باشد،
با این که در
شرایط امروز جامعهی
ما در دستور
کار بیواسطهی
تاریخی آن
جای ندارد،
اما، به حکم
انکشاف این
مناسبات در
ایران و جهان،
موضوع کار
فکری و عملی
ما قرار میگیرد.
ادامه
دارد